داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

کص دادنم به لاشی ترین پسر شهر!

سلام دوستان تصمیم گرفتم برای اولین بارداستان اولین اتفاق های مهم زندگیم مثل عاشق شدن،سکس،تجربه تلخ و وحشتناک تجاوز و خیلی از اتفاق های دیگه رو بازگو کنم.
تک تک کلمه های این داستان فکت یا همون حقیقت هستش و تمام سعیمو کردم احساساتمو طوری واضح شرح بدم که بتونید کاملا درک کنید. باور کردن یا نکردنش رو به عهده خودتون میزارم🙏
و اینکه اسامی مستعار هستن.(به جز محمد)
داستان رو از اول و با کوچکترین جزییاتش نوشتم پس شاید یکم طولانی بشه.و اینکه قسمت بندی کردم برای درک بهتر. ارزششو داره که براش وقت بزاری.
قبل از اینکه داستان و شروع کنم بگم پدرم وقتی من ۸ سالم بود فوت کرد و انقدری برامون گذاشت که محتاج کسی نباشیم، مادرم هم پرستار هستش و منم تک فرزند هستم، از همون بچگی کلا آزاد گذاشتن منو و از ۱۴ سالگیم که بعضی شب ها خونه دوستم میموندم، مامانم دیگه با شب بیرون موندنم هم زیاد مشکلی نداره و کلا بیشتر رابطمون دوستانه هستش تا مادر و دختری… بریم سراغ داستان…
اسم من آیسان هستش، در مورد خودم باید بگم قدم ۱۶۰ و وزنم اون موقع حدود ۵۰ کیلو بود، رنگ موهام و پوستم روشنه و چشمام تقریبا طوسیه…

بخش اول: «در جستجوی عشق»
حدودا هفت سال پیش بود که من ۱۶ سالم بود و انقدر فیلم های رمانتیک نگاه میکردم، شدیدا روم تاثیر گذاشته بود و به شدت دنبال یه رابطه عاشقانه بودم. بدون اینکه کوچکترین درکی از دنیای پسرها داشته باشم.
تصور میکردم در واقعیت هم مثل فیلمها، پسرا، دنیا رو به آب و آتیش میکشن برای دختری که دوستشون داشته باشه! غافل از اینکه ۹۹ درصد پسرا هدف اصلیشون فقط سکسه…
محل ما یه مجتمع مسکونی خیلی بزرگه تقریبا مثل شهرک اکباتان تهران اگر بلد باشید. توی محلمون یه پسره بود اسمش محمد بود حدودا ۲۵ سالش بود. که به لات بودن و ارازل اوباش معروف بود… من که از نزدیک ندیده بودمش چند بار از دور فقط دیده بودمش، ولی انقدر ازش شنیده بودم که یه تصور خیلی وحشتناکی نسبت بهش داشتم.
من یه دوست داشتم که همسایه بالاییمون بود و ۳ سال از من بزرگتر بود اسمش حدیث بود، این خودشو استاد مخ زدن و این داستانا میدونست و همیشه وقتی پیش هم بودیم اون در مورد دوست پسراش و رل زدن و اینکه پسرا از چه جور دختری خوششون میاد و اینا… حرف میزد.با اینکه به قول خودش خیلی دوست پسر داشت ولی عقب و جلوش دست نخورده بود و بیشترین رابطش لاپایی بود(ولی بعدا گندش در اومد که محمد هزار بار از عقب و جلو کرده بودش).حدیث یه داداش داشت که اون موقع ۲۱ سالش بود اسمش حسین بود.هروقت منو میدید هی میخواست شوخی کنه باهام و گرم بگیره ولی من بهش زیاد رو نمیدادم.نمیدونم چرا احساس خوبی بهش نداشتم و به دلم نمیشست. بعد یه مدت حدیث هی به شوخی می‌گفت می‌خوام خواهر شوهرت بشم و بیا با حسین رل بزن و هی از داداشش تعریف میکرد.انقدر گفت که دیگه روم نشد نه بگم و در واقع آره هم نگفتم! که دیدم همون شب حسین پیام داد و کاملا برخلاف میلم، رابطم باهاش شروع شد، نمی‌دونم چرا هرچی بیشتر باهاش حرف میزدم و هرچی می‌گذشت بیشتر من ازین بدم میومد… دوتا قرار اولمو باهاش با حدیث سه تایی رفتیم. قرار سوم که رفتم، رفتیم تو پارک نشستیم رو صندلی و دستشو انداخت دور گردنم و هی یواش یواش دستاش به سینه هام نزدیک تر میشد و تا اومد لبامو بوس کنه رومو برگردوندم و بلند شدم. داشتم میمردم از استرس که اونم مثل همیشه با لوس بازیاش میخواست مثلا دلبری کنه، چندش🤮. که بدون اینکه هیچ حرفی بزنم رفتم خونه و بهش پیام دادم من اهل سکس و اینا نیستم اگر نمیتونی کات کنیم، که گفت اوکی مشکلی نیست تا هروقت ک تو بخوای صبر میکنم… خلاصه از هر طریقی میخواستم بپیچونمش نمیشد.
دو روز بعد به اصرار حسین رفتیم یکی از کافه های محلمون که من تا حالا نرفته بودم، کافش دو طبقه بود. با حسین رفتیم و نشستیم که حسین گفت یه دقیقه وایسا الان میام، رفت طبقه بالا و بعد یک دقیقه صدام کرد که منم برم بالا منم رفتم تا از پله ها رفتم بالا و یه نگاه انداختم کم مونده بود از حال برم! همون محمد لم داده بود روی یه کاناپه و یه دختره هم بغلش بود، سرشو چرخوند و منو توی اون حالت که خشکم زده بود و زل زده بودم بهش دید و با خنده گفت علیک سلام! منم خیلی یواش گفتم ببخشید سلام! گفت :مگه جن دیدی کوچولو؟ بیا بشین راحت باش(یعنی آبروم رفتا😑🤦🏻‍♀️)
خلاصه رفتم نشستم پیش حسین و کل بدنم داشت از استرس میلرزید، که یواش به حسین گفتم توروخدا پاشو بریم، که نمی‌دونم محمد از کجا وسط اون همه سر و صدا که آهنگ هم داشت پخش میشد شنید چی گفتم! گفت:اگر من باعث ناراحتیت شدم میخوای ما بریم؟ من که شوکه شده بودم گفتم نه بابا این چه حرفیه، بعد گفت حسین معرفی نمیکنی؟ که حسین گفت ایشون آیسان زنمه که یه نیشگونش گرفتم بخاطر این حرفش، و بعد رو کرد به من و با یه حالت پاچه خارانه گفت: ایشون هم سلطان سلاطین عاقا محمد (لقبشو گفت که اینجا لقبشو نمیگم) و دوست دخترشون هستن! گفتم خوشبختم، محمد هم گفت منم خوشبختم و یکم گذشت که دختره خدافظی کرد و رفت. برخلاف اون تصور وحشتناکی که از محمد داشتم دیدم خیلی خونگرم و باحاله، دیگه ترسم از محمد تقریبا ریخته بود، ولی ظاهرش خیلی وحشتناک بود این پسر! با این حال خیلی ازش خوشم اومد…
یه توصیف مختصر ازش بخوام بکنم، روی صورتش از بالای ابروی سمت راستش تا پایین گونه همون سمت یه خط بود که جای زخم چاقو بود و پشت سرش هم دوتا جای خط چاقو بزرگ بود که کاملا مشخص بود.سمت چپ گردنش هم یه طرح تتو بود و دستاش هم همه خالکوبی بود و قدش حدودا ۱۹۰ و نه چاق بود نه لاغر تقریبا ترکه ای بود… خلاصه بعد این دیدار طرز فکر من در مورد محمد ۱۸۰ درجه تغییر کرد و به شدت فکرمو درگیر خودش کرده بود.دیگه پاتوقش که همون کافه بود رو یاد گرفته بودم به حسین میگفتم من فقط میام کافه حال ندارم جای دیگه بیام! حدودا یک ماه گذشت و توی این مدت حسین همش فاز عشقی می‌گرفت و سعی داشت هرجوری شده باهام سکس کنه ولی نمیدونست که من حتی وقتی پیشش هستم هم بهش فکر نمیکنم. از این طرف هم با محمد دیگه قشنگ رفیق شده بودم و با هم کلی شوخی میکردیم و برعکس پسرای دیگه که دنبال فرصتن که بچسبن به ادم، محمد حتی بیشتر از دو سه ثانیه بهم نگاه نمیکرد…دقیقا ازین پسرایی که احساس می‌کنی میتونی بهشون تکیه کنی و پیششون احساس امنیت میکنی(دخترا بیشتر درک میکنن چی میگم)…من تمام فکر و ذکرم درگیر این پسر شده بود و هر فیلم رمانتیکی که نگاه میکردم خودمو محمد و تصور میکردم…
ولی مشکل این بود این احساسات فقط از طرف من بود و محمد هیچی بروز نمیداد، تا اینکه شمارشو از گوشی حسین برداشتم و بهش پیام دادم، بعد سلام و احوالپرسی بهش گفتم محمد می‌خوام با حسین به هم بزنم،گفت: چرا؟ گفتم هیچ کدوم از خصوصیاتی که من در مورد دوست پسرم توی ذهنمه رو حسین نداره بعدشم من فقط بخاطر حدیث باهاش دوست شدم ولی دیگه نمیتونم ادامه بدم.که گفت: حسین پسر خوبیه یه کم بهش فرصت بده ازش خوشت میاد. اینو که گفت کفری شدم، گفتم بددددم میاااد ازش لاشی فقط دنبال فرصته که سکس کنه باهام…که خندید و گفت: بابا به من چه خب بهم بزن اصلا من چیکار کنم؟😂 راستی مگه تا حالا باهاش سکس نکردی که انقدر حساس شدی رو این موضوع😂
اینو که گفت اصلا هنگ کردم 😳 گفتم چه فکری پیش خودت کردی عاقا محمد؟ فکر کردی من جنده ام؟ اونم با کی با اون عن عاقا حسین؟
که گفت: دیوونه من قضاوتت نکردم…چیزیه که حسین گفته…بیخیال…
من بازم بیشتر هنگ کردم😳گفتم حسین دقیقا چی گفته؟ که محمد گفت بیخیال دیگه، انقدر قسمش دادم تا بلاخره گفت،
گفت:حسین هرجا میشینه میگه یه روز درمیون باهات سکس می‌کنه و جزئیات سکساتونم میشینه تعریف می‌کنه که چند بارم ریدم بهش سره این موضوع که آبروی دختر مردم و نبر ولی کونیه دیگه گوش نمیده…
اینارو که گفت از شدت عصبانیت بغض داشت خفم میکرد و دست و پام داشت میلرزید همون موقع زنگ زدم به حسین هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم و آخرش گفتم دیگه نه می‌خوام اسم تورو بشنوم نه اون خواهر جندتو.بعد گذاشتمش بلک لیست و زنگ زدم به محمد با گریه گفتم میتونی همین الان بیای ببینمت؟ گفت: چیشده؟ آره کجایی؟ گفتم خونه ام، خونمون و بلدی؟ گفت نه, گفتم بلوک فلان و گفت یه ربع دیگه اونجام. انقدر حالم بد بود نفهمیدم چجوری حاضر شدم و حتی لباس گرم هم نپوشیدم… رفتم تا محمد و دیدم زدم زیر گریه که گفت بابا بگو چی شده خب آخه،بعد سرمو گرفت گذاشت رو سینش با این کارش بیشتر گریم گرفت و از طرفی هم داشتم از سرما میلرزیدم که کاپشنشو درآورد تنم کرد بعد ۱۰ دقیقه که یکم آروم شدم گفت گریه بسه دیگه مثل بچه آدم تعریف کن که چیشده. منم همه چیو بهش گفتم که از اولش هم من از حسین بدم میومد و فقط بخاطر حدیث باهاش دوست شدم و کلی هم قسم خوردم که حتی تا حالا حسین بوسمم نکرده که گفت انقدر قسم نخور من طرفمو میشناسم معلومه تو اونجور دختری نیستی و از اون طرف هم حسین و میشناسم که چه بچه حرومزاده ایه…حدود نیم ساعت قدم زدیم تا رسیدیم دم خونه محمد، رفت سوییچ ماشینشو آورد و رفتیم یکم دور زدیم و حرف زدیم، تک تک لحظه هایی که پیشش بودم بیشتر جذبش میشدم…هر کلمه ای که می‌گفت مثل آب روی آتیش تمام وجودم آروم میشد و برای اولین بار بود توی زندگیم همچین احساسی داشتم…برای اولین بار بود که احساس ناتوانی میکردم برای ابراز عشقم نسبت به کسی… برعکس اون حرفهایی که پشتش میزدن و ظاهر خشن و غلط اندازش بی نهایت مهربون و صبور و با فهم و شعور بود، وقتی از پیشش اومدم احساس میکردم دارم پرواز میکنم و انگار تازه متولد شده بودم… تا رسیدم خونه بدون اینکه به غرورم و هرچیز دیگه ای فکر کنم بهش پیام دادم: محمد نمیتونم زندگیمو بدون تو تصور کنم،میدونم ازین حرفا زیاد شنیدی ولی بخدا به مرگ مامانم بگی بمیر میمیرم… چیکار کنم که بهت ثابت بشه بدون تو میمیرم؟؟
که (😢😐) اینارو فرستاد و گفت الان حالت خوب نیست برو یکم استراحت کن.
که گفتم اتفاقا خیلیم خوبم میشه لطفا جوابمو بدی.
نوشت آیسان مطمئنی خوبی عزیزم؟! اولا که من ۲۵ سالمه و تو تازه وارد ۱۶ سالگیت شدی، دوما هنوز ۲۴ ساعت نشده که با حسین که بچه محل منه کات کردی، سوما چشم من نوکرتم هستم خودتم میدونی خیلی دوست دارم ولی به چشم رفیق نه چیز دیگه…
از این جوابش حیرون شدم، اگر اون حرفایی که پشتش زده بودن راست بود هیچوقت همچین جوابی بهم نمیداد…
اینارو که گفت انگار یه دیگ آب یخ ریختن روم…
ولی یکم که فکر کردم دیدم چی از این بهتر که بغل یه پسر از هر نظر احساس امنیت کنم و بدون استرس بغلش کنم؟ درسته خب اگر بگم به عشق بازی باهاش فکر نمی‌کردم دروغ گفتم، اتفاقا شب روز هم بهش فکر میکردم ولی پیش خودم گفتم یواش یواش بلاخره همونی میشه که من میخوام و یکم امیدوار تر شدم…بعد از اونروز دیگه همیشه بوی عطر محمد توی مشامم بود…از این طرف حسین و حدیث با هزارتا شماره های مختلف زنگ میزدن و پیام میدادن و منم جوابشونو نمیدادم… به محمد که گفتم گفت باشه حلش میکنم و نمی‌دونم چیشد و چه صحبتی با حسین کرد که دیگه نه زنگ زد نه پیام داد،حتی چند بارم همدیگرو دیدیم ولی راهشو کج میکرد، ولی حدیث چند بار اومد جلو خونمون که در و روش باز نکردم و پیام میداد و می‌گفت بی معرفت ما با هم رفیق بودیم با داداشم کات کردی با من چرا قطع ارتباط کردی؟ منم نمی‌دونم چرا دیگه حالم ازین خانواده بهم میخورد راستش نمیخواستم به جز محمد چیز دیگه این توی فکرم باشه…حدود دوماه گذشت و توی این مدت من بیشتر وقتا هر روز یا یه روز درمیون محمد و میدیدم و فقط کافی بود مثلا بگم محمد دلم فلان چیز و میخواد و در سریع ترین زمان ممکن محمد برام جور می‌کرد، با همه ی این حرفا و اهمیتی که بهم میداد بازم به دخترای دورش حسادت میکردم. حتی یه بارم با یکی از دوست دختراش دعوام شد، که اون خودش یه داستان جداگانه هستش…😂
خلاصه بیشتر کارهایی که قبلا تجربه نکرده بودم مثل مشروب خوردن و گل کشیدن و مهمونی رفتن و…خیلی چیزای دیگرو با محمد تجربه کردم به حدی بهش اعتماد داشتم که واقعا اگر بهم میگفتن برو وسط یه گله گرگ وحشی، میرفتم.چون مطمئن بودم محمد میاد نجاتم میده…
من فکر میکردم محمد هم یه جورایی دلبسته من شده ولی احساس میکردم یه چیزی جلوشو میگیره واسه ابراز احساساتش نمی‌دونم چش بود.حتی چند شب بعد اینکه مشروب خورده بودیم یا بعد مهمونیا کنار همدیگه خوابیدیم و فقط همو بغل کردیم(شاید باورتون نشه ولی واقعا فقط و فقط همو بغل کردیم) دو سه بار که محمد فکر میکرد من خوابم،سفتیه کیر راست شدشو دقیقا لای باسنم حس کردم و لبشو میآورد نزدیک لبم به حدی نزدیک که قشنگ گرمای نفساشو روی لبم حس میکردم،منم هیچ عکس العملی نشون نمیدادم که ببینم دقیقا چیکار می‌کنه. بعد یهو پشیمون میشد و خیلی آروم بلند میشد می‌رفت اونور و میشست رو مبل و سیگار می‌کشید.قشنگ معلوم بود یه مشکلی داره. اینم بگم منم به خودم شک کرده بودم که نکنه من مشکل دارم از طرفی هم نمی‌خواستم خیلی راحت باهام سکس کنه و میخواستم خیر سرم ناز کنم ولی هرچی منتظر شدم دیدم نه پا پیش نمیزاره…دیگه صبرم تموم شد و یه نقشه شیطانی کشیدم😈

بخش دوم: «عاشق کردن معشوق»

یه شب گفتم مشروب می‌خوام گفت باشه و گفتم فقط خودمو خودت گفت باشه… محمد یه جوری بود فقط باید انقد مستش میکردی تا بتونی از زیر زبونش حرف بکشی در غیر این صورت امکان نداشت احساسات درونیشو یا مشکلاتشو بروز بده که از معدود اخلاقاش بود ک من متنفر بودم ازش.
خلاصه نشستیم و واسه اولین بار گفتم بزار من ساقی بشم و پیک بریزم، خندید و گفت خدا یه دادمون برسه…باشه توله بریز…
سه چهار تا پیک اول و مساوی ریختم بعدش دیگه پیکای اون و خیلی سنگین تر میریختم😑خوردیم و خوردیم که جفتمون مست شدیم.البته من انقدری مست نبودم که هوش و حواسم سرجاش نباشه ولی محمد خیلی خیلی مست بود…‌. همینجوری که آهنگ داشت میخوند و محمد هم داشت باهاش زیر لب میخوند،تشخیص دادم که وقت مناسب برای اجرای نقشم فرا رسیده، ازش پرسیدم محمد چرا انقد مقاومت میکنی؟ ها؟ میدونی که اشاره کنی میمیرم برات؟من می‌خوام همه چیه من ماله تو باشه در غیر این صورت مرگ و ترجیح میدم، اصلا نکنه من عیب و ایرادی دارم که قبولم نمیکنی؟(اینارو با بغض و اشک داشتم میگفتم) چشماش که خمار و کاسه خون شده بود، زل زد بهم و اشکامو پاک کرد و گفت: تو دیوونه ای؟نمیبینی من هر روز با یه نفرم؟ چون می‌خوام دوستیمون خراب نشه،می‌خوام رابطمون همینجوری بمونه چون می‌دونم رل بزنیم همه چی خراب میشه و بعدشم عیب و ایراده چی آخه دورت بگردم، هر پسری آرزوشه که تورو داشته باشه، منم همینطور، یه چیز دیگه رک بگم بهت، بچه ای و منم زندگیم معلوم نیست، نمی‌خوام زندگیتو خراب کنم، من از روی خریتم میدونی چند تا دختر و بدبخت کردم؟ فکر میکردم امتیاز داره دخترارو و دلبسته کنی و باکرگیشونو ازشون بگیری و ولشون کنی ولی بعدا فهمیدم، درسته یکم دیر فهمیدم ولی بازم خداروشکر فهمیدم که چقدر احمق بودم…
اینارو که داشت می‌گفت فقط دوسه تا قطره اشکی که از چشمش اومد رو تونستم تقریبا درک کنم که چه عذاب وجدان سنگینی داشت که باعث شد اشکش در بیاد… با شنیدن این حرفا بازم من بیشتر عاشقش شدم!
دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود و داشت آروم حرف میزد که رفتم سمت لباش و تا اومدم شروع کنم کشید عقب گفت نه آیسان، بازم رفتم تو لباش که این دفعه دیگه هیچی نگفت و کم کم چنان شدتی گرفت لب گرفتنمون، اون زبونمو میکشید تو دهنش من زبونشو می‌کشیدم تو دهنم… من که این اولین تجربم بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم محمد هم که خیلی مست بود نمیدونست داره چیکار میکنه! من که کصم خیسه خیس شده بود، ناخودآگاه و به صورت غریزی دستم و بردم سمت کیرش،اولش یکم شوکه شدم ،بخاطر اینکه تجربه اولم بود و چون زیاد هم اهل فیلم های پورن نبودم هیچی بلد نبودم،خلاصه محمد که شلوارک پوشیده بود یکم از روی شلوارکش با کیرش بازی کردم و همچنان داشتیم لبای همدیگرو می‌خوردیم، آروم دستمو بردم توی شورتش اونجوری که شنیده بودم مثل سنگ سفت میشه نبود،یه کم شول بود و حالت ژله ای داشت (باید اعتراف کنم خیلی باحال بود داغ و ژله ای مانند مخصوصا بیضه هاش 😑😂) تا دستمو بردم توی شورتش محمد یه نفس عمیق کشید و تازه دیدم موتورش روشن شد و کیرش داره سفت و سفت تر میشه.در گوشم آروم گفت می‌خوریش؟ منم آروم گفتم آره ولی اگه کنده شد به من ربطی نداره چون بلد نیستم! خندید و سرمو اروم هول داد پایین، شورت و شلوارکشو از پاش دراوردم و چند بار زبون زدم بهش و چند دقیقه مثل بستنی لیس میزدم کیرشو بعد چند دقیقه سر کیرشو به زور کردم تو دهنم، توی سی ثانیه پنجاه بار دندونم کشیده شد به سر کیرش که اولش سعی میکرد هیچی نگه، ولی آخر صداش در اومد گفت یواش عشقم بخدا ماله خودته مال دشمنت نیستا…اینم بگم کیرش اون زمان واسه من که تا حالا ندیده بودم و چند بار فقط مال بچه های دو سه ساله فامیلامون رو دیده بودم، خیییلی بزرگ به نظر می‌رسید ولی معمولی بود و بعداً که با خطکش اندازه گرفتم ۱۷ سانت بود…
تو همین حالت محمد هم تاپمو درآورد و سوتینمو باز کرد که اون موقع سایز سینه هام به زور ۶۵ میشد، با نوک سینه هام ور میرفت،بعد شلوارمو اومد در بیاره با اینکه از خدام بود ولی یه لحظه شوکه شدم! گفت چیه؟ گفتم خجالت میکشم😑 خندید و یه کم قربون صدقم رفت و گفت پاشو لامپارو خاموش کن. سریع رفتم خاموش کردم و برگشتم شلوارمو درآورد که تا نزدیکای زانوی شلوارم خیس شده بود تازه هنوز هیچکاری هم نکرده بود باهام😑.
گفت: حالا نوبت منه جوجه ی‌ من!‌ از یه کم بالاتر از ساق پام شروع کرد به خوردن خیلی آروم لیس میزد و میومد بالا و منم همینجوری داشتم از شدت شهوت میلرزیدم، اومد بالا یواش یواش با نوک زبونش دور کصمو لیس میزد،داشتم دیوونه میشدم نمی‌دونستم باید چیکار کنم که رفت سراغ چوچولم (چون خیلی زیاد داشت آبم میومد راستش یه کم خجالت کشیدم) هنوز ۳۰ ثانیه نبود که داشت چوچولمو میخورد و با انگشتش لبه های کصمو میمالید، که با دوتا دستام موهاشو گرفتم و فشار دادم رو کصم و اولین ارگاسم زندگیمو تجربه کردم، واای عجب حسی بود خود به خود می‌خندیدم و کل بدنم بی حس شده بود. محمد خندید و گفت ای حشریه دیوث بزار شروع کنم بعد ارضا شو… بعدش گفت همینو میخواستی؟ الان راحت شدی؟ گفتم نخیر ، پس تو چی؟ که خیلی شول و ول جواب داد منو ولش کن و اومد بالا، سرمو گذاشت روی سینشو دیدم پنج دقیقه نشد خوابش برد…نمی‌خواستم اون شب تموم بشه، این اولین بارم بود که لخت کامل بغل جنس مخالف که عاشقش هم بودم خوابیده بودم و تند تند و یواش هی بوسش میکردم و آروم دست می‌کشیدم روی بدنش که پر از برجستگی های گوشت اضافه از زخم های قدیمی بود. خیلی از دخترا چندششون میشه از این جور پسرا ولی اینا باعث شده بود من بیشتر عاشقش بشم! کلا هیچ نقصی من توی محمد نمی‌دیدم یا شاید هم از بس عاشقش بودم نقص هاش به چشمم نمیومد…کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح شد، قبل اینکه چشمامو باز کنم جای خالی محمد و بغلم حس کردم و چشمامو باز کردم،گوشیمو نگاه کردم دیدم ساعت ۱۱ ظهره و محمد پیام نوشته که یه سری کار داره و دلش نیومده بیدارم کنه. نوشته بود صبحانه هم توی یخچال هست یکم سر خودتو گرم کن تا ساعت ۳,۴ برمیگردم. پاشدم و صبحانه خوردم و رفتم یه دوش گرفتم.خیلی حالم خوب بود. راستی اینم بگم« محمد مجردی زندگی میکرد و بیشتر این اتفاقا تو خونه اون افتاد،البته بعضی وقتا که مامانم شیفت شب بیمارستان بود می‌رفتیم خونه ما»
همینجوری که داشتم تو خونه محمد می‌چرخیدم و فضولی میکردم و وسایلاشو مرتب میکردم، که اومدم لباساشو بزارم توی کمد که دیدم اوه اوه انواع و اقسام قمه، چاقو،شمشیر گاز اشک آور و کلی خرت و پرت دیگه که دروغ نگم یه کم به عشقم نسبت بهش شک کردم و ترسیدم ولی دو ساعت بعدش کلا یادم رفت 😆
حدود ساعت ۳ بود که زنگ زد گفت تا ساعت ۵ میام غذا هم برات سفارش دادم الاناس که برسه گفتم باشه پس زود بیا دستت درد نکنه.اینکه وسط کاراش فکر ناهار منم بود منو بیشتر عاشق خودش میکرد.
ساعت تقریبا نزدیک ۶ بود که اومد و پریدم بغلش کردم، احساس میکردم زنشم! که دیدم دوتا کیسه بزرگ پر برام خوراکی خریده😍 رفت یه دوش گرفت و اومد نشست رو مبل و منم زودی رفتم نشستم بغلش که با اون چشماش یه نگاه عمیقی بهم کرد و گفت، تخمه سگ دیشب خوب از مستیه من سواستفاده کردیا پس همش با نقشه قبلی بود…
گفتم اگر جنابعالی انقدر مقاومت نمیکردی در برابر عشق خالص من منم مجبور نمی‌شدم اون نقشه شیطانیمو اجرا کنم! که خندید و لپمو آروم گاز گرفت.
خلاصه دو سه ساعتی گذشت و گوشیش انقدر زنگ میخورد خاموشش کرد منم نپرسیدم که اینا کین که انقدر بهت زنگ میزنن،چون مهم این بود که پیش من بود، اصلا هرکی که میخوان باشن…
شام خوردیم و گفتم یه فیلم بزارم ببینیم گفت بزار منم گوشیمو وصل کردم به تلویزیون و فیلمی که عاشقش بودم و گذاشتم اسمش «سه متر بالاتر از بهشت» (اگر ندیدید حتما توصیه میکنم ببینید شما عاشقش میشید)…
همینجوری که بغلش لم داده بودم و خوراکی می‌خوردم رسید وسطای فیلم جایی که پسره پرده دختررو میزنه، که یه نگاه به محمد کردم و گفتم منم از اینا می‌خوام.که زد تو ذوقم و گفت: جو نگیرتت فیلمه، قیافمو مظلوم کردم گفتم میخوام 🥺 که تلویزیون و خاموش کرد و گفت میشه جدی باهم صحبت کنیم عزیزم؟ گفتم نه نمیشه جدی میشی میترسم!
خندید و گفت توله سگ انقدر دلبری نکن الان عقلت نمی‌رسه چهار روز دیگه که بگذره پشیمون میشیا… گفتم عاقاجون من خودم می‌نویسم امضا میکنم که پشیمون نمیشم خوبه؟؟ اصلا برعکس شده به جای اینکه تو نازمو بکشی که بزارم پردمو بزنی من باید ناز تورو بکشم؟؟ اصلا قهرم! که گفت عجب گیری کردیما… اصلا مگه تو نمیخوای حال کنی؟ گفتم نه می‌خوام فقط با تو حال کنم. گفت: خب دیگه من یه کاری میکنم بدون اینکه پردتو بزنم حال کنی… که گفتم چرا متوجه نمیشی آخه، می‌خوام تو پردمو بزنی، اصلا شاید فردا افتادم و مردم خدایی یاد الان بیوفتی که چرا به حرفم گوش ندادی دلت برام نمیسوزه؟ که گفت الله و اکبر چه کسشرایی میگی تو آخه خدا نکنه توله سگ…بعد یکم فکر کرد و گفت مطمئنی حرفش تموم نشده بود که گفتم اوهوم…

بخش سوم«درد شیرین از دست رفتن بکارت»

گفت:پس می‌خوام بهترین خاطره تمام عمرت بشه امشب…من که کم مونده بود ذوق مرگ بشم هیچی نگفتم و فقط یه بوسش کردم.
نشستیم دوتا پیک مشروب خوردیم در حدی که به قول محمد کلمون داغ بشه… بعد بغلم کرد و برد تو اتاق لباسامو درآورد و گفت دوتایی بریم یه دوش بگیریم…رفتیم زیر دوش و حدود نیم ساعت زیر دوش بودیم و محمد از شونه هام تا کصم و با دستاش ماساژ میداد و از پشت بغلم میکرد و کیرش که خواب بود و می‌داشت لای پام، نمی‌دونم داشت چیکار میکرد ولی منو به حدی حشری کرد که روی پاهام نمیتونستم وایسم… آب و بست و حوله پیچیدیم دور خودمون و رفتیم افتادیم روی تخت موهام که هنوز خیس بود و حوله پیچیدم دورشو، محمد گفت تو فقط دراز بکش، بعد ایندفعه از گردنم و لبام شروع کرد و آروم آروم بدون هیچ عجله ای با صبر و حوصله خورد،خورد،خورد تا رسید به کصم پاهامو باز کرد و دیدم چشماش چهارتا شد! گفت: تخمه سگ چه کصی داری! دیشب تو از چی خجالت می‌کشیدی که لامپارو خاموش کردی و نذاشتی من اینو ببینم؟ من که نمی‌فهمیدم چی میگه گفتم وااا کص کصه دیگه چه فرقی میکنه؟ یه نیشخند زد و سرشو تکون داد و نوک زبونشو اطراف کصم میچرخوند و سریع یه لیس از چاک کصم میزد که دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم گفتم محمد توروخدا کیرتو بکن تو کصم دارم میمیرم که گفت چشم دورت بگردم، بعد کیرشو آورد گرفت دستش و تنظیم کرد رو کصم و گفتم میخوای بخورم؟ گفت نه عشقم تو فقط دراز بکش… بعد کیرشو از بالای کصم میکشید تا پایین و از پایین میکشید بالا چند بار که اینجوری کرد ارضا شدم و محمد غش کرد از خنده گفت تو چرا انقدر حشری آخه توله سگ (که اینجا بازم خجالت کشیدم) محمد گفت قربونت برم من…بعد چند دقیقه باز کیرشو تنظیم کرد رو کصم و یکم بازی داد و آروم آروم عقب و جلو میکرد و هربار بیشتر فرو میکرد، خیلی با احتیاط و با صبر و حوصله داشت اینکارو میکرد چون خیلی ظریف بودم میترسید یهو خیلی دردم بیاد، بعد دو سه دقیقه عقب جلو کردن کم کم احساس سوزش و درد کردم که محمد گفت الان تموم میشه فداتشم…یکم دیگه عقب جلو کرد که یهو احساس کردم تمام بدنم یخ شد و بدنم بی حس شد و یه آه عمیق از ته دلم کشیدم،ولی خیلی زودگذر بود شاید ۵ ثانیه نشد که درد جای خودشو به لذت داد، محمد گفت تموم شد…تبریک میگم عشقم تو دیگه یک زن کامل هستی!
کیرش از نصفه یه کم بیشتر تو کصم بود، یکم نگه داشت و بعد آروم آروم عقب جلو کرد همون حالت روی کمر خوابیده بودم و پاهام باز بود محمد داشت تلمبه میزد منم که روی هوا بودم غرق در لذت عمیقی بودم که اولین بار بود تجربش میکردم… همونجوری که تلمبه میزد با چوچولم هم بازی میکرد حدود یه ربع به همین حالت ادامه داشت که یکم تلمبه هاش تندتر شد و چنان آه و ناله ای میکردم که فکر کنم کل ساختمون فهمیدن یکی داره سکس می‌کنه! بعد احساس کردم کیر محمد داخل کصم داره تند تند بزرگ و کوچیک میشه و دیدم محمد داره می‌لرزه گفتم چیشده عشقم؟ گفت داره میاد…من بیشتر خوشم اومد از این حالت و درست وقتی میخواست بکشه بیرون که آبشو بریزه روی شکمم از کمرش گرفتم فشار دادم و دقیقا همزمان باهم آبمون اومد و ارضا شدیم،برای اولین بار با یه کیر داخل کصم به ارگاسم رسیدم که از هر لذت دیگه ای بیشتر لذت داشت! تا قطره آخر آب کیرش خالی شد توی کصم، اولش خندید ولی خیلی زود گفت این چه کاری بود کردی دیوونه؟ گفتم دست خودم نبود بخدا… واقعا هم نبود. هنوز داشت نفس نفس میزد که زنگ زد به یکی که قرص اورژانسی بگیره بیاره و نیم ساعت نشد که قرص و آوردن و داد بهم خوردم گفت دیگه اینکارو نکن…این قرص ها عوارض داره…
گفتم چشم هرچی که عاقاییمون بگه…
همینجوری که لخت بغل هم دراز کشیده بودیم یهو یه ترسی افتاد به دلم! ترس از دست دادن، یهو زدم زیر گریه و محمد که یه لحظه شوکه شد گفت:چیشده دورت بگردم؟ گفتم هیچی… گفت بگو بهت میگم…گفتم می‌دونم که آخرش ولم میکنی و میری ولی تا هروقت که باشی حتی اگه همین فردا باشه، من تا آخر عمرم یه یاد لحظه به لحظه ای که با تو گذروندم زندگی میکنم…تو بهترین اتفاق زندگی منی و تا آخر عمرم هم خواهی بود…که حرفامو قطع کرد و گفت هیسسسس اون موقع که نمی‌خواستم پردتو بزنم تصمیم نداشتم باهات بمونم، فکر کردی چی باعث شد که اینکارو بکنم؟ به خودم قول دادم تو دیگه آخرین دختر زندگیم باشی و تا پای جونم پات وامیسم مگه اینکه بمیرم و ازت جداشم… اینارو که گفت از ذوق زدگی دلم ضعف رفت و بغلش کردم گفتم جون من راست میگی؟ گفت پس چی، بعدشم گفتم مطمئن باش اگر خدایی نکرده تو از این دنیا بری منم پشت سرت میام، چون این دنیا بدون تو برام هیچ ارزشی نداره. واقعا هم همینطور بود…
که گفت تو خیلی غلط میکنی،هر اتفاقی واسه من افتاد شما به زندگی خودت بدون من ادامه میدی و خداشاهده ازت نمی‌گذرم اگر یه موقع اتفاقی واسه من افتاد و پیشت نبودم تو به خوشبختی خودت فکر نکنی…
دیگه نخواستم بحث و ادامه بدم ولی توی دلم گفتم نفسم به نفست بنده و خبر نداری…
همینجوری تو بغل همدیگه خوابمون برد. محمد از پشت بغلم کرده بود که حس کردم کیرش راست شده و بیدار شدم، صداش کردم دیدم جواب نمیده…همینجوری کیرشو گرفتم و آروم کردم تو کصم که دیدم شروع کرد تلمبه زدن… و بعد ده دقیقه آبش اومد که ایندفعه خودش نکشید بیرون و همشو خالی کرد تو کصم… فرداش که ازش پرسیدم گفت فکر کردم خواب‌ دیدم،میگم چرا انقدر واضح بود نگو پس واقعی بود😆

بخش چهارم:«حماقتم و تجاوز»

خلاصه نزدیک یک دو ماه دیگه همینجوری گذشت و دیگه کلا خونه محمد بودم فقط بعضی وقتا میرفتم خونه لباس و وسایل میاوردم.تا اینکه یه روز حدیث بهم چند بار زنگ زد جواب ندادم بعد پیام داد همین الان بیا خونه ما در مورد محمد یه چیزی می‌خوام نشونت بدم… منم چون در مورد محمد بود سریع رفتم خونشون و گفتم چیشده؟ گفت محمد با یکی از دوستای من دوست شده و الان هم پیش همدیگه هستن، اینو که گفت بغض کل وجودمو گرفت و گفت میخوای بریم با چشمای خودت ببینی؟ اومدم زنگ بزنم محمد که گفت نه دیوونه زنگ بزنی که می‌فهمه فهمیدی و میپیچونه، بیا بریم با چشمای خودت ببین، مونده بودم چیکار کنم، گفتم الان کجان؟ گفت بیا بریم، دیدم حسین با یه نفر دیگه پایین وایساده که مارو برسونه. من دیوونه نکردم حداقل یه زنگ به محمد بزنم همینجوری کورکورانه به حرف حدیث اعتماد کردم و به عشقمون شک کردم… وسطای راه بودیم که گوشی حدیث زنگ خورد و بعد اینکه قطع کرد گفت مامانم پشت در مونده کلیدشو جا گذاشته سرکارش، حسین منو همین جا پیاده کن من برمی‌گردم خونه، تو آیسان و ببر که محمد و ببینه که داره بهش خیانت می‌کنه. حدیث پیاده شد و رفت. که دیدم حسین و دوستش زیر لب یه چیزایی دارن به همدیگه میگن و خیلی هم از خونه دور شده بودیم. اینجا دیگه من مثل سگ ترسیدم و گفتم کجا داریم میریم.که حسین با خنده گفت نترس جای بدی نمیبرمت! هرچی از خونه دورتر میشدیم رفتار این دوتا بیشتر تغییر میکرد. منم دیگه تقریبا مطمئن شده بودم که اینا یه نقشه ای دارن،یواشکی جوری که اونا متوجه نشن،توی واتساپ لوکیشنمو هر چند دقیقه یکبار برای محمد میفرستادم و بهش پیام دادم…
محمد کجایی عشقم؟
قضیش مفصله ولی حدیث منو سوار ماشین حسین و دوستش کرد و خودش وسط راه پیاده شد…
نمی‌دونم چیکار کنم محمد نمی‌دونم دارن کجا می‌برنم.دارم سکته میکنم از ترس😥بیا دنبالم توروخدا.
بعد سریع پیامارو پاک کردم…کل بدنم از استرس یخ کرده بود پیش خودم گفتم چه گوهی خوردم اومدم چه خاکی توی سرم بریزم الان… که سرمو آوردم بالا دیدم جلوی در یه باغیم گفتم اینجا کجاس حسین؟ با حالت مسخره گفت محمد اینجا داره بهت خیانت میکنه. دهنم از استرس خشک شده بود نمیتونستم حرف بزنم که با بغض گفتم حسین میخوای چیکار کنی؟ که همین موقع گوشیم زنگ خورد محمد بود تا اومدم جواب بدم حسین گوشیمو از دستم گرفت و با ماشین رفتیم داخل باغ، گفتم اینکارا چیه میکنی گوشیمو بده که سرم داد زد گفت به ممد خبر دادی جندهههه؟ خودمو زدم به اون راه و گفتم چیو خبر دادم؟ مگه میخوای چیکار کنی؟ بعد گوشیمو خاموش کرد.رفیقش در باغ و بست و اومد در و باز کرد و گفت بیا پایین گفتم نمیام که حسین اومد دستمو گرفت و به زور از ماشین پیادم کرد و از دستم گرفته بود و میکشید منو روی زمین و میبرد به سمت یه اتاقکی که توی باغ بود. منم داشتم از حال میرفتم واقعا نای جیغ و داد کردن نداشتم. رسیدیم به اتاقک که دیدم یه نفر دیگه هم توی اتاق خوابیده که حسین گفت:نظیر بیدار شو برات کص آوردیم… اینو که گفت دیگه شروع کردم التماس کردن و گفتم مگه من چیکار کردم آخه؟ حسین توروخدا نکن بزار برم بهت پول میدم هرچی دارم بهت میدم فقط بزار من برم جون حدیث بزار برم که یهو یه دونه زد زیر گوشم… گفت اسم خواهر منو نیار جنده… این همه مدت با من بودی نذاشتی حتی یه بار بوست کنم اونوقت رفتی به ممد که با هزار نفر هست، همون شب اول کص دادی؟ جنده ی خارکسه؟ گفتم بابا خب دوست نداشتم باهات سکس کنم من عاشق محمد شدم و اونم عاشق منه تا دیر نشده بزار برم قول میدم بهش هیچی نگم.که گفت اصلا برو بهش بگو میخواد کیرمو بخوره؟(حالا مثل سگ از محمد میترسیدا علکی داشت گوز گوز میکرد) اینجا خدا جوابشو داد و بدجور ضایع شد، یهو گوشیش زنگ خورد که دیدم رنگ و روش پرید… اومد سمتم موهامو پیچید دور دستش گفت به ممد خبر ندادی دیگه نه؟؟ گفتم نه بخدا من اصلا از کجا میدونستم شما میخواید چیکار کنید… بعد یه نفس عمیق کشید و گوشیشو جواب داد و گفت سلام داداشم چطوری چه خبر که محمد پرسید کجایی حسین؟ حسین گفت همین دور ورا چطور مگه سلطان؟ گفت همین الان بیا پیشم کارت دارم.حسین زبونش گرفت گفت الان کار دارم داداش چیشده؟ محمد گفت هیچی مگه نمیگی همین دور و ورایی می‌خوام ببینمت… که حسین یکم مکس کرد و گوشیو قطع کرد و گوشیشو خاموش کرد هول کرده بود نمیدونست چه گوهی بخوره… به رفیقش گفت وقتی داشتیم میومدیم اینجا کسی که مارو ندید؟ رفیقشم گفت نه فکر نکنم…یهو دیدم همون نظیر که افغانی هم بود فقط با یه شورت وایساده جلوم و کثافت داره کیرشو میماله که حسین زد پس کلش گفت حتما میخوای اول بکنی گمشو اونور تا صبح من میکنمش بعد نوبت شماهاس.یعد به من گفت،میخوام تلافی اون موقع هایی که پیشم بودی و راست میکردم ولی نمیزاشتی بکنمت و سرت دربیارم. بعد اون یکی رفیقشو صدا کرد که اسمش افشین بود گفت افشین نشونش بده… که دیدم شلوارشو کشید پایین یه چیزی مثل دسته بیل آویزون شد😥 تا زانوش می‌رسید…واقعا حالم بد شد و با شدت بیشتری شروع کردم گریه کردن… فقط داشتم به محمد فکر میکردم که بعد این قضیه چه عکس العملی نشون میده مقصر هم خودم بودم که به حرف یه جنده اعتماد کردم و به عشقم شک کردم… اون دوتا رفتن بیرون و حسین لباساشو درآورد گفت لخت شو سریع…گفتم نمیشه فقط برات بخورم؟ گفت خفه شو خارکسه جنده بعد اومد موهامو دور دستش پیچید کیرشو گرفت جلوی صورتم و گفت: اینو بیشتر دوست داری یا مال ممد و؟؟ بخورش… گفتم توروخدا حسین نکن، منو محمد عاشق همیم… کیرشو به زور میخواست بکنه تو دهنم یکم زبون زدم براش هنوز تو دهنم نرفته بود که اووووق زدم گفت چیه؟ فکر کن کیر ممده بخورش ببینم… که گفتم باشه باشه هرکاری بخوای میکنم برات اصلا تا صبح بهت میدم فقط بزار برم حموم، تمیز نیستم نمی‌خوام همه جا بشینی بگی آیسان کثیف بود… بعد خندید و گفت ببینم کصتو اگه راست میگی… گفتم اذیت نکن دیگه بزار برم بیام هر چقدر خواستی ببین. گفت باشه ولی زود بیای بیرونا گفتم باشه. میدونستم که دیگه کارم تمومه ولی میخواستم تا جایی که میتونم به تاخیر بندازمش،چون لوکیشن هایی هم که واسه محمد فرستاده بودم توی جاده بود و محمد نمیدونست من کجام، فقط منتظر یه معجزه بودم که ازین قضیه نجات پیدا کنم…پیش خودم میگفتم کاش قلم پام میشکست و نمی‌رفتم پیش حدیث… توی حموم در و از پشت قفل کردم و نشسته بودم و علکی آب و باز گذاشته بودم که بعد ۴۵ دقیقه حسین در زد گفت مگه چقدر کثیفی که هنوز تمیز نشدی؟؟ در و باز کن ببینم گفتم تموم شد چند دقیقه دیگه میام… یه ربع دیگه گذشت باز در زد گفت در و میشکونما با زبون خوش بیا بیرون… گفتم تموم شد بخدا الان میام… دیگه هیچی به ذهنم نرسید و رفتم بیرون تا در و باز کردم دیدم سه تاشون لخت نشستن تو اتاق که حسین گفت تصمیم گرفتیم سه تایی همزمان بکنیمت… که پاهام شول شد و افتادم زمین گفتم بعد اینکه کارتون باهام تموم شد همینجا چالم کنید باشه؟ حسین گفت کصشر نگو بابا جنده یه جوری ادا اطوار در میاره انگار تا حالا کیر ندیده جنده خانوم… که لختم کردن و بدبختای ندید بدید فقط یه ربع داشتن کص و کون و انداممو نگاه میکردن خاک برسرا… افغانیه زل زده بود به کصم و با لهجه افغانی می‌گفت به خدا قسم این حوری بهشتیه…حیف این کص سفید نیست که کیر افشین بره توش؟ منم مثل جنازه افتاده بودم و فقط دعا دعا میکردم زود تموم شه… حسین تا اومد کیرشو تف بزنه چون کصم خشکه خشک بود…

«نجات در لحظه آخر»

زنگ باغ و زدن…تا زنگ خورد همشون رنگشون پرید مخصوصا حسین، من اول فکر کردم رفیقای خودشونن ولی وقتی فهمیدم منتظر کسی نبودن جون تازه ای گرفتم پاشدم خودمو جمع و جور کردم شورتمو پام کردم و سوتینمو بستم… چون یک درصد احتمال میدادم اگر محمد باشه توی این وضع نبینه منو…که حسین گفت چرا داری لباساتو میپوشی؟ دلتو خوش نکن واسه نجات تو نیومدن جنده نپوش ببینم…
خلاصه اینا مونده بودن چیکار کنن که بازم زنگ خورد قشنگ ریده بودن به خودشون… حسین به نظیر گفت لباساتو تنت کن برو ببین کیه نظیر رفت در و باز کنه اون دوتا هم از پنجره داشتن نگاه میکردن منم آروم رفتم از یه گوشه نگاه کردم…که دیدم نظیر در و باز کرد رفت بیرون و بعد حدودا یک دقیقه دیدم نظیر با سرو صورت خونی خودشو انداخت توی حیاط و با داد و بیداد رفت سمت ته باغ و تو افق محو شد، این دوتا جوری هول کرده بودن که واقعا نمی‌دونستن چیکار دارن میکنن… من همون موقع فهمیدم محمده و سریع تا جایی که ممکن بود لباسامو تنم کردم و دوییدم بیرون و دیدم محمد با یه دستش موهای حدیث و گرفته و داره میکشونه روی زمین و حدیث هم داره میگه گوه خوردم غلط کردم،اون یکی دستش هم یه قمه هستش، بدو بدو رفتم پریدم بغل محمد و جوری گریه میکردم فکر نکنم تا آخر عمرم اینجوری گریه کنم ،وای وای خدا شاهده بهترین لحظه ی عمرم همون موقع بود…
محمد گفت عشقم بیا پایین تا اینا در نرفتن…منو گذاشت پایین و همون‌جوری حدیث و کشوند توی اتاقک…منم پشتش رفتم دیدم اون دوتا دارن میگن ممد وایسا توضیح میدیم، محمد حدیث و پرت کرد گوشه اتاق و افتاد به جون این دوتا اون افغانیه که غیب شد اصلا نفهمیدم کجا رفت… ولی این دوتارو محمد داشت مثل سگ میزد و اونا هم عرعر میکردن…بعد از من پرسید آیسان چیکارت کردن اینا دقیقا مو به مو همین الان تعریف کن، یه کلمه دروغ بشنوم دیگه اسمتم نمیارم… منم که تا حالا محمد و اینجوری ندیده بودم خیلی ترسیده بودم، همه چیو گفتم و گفتم به جون خودت من هیچ کاری نکردم که محمد آروم گفت هیسسس بعد رفت از موهای حسین گرفت و با حرص گفت کردینش؟ حسین گفت نه بقران آیسان بهش بگو بعد محمد یه مشت زد تو صورتش و گفت اسمشو نیاز حرومزاده بعد از من پرسید راست میگه این؟ گفتم اوهوم … بعد اومد پیشم گفت آروم تعریف کن دقیقا چیکارت کردن… گفتم به زور لختم کردن و یه ربع داشتن نگام میکردن و حسین به زور میخواست بکنه تو دهنم که نزاشتم…اینو گفتم باز حرصی شد و افتاد به جون حسین، میخواستم بگم که کلی هم کتکم زدن ولی راستش ترسیدم اینو بگم دیگه بکشه حسین و…
بعد محمد به حدیث گفت لخت شو جنده لخت شو… حسین فقط داشت می‌گفت گوه خوردم ممد گوه خوردم… حدیث هم بعد یه کم مقاومت لخت شد و محمد رفت سمتش کیرشو درآورد، من فکر کردم میخواد بکنتش… که دیدم شاشید روی حدیث!!! و باز برگشت افتاد به جون حسین می‌گفت از کی انقد باوجود شدی که زید منو خفت میکنی؟ کونی یادت رفته خود تورو میخواستن بکنن من نزاشتم چه فکری کردی آخه همه کس جنده،که حسین فقط عرعر میکرد و می‌گفت گوه خوردم. یه جوری شده بود که منم از محمد ترسیده بودم چه برسه اونا… بعد محمد به افشین گفت بیا اینجا کونی، تا ۲۰ ثانیه دیگه کیرت تا ته تو کص این جنده نباشه(حدیث و میگفت)به ناموسم کیرتو از ته میبرم بعد گوشیشو داد به من گفت فیلم بگیر که من انقدر تو شوک بودم دکمه ضبط و نزده بودم…بعد شروع کرد شمردن نمی‌دونم حدیث چجوری جر نخورد باورم نمیشد اون دسته بیل تا ته تو کص حدیث بود! حدیث نفسش بالا نمیومد تا حرف میزد محمد با لگد میزد تو صورتش، بعد به حسین گفت نگاه کن کونی نگاه کن قبلا ابجیتو میکردم الان لیاقت کیر منم نداره …حسین دیوونه شده بود می‌گفت باشه حله به تو میرسه گوه خوردم همه کسم ماله تو…
خلاصه گوشیمم رفتم از تو جیب شلوار حسین برداشتم و یه تف هم کردم روی حسین و چند تا هم لگد زدم بهش…
محمد گفت برید دعا کنید دوباره چشمم به چشمتون نیوفته…
رفتیم سوار ماشین شدیم که من از ترسم مثل چوب خشک نشسته بودم… ماشینو روشن کرد و یه کم که از اونجا دور شدیم یه جا زد بغل و زل زد بهم،با دستش از چونم گرفت و سرمو آورد بالا و دوباره چشماش مهربون شده بود،گفت تو چرا سرت پایینه همه کسم؟ اونایی که باید سرشون تو کونشون باشه اون بی همه چیزا هستن نه تو دورت بگردم.که بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن تو همون ماشین بغلم کرد و گفت دیگه تموم شد همه کس من، با هق هق گریه بهش گفتم من به عشقت شک کردم

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها