داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

یک خاطره شیرین و تلخ از عشق

بگذارید دلیل این رو بگم که چرا من این خاطره رو اینجا می نویسم و چرا اینجا هستم با اینکه شاید سنم مناسب اینطور چیزها نباشه اولا که به نظر من سن یک عدد و رقمه دل اگه جوون و عاشق نباشه بهش می گیم تو جوونی پیر شده اما اگر دل عاشق و جوون بمونه سن و سال حتی اگه هم بالا باشه همه میگن شاد و سرزنده است دیدید اون ادم هایی رو که حتی تو پیری مثلا زنها بافتنی می بافند یا پیرمردها هنوز مثل یکی از اساتید فرزانه ایران احسان یارشاطر – موسس ایرانیکا – هنوز در نود سالگی کار می کنه ? خوب دل هم همینه ! از طرفی خاطره عشقی می تونه مال همین دو ماه پیش باشه می تونه مال زمان تیرکمون میرزا باشه یا لیلی و مجنون و ویس و رامین و …
;ولی تعریف کردنش مخصوصا اگه برای اولین بار باشه همیشه تازگی داره ضمنا دست به قلم بنده اگه تعریف از خود محسوب نشه که بگم نویسنده خوبی هستم – داستان رو بخونید متوجه می شید چرا قلمم خوبه – فکر نمی کنم که بد باشه اما این داستان رو برای اولین بار می نویسم چون خاطره اش به نوعی پیوندی با تاریخ معاصر داره … .

همیشه موسم پاییز و آبانگان که فرا می رسه اونها که مدرسه رفتند و مدرسه می روند و بعدهاخواهند رفت یک چیز رو نمی تونند ساده فراموش کنند …خاطرات اش رو … چه بد چه خوب چه تلخ چه شیرین …
آن زمان ها همه چیز ساده و خوب و دوست داشتنی بود حتی تمام لحظات بد اون دوران هم اکنون که مرور می کنم,باز شاد و دست نیافتنی به نظر میاد …
دقیق اینو نمی دونم ولی شاید برای همه پیش بیاد که یک وقت هایی تو زندگی هست که بعضی چیز ها دقیقا همان موقع رخ میده که در تاریخ زندگی شون یا زندگی بیشتر مردم ثبت میشه مال من هم دقیقا همینطوری تو تاریخ ثبت شد …
من دوبرادر و پنج خواهر بزرگتر از خودم دارم و من آخرین فرزند خانواده به حساب می اومدم بهتره زیاد از خودم تعریف نکنم که گرچه گفته می شه آخرین فرزند یکی یه دونه میشه اما من لوس و ننر نبودم هیچ از همه هم ساکت تر بودم گرچه خیلی ها اینو به حساب مغرور بودن می گذاشتند اما من غرور هم نبودم هیچ کدوم از برادر خواهر هام درس شون رو زیاد نخوندند یعنی جداکثر تا دیپلم خوندند و رفتند ازدواج کردند اما من که از سه سالگی ناگهان و به صورت خدادادی خوندن و نوشتن را یاد گرفتم در همه فامیل دور و نزدیک شده بودم اسطوره ! از چهار سالگی دو سه سالی مدرسه تیز هوشان رفتم اما به دلیل اینکه پدرم مریض شد پول تحصیل من با توجه به اینکه خانواده پرجمعیتی بودیم دیگه فراهم نشد و ما رفتیم مدرسه معمولی منزل ما تهران سیدخندان خیابان دبستان کوچه نیازی بود اما مدرسه من فیروز بهرام در خیابان شاه آباد سابق وجمهوری الان بود دوستانی که تهران هستند میدانند که مدرسه فیروز بهرام و جمشید جم کجا هستند خیابان جمهوری – میرزا کوچک خان یادمه اتوبوس خط 10از خیابان رسالت- سیدخندان و 12 از تهرانپارس و خط 7 که از خیابانروزولت – شهید مفتح الان – و خط 5 و 1 هم از تجریش و اقدسیه سمت میدان توپخانه می رفت و بلیط اش یک تک تومانی بود چند سالی خوب و خوش گذشت و من هم شاد در زندگی بودم برادرهام خواهرهام که به فکر ازدواج بودند به من هم خوش می گذشت چون با نبود ها و کمبودها می ساختیم ولی غم و غصه ای نداشتیم به جز همان بیماری پدر که هر از گاهی عود میکرد و ماهمگی را ناراحت من شاد و سرزنده بودم و بدون اینکه زیادی به خودم فشار بیارم در درس ها بهترین نمره را میاوردم و حتی بسیاری کتاب های متفرقه خواندم از کتاب های معروف دنیا چه ایرانی چه به قول معروف انها که در دنیا سرآمد بقیه بودند یکی دو دفترچه شعر نوشته بودم که تصمیم داشتم به چاپ برسونم روزی حتی با یکی دو روزنامه و مجله هم مکاتباتی داشتم …
شاید بگید اینها چه ربطری به داستان سکسی یا عشقی داره ولی رابطه اش با اینها شکل می گیره صبر کنید تو راه مدرسه من در ابتدای خیابان خرمشهر -سهروردی – سر خیابان مهناز همیشه دختری سوار می شد زیبا ومتین انموقع ها اتوبوس ها تفکیک نشده بود معلوم بود دختری بود تازه کارمند شده بود از من شاید دو سه سالی بزرگتر بود سالم بود و کنکور دانشگاه آزاد رو سال سوم دبیرستان که اونموقع تازه باب شده بود و می گفتند میتونی مرخصی تحصیلی بگیری واسه یک سال با رتبه 108 قبول شده بودم گفتم که من ذاتا درسهام خوب بود اما همیشه هم با سیستم مدرسه مشکل داشتم یعنی تو مدرسه من همیشه به نوعی عصیانگر دیده می شدم و لی به دلیل نمرات بسیار خوب و رفتار در ظاهر همیشه ساکت اما در باطن عصیانگر ,همه مدیران نادیده می گرفتند حتی یک بار در حضور بسیاری از دبیران دبیر ورزش که بهم گفته بود نمی تونید شطرنج بازی کنید و برو به جهنم بهش فحش دادم و گفتم لیاقت مملکت اسلامی ادمهایی مثل تو هستند هیچ کس جیک نزد خلاصه اینکه ککم نمیگزید و حرفم را میزدم الان هم هیمنطوری هستم خلاصه دختری که همیشه تو اتوبوس سوار میشد تا منو می دید لبخند می زد و رد میشد من محترمانه برایش جا باز می کردم اگر جای نشستن نبود من راه رو باز می کردم تا رد بشه ولی زیاد از همونجا دور نمی شد گفنم من در کل آدم ساکتی بودم و هستم هنوز هم همینطوری ام کلا پرحرف نیستم اما در نوشتن کمی پرحرف میشم اونموقع ها با اینکه اتوبوس ها تفکیک نشده بود ولی بیشتر مردم مرام و معرفت داشتند و مشکلی پیش نمی امد به ندرت کسی مزاحم کسی می شد اواسط آبان ماه بود هوای تهران مثل خنکای دل هوای عاشق ها بود … برگ های پاییزی در نم باران ای که از صبح زود کمی باریده بود که فقط کمی خیس شون کنه یک بار تو اتوبوس تو راه مدرسه نشسته بودم داشتم کتاب “ما ادم نمی شیم “عزیز نسین رو که از دستفروش میدان توپخانه گرفته بودم می خوندم و کتاب خنده داری هم بود سرم تو کتاب بود گاهی هم نگاهم رو از پنجره نیمه باز اتوبوس به بیرون می انداختم که از مقصد دور نشوم دیدم عطر خوشی فضای دور و برم را گرفت دیدم اومده رو صندلی کنار من نشسته ازم پرسید چی میخونی که می خندی کتاب رو که نشونش دادم صورتش رو اورد جلو من مست اون عطر لباسش بودم اتوبوس به نسبت شلوغ بود و بیشتریها که سن بالا بودندگیج و منگ خواب بودند صورتش دقیقا نزدیک صورتم بود من پیش از اون دقت نکرده بودم که چه زیبا بود لبخند که زد به طور غیر ارادی لبم رفت رو لبش اونهم هیچی نگفت …
شاید یکی دو دقیقه همینطوری مونده بودیم تو لب هم …
اولین باری بود که من که تو عمرم با دختری نبودم حس کردم منو می فهمه داغی لب هاش که روش ماتیک کمرنگی زده بود تو تنم بود احتیاجی به حرف زدن نداشتیم یا شاید اون هم مثل من آدم ساکتی بود آرایش خاصی به جز اون ماتیک کمرنگش نداشت اما زیبا بود خیلی زیبا بود وصف ناشدنی …
اون روز گذشت نه بهم شماره داد نه من شماره ای دادم اما از اون روز به بعد هروقت می اومد تو اتوبوس با اینکه لبخندش رو می شد حس کرد باز نگاهش رو از من می دزدید شاید حس شرمساری داشت من هم شاید اولین عشق من تو زندگیم بود دو ماهی همینطوری گذشت یک روز باز اومد کنار من ایستاد سلام کردم با نیم نگاهی با کمی حس خجالت سلام کرد گفت دو سه تا کتاب برات اوردم معلوم بود خودش هم اهل کتاب بود وای که چه روزهایی …
اما حادثه ها همه جا رو ویرون می کنه پدرم ناگهان شبانه رخت از دنیا بربست من تونسته بودم پزشکی تهران قبول بشم اما این حادثه زندگی ما رو از هم پاشوند برادرهام و خواهرهام همگی به جون مادرم افتادند و ارثیه طلب می کردند خونه به اون برزگی و درندشتی را فروختند من ماندم و مادرم و یک خانه باز هم به نسبت بزرگ اما نه به اون زیبایی و بااون عشق و صفایی که پیشترش داشتیم اما هیچ کدوم از این حادثه ها نتونست حریف عشق بشه نویسنده ای میگه عشق و خوبی همه چیز را نابود می کند و خودش هرگز مغلوب نمی شود …
یکی دو سالی که از اتمام مدرسه ام می گذشت و من در دانشکده درس می خوندم برای ما دعوتنامه ای از مدرسه اومد که برای کسانی که در اون دو سال برای مدرسه افتخار آورده بودند برای تجلیل ما هم وسیله نقلیه نداشتیم که ! باز اتوبوس اما این بار با لباسی مانند تازه داماد ها گفتم که من اون عشق رو فراموش نکرده بودم اما هرگز فکر نمی کردم باز ببینمش تا همدیگه رو تو اتوبوس دیدیم گل از گل جفت مون باز شد ولی دیگه اتوبوس ها تازه تفکیک شده بود اومد اما نزدیک من آخرین میله جدا کننده زنها و مردها گاهی فکر می کنم اون کسانی که مردها و زنها را تو اتوبوسها جدا می کردند ایا فکر می کردند این میله ها این حصار ها این سدها بتونه عشق ها را دور کنه ? یقینا این چیزها تو مخیله اینها نمی گنجه ! بهم که نزدیکتر شد گفت داماد شدی گفتم نه میخوان از ما تجلیل کنن پرسید واسه چی گفتم ولی خیلی خلاصه تو دو سه جمله در واقع نمی فهمیدم چی دارم میگم در اصل دلم پیشش بود و رو چیزی که می گفتم اصلا فکر نمی کردم هم اون خجالتی بود هم من فقط از میان اون حرفها که زدم یادم میاد گفتم مثل فرشته ها شدی اون هم گفت تو دلت پاکه تو هم فرشته ای شدی هم مثل داماد ها شدی اما این آخر کار نبود …
یک شب مادرم هم در خواب به رحمت ایزدی پیوست من مانده بودم تنها با یک خونه بزرگ به یاد مادرم و پدرم میخواستم نگاهش دارم اما به دلیل اینکه گفتم که از همه کوچیکتر بودم باز برادرهام و خواهرهام که باز وضع مالی شون و شوهراشون خوب بود طمع کرده بودند بفروشیمش یا بسازیمش من اما به یاد عزیزان زندگیم که با دستی شاید نه چندان پر از هیچی برای هیچکداممان مضایقه نکرده بودند ,یعنی پدر و مادرم زیر بار نمی رفتم اگه الان هم بود باز زیر بار نمی رفتم …
ما اون مراسم رو رفتیم برگشتیم دانشکده را تمام کردیم تا مقطع کارشناسی ارشد یک بورسیه اونموقع ها بود البته بیشتر شامل کسانی می شد که به نوعی به دم و دستگاه دولتی وصل بودند نه واسه ما ولی به دلیل نمرات بسیار بالا و استعداد دیگه نتونسته بودند رد کنند پنج شش سالی طرح داشتیم که باید می کذروندیم مناطق محروم بعد از اون بورسیه یک کشور رو که نمی گم کجا دادند اومدم اینور آب خوندم مقطع دکترا در این فاصله برادرها و خواهرهام در غیاب من خونه رو با جعل امضای من فروختند یک قلپ آب هم روش من دیگه تو ایران خانه ای نداشتم جایی نداشتم این که میگن روزگار اینطوریه باور کنید همینطوریه اما فقط عشقه که آدم رو زنده نگاه می داره …
با سعی و تلاش خودم یک آپارتمانی را – به یاد حال و هوای خانه پدری – تو همون حالی سیدخندان تهران خریدم و اجاره دادم و خودم امدم بیرون از ایران با توجه به اینکه تو همون کشور هم اقامت داشتم هم کار برایم آماده بود هم در تدارک ازدواج بودم انگار ایران برای من بدون پدر و مادر تمام شده بود انگاری همه چی داشت دست به دست هم میداد تا منو از ایران دور ودورتر کنه تا بروم و در گوشه میخانه ای در یک گوشه ای دنیا قلم به دست بگیرم و زندگی دیگه ای رو تجربه کنم اما ماجرای عشقی من تمام نشده بود کما اینکه ایران هم برای من تمام نشده بود گویی روزگار میخواست روی دیگه ای از کجمداری هاو نامرادی هاش رو نشون بده …
سال هشتاد و هشت شد و اون ماجرا ها ی سیاسی و فتنه – ماهی از سر گنده کردد نی ز دم فتنه از عمامه خیزد نی ز خم ! – و اینها یک روز در اینترنت داشتم عکسهای کسانی رو که اون روز کشته شده بودند رو می دیدم هنوز هم باورم نمی شد اما خودش بود با اینکه معلوم بود کمی از طراوت حوانی اش کاسته شده بود اما تو اون همه عکس که یکی یکی داشتم نگاه می کردم چشمهام رو یک عکس خیره ماند …
عکس اولین عشقم را به عنوان یکی از کشته شدگان حکومت ننگین استبدادی چاپ کرده بودند !!! همان لبخند همان لب ها همان نگاه …
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ای گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ای گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟ گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ای! تقاضای کامنت ندارم چه اینکه احتمال اینکه دوباره به اینجا بیام زیاد نیست اما شما مهربانان می توانید فارغ از هر کونه گرایش سیاسی و اجتماعی برایم بنویسید سعی خواهم کرد که برای پاسداشت و زنده نگاه داشتن و یادمان اولین عشق ام بهترین تلاش خودم را بکنم
روزگارتان بهتر از روزگار من باد
بدرود

نوشته: دانیال

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها