داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خونه دایی

«خانواده های شاد همه مثل همن، هر خانواده ناراحتی منحصر بفرده.» کتاب رو بست و رفت زیر پتو. هدفون رو گذاشت و چشماش رو بست، به خودش گفت «کاش این کتاب می دونست مشکلشون چیه؟ معلم گفت این کتاب خوبه بخون.»
همین هفته پیش بود علی نه تا شمع رو فوت کرد اما صحنه ها از چشماش بیرون نمیره. چشماش رو باز میکنه، به تاریکی عادت کرده، تو دیوار قیافه می بینه و می ترسه. می ترسه نصف شب دوباره بره اون اتاق و ببینه بابا کتکش میزنه، یکبار قبلا دیده بود و هنوز یادش نمی ره. تو تخت یواش میگه: «باز داره کتکش میزنه؟ مامان فقط جلوی من می خنده»، نگرانی نمیزاره، یواش پتو رو میزنه کنار، پاهاش رو میزاره روی فرش. «چراغ؟ نه روشن نمی کنم» به خودش گفت و درو باز کرد. می ترسید از تاریکی اما از بابا بیشتر. از پله رفت پایین. نزدیک اتاقشون شد، در بسته بود و مامان داشت گریه میکرد و بابا داد میزد، صدای کتک می اومد. «چرا بابا مامان رو میزنه؟»، اشک تو چشماش جمع شد و دوید به سمت تخت. در رو محکم بست؛ طوری که بابا شنید. زیر پتو دندون رو فشار میداد، به خودش گفت «گفتن امشب برو پیش دایی، کاش می رفتم»
بابا اومد، «بابا جون چرا بیداری؟ بدرک که فردا جمعست بخواب». بعد مامان اومد با یک نصفه شمع روشن. چشم ها نیمه باز ولی برای علی لبخند میزد، پلکهاش خیس بود، اشک ریخته بود، چرا پنهون می کرد؟ کتاب اورده بود مثل قبل دوباره براش بخونه تا بخوابه. بابا ناراحت بود از مامان، معلوم بود. انگار هروقت علی دیر می خوابه بابا، مامان رو میزنه.
«شیر سر رفت پسرم!»، صبح بود و مامان داشت صبحونه آماده می کرد. علی زیر شیر رو خاموش کرد و می خواست شیر قهوه درست کنه. بابا خواب بود. اوایل فکر می کرد بزودی برادر دار میشه، تنهایی تموم میشه؛ گذشت و خبری نشد. بعد مامان گفت که مردا حامله نمی شن، بابا شکم و پهلو داشت فقط. «مامان چرا این بابا رو دوست داره؟» به خودش گفت و شیر رو سعی کرد بخوره. سوخت. جیغ کشید. «مراقب باش پسرم، قهوه هم که یادت رفت دوباره.». «چی شد؟» بابا بیدار شد و اومد ببینه چی شده. جای ناخون های مامان رو دستای بابا بود. علی یاد دیشب افتاد، رفت اتاق و تا شب با کتاب های درس مشغول شد. بیرون نیومد. تا شب تو کتاب هاش خط خطی می کرد.
چشماش باز نمی شد. باید می رفت مدرسه. مسواک زد و تو آینه چشماش رو نگاه می کرد، «چرا مامان بابا از دعوا به من چیزی نمی گن؟ باید به معلم بگم.». مامان زودتر بیدار شده بود و لقمه آماده کرده بود. سرویس بوق زد، علی برگشت از مامان خدافظی کنه. تو بغل مامان یک لحظه چیزی دید، کبودی. جای دندون بود. معلوم بود که زخم بود و می سوخت ولی مامان چیزی نگفت.
زنگ تفریح زده شد. معلم درس پرسیده بود و علی نمی دونست، اصلا حواسش نبود. دلش می خواست با یکی حرف بزنه، یهو زد زیر گریه. «علی چی شده؟» معلم پرسید. با یک صدای گریه گفت. با یک صدای گریه همه چیز رو به معلم گفت. معلم یکم فکر کرد، چشماش گرد و شد زنگ زد به مامان، گفت: «پنجشنبه ها علی رو بفرستین خونه دایی.»

نوشته: artemis25

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها