داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

دلیل سیاه پوش شدن شهر

سلام دوستان عزیز این داستانی که میخوام واستون تعریف کنم رو نه از خودم ساختم نه از آشنایان شنیدم در واقع این داستان یه افسانه تاریخی سکسی هست که توکتاب هفت پیکر نظامی هست و من اونو به زبان ساده باز نویسی کردم امیدوارم لذت ببرید؛

داستان از جایی شروع میشه که یه پادشاه توی هند زندگی میکرد و پادشاه انسان کنجکاوی بود. یه روز توی شهر یه مرد رو میبینه که لباس کاملا سیاهی پوشیده باخودش فکر میکنه که شاید یکی از اقوامش مرده ولی اون مرد رو هر روز با لباس های سیاه میبینه یه روز ازش میپرسه که جریان چیه که تو همیشه لباس های سیاه میپوشی نسلتون منقرض شده؟و مرد سیاه پوش میگه من از شهری توی چین اومدم و مردم شهر من همشون همین طور لباس میپوشن پادشاه خیلی کنجکاو میشه و تصمیم میگیره به اون شهر سفر کنه تا این راز رو کشف کنه پس از سلطنت کناره گیری میکنه و مقداری پول برمیداره و به اون شهر میره وقتی به اون شهر میرسه میبینه واقعا همه مردم لباس هاشون سیاه هستن!! میره سراغ مردم شهر و علت این کار و این پوشش رو جویا میشه ولی هیچکس این راز رو بهش نمیگه .
پادشاه با پول هایی داشت حسابی برای مردم شهر خرج میکنه و بایه مرد قصاب رفیق میشه و به اصطلاح نمک گیرش میکنه تا جواب سوالش رو ازش بپرسه ولی مرد قصاب که حسابی نمک گیر شده بود بهش میگه من نمیتونم جوابش رو بهت بگم ولی کاری میکنم که خودت این راز رو کشف کنی .
خلاصه فردای اون روز مرد قصاب پادشاه رو به یه مکان متروکه میبره و اونو داخل یه حوض میخوابونه. به پادشاه میگه چشمات رو ببند و تا ده بشمار و پادشاه هم انجام میده ولی وقتی چشماش رو باز میکنه میبینه که روی دوش یه سیمرغ سواره و سیمرغ داره اون رو به بالا میبره ودو باره بی هوش میشه و وقتی به هوش میاد خودش رو تو یه جای سرسبز و خوش آب و هوا میبینه (یه چیزی تو مایه های بهشت).
شاه بلند میشه و به یه چشمه میرسه که آب خیلی زلال و خوبی داره و همینطور باغ میوه ای هست که پر از میوه های رسیده و مرغوب هست یه مقدار میوه میخوره و زیر یه درخت چرت میزنه بعد بیدار میشه و میبینه دوتا دوختر خوشکل اومدن پیشش و اومنو به یه مهمونی دعوت میکنن به صرف شام
مرد شب که میشه به اونجایی که دعوتش کرده بودن میره و یه کاخ زیباو رویایی میبینه که پر دختر های خوشکل و ناز و ترگله به کاخ وارد میشه و دو تا از دختر ها به استقبالش میان و اون رو پیش ملکشون که زیبایش خیلی بینهایت بوده میبرن و روی میز بهترین و خوشمزه ترین غذا ها و نوشیدنی ها و شراب ها رو قرار میدن و شاه مثل گاو شروع به خوردن میکنه بعد از اینکه سیر شدملکه بهش میگه یکی از این دختر های خوشکل توی کاخ رو انتخاب کن و برو تا میتونی از کس و کون بکنش .
خلاصه فردا هم به همین منوال سپری میشه با این تفاوت که ملکه به پادشاه یه لب هم میده روز بعدش به غیر لب و بوس بهش اجازه میده یکمی بمالونش البته با شاه شرط کرده بود که به محض این که حشری شد یک دو تا از دختر های کاخ رو بهش میداد تا اونارو بکنه . روزبعد ملکه بهش ممه هم دا داد بخوره و رو ز بعد تا لاپایی هم پیش رفتن ولی روز پنجم بعد از اینکه شاه حسابی با بمال و بخور با ملکه حشری شده بود بهش گفت شرتت رو هم دربیار تا کستو هم ببینم ولی ملکه مخالفت کرد و گفت پرو نشو همینم زیادته خلاصه از شاه اصرار که کس و کونتو نشون بده واز ملکه انکار که تا همینجا بسه برو یکی از این دختر ها رو بکن و از من بکش بیرون خره ولی گوش شاه حشری به این چیزا بدهکار نبود و حسابی برای کس ملکه تیز کرده بود و گفت من امشب هر طور شده باید این کس و کونو بکنم خلاصه ملکه هر چی اصرار کردکه بیا این ممه ها رو بخور به همینا راضی باش به کت شاه نرفت که نرفت و به شاه گفت به یه شرطی شرتم رو درمیارم که چشاتو ببندی و وقتی گفتمت باز کنی شاه هم قبول کرد و چشماش بست و وقتی بازشون کرد دید توی همون حوض که تو اون شهر مذکور بود افتاده هزار با به خودش فوش داد که چرا اینقدر سمچ شد که ملکه رو بکنه و الان اون همه نعمت کس و غذا و ممه رو از دست داد . به شهر رفت و پیش دوست قصابش رفت و بهش گفت جاکش تو که میدونستی اگه چشام رو ببندم اون لحظه شوتم میکنن زمین چرا بهم نگفتی و بد بختم کردی.
قصاب بهش گفت چون اولا اگه میدونستی نمیتونستی به اون جا بری و دوما اگه این چیزارو برات تعریف میکردم ناموصا باور میکردی و نمیگفتی جاکش توهم زدی؟
خلاصه پادشه هند هم به صف کیر خوران از ملکه کس کلفت راه پیدا کرد و معنی لباس سیاه مردم اون شهر رو با تموم پوست و گوشتو کیرش حس کرد و خودش هم از اون به بعد سیاه پوشید و دیگه کیرش با هیچ دختری سیخ نمی شد چون تو اون کاخ اون همه کس رنگارگ دیده و کرده بود.
نتیجه اخلاقی:سمچ نباشیم وبه چیزایی که داریم قانع باشیم.

نوشته: نظامی کنجه ای

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها