داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

این خونه به یه مرد احتیاج داره

بعد از پنج سال دوستی بلاخره بر خلاف نظر تمام فامیل ازدواج کردیم،
اسمم پروانه هستش اسم شوهرم ماجد (مستعار)
ماجد عرب بود من فارس و جفت خانواده هامون به شدت مخالف این وصلت بودن تا جایی که جفتمون قید خانواده هامون رو زدیم
سه سال بعد تمام هستی ما متولد شد و اسمش رو هستی گذاشتیم
کم کم با متولد شدن هستی خانواده ها شروع به رفت و آمد کردند و همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک روز صبح بهم خبر دادن که ماجد تصادف کرده
حتی به نفس های آخرش نرسیدم،
چند هفته‌ای از سالگردش گذشته بود و حضور فامیل روی مزار ماجد کمرنگ شده بود الی حسین که هر هفته میومد و میدیدم غمی که از مرگ ماجد توی چهرش بود،
حسین خواهر زاده ماجد بود و قبل از ازدواج منو ماجد هم میشناختمش و میونه خیلی خوبی با ماجد داشت، حسین 7سال از من کوچیکتر بود و مثل ماجد بسیار صاف دل بود و تنها فامیلی بود که مخصوصا بعد از مرگ ماجد هنوز منو ترد نکرده بود،
بغض گلوم رو گرفته بود و فقط حسین سر مزار بود و کنار مزار هستی رو بغل گرفته بود، شروع کردم به گریه زاری تا اشک حسین هم دراومد و بعد از کلی گریه همو دلداری دادیم تا آروم شدیم و بعد از چندی راهی خونه شدیم، بار اولم نبود حسین میرسونم و ی طورایی تنها فامیلی بود که داشتم،
رسیدیم جلوی خونه اسرار کردم بیاد خونه تا با توجه به رسمی که داشتیم خرما گرم درست کنم و بخوره و فاتحه بخونه، خیلی کم رو بود، کلی اسرار کردم تا اومد خونه و بعد از خوردن خرما و چای هستی رو بوسید و راهی بیرون شد، دم در حیاط گفتش که پنجشنبه میام سراغت که تنها نری،

از اينکه هنوز کسی بود که بشه بهش اعتماد کرد و فامیل صداش کرد خوشحال بودم و نمیخواستم از دستش بدم، توی این ی سالی که شوهرم مرده بود از اونجایی که عاشق هم بودیم اصلاً به ازدواج یا رابطه جنسی فکر نمیکردم و هنوز از سکس شب قبل از تصادف سرمست بودم،
چندین پنجشنبه راننده من بود و کاملاً به وجودش عادت کرده بودم،
عصر میون هفته بود که هوس دیدنش رو کردم و با اینکه شمارش توی گوشیم بود هرگز پیامی بینمون رد و بدل نمیشد، بهش پیام دادم و بعد از احوالپرسی برای شام دعوتش کردم، حس عجیبی داشتم که توی این دوران که مجرد بودم و ی مرد مجرد رو دعوت میکردم داشتم، و باعث شده بود خیلی حساس بشم روی نوع غذا و متعلقات و حتی پوششم و خیلی استرس داشتم، وقتی زنگ خونه خورد و حسین وارد حیاط شده بود نتونستم استرس خودمو کنترل کنم با ورودش به هال و دیدنم احساس می‌کردم متوجه مضطرب بودنم شد، اونم تقریبا احساس غریبگی داشت و بعد از سلام و احوالپرسی رفت سمت هستی و بغلش کرد و خودشو مشغول هستی کرد، بعد صرف آب و چای موقع شام شد و اومد سر میز شام نشست و هستی رو روی صندلی جفتیش نشوند، ده دقیقه ای طول کشید تا غذا و دسر رو جلوش چیده بودم و با اینکه بشقاب و لیوان و… برای خودم گذاشته بودم هنوز ایستاده بودم و روم نمیشد بشینم سر میز تا اینکه حسین بهم گفت نمیخوای بشینی، به خودم اومدم و نشستم سر میز و مشغول شام خوردن و کنترل غذا خوردن هستی شدم،
نیم ساعتی از شاممون نگذشته بود که عزم رفتن کرد، هر چقدر اصرار کردنم فایده‌ای نداشت و در آخرین کلام ازش خواستم که باز هم به ما سر بزنه و اینجا رو خونه خودش بدونه، همچین که دستش رو ستون کرده بود روی دسته های مبل که بلند شه دستاش رو جمع کرد و نشست و انگار که بخواد حرفی رو شروع کنه گفت ببین مامان هستی، ولی مکث کرد و بلند شد و رفت و هر چقد اصرار کردم نگفت و منم روم نشد پا پیچش بشم،
پنجشنبه اومد سراغم و همین که نشستیم توی ماشین شروع کرد به صحبت و ازم خواست ناراحت نشم ولی مامانش راضی نیست با من زیاد صمیمی باشه، بغضم شکست و مثل بارون بهاری اشک می‌ریختم و در آخر ازش خواستم نظر خودشو بدونم که گفت خودت میدونی که تو و هستی رو چقدر دوست دارم و نمیخوام که تنهاتون بذارم،
رسیدیم سر مزار و برگشتنی باز این بحث شروع شد و تا در خونه ادامه داشت، ازش خواهش کردم بیاد خونه تا اونجا صحبت کنیم،
روی مبل دو نفره نشسته بود، لیوانی آب از یخچال آوردم و دادم بهش و مبل کنارش نشسته بودم، هستی بغلش آروم گرفته بود،
+حسین خواهش میکنم توی دنیایی که همه من و هستی رو ترد کردن تو به حرفشون گوش نده و سنگ صبور ما باش
_خودت میدونی که چقدر خاطرتون برام عزیزه ولی نمیخوام پشت سرمون حرف بزنن
در حالی که بغض کرده بودم گفتم ببین حسین میدونی که حرفشون برا من مهم نیست و اگه برا تو مهمه دیگه نمیخواد بیای سراغم که ببیننت فقط نگو که دیگه نمیخوای بیای به ما سر بزنی
_نه چنین قصدی ندارم فقط نمیخوام برای شما بد بشه
+گفتم که من مشکلی ندارم ولی بخاطر خودت هم که شده دیگه توی عموم نیا سراغم
در حالی که سرش پایین بود گفت باشه،
از خوشحالی دستمو روی دستش گذاشتم ازش تشکر کردم،
از اینکه تونسته بودم ارتباطمون رو حفظ کنم خوشحال بودم و یک جورایی از اينکه بایستی ی رابطه پنهانی از این به بعد داشته باشم منو به دوران قبل ازدواجم می‌برد،
فردای اون روز پیام دادم و راضیش کردم برای شام بیاد خونمون و اومد، هیچ اتفاق خواصی بینمون نیوفتاد،
به حضورش عادت کرده بودم و دیدنش منو دل گرم می‌کرد،
شب بعد هرچقدر اصرار کردم نیومد و با اصرار زیادم مجبورش کردم بعد شام برای شب نشینی بیاد،
از وابستگیم به دیدنش هم اون و هم من متعجب بودیم، دیگه مطمئن بودم همه طوره دلم حسین رو میخواد و کسی نبود که منو محدود کنه و اگه میتونستم با خودم نگهش دارم احساس برتری میکردم به بقیه فامیل که چشم دیدن خوشی من رو نداشتن،
رفته رفته خواسته هر شبم شد که بخوام ببینمش و دیگه بجای وقتی رو که توی قهوه خونه ها صرف قلیون کشیدن می‌کرد رو، بساط قلیونش رو به اصرار من آورد خونم و منم شریک قیلیون کشیدنش شدم، دیگه شالم که از سرم میوفتاد رو سر نمیکردم و روی شونه هام میموند و پوششم ی مقدار راحت تر شده بود،
همیشه به امید اینکه ی روز بهم پیشنهاد بده خودمو تمیز نگه می‌داشتم، ولی امید واهی داشتم،
ی شب آخرای قلیون کشیدن به حسین گفتم کاشکی هیچ وقت قلیون تموم نشه،
_ چرا؟

آخه خیلی حال میده با تو وقت گذروندن،
_ولی دیگه دیروقته!
+چه اشکالی داره؟! اصلاً تا دیر وقتی بیدار میمونیم و قلیون میکشیم
_قول میدم پنجشنبه تا هر وقت که خواستی بمونم
+واقعا؟!
_آره بخدا
از ذوق داشتم میمردم و خودمو یک قدمی حسین میدیدم،
فردا برای روز پنجشنبه صبح نوبت آرایشگاه زدم و کلی نقشه دیگه چیدم،
ی جای کار میلنگید و اون هم این بود که پنجشنبه رو باید نمی‌رفتم سرمزار، شب قبل به حسین گفتم فردا نمیخوام برم سر مزار و اونم علتش رو نپرسید،
پنجشنبه زود از خواب بیدار شدم و همراه هستی راهی آرایشگاه شدم و تا ظهری طول کشید کارم،
موهامو رنگ زیتونی کرده بودم و اصلاح صورت و اپیلاسیون کاملی از موهای دست و پام انجام دادم و راهی خونه شدم،
تلاشم برای اینکه برای شام بکشونمش خونه بی فایده بود،
بعد شام رفتم حمام و صفایی دادم و بعد حمام آرایش ملایمی کردم و تاپ آبی آسمونی رو روی سوتین اسفنجی طرح دار با زمینه قرمزم پوشیدم، شورت قرمز و شلوار خونگی خالدار با زمینه کرمم رو هم پوشیدم و ی مانتوی خانگی چهار خونه روی همه لباسام پوشیدم، اسپری زنانه تندی که داشتم به خودم زدم و شال سبز رنگمو انداختم روی سرم و با هستی مشغول برنامه کودک دیدن شدیم، ربع ساعت گذشت که آیفون زده شد، دکمه آیفون رو زدم و توی هال منتظر ورودش شدم، در رو باز کرد وارد هال شد، منو هستی جفتمون به استقبالش رفتیم، هستی پرید بغلش و من مشمای میوه رو ازش گرفتم و تشکر کردم، از اينکه هیچ توجهی به تغییرم نکرد توی ذوقم می‌خورد ولی از حسین طبیعی بود، نشست روی مبل و هستی روی پاش نشست و من توی آشپزخونه در حالی که نیم نگاهی بهش داشتم مشغول شستن میوه ها شدم،
بخاطر اینکه میخواست تا صبح بمونه و به خیال خودش بره اسلش و تیشرت طوسی پوشیده بود،
موز زیادی آورده بود و میدونستم خراب میشن، مشغول شیرموز گرفتن شدم و گذاشتمش توی یخچال، بقیه رو همراه دیگر میوه ها بردم و گذاشتم روی گل میز جلوی حسین و خودم هم بعد از آوردن ی لیوان آب اومدم نشستم نزدیک حسین روی مبل تک نفره و جفتمون منتظر خوابیدن هستی شدیم حسین برای قلیون کشیدن و من برای حسین،
شالم کاملاً افتاده بود روی شونه هام و هیچ عکس العملی از حسین ندیدم، رفتم و شیرموز رو آوردم و سه لیوان سه تایمون خوردیم،
بلاخره هستی روی زمین در حال تماشای تلویزیون خوابش برد،
بردمش گذاشتمش اتاقی که قرار بود بعدها اتاق خوابش بشه ولی توی این یک سال پیش خودم می‌خوابید،
برگشتم که حسین توی حیاط بود و مشغول قلیون چاق کردن شده بود،
سینی بزرگی کنار مبل گذاشتم وچای رو دم کردم ومنتظرش شدم،
روی کاناپه نشستم و منتظر شدم، قلیون رو آورد و نشست کنارم و مشغول کشیدن شد، مانتوم رو بالا داده بودم و خلاف جهت حسین پام رو روی پام انداختم و به دسته کاناپه تکیه دادم و توی گوشی دنبال آهنگ عاشقانه میگشتم و پلی کردم،
نگاه حسین کردم مشغول قلیون کشیدن بود و توجهی به من نمی‌کرد، شروع کردم سوال پرسیدن تا نگام کرد و در حین حرف زدن دستم روی رونم بود، سعی می‌کرد نگاهش به پایینم پرت نشه، قیلیون رو به من داد و منم چند کامی گرفتم و به حسین دادمش،
قلیون تموم شد و مشغول حرف زدن شدیم، به بهانه گرمای خونه مانتوم رو درآوردم و تاپم رو مرتب کردم، حسین دیگه از خجالت سرش رو پایین گرفته بود،
+حسین چه تغییری کردم؟!
نگاهم کرد و گفت نمیدونم
+رفتم آرایشگاه و موهامو رنگ کردم آخه قراره ازدواج کنم
چشاش گرد شد و گفت واقعا؟!
گفتم آره، ولی فعلأ قطعی نشده
_یعنی واقعا میخوای زن ی غریبه بشی و همه چی بین خانواده هامون تموم بشه
+چاره ای ندارم حسین بلاخره منم ی زنم به شوهر احتیاج دارم
_درسته ولی به هستی فک کن که چه بلایی سرش میاد
+قرار نیست بلایی سر هستی بیاد و چاره ای دیگه ندارم، آخه کسی برام نمونده که بخوام بهش تکیه کنم،
با چهره نگران و ناراحت گفت ولی من هستم و نمیزارم کمبودی حس کنید،
خنده کنان رفتم کنارش و دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم بله تو هستی ولی بودنت کافی نیست، من به ی مردی توی زندگیم احتیاج دارم که همه لحظات زندگی رو بتونم روش حساب کنم، ولی تو که نمیتونی خودتو فدای خواسته های من کنی، میتونی؟
در حالی که غرق در شرم شده بود گفت چرا نتونم؟! من بخاطر شما همه کار میکنم،
باورم نمیشد تا این حد نقشه م جواب داده
+نه تو نمیتونی مثلاً من خودم به آغوش مردی توی زندگیم احتیاج دارم که توی بغلش بدون هیچ حد و مرزی باشم و باهاش عشقبازی کنم
_پروانه منظورت رابطست؟؟
+خوب آره
_یعنی اگه من مشکلی با این موضوع نداشته باشم تو هم مشکلی نداری؟
+معلومه که ندارم، تازه از تو بهتر کی پیدا میشه؟
سکوت سنگینی کرد، باید پیش میرفتم، صورتمو نزدیک کردم و بوسه ای به صورتش زدم و گفتم میخوای بریم اتاق خوابم و اونجا حرف بزنیم؟
حرفی نتونست بزنه، دستش رو گرفتم و بردم سمت اتاق خواب، جلوتر از خودم وارد اتاق خوابش کردم و پشت سرم در اتاق رو بستم، روی تخت دراز کشید و منم کنارش، نور خیلی کمی از طريق شیشه بالای در وارد اتاق میشد، جفتمون میدونستیم قراره چه اتفاقی بیوفته ولی من عجول بودم و مدعی،
طاقباز بود نیمی از تنم رو روی تنش انداختم و دستمو رسوندم به موهاش و دست میکشیدم توی موهاش گفتم خوب مرد من نمیخوای حرفی بزنی،
_چی بگم؟
+حالا که قراره سکوت کنی پس بهم نشون بده که میتونی مرد خونم باشی،
نگاهم کرد و چیزی جز سکوت نداشت که بگه،
+پس خودم شروع میکنم،
خودمو بالا کشیدم و رفتم لبمو روی لبش گذاشتم، چشماش رو بست و اونم همزمان با من بوسه ای از لبام کرد،
میخواستم خودم جلو برم و شهوتم دستور میداد، بعد چندتا بوس مکرر از لباش سوار شکمش شدم و لباشو میخوردم، باسنمو عقب کشوندم تا نشستم روی کیرش، برجستگی کیرش رو میتونستم حس کنم و همین موضوع عجولم کرد، لبمو جدا کردم و گفتم میشه لخت بشیم، از روی بدنش کنار زدم و شروع کردم به درآوردن لباسام، اونم همین کار رو کرد، چه بی حیا شده بودم و آخرین پارچه تنم که سوتینم بود رو درآوردم و در حالی که نشسته بود رفتم بغلش و روی پاهاش نشستم و لبامو چسبوندم به لباش، دستش رو گذاشت روی سینم و ی دستش پشت سرم فشار میداد که بیشتر لبامو بچسبه، جفت دستام روی شونه هاش بود اتصالی به کیرش نداشتم و مشتاق لمسش بودم، هولش دادم عقب و خوابید روی تختخواب و خودم همراهش روش دراز کشیدم روی، حالا کاملأ بین کُس منو شکمش بود، کُسم به اندازه کافی خیس بود، دستمو به کیرش رسوندم و لمسش کردم به نظر کیر بزرگی میومد و دیدی بهش نداشتم، کیرشو روی سوراخ کُسم تنظیم کردم و سرش رو داخل دادم، ورود کیر به داخل کُسم بعد از این همه مدت برام لذت زیادی داشت و نفسم رو بند آورده بود و لبام رو روی لباش بدون حرکت نگه داشته بود، برای ادامه دخول باید از لباش جدا میشدم، از سینش فاصله گرفتم و خودمو فشار میدادم روی کیرش، محو تماشای حرکات من بود و من توی آسمون ها بودم، خیلی طول نکشید که تونستم کیرشو کامل با بالا پایین کردن داخل کُسم جا بدم، یک دستم رو روی سینش گذاشتم و شروع کردم به بالا پایین کردن و لذت بردن از کیرش، یک دستش رو به سینم رسوند و با سینم ور میرفت، حس کیر بزرگش داخل بدنم و نداشتن سکس به مدت زیاد و لذت رسیدن به حسین خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم منو به ارضا شدن رسوند و سرعت بالا پایینمو آروم کردم و به لرزش بدنم و آهی سرشار از لذت ارضا شدم و روی کیرش بی جون شدم و افتادم روی سینش، همه چیز امشب به کامم بود و حس بدن لختش زیر بدن لختم این لذت رو بیشتر می‌کرد، هنوز کیرش توی کُسم بود که حسین شروع کرد به بالا و پایین کردن باسنش و میتونستم عقب جلوی کیرشو توی کُسم حس کنم خودمو کمی بالا و عقب تر کشوندم تا بهتر بتونه لذت ببره، سرعت ضرباتش رو به ته کُسم زیاد کرد صدای برخورد بدنامون اتاق رو برداشته بود، کم بعد خسته شد و من شروع کردم به بالا پایین خیلی طول نکشید که گفت بلند شو پروانه داره میاد، سرعتمو زیاد کردم و گفتم جاش خوبه، نزاشتم حرفی بزنه و ادامه‌ دادم داشت همراهیم می‌کرد و کمک میداد کیرش بیشتر بره داخل و با نفسهای تندش فهمیدم نزدیک به ارضا شدنه، حرکاتش نامنظم شد و کند شد و افتاد، با احساس سوزش توی بدنم فهمیدم کلی پسر و دختر توی کُسم افتاده، حرکاتم رو آروم کردم تا جایی که کیرش زد بیرون،
ی خورده تمیز کاری کردیم و روی تخت در حالی که نشسته بود دراز کشیدم،
+خوش گذشت مرد من
_باید از خودت بپرسی،
+معلومه که خوب بود، بهترین بودی،
_میخوام برم دستشویی
+اگه میخوای خودتو بشوری برو حموم (حموممون توی اتاق بود) اگه شاش هم داشتی همونجا انجام بده که مجبور نباشی لباس بپوشی،
_باشه
رفت حموم و بدنش رو شست و با حوله من خودش رو خشک کرد و اومد بیرون، منم پشت سرش رفتم و نیم تنه پایینمو شستم وقتی برگشتم لباس تنش بود،
شورت و سوتینمو پوشیدم و دراز کشیدم جفتش و تا ی ساعت از نقشه هایی که برای روزهای آینده داشتیم گفتیم، بدون اینکه بخوام روی سینش خوابم برد،
ساعت 9صبح بود که داشتم توی پذیرایی با هستی داشتم بازی می‌کردم، حسین از اتاق خواب زد بیرون، هستی ذوق کرد دیدش و پرید بغلش، هستی رو زمین گذاشت و رفت دستشویی و بعدش صبحونه خورد، ازش خواهش کردم برای ناهار بمونه که گوشیش رو باز کرد و چت خودش با مامانش رو نشونم داد، عربی بود و بلد نبودم ازش خواستم ترجمه کنه، مامانش پرسیده بود کی میای؟ حسین گفته بود خانواده دوستم رفتن مسافرت شاید ی هفته ای بمونم،
هستی سرگرم اسباب‌بازیاش بود دلم نیومد از شوق لباشو نبوسم
پایان

نوشته: پروانه

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها