داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشق و نفرت (1)

اول از همه با وجود اینکه نمیخوام تو ذوقتون بخوره ، اما مجبورم بگم که این داستان واقعی نیست ! یعنی کلیت داستان ، زندگی این دو نفر حقیقت نداره … بخشی از رابطه ها حقیقت بوده و بعد خلاقیت نویسنده بوده که اینا رو بهم پیوند بده :دی
بهرحال من عضو اینجا نیستم اما وقتی دیدم برای ارسال داستان نیازی به عضویت نیس تصمیم گرفتم بخش اول این داستانو بذارم شاید خوشتون بیاد . مرسی .

همه خوشحالند . کنار کسی نشسته ام که موج تنفرم از او ، نمی گذارد صدای عاقد را بشنوم . آنقدر توی سرم افکار مغشوش است که نمی فهمم کی و چطور ، بله را گفته ام و بقول خودش ، (( مال ِ او)) شده ام . همسر کسی شده ام که به چشم یک کالا نگاهم می کند و میدانم توی دلش داد میکشد : بلاخره صاحبت شدم …
لعنت به تقدیری که هر چه را می ترسی سرت می آورد …لعنت به این اتاق عقد ، به این لباس سفید سنگین و مرواریدی ِ گران قیمت ، این عسل تلخ…و این *مبارک باشد * های پی در پی که میشنوم و بوسه هایی که روی صورتم می آید …

**********

علیرضا کسی بود که همیشه مورد تمسخر و نفرت من بود . یک درصد هم احتمال نمی دادم همسرش شوم ! هزار مدل دختر رنگارنگ میشناخت ولی میگفت فقط مرا دوست دارد؛ صد بار دستش پیش من که نه پیش همه رو شده بود اما از رو نمی رفت ! اصرار میکرد و میگفت بلاخره مرا بدست خواهد آورد …
می دانستم هیچوقت همسرش نخواهم شد ، برای همین اصرار ها و ابراز علاق هایش را با تمسخر و بی اعتنایی جواب می دادم و مثل یک سگ نادیده اش میگرفتم …درست مثل یک سگ !غافل از اینکه روزی مجبور میشوم تن به همسری این پسر عمه ی نفرت انگیز بدهم…
اوضاع مالی پدرم بهم ریخته بود . ورشکست شده بود و کامیون هایش را توقیف کرده بودند . همه چیز را فروخته بودیم و خانه مان را ناچارا برای حفظ آبرو نگه داشته بودیم .
حالا فقط ثروت پدر علیرضا و خود او بود که میتوانست مارا نجات دهد ! آنقدر زیاد بود که میتوانست وضع در هم و برهم ما را بخرد و آزاد کند … پدرم زیر دین کسی نمیرفت ، اما مجبور بود…

توی یک مهمانی ، که قرار بود در مورد مسائل مالی ما و کمک کردن شوهر عمه صحبت شود ، عمه شکوه سربسته خواستگاری علیرضا از من را مطرح کرد و یکجورهایی به خانواده ام و همه فهماند که شرط آنها برای کمک کردن ازدواج ماست .
خانواده ای بظاهر خوشبخت تشکیل می دادیم . اما تقریبا همه ی نزدیکانمان ( خانواده های دو طرف) می دانستند من دل خوشی از علیرضا ندارم . می دانستم قبول نکردنم توی این شرایط همه ی چیزهایی را که برایمان باقی مانده هم بر باد می دهد . برای همین به همه گفتم که دوستش دارم . گفتم که قبولش میکنم و گفتم که …

********

_ نمی خوای اخماتو وا کنی دیبا ؟
نشسته ام روی صندلی ماشین عروس . کنار او . همه بوق می زنند و پشت سرمان می آیند . می گویم :
اخم نکردم .
و صدای موسیقی را زیاد می کنم که او را نشنوم! طالبزاده میخواند :

من و تو باید که ما بشیم و تا ابد بمونیم / فردایی بهتر بسازیم با همدیگه جوونیم…

لعنت به همه ی آهنگهایی که برای عروسی خوانده اند . می رسیم خانه ی رویایی ما زوج فوق العاده برازنده و خوشبخت!! خانه ای که فامیل می پندارند کاخ آرزوهای من است از بس لبخند مصنوعی زده ام…

شیرین می آید کنارم . دختر عموی عزیزی که تنها او درد مرا می فهمد . همه می روند جهاز را تماشا کنند . علیرضا با عموهایش گرم می گیرد .شیرین می پرسد :
خوبی ؟
_ آره خوبم .
می داند که حال درونی ام چیست . می گوید :
سعی کن با هم دیگه خوب تا کنین . تو میتونی دیبا ! میتونی کاری کنی که این خوشبحتی مصنوعی واقعی بشه و عذاب نکشی !

_ نمی خوام ! خودش که از حال دلم خبر داره ! پیش خودش اصلا تظاهر نمیکنم ! هیچ تلاشی هم نمیکنم ! بخدا روزی که مطمئن بشم این مسائل مالی یه کم بهتر شدن میذارم و میرم…اما…

_ خل بازی در نیار ! آدم باش . هر خری هست دوستت داره . در ضمن ، فعلا هم بهش را نده و بذار یه مدت بگذره…خیلی بچه پرروئه…
و به علیرضا نگاه میکند. می گویم :

اگه به من باشه که کلا جای خواب و غذا خوردنمو از این سوا میکنم…!

شیرین دستم را توی دستش میگیرد و میفشارد . میداند زیر این سقف لعنتی چقدر معذبم.
میشنوم که عمه شکوه و سارا دخترش حرف می زنند :

داداشم چجوری به دیبا نگاه میکنه ! آتیشش تنده تنده ! چشماشو ببین !

حالم بهم میخورد . دوست دارم همه بروند ، من هم بروم توی اطاق و در را ببندم و گریه کنم تا صبح…

بلاخره ، مثلا ما را دست در دست می کنند و می روند . آدمهای خوشحال و به ظاهر خوشحال…
تنها می شویم . من و همسرم . همسری که…باور نمی کنم اسیر هیولای نفرت انگیز خیالم شده ام …
با بی اعتنایی می روم توی اطاق خواب . شنلم را در می آورم و می نشینم جلوی آینه . موبایل علیرضا زنگ میخورد . جواب میدهد و بعد به اتاق می آید . توی کشوی لوازم آرایش دنبال دستمال مرطوب می گردم که آرایشم را پاک کنم اما پیدایش نمی کنم .
کتش را در می آورد و می آید بالای سرم :
حالا لزومی نداره اینقدر زود پاکش کنی !
_ اعصابمو خورد کرده . میخوام پاکش کنم .
بالاخره دستمال را پیدا می کنم . علیرضا بسته را از دستم میگیرد و پرت می کند آن طرف :
بی خیالش شو ، بعدا پاک میکنی دیگه !
حوصله ی جر وو بحث ندارم . گوشواره هابم را در می آورم و جلوی آینه می گذارم . خم می شود و گردن عریانم را میبوسد . پسش می زنم :
برو کنار لطفا !

با لحن مسخره ای ادایم را در می آورد :
برو کنار لطفا ؟! ببخشین ؟ نفهمیدم ! الان دیگه مجرد نیستی که بخوای پسم بزنی و بی اعتنایی کنی دیبا خانوم ! الان مال منی ! زن من !

_ من مال هیچ خری نیستم ! برو کنار !
_نمی رم !
_ پس من می رم…

بلند میشوم که از اطاق بروم بیرون . تور و تاجم را باز کرده ام و موهایم روی دوشانه رها شده . سر راهم می ایستد :
کجا میخوای بری؟ خیلی خوشگل شدی عزیزم !

_ برو کنار…میرم توی هال…
_ توو هال چی کار داری ! من خودم کمکت میکنم لباسو عوض کنی !
_ نمیخوام ! برو کنار …!

با هم گلاویز می شویم . مرا بر میگرداند توی اطاق . اصرارهایم فایده ای ندارد . زور علیرضا به من می چربد . کراواتش را در می آورد و پرت میکند کنار :

دیگه نمیتونی از من فرار کنی ! تو مال منی ! حق نداری از دستم فرار کنی…!
_ دست بردار ! ولم کن…! وحشی بازیا چیه در میاری !
لباسم را بزور از تن لاغرم در می آورد . مرا از توی لباس عروس سنگسنم بلند میکند و می اندازد روی تخت . فلج و بی دفاع شده ام . التماس میکنم و پسش میزنم . چنگ می اندازم به تنش که دارد کم کم عریان می شود . رهایم نمی کند . بلوزش را می کند و لبهایم را بین لبهایش میگیرد . لال و خفه می شوم . بوسه های وحشی و نفرت انگیزش سراپایم را فرا میگیرد…چند دقیقه ی بعد ، تمام تنم را زیر تن او دارم . با تن او . حالم از خودم بهم میخورد . چه نقشه هایی برای فرار از همخوابگی با او داشتم و حالا…حالا در کمتر از یکساعت زن شده ام …

بلاخره مرا که از درد و ناله و جیغ و دست و پا زدن خسته و بی جان شده ام رها میکند . صورتم را و گردنم را می بوسد و می آید چیزی بگوید . تمام توانم را جمع میکنم . می نشینم روی تخت و محکم می زنم توی صورتش . اشک امانم نمی دهد . ملحفه را جمع می کنم دور تن برهنه ام . هنوز گردنبند سرویس جواهرم به گردن است . با نفرت آنرا می کنم و نمی دانم می اندازم کجا . از تخت پایین می آیم که بروم توی هال ، اما نا ندارم . پایین تخت می نشینم و همچنان گریه می کنم . علیرضا حرفی نمی زند . می آید کنارم که نوازشم کند اما هلش میدهم . می گوید :
به خدا نمی خواستم اینجوری بشه ! خودت عصبی م کردی ! ببخشین…
می داند هوا بدجور پس است . می رود و آن سوی تخت روی زمین می نشیند و سیگاری روشن می کند و می نالم :
تو از یه حیوونم کمتری…وحشی…
بالاخره کشان کشان می روم توی حمام که در اطاق خواب است . در را می بندم . از درد تمام تنم فشرده شده . دوش را باز میکنم و می روم زیر آب گرم و بلند بلند گریه میکنم. می نشینم زیر آب . از خودم ، از تنم ، از لبهایم…بدم می آید ! تنم را با حرص می شویم و بعد…از هوش میروم .
چند دقیقه بعد چشمهایم را باز میکنم و به سختی بلند میشوم . سر و تنم را بارها و بارها می شویم . دوباره دارم از هال می روم . دوست دارم تا ابد از حمام بیرون نیایم…
حوله ی سفیدم را که کنار حوله ی علیرضا توی رختکن حمام آویزان شده تنم میکنم . احتمالا ساعت 5 صبح است. دمپایی های ابری ام را می پوشم و می آیم بیرون . از علیرضا خبری نیست . نه توی اطاق است نه توی هال . از شرش راحت شده ام . میروم توی هال و شومینه را روشن میکنم و کنارش دراز می کشم. نه که بخوابم ، بیهوش می شوم…

****

نوشته: مهتاب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها