داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشق و گناه

(این داستان دارای صحنه های سکسی نمیباشد )

از بچگی باهم بزرگ شدیم خیلی همو دوست
داشتیم و همه جوره کنار هم بودیم
پارسا از همون اوایل هوامو داشت و نمیزاشت کسی اذیتم کنه همیشه از حمایتش لذت میبردم
وقتی به سن بلوغ رسیدم کشش خاصی نسبت بهش پیدا کردم
نمیدونم شاید واقعا عاشقش شده بودم
سحر خواهرم 2 سال از من بزرگ تر بود خیلی وقتا باهم حرف میزدیم و دردودل میکردیم
ی شب که حرف از عشق شد
دیدم بغض کرده بغلش کردم و ازش پرسیدم برای چی گریه میکنی ؟چیشده؟!
اونم با گریه شروع کرد به حرف زدن درباره پارسا و اینکه عاشقش شده اما پارسا بهش اهمیت نمیده
اونشب قسم خوردم پارسارو فراموش کنم و بزارم خواهرم به عشقش برسه
با اینکه برام سخت بود ولی سعی کردم باهاش کنار بیام
دانشگاه کرج قبول شدم و با خودم گفتم ی مدت از خونه دور میشم و میتونم پارسارو فراموش کنم
19 سالم بود دقیقا شب تولد سحر میخواستم بهش زنگ بزنم و تبریک بگم اما همون موقع گوشیم زنگ خورد
وقتی جواب دادم فقط صدای گریه ی سحر و اینکه میگفت :یتیم شدیم

پدر و مادرم هردو توی تصادف مردن

بعد از اون انتقالی گرفتم و برگشتم تهران
میخواستم ی خونه اجاره کنم و درکنار درسم کارم بکنم
اما سحر با اصرار زیاد منو مجبور کرد پیش خودشون زندگی کنم
هرچی بهش میگفتم شمادوتا زن و شوهرید و درست نیست من خلوتتونو بهم بزنم مخالفت میکرد
وقتی رفتم خونش تازه فهمیدم چقدر دلم برای خواهرم تنگ شده
اون روز تا شب باهم حرف زدیم
تااینکه ساعت 9 شب پارسا اومد خونه
اون پسر شر و شیطون
حالا تبدیل به ی مرد پخته و کامل شده بود
صورتش با ته ریشای منظمش جذاب تر شده بود
با دیدنه دوبارش فکر نمیکردم هیچ حسی بهم دست بده و فکر میکردم فراموشش کردم اما وقتی دیدمش فهمیدم نه حتی بیشتر از قبل دوسش دارم
تقریبا ی هفته خونشون موندم و وقتی باهاشون درمیون گذاشتم که بهتره برم پارسا به شدت عصبانی شدو گفت:لازم نکرده ی دختر مجرد تنها زندگی کنه
و نمیدونست چقدر از این حرفش شاد شدم ک عشقم روم غیرتیه شایدم اینجوری نبود و اون فقط حس مسئولیت داشت درقبال من
اما من دلم میخواست اینجوری تصور کنم
یک ماه گذشت و سحر خبر حامله بودنشو بهمون داد
نمیدونستم خوشحال باشم از اینکه دارم خاله میشن یا حسادت کنم به اینکه خواهرم بچه ی عشقمو توی بطنش داره
تموم 9 ماه مراقبش بودم تا وقتی که زمان زایمانش رسید
قرار بود سزارین بشه و از سه روز قبل تو بیمارستان بستری باشه
چون تو ایام امتحانات دانشگاهم بود بهم گفت لازم نیست بیای بیمارستان اما من بهش قول دادم بعد از عملش برم و مراقبش باشم

روز دوم بود که سحر توی بیمارستان بود
صدای کلید شنیدم و بعد پارسا وارد خونه شد
رفتم جلو و بهش سلام کردم
اونم با مهربونی جوابمو داد
رفتم پشت سرش و کمک کردم کتشو از تنش دربیاره کمی مکث کردو بعد کتشو بهم داد ک اویزونش کنم
نمیدونم چرا اون کارو کردم شاید دلم میخواست بدونم اگه با عشقم زندگی میکردم چجوری بود؟
رفتم توی آشپزخونه و براش چای ریختم
وقتی گذاشتم جلوش نشستم روی مبل روبه روش و از وضعیت سحر پرسیدم
چرا نگاهش بهم طرز خاصی بود ؟

چاییشو که خورد بلند شدم لیوانشو بردم توی آشپزخونه و مشغول شستن ظرفا شدم
این بین پارسا لباساشو عوض کردو اومد توی آشپزخونه
به کابینت تکیه داد و خیره شد بهم
اولش برام مهم نبود و سعی میکردم کارمو بکنم ولی سنگینی نگاهش تمرکزو ازم میگرفت
برگشتم سمتش و گفتم : چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
گیج شدو گفت:مگه چجوری نگات میکنم؟
:چرا زل زدی به من؟
اومد جلو اونقدی جلو که مجبور شدم به دیوار تکیه بدم
ی دستشو گذاشت رو دیوار دقیقا کنار صورتم و اون یکی دستشو گذاشت روی شونم
:سوگند میخوام ی چیزیو بهت بگم که باید خیلی وقت پیش میگفتم
لحن صدام کمی لرزون شده بود :چ…چیو؟
:من دوست دارم
با تعجب زل زدم تو چشماش
انگار هضم جملش برام سخت بود
:از همون بچگی دوست داشتم سوگند ولی وقتی کم کم ازم دوری کردی و سحر بهم نزدیک شد
فکر کردم دوسم نداری برای همین با سحر ازدواج کردم …
سرمو انداختم پایین و در جوابش گفتم:سحر خیلی دوست داشت بخاطرت گریه کرد منم اونموقع به خودم قول دادم فراموشت کنم ولی …
:ولی چی؟
نفس عمیقی کشیدم شاید سخت بود برام گفتن دوست دارم به شوهر خواهرم
ولی چرا؟چقدر حسمو نادیده بگیرم؟مگه واقعا دوسش ندارم؟
دلمو زدم به دریا
بزار ی بارم که شده حس کنم خوشبختم
مگه همون چیزی نبود که میخواستم؟
:هنوز دوست دارم
اروم منو کشید توی بغلش محکم بغلم کردو چونشو گذاشت روی موهام
دستامو دور کمرش حلقه کردم و سعی کردم با همه وجودم حفظ کنم این آرامشو
حس کنم خوشبختیو
مگه خوشبختی بجز آغوش عشقت جای دیگه ای ام هست؟

نوشته: Sogand

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها