داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خاکستر عشق (۴)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

با سلام و درود بي پايان خدمت همه دوستان عزيزم
بخاطر وقفه نسبتا طولاني داستانم، از همتون معذرت ميخواهم!

روزهاي بارداري ام با سرعت سپري ميشد، بعضي وقتها انقدر عق ميزدم كه ترجيح ميدادم، بميرم. مهدي هم مدام سر به سرم ميذاشت و باهام شوخي ميكرد:
م- ندا يه وقت بالا نياري ها…
م- الان وقتش نيست ها…
م- هنوز مونده، يه كم ديگه نگهش دار.
با اصرار مهدي پيش دكتر متخصص رفتم، خانوم دكتر بخاطر آشنايي قبلي که با مامانم داشت با وجود بيمارهاي زياد، منو بي نوبت معاينه كرد. همونطور كه وسايلش رو آماده ميكرد، روي تخت دراز كشيدم:
د- خب خانوم خانوما! دسته گلت چند وقتشه؟
ن- با حساب خودم 17 يا 18 هفته
د- خوب پس وقت سونوگرافي ات هم هست
همونطور كه معاينه ميكرد، با اخم به مانيتور خيره شد:
ن- چيزي شده خانوم دكتر؟ طبيعي نيست؟
د- تو با خودت چيكار كردي دختر؟
داشتم از ترس سكته ميكردم، نفسهام تند شده بود و يك ضربان قلب اضافه رو حس ميكردم:
ن- خانوم دكتر ترو خدا بگين منظورتون چيه؟
د- تنبل خانوم با يه تير دو نشون زدي
با گيجي به دكتر نگاه كردم:
ن- با یه تیر دو نشون زدم؟ یعنی چی؟
د- يعني دوقلو بارداري عزیزم… البته الان جنسيت ها هنوز مشخص نيست اما…
ديگه حرفهاي دكتر رو نميشنيدم،

خداي من دوقلو! حالا بايد چيكار كنم؟
با تكون دست دكتر به خودم اومدم:
د- خوبي ندا جون؟
ن- بله؟… بله خوبم، ممنون… خانوم دكتر زايمانم طبيعيه؟
د- از الان نميشه پيش بيني كرد، درصد ريسكش بالاست. اما خوب بودن کسایی که زایمان طبیعی هم داشتن، باید ببینیم چی پیش میاد!
ن- اصلا شوک شدم، نمیدونم باید چیکار کنم!
د- خوب این طبیعیه، به منم میگفتن شوکه میشدم. اما خوب عوضش واسه هم همبازی و دوست میشن.
دكتر براي ماه بعد بهم وقت داد، با كلي نگراني و اضطراب مطب رو ترك كردم:
خداي من… باورم نميشه… كاش هر دو دختر باشن… وای نه ، خدايا شكرت، فقط هر دو سالم باشن!
تا اومدن مهدي هزار تا نقشه توي سرم كشيدم، که چه جوری بهش بگم. بعد از یه حموم جانانه که حالم رو سر جاش آورد، پیرهن آبی آسمانیم رو که خودش بهم کادو داده بود تنم کردم، جلوی آینه نشستم و مشغول آرایش شدم. موهامو درست كردم و منتظر شدم.
صداي باز شدن در راهرو كه اومد خودمو به اتاق خواب رسوندم، در خونه باز شد:
م- ندا؟… ماماني؟… كجايي؟…
از شدت هيجان هم داغ بودم و هم ميلرزيدم، صداي پاهاش نزديكتر شد:
م- ندا ؟… پيدات كنم بد بلايي سرت ميارم ها
در اتاق خواب رو باز کرد، خودمو پشت در قايم كردم، از توي آينه ميز توالت ميديدم كه مشغول شماره گرفتنه. صداي موبايلم از هال اومد و مهدي با سرعت بطرف صدا رفت:
م- ندا پیدات کردم… حداقل گوشی رو سایلنت میکردی، ندا؟!..
صدايش ميلرزيد، معلوم بود که نگران شده. پشتش به من بود، دوباره شروع به شماره گرفتن كرد. دلم طاقت نياورد، از پشت بغلش كردم، دستم رو روي سينه هاش گذاشتم و سرمو چسبوندم به پشتش:
ن- داري به كي زنگ ميزني؟
م- ديگه هيچوقت اين كار رو نكن!
ن- يعني ديگه بغلت نكنم؟
م- نه ديگه اينجوري قايم موشك بازي نكن… مردم از نگرانی
منو بر گردوند و محکم توی بغلش فشار داد:
ن- آییییی … استخونام شکست
توي چشمهام خيره شد، چشمهاش پر از تمنا بود و نگراني. نيرويي توي چشمهاش بود كه منو وادار به هر كاري ميكرد:
م- حيف كه نميشه، حیف که دستام بسته است وگرنه تلافی این کارت رو سرت در میاوردم
ن- چی نمیشه؟
م- يعني واسه بچه ضرر داره
ن- بچه نه عزیزم بچه ها
در برابر نگاه متعجبش روي مبل دراز كشيدم، دستهام رو بطرفش دراز كردم:
ن- بقول خانوم دکتر با یه تیر دو نشون زدیم
اومد و روی مبل نشست، بغلم کرد و لباشو گذاشت روی لبام. بعد از یه بوس جانانه:
م- راست میگی؟ دوقلو بارداری؟
به چشماش نگاه کردم و سرمو آروم تکون دادم.
م- ای جووونم قربون پسرام برم!
ن- اوهو … پسرام
م- آخ ببخشین قربون مامان پسرام برم
دستامو دور گردنش حلقه کردم و بیسشتر کشیدمش سمت خودم. لباش روی همه جای صورتم گردش میکرد، روی لبام، روی گونه هام، روی گردنم، لاله گوشم… دستشو برد زیر پیرهنم و انگشتش رو از روی شورت گذاشت روی چوچولم و شروع به مالیدن کرد. لبامو وحشیانه میخورد و زبونم رو می مکید. دیگه نتونستم طاقت بیارم، از روی مبل بلند شدم:
ن- بریم توی اتاق
م- ای بی جنبه! من امروز میخوام بزارمت روی میز ناهار خوری یه دل سیر شام بخورم.
با خنده بلند شدیم و بطرف میز ناهار خوری رفتیم، بلندم کرد و منو خوابوند روی میز. دستاشو روی تنم میکشید، داغی دستاش برام لذتبخش بود.
شورتم رو درآورد، با دستاش دو طرف کسم رو باز کرد، روی صندلی نشست و سرش رو برد وسط پاهام. بازدمش رو محکم فوت کرد روی کسم، با زبونش یه لیس محکم به چوچولم کشید…

از وقتي حامله شده بودم، مهدی صبحها زودتر میرفت و عصر هم زودتر برمیگشت. كلي قربون صدقه ام ميرفت، بيشتر از قبل مراقبم بود. حسابي سنگين و چاق شده بودم، كار كردن برام سخت شده بود. صبح با سختي از جام بلند شدم، مهدي رفته بود سر كار، داشتم صورتم رو خشك ميكردم كه زنگ زدن. مادرشوهرم با زن قد بلند و جواني وارد شد:
ن- سلام مامان جون
م- سلام بروي ماهت… صبحونه خوردي؟
ن- نه، تا من بجنبم ظهر شده
م- تو بشين من برات صبحونه ميارم
از خدا خواسته نشستم، اون خانوم كه اسمش زهرا بود به كمك مادر شوهرم رفت:
ن- آقاجون چطورن؟
م- خوبه، مثل هميشه غرغر ميكنه
ن- مامان جون خودتون چي؟ قلبتون بهتر شد؟
م- آره من بهترم… ببين ندا جون اين زهرا خانومه، كه بهت قول دادم بيارم كه توي كاراي خونه كمكت كنه.
زهرا خانوم با سه تا ليوان چايي اومد و كنار من نشست، از لباسهای مرتبی که تنش بود میشد حدس زد که زن تمیز و باسلیقه ایه:
ن- خوب زهرا خانوم، وضعيت منو كه ميبيني. من كار چنداني ندارم، فقط چون سنگين شدم به كمك احتياج دارم. من دوقلو باردارم، تا اين بار رو زمين بزارم خوشحال ميشم پيشم باشي، بعدا هم اگه دوست داشته باشي تا بچه ها از آب و گل در بيان ميتوني بموني.
با لهجه غليظ مشهدي گفت:
ز- ايشالله به سلامتي خانوم جون. مو از خدامه به شما كمك كنم، الان وضعم هم خيلي خرابه، اينو نميگم كه دلت بسوزه ها. منظورم اينه كه بايد مام يه جا كار كنيم، هر جايي هم كه نميشه یه زن كار كنه، دیگه وقتی حاج خانوم بهم گفتن منم قبول کردم. من از صبح زود ميام پيشت تا غروب، بعدم ميرم به كارهاي خودم برسم، آخه دو تا پسر شیطون دارم.
ن- باشه ، همينم واسه من غنيمته! حالا ماهيانه چقدر حقوق ميخواي؟
ز- قابلي نداره خانوم جون، حالا بزار مو يه ماه بيام شايد اصلا خوشت نيومد.
قبول كردم و قرار شد از فردا بياد. زهرا خانوم رفت و مادرشوهرم پيشم موند. همونطور كه آشپزي ميكرد، دستاشو گرفت بالا:
م- خدا رو هزار مرتبه شكر كه تو و مهدي انقدر همو دوست دارين… وقتي ياد خودم ميفتم…
آه بلندی کشید که جیگرم سوخت:
ن- راستي مامان جون، مهدي چند باري يه چيزايي واسم تعريف كرده اما دوست دارم خودتون اگه دوست دارين و ناراحت نميشين برام تعریف کنین
م- اي بابا چي بگم… وقتی توجه مهدی رو بهت میبینم و یاد خودم می افتم، بهت حسودیم میشه! … دلم میخواد بازم حامله بشم.
ن- وا … مامان جون این وضعیت حسودی داره؟
م- واسه من آره داره، چون وقتی حامله بودم هیچ محبتی ندیدم
وقتی دید که مشتاق دارم نگاش میکنم، خندید:
م- امان از دست تو… خیلی خوب تعریف میکنم برات
من ته تغاری خونمون بودم و البته خیلی لوس. بعد از ازدواج با احمد بنا بر دلایلی مجبور شدیم بریم با مادرشوهر و خواهر شوهرام زندگی کنیم. سه سال بعد از ازدواج خودمون به اصرار مادرشوهرم نه با میل خودمون باردار شدم.
دوران بارداری بدی داشتم، مدام عق میزدم و حالم بهم میخورد تازه با این اوصاف باید کارهای خونه رو هم میکردم. خوب اون موقعها مادرشوهرا واقعا مادرشوهر بودن. تو الان احمد رو اینجوری میبینی اون اولا گوش به حرف مامانش بود، مامانش کوکش میکرد و مینداختش به جون من. خلاصه مریم و مهسا که بدنیا اومدن، مادرشوهرم زیر گوش احمد خوند که این زنت دخترزاست و نمیتونه واسه تو پشت بیاره.
یواش یواش احمد هم خیال برش داشت، با وجود سن کم بچه هام و بدن ضعیف خودم دوباره باردار شدم. دوران بارداریم خیلی عذاب کشیدم و چون بدنم آمادگی نداشت همش توی راه بیمارستان بودم. تمام دوران بارداریم همش از خدا میخواستم که بچه ام پسر باشه، سفره های مختلفی که نذر میکردم حسابش از دستم در رفته بود،آخه احمد رو دوست داشتم و نمیخواستم زندگیم از دستم بره. با هلهله مادرشوهرم فهمیدم که خدا به خواسته ام جواب مثبت داده.
ورود مهدی برای ما خوش یمن بود، اخلاق مادرشوهرم با من بهتر شده بود. برخلاف دخترها که اصلا محبتی نمیدیدن، مهدی همیشه غرق محبت مادربزرگ و عمه هاش بود. احمد توی کارش پیشرفت کرد و ما تونستیم یه خونه مستقل بگیریم. با بزرگ شدن بچه ها، مادرشوهر منم علیل شد. طوری که حتی کنترل ادرار و مدفوع خودش رو نداشت، میتونستم تلافی کنم اما اهل این حرفها نبودم، با جون و دل ازش پرستاری میکردم. مادرشوهرم این آخریها همش ازم میخواست که حلالش کنم، منم به خدا واگذار کردم.
بعد از کمی حرف زدن، مادرشوهرم رفت و منو با دنیای خودم تنها گذاشت. واقعا خیلی سختی کشیده بود، دلم براش سوخت.
روی تخت دراز کشیدم، بالش مهدی رو بغل کردم و به سینه ام فشار دادم.
بوی عطرش پیچید، بالش رو به بغلم بیشتر فشردم. توی همین فکرها بودم که نفهمیدم کی اما خوابم برد.

انقدر سنگین شده بودم که به زحمت میتونستم کاری بکنم. بلند شدن، نشستن، خوابیدن، راه رفتن، همه و همه واسم عذاب الیم بود. مادرم و مادرشوهرم هر روز بهم سر میزدن. بچه ها لگد میزدن و منو از درد پر میکردن، حس میکردم هر لحظه ممکنه منفجر بشم. اصلا نمیتونستم بخوابم، به هر طرف میچرخیدم احساس میکردم الان بچه ها خفه میشن!
از قیافه ام حالم بهم میخورد، صورتم ورم داشت، و دماغ و دهنم باد كرده بود و چشمام توي پف صورتم گم شده بود.
اوايل هفته بود و گرما بيداد ميكرد. زهرا خانوم صبح زود اومده بود و مشغول كارش شده بود. بعد از ناهار مادرم به ديدنم اومد و زود رفت. يه كم بعد از رفتن مادرم هم زهرا خانوم با عجله اومد و گفت:
ز- خانوم جان، پسرم زمين خورده و پايش شكسته
ن- خيلي خوب برو… بعد زنگ بزن، ببينم چي شده؟ پول ميخواي؟
با خجالت سرش رو پائين انداخت، يك بسته پنج هزار تومني از كشوي بغل تخت درآوردم و به طرفش گرفتم. دو ساعتي از رفتن زهرا خانوم گذشته بود، كلافه بودم و توي خونه راه ميرفتم كه صداي تلفن بلند شد:
م- سلام مامان گلم، چطوري؟
ن- سلام، كجايي مهدي؟
م- دارم ميام جيگرم، چيزي نميخواي سر راه بگيرم؟
ن- نه فقط زود بيا
م- باشه من تا يه ربع ديگه خونه ام…
روي مبل نشستم، درد عجيبي توی كمرم افتاده بود. بچه ها دست و پاشون رو محكم به شكمم ميكوبيدن، انگار ميخواستن شكمم رو پاره كنن. درد شديدي دل و كمرم رو سوزوند، از درد بي اختيار گريه ميكردم، عرق سردي پيشوني و بالاي لبهامو خيس كرده بود. بين دردها با زحمت بلند شدم و خودمو به تلفن رسوندم، با هر بدبختي كه بود موبايل مهدي رو گرفتم:
م- بله ماماني؟
ن- مهديييييي … بدو بيا …
با ترس پرسيد:
م- چي شده؟ چرا نفس نفس ميزني؟
ن- مهدي بچه ها… دارن ميان… زود باش
در رو باز گذاشتم كه اگه از حال رفتم بتونه پيدام كنه. يه لحظه حس كردم بچه ها تكون نميخورند، دلم ريخت.

نكنه طوري شدن؟ شايد خفه شدن؟
ميدونستم كه كيسه آبم پاره نشده، ولي اين يه زايمان طبيعي نبود. يه بچه نبود كه بشه به اين علائم اطمينان كرد. صداي قلبم كه وحشيانه تو سينه ام ميكوبيد رو ميشنيدم. نه ساكي حاضر كرده بودم و نه حتي جورابي پام بود. كمرم بدجوري گرفته بود…
دوباره درد امونم رو بريد. از شدت درد روي مبل افتادم، پايم به سيم آبا‍ژور گير كرد و ميز با آباژور و چند تا چيز ديگه روي زمين افتاد. صداي شكستن چيني ها انگار از دور ميومد. صداي باز شدن در رو كه شنيدم خيالم راحت شد. با صداي مهدي كه بلند صدام ميكرد از حال رفتم.

نوشته: mimi joon

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها