-سلام خوبی خواهری؟
+سلام داداش، ممنون خوبم، شما خوبی؟
-منم خوبم. چرا صدات گرفته؟ مریض شدی؟
+اوم آره یکمی مریض شدم. هوا اینجا خیلی سرد شده.
-مطمئن؟ اتفافی نیفتاده؟ همه چی اوکیه؟
+نه نه اصلا، هیچی نشده. چرا باید اتفاقی بیفته؟ صبح تا غروب که سر کلاس هستم و شبها هم توی خوابگاه جنازه میشم و میخوابم.
-پس حسابی درگیر درسی. مامان و خان داداش خیلی نگرانت هستن. تصمیم دارن بیان شیراز تا بهت سر بزنن.
+من خودم چند وقت دیگه، یک سر میام تهران. به مامان و خان داداش بگو اینقدر نگران من نباشن. بچه نیستم که.
-بله که دیگه بچه نیستی اما خواهر کوچیکه خانواده هستی، عزیز دردونه مامان. هیچ کدوم از ما راضی نیستیم که یک مو ازت کم بشه. برای همین نگرانیم.
+همگیتون به من لطف دارین داداش. اما به خدا من بلدم از پس خودم بر بیام. لطفا اینقدر به من نگو خواهر کوچیکه.
-باشه مهدیس جان، حق با تو. به مامان و خان داداش میگم که کمتر حساس باشن. اتفاقا چند شب پیش بهشون گفتم حالا که به مهدیس اعتماد کردیم و اجازه دادیم تا توی شهر غریب درس بخونه، تا تهش باید ازش حمایت کنیم و چوب لای چرخش نذاریم.
+همیشه دلم به تو خوش بوده داداشی. توی خونه، فقط تو پشت من بودی و هستی. بعد از اصرار عمو، تو اولین نفری بودی که راضی به اومدن من به شیراز شدی.
-همه طرف تو هستن خواهری. گفتم که، هم تو حق داری، هم بقیه. فقط ازت خواهش میکنم هر بار که مشکلی برات پیش اومد، حتما بگی. اگه به مامان و خان داداش سختته بگی، به مائده بگو، اگه با مائده هم راحت نیستی، به من بگو.
+چَشم حتما. تا الان که همه چی عالی پیش رفته و هیچ مشکلی ندارم.
-ایشالله همیشه همینطور پیش بره. دیگه بیشتر از این مزاحمت نشم.
+مرسی داداشی. به همه سلام برسون، خداحافظ.
-خداحافظ خواهری.
بعد از قطع کردن گوشی، چند لحظه توی باجه ایستادم. استرس همهی وجودم رو گرفته بود. برای یک لحظه حس کردم که مانی شک کرده و متوجه شده که ذهنم درگیره و همه چی به صورت عادی پیش نمیره.
توی ناهار خوری، تو حال و هوای خودم بودم که نفیسه جلوم نشست. خواست سلام کنه اما با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چادرت کو؟
سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و گفتم: دیگه نمیخوام چادر سرم کنم.
نفیسه اخم کرد و گفت: یعنی چی دیگه نمیخوام چادر سرم کنم؟ میفهمی چی داری میگی؟
+آره میفهمم چی دارم میگم.
-یعنی به خاطر تمسخر یه عده آدم معلومالحال، میخوای عقب بکشی؟
+من هیچ وقت نمیدونستم که دقیقا برای چی دارم چادر سرم میکنم. مامانم یک سری دلایل میآورد که درکش نمیکردم. چادر سرم میکردم چون از نظر مامانم، باید چادر سرم میکردم.
-یعنی تازه به این نتیجه رسیدی که به اجبار مامانت چادری بودی؟ توقع داری باورم کنم مهدیس؟
کلافه شدم و گفتم: من تصمیم خودم رو گرفتم.
نفیسه یک نفس عمیق از سر حرص کشید و گفت: مطمئنم که یک اتفاقی برای تو افتاده. اگه نمیخوای با من حرف بزنی، حداقل برو با حراست دانشگاه حرف بزن. نذار اذیتت کنن مهدیس. من در مورد هم اتاقیهات تحقیق کردم. همه ازشون میترسن و هیچ کَسی جرات نداره باهاشون سر شاخ بشه. تازه شایعات هم در موردشون زیاده. اینکه اهل خیلی از کثافتکاریها هستن.
+توی دانشگاه پشت همه حرف میزنن. حتی پشت سر من و تو.
-آره پشت سرمون ما رو مسخره میکنن اما حرف بدی در مورد ما نمیزنن.
+به نظر من که فرق چندانی نمیکنه. مهم اینه که در هر حالتی، همه پشت هم حرف میزنن.
نفیسه تُن صداش رو آهسته کرد و گفت: یک موضوع دیگه هم در مورد یکی از هم اتاقیهات فهمیدم. همونی که اسمش سحره.
+چه موردی؟
-سحر بچهی یک آدم پولداره. اون میتونه بهترین خونه رو تو این شهر اجاره کنه اما توی خوابگاه مونده و این اصلا منطقی نیست. مهدیس من اصلا حس خوبی از بودن تو، توی اون اتاق ندارم. به خدا نگرانتم.
حرفهای نفیسه به جای اینکه آرامشبخش باشه، ترس و استرسم رو بیشتر کرد. به چشمهای نگران و درهم نفیسه نگاه کردم و گفتم: امروز عصر کلاس دارم. برم یکمی استراحت کنم.
از ناهارخوری خارج شدم. با قدمهای سریع خودم رو به محوطه خوابگاه دختران رسوندم. دورترین نیمکت رو توی محوطه انتخاب کردم و نشستم. بغضم ترکید و گریهام گرفت. این همه سال زحمت کشیده بودم که پزشکی قبول بشم. شبانه روز، رویاها برای خودم از دانشکده پزشکی میساختم. اما از وقتی که پام به دانشگاه باز شده بود، همهاش درگیر حاشیه بودم.
وقتی وارد اتاق شدم، هیچ کَسی توی اتاق نبود. طبق روال هر روز ظهر، اتاق رو مرتب و جارو کردم. بعدش خواستم بخوابم که متوجه یک صدای عجیب از بیرون شدم. رفتم توی بالکن و دیدم که داره تگرگ میاد. تگرگها درشت بود و بعد از چند دقیقه، همه جا رو سفید پوش کرد. بعد از قطع شدن تگرگ، بارش برف شروع شد. درِ بالکن رو بستم و دراز کشیدم روی تخت. اینقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد. یک ساعت گذشت و با صدای زنگ ساعتم از خواب پریدم. حاضر شدم که برم سر کلاس. تو همین حین، سحر وارد اتاق شد. میدونستم که بیمارستان بوده و از چهرهاش مشخص بود که خیلی خسته است. یک نگاه به من کرد و گفت: هوا خیلی سرده، با این سویشرت گرم نمیشی. کاپشن من رو بپوش.
هیچ شانسی برای درک سحر نداشتم. گاهی اوقات کاملا بیرحمانه با من رفتار میکرد و بعضی وقتها احساس میکردم که به من اهمیت میده. کاپشن خودش رو درآورد و داد به من. بدون اینکه لباس عوض کنه، روی تختش ولو شد و گفت: برو دیگه، چرا به من زل زدی.
توی کلاس همهی حواسم به رفتارهای سحر با خودم بود. هر چی بیشتر فکر میکردم، بیشتر بهم ثابت میشد که درک رفتار سحر، از عهدهی من خارجه. وقتی کلاس عصر تموم شد و خواستم برگردم به سمت خوابگاه، متوجه شدم که بارش برف قطع شده. هوا رو به تاریکی رفت و هم زمان یک باد شدید، شروع به وزیدن کرد. یک باد سرد که تا مغز استخون رو یخ میزد. با قدمهای سریع خودم رو به خوابگاه رسوندم. دستها و صورتم یخ زده بود. وقتی وارد اتاق شدم، نشستم کنار شوفاژ تا گرم بشم. سحر همچنان خواب بود. خودم رو مُچاله کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام. گرمای شوفاژ باعث شد که خوابم ببره.
با صدای باز شدن در اتاق، از خواب پریدم. لیلی و ژینا وارد اتاق شدن. هر دوتاشون مثل من یخ زده بودن. چراغ اتاق رو روشن کردن و دو طرف من ایستادن و دستهاشون رو گذاشتن روی شوفاژ. از صحبتهاشون فهمیدم که اونا هم بیمارستان بودن. بلند شدم که لباسم رو عوض کنم. همینکه ایستادم، ژینا گفت: کاپشن سحر بهت میادا.
کاپشن سحر رو درآوردم و آویزون کردم روی جالباسی و رو به ژینا گفتم: خیلی هم گرمه.
دکمههای مانتوم رو باز کردم. خواستم درش بیارم که در اتاق رو زدن. درِ اتاق رو باز کردم. خانم کارگر بود و گفت: لولهی شوفاژ یکی از اتاقها ترکیده. بچههای همون اتاق، امشب میان پیش شما تا فردا تعمیرکار بیاد و درستش کنه.
نمیدونستم چی باید به خانم کارگر بگم. یکهو صدای سحر بلند شد و گفت: خانم کارگر، امسال نمودی مارو. بس کن دیگه.
خانم کارگر گفت: درست صحبت کن سحر. چیکار کنم؟ بچههای مردم یخ میزنن از سرما.
لیلی گفت: حالا کدوم اتاق هست؟
خانم کارگر گفت: اتاق افخم مرادی. چون میدونستم با شما دوست هستن، به شما گفتم.
سحر ایستاد و گفت: اوکی بگو بیان. اینم از آخر هفته تخمی ما. خیر سرم فردا میخواستم حسابی بخوابم.
خانم کارگر جوابی به سحر نداد و رفت. در اتاق رو بستم و به سحر نگاه کردم. به خاطر عصبانیت سحر، دچار استرس شدم. سحر هم به من نگاه کرد و گفت: میرم حموم. هر وقت صدات کردم، بیا پشتم رو بکش.
همینطور به سحر نگاه کردم و جوابی بهش ندادم. با عصبانیت به سمت من قدم برداشت. با انگشتهاش و به حالت ضربه به چونهام زد و با فریاد گفت: لالی یا کَری؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببخشید.
سحر صداش رو بالا تر برد و گفت: ببخشید و کوفت. وقتی ازت یک چیزی میخوام، جون میکنی و میگی چَشم.
نا خواسته یک قدم به سمت عقب برداشتم و گفتم: چَشم.
سحر برگشت به سمت لیلی و گفت: هر پنجتاشون هستن؟
لیلی شونههاش رو انداخت بالا و گفت: امروز فقط افخم رو دیدم. از بقیه هم اتاقیهاش خبری ندارم.
ژینا گفت: من سه تاشون رو دیدم. یعنی چهار نفر قطعی هستن.
لیلی با یک لحن ملایم و رو به سحر گفت: همین یک شبه، تحمل میکنیم دیگه. با خود افخم که اوکی هستیم. هم اتاقیهاش هم بدک نیستن.
سحر جلوی همهمون، کامل لُخت شد. حولهاش رو برداشت و رفت توی حموم. وقتی سحر رفت، لیلی اومد به سمت من و به آرومی گفت: تو هنوز نمیدونی وقتی که این اعصابش خورده، نباید بری تو مخش؟ یک کلمه میگفتی چَشم میام، به جایی بر میخورد؟
ژینا حرف لیلی رو تایید کرد و گفت: این دیوونه از تو خوشش اومده. اگه گند بزنی، یکهو دیدی برعکس شدا. به هر حال از ما گفتن بود. در ضمن، با لباس نرو تو حموم که فکر میکنه باز هم داری تنگ بازی در میاری به عالم و آدم شک داری. اعصابشم که دیدی چطوریه.
مانتوم رو درآوردم و آویزون کردم روی جالباسی. لیلی هم شروع کرد به درآوردن لباسش و گفت: قبل از اینکه بری پشت سحر رو بکشی، برو فلاسک رو آب کن. دلم چای میخواد.
فلاسک رو بردم توی آشپزخونه و پرش کردم. وقتی برگشتم، صدای سحر رو شنیدم که گفت: به اون حیف نون بگین بیاد پشتم رو بکشه.
بلوز و شلوارم رو درآوردم و با شورت و سوتین وارد حموم شد. سحر نشسته بود روی صندلی حموم. حتی از نوع نشستنش هم مشخص بود که اعصابش خورده. پاهاش کمی از هم باز بودن و دستهاش رو گذاشته بود روی زانوهاش و مشتهاش رو گره کرده بود. در حموم رو بستم. لیف رو برداشتم و با صابون کفیاش کردم. میدونستم اگه پشتش رو آروم بکشم، عصبانی میشه. کمی خم شدم و شروع کردم به کشیدن پشتش. بعد از چند دقیقه، مچ دستم درد گرفت اما اهمیتی ندادم. سحر، سکوت بینمون رو شکست و گفت: چه عجب یه بخاری از تو بلند شد. پشت گردنم رو بیشتر بکش.
+چَشم.
لیف رو بردم به سمت گردن سحر که گفت: چرا امروز گریه کرده بودی؟
از سوال سحر جا خوردم. فکر نمیکردم با اون حال خستهاش و با دیدن چشمهای من، متوجه بشه که یک ساعت قبلش گریه کردم. بعد از کمی مکث؛ گفتم: دلم گرفته بود. علت خاصی نداشت.
-اون دختره کلاغ سیاه، حرفی بهت زده؟
چشمهام از تعجب گرد شد. به تته پته افتادم و گفتم: نننه اصلا.
-بهش بگو اگه یک بار دیگه فضولی من و لیلی و ژینا رو بکنه، از این دانشگاه فراریش میدم.
+چَشم. میشه یکمی آروم تر بکشم، مچ دستم خسته شد.
-اوکی آروم بکش، یه وخ نمیری بیفتی رو دستم.
سحر دوباره بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: چرا تاپ و شورتی که من برات خریدم رو نمیپوشی؟
+علت خاصی نداره. فقط…
-فقط چی؟
+آخه سردم میشه.
-اتاق به این گرمی، چطوری سردت میشه؟ چیه نکنه هنوز به عالم و آدم شک داری؟
+نه اصلا.
-پس امشب میپوشیش، فهمیدی؟
+بله فهمیدم.
-بدون سوتین هم میپوشی.
+چَشم.
سحر پاهاش رو دراز کرد و گفت: پاهام رو هم لیف بکش.
کنار سحر نشستم تا به پاهاش مسلط باشم. حس معذب و خجالتی که سری قبل با دیدن بدن لُختش بهم دست داده بود، برگشت توی وجودم. سعی کردم به سینهها و کُسش نگاه نکنم. سحر متوجه سعی من شد و گفت: چیه روت نمیشه نگام کنی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه.
-از انگشتها و کف پام شروع کن.
+چَشم.
لیف رو دوباره با صابون کفی کردم و انگشتها و کف پاش رو لیف کشیدم. همچنان روم نمیشد که نگاهش کنم اما متوجه سنگینی نگاهش بودم. وقتی به ساق پاش رسیدم، سحر گفت: خودت هم دوش لازم شدی.
با تکون سرم حرفش رو تایید کردم و گفتم: آره.
سحر مچ دستم رو گرفت و گفت: پاهام خسته شد. وایمیستم و همه جام رو لیف بکش.
صندلی رو گذاشت کنار و ایستاد. هنوز رون پاهاش رو لیف نکشیده بودم. جلوش زانو زدم و شروع کردم به لیف کشیدن رون پاهاش. هر چی بالا تر میرفتم، استرس و خجالتم بیشتر میشد. حتی دستم به لرزش افتاد. وقتی رون پاش رو لیف کشیدم، لیف رو گذاشتم روی شکمش. سحر با یک لحن دستوری و جدی گفت: گفتم همه جام.
کمی مکث کردم و به آرومی جلوی کُسش رو لیف کشیدم. بعدش ایستادم و شکم و سینههاش رو لیف کشیدم. به خاطر بلندی قدش و برای لیف کشیدن گلوش، سرم رو باید بالا میگرفتم. نگاهش جدی بود اما حس کردم که یک لبخند محو روی لبهاش نشسته. پشتش رو کرد و گفت: پشت پاهام رو هم بکش. دوباره نشستم و این بار پشت پاهاش و کونش رو لیف کشیدم. ایستادم و گفتم: تموم شد.
-بین پاهام رو خوب نشستی.
یک نفس عمیق کشیدم و لیف رو بردم بین رونهای پاهاش. دستم چند بار به شیار کُسش خورد. امواج خجالت و احساسات نا شناخته درونم، هر لحظه بزرگ تر میشد. سحر برگشت و گفت: بسه وایستا.
وقتی ایستادم، سحر نگاهم کرد و گفت: دوست داری، من هم تو رو بشورم؟
اینقدر درونم به هم ریخته بود که نمیتونستم حرف بزنم. سحر دستهاش رو برد پشتم و بند سوتینم رو باز کرد. بعدش خم شد و شورتم رو هم درآورد. لیف رو از توی دستم گرفت و انداخت روی زمین. صابون رو برداشت و گفت: بهتره که اول بدن رو با صابون کفی کنی و بعد لیف بکشی.
از گردنم و به آرومی شروع کرد به صابون کشیدن. پشت هم آب دهنم رو قورت میدادم و با هر لمس سحر، احساسات عجیب و نا شناختهام، با شدت بیشتری به روان من حمله میکردن. سحر اول سینههام رو با صابون کفی کرد و بعد با دستش شروع کرد به پخش کردن کف صابون، روی سینههام. در برابر سحر، همه چیز برای من اولین بار محسوب میشد. هیچ کَسی هرگز سینههای من رو لمس نکرده بود. نا خواسته یک نفس عمیق آه مانند کشیدم و یک قدم به عقب رفتم و چسبیدم به دیوار حموم. لبخند سحر نمایان تر شد و گفت: از چی میترسی؟
همچنان نمیتونستم جواب سحر رو بدم. میترسیدم به خاطر اینکه جوابی بهش نمیدم، عصبانی بشه. اما اصلا عصبانی نشد. اومد نزدیکم و صابون رو گذاشت روی شکمم. ضربان قلبم بالا رفته بود و کامل حسش میکردم. سحر صابون رو به آرومی روی شکمم کشید. به خاطر سریع تر شدن تنفسم، شکمم و سینههام، جلو و عقب میشد. سحر صابون رو ثابت گذاشت روی شکمم و انگار از جلو و عقب شدن شکمم، خوشش اومده بود. به چشمهای لرزونم نگاه کرد و دست دیگهاش رو گذاشت روی قلبم. لبهاش رو نزدیک لبهام آورد و گفت: قلبت مثل گنجشکهای کوچولو، تند تند میزنه.
تا میتونستم خودم رو به دیوار حموم فشار دادم و حتی کف دستهام رو هم چسبوندم به دیوار حموم. سحر بعد از چند ثانیه مکث، کمی از من فاصله گرفت و صابون رو برد به سمت کُسم. هم زمان که شیار کُسم و بین پاهام رو کفی میکرد، به چشمهام زل زده بود. وقتی صابون رو توی شیار کُسم کشید، یک آه نا خواستهی دیگه کشیدم. سحر دوباره یک لبخند محو زد و نشست جلوم. رون پاهام رو به آرومی کفی کرد. صورتش دقیقا جلوی کُسم بود و داشتم از خجالت میمردم. همچنان خودم رو به دیوار فشار دادم که سحر گفت: پشتت رو کن.
سریع پشتم رو کردم. انگار توی این وضعیت که فقط دیوار رو ببینم، راحت تر بودم. سحر پشت ساق و رونهام رو کفی کرد. وقتی دستش رو گذاشت روی کونم، یک لرزش نا خواسته وارد بدنم شد. اما سحر هیچ توجهی به شرایط من نداشت و به آرومی مشغول کفی کردن کونم و گودی کمرم بود. بعد از چند دقیقه ایستاد. کمرم و پشت گردنم رو هم کفی کرد. وقتی کل بدنم کفی شد، لیف رو برداشت و شروع کرد به لیف کشیدن بدنم. اول پشتم رو لیف کشید و بعد ازم خواست که برگردم و جلوم رو لیف کشید. بعدش هم لیف رو داد به دستم و گفت: صورتت رو خودت لیف بکش.
لیف رو از توی دستش گرفتم. خواستم صورتم رو لیف بکشم که گفت: معمولا اینجور مواقع، تشکر میکنن.
به چشمهای خونسرد سحر نگاه کردم و گفتم: ممممنون.
سحر لبخند زد و گفت: خواهش میکنم.
صورتم رو خیلی سریع لیف زدم و به سحر گفتم: میشه من اول دوش بگیرم و برم؟
-اوکی، فقط یادت نره امشب چی بپوشی.
میخواستم به سحر بگم که شورت صورتی که برام خریدی رو روم نمیشه جلوی جمع پام کنم، اما شهامتش رو نداشتم. دوش آب رو باز کردم و گفتم: چَشم.
داشتم خودم رو توی رختکن حموم خشک میکردم که سحر در حموم رو باز کرد و بای صدای بلند گفت: لیلی بیا کارت دارم.
وقتی لیلی اومد، یک نگاه معنا دار به من کرد و رو به سحر گفت: جونم عشقم.
سحر به من اشاره کرد و رو به لیلی گفت: یکمی به این برس. نمیخوام آبرومون جلوی افخم و هم اتاقیهاش بره.
لیلی با انگشت شستش، حرف سحر رو تایید کرد و گفت: موافقم. خیالت تخت، بسپرش به من.
لیلی رفت و بعد از چند لحظه برگشت. یک لوسیون داد به دستم و گفت: خودت رو قشنگ خشک کن و بعدش این لوسیون رو به همه جای بدنت بمال. لوسیون که دیگه میدونی چیه؟
لوسیون رو از دست لیلی گرفتم و گفتم: آره میدونم، ممنون. فقط میشه لطفا تاپ سفید و شورت صورتی که سحر برام خریده رو بیاری؟ توی کمد لباس…
لیلی حرفم رو قطع کرد و گفت: میدونم کجاست.
از بوی لوسیون خوشم اومده بود. یک عطر ملایم و دلنشین داشت. کل بدنم رو لوسیون زدم. لیلی تاپ و شورتم رو آورد و لوسیون رو ازم گرفت. اینکه همهاش نگران این بودن که من با دهاتی بازیهام، آبروشون رو ببرم، حس بدی بهم میداد. بیشتر از همه از دست خودم عصبانی بودم که چرا همچین آدمی هستم. چرا نباید اینقدر برای خودم هویت داشته باشم که لازم نباشه بقیه برام تعیین تکلیف کنن. حس عصبانیتم و احساساتی که با سحر توی حموم داشتم، ترکیب شده بود. وقتی از حموم خارج شدم، لیلی به تخت خودش اشاره کرد و گفت: بشین تا بیام موها و صورتت رو درست کنم.
ژینا یک نگاه به سر تا پام کرد و همراه با یک پوزخند؛ گفت: حموم خوش گذشت؟
جوابی به ژینا ندادم و نشستم روی تخت لیلی. موهام رو شونه کرد و دم اسبی از بالا بست. بعد برام یک خط چشم مشکی کشید و یک رژ لب صورتی کم رنگ به لبهام زد. وقتی کارش تموم شد، رو به ژینا گفت: ببین چه عروسکی شده. فقط حیف که صورتش هنوز پشمالوعه و ابروهاش هم پاچه بزیه.
ژینا گفت: آسیاب به نوبت. به وقتش ترتیب اونا رو هم میدیدم.
لیلی به من نگاه کرد و گفت: برو خودت رو جلوی آینه ببین.
وقتی خودم رو توی آینه دیدم، برای چند لحظه از خودم خوشم اومد، اما چون تجربه اینطوری بودن رو هرگز نداشتم، استرس و احساسات نا شناختهی درونم، همچنان توی وجودم و به صورت موج، میرفت و میاومد. برگشتم و رو به لیلی گفتم: ممنون.
ژینا گفت: آخه حیف این همه خوشگلی نیست؟ چرا اینقدر سخت میگیری؟ دیوونه جون، همه دارن به خوشگلی و خوش اندامی تو حسودی میکنن. مطمئن باش که جزء خوشگلترین دخترهای دانشگاه هستی. خبر داری با پسرهای دانشگاه چیکار کردی؟
تعجب کردم و خیلی سریع گفتم: به خدا من با پسرهای دانشگاه کاری نکردم.
لیلی و ژینا زدن زیر خنده. لیلی حتی از شدت خنده، روی تختش ولو شد و دلش رو گرفت. ژینا سعی کرد دیگه نخنده و گفت: جوجه خنگی دیگه.
متوجه خندهشون نشدم و مطمئمن بودم که کاری با پسرها نکردم. لیلی به خاطر خندهی زیاد، اشک توی چشمهاش جمع شده بود. نشست و گفت: منظور ژینا اینه که کل پسرهای دانشگاه تو کف تو هستن.
چند لحظه فکر کردم و بالاخره متوجه حرفهای ژینا شدم. از سوتی که دادم خجالت کشیدم و رو به ژینا گفتم: ببخشید متوجه منظورت نشدم.
ژینا یکهو جدی شد و گفت: گاهی وقتها فکر میکنم عمدا خودت رو به خنگی میزنی. آخه خبر دارم که استعدادت توی درسهات عالیه. همچین آدم با استعدادی، نمیتونه بعضی وقتها، تا این اندازه خنگ باشه.
رو به ژینا گفتم: من واقعا متوجه منظورت نشدم. من حتی…
سحر از حموم خارج شد و من حرفم رو قورت دادم. حولهاش رو پیچیده بود دورش و نشست روی تختش و گفت: به چی میخندین؟
ژینا گفت: داشتیم به جوجه صورتی میخندیدیم.
سحر به من نگاه کرد و گفت: چه جوجه صورتی خوشگلی. هر روز آدمیزاد تر از دیروز.
چهارزانو نشستم روی تختم و تکیه دادم به دیوار. نمیدونستم که باید از تعریفهاشون خوشحال باشم یا ناراحت. تو همین حین، در اتاق رو زدن. ژینا با صدای بلند گفت: اگه خودی هستی، در بازه.
افخم در اتاق رو باز کرد. سرش رو آورد داخل و گفت: بچهها آماده باشین که امشب قراره بترکونیم.
سحر مشغول خشک کردن موهاش بود و در جواب افخم گفت: چند نفرین افخم؟
افخم گفت: با خودم میشیم پنج نفر.
سحر گفت: بخشکه این شانس. این آخر هفته همه نیت کردن تو خوابگاه بمونن.
افخم تُن صداش رو آهسته کرد و گفت: یکی از بچههای خودمون نیست اما امشب مهمون ویژه دارم. همون دختره که در موردش باهاتون حرف زده بودم.
ژینا با تعجب گفت: واقعا؟
لیلی گفت: اسمش روناک بود، آره؟
افخم چشمک زد و گفت: آره.
سحر لبخند زد و گفت: حالا شد یه چیزی. پس امشب قراره کلی خوش بگذره.
افخم یک بوس برای سحر فرستاد و گفت: شام هم مهمون من. تا دو ساعت دیگه خراب میشیم سرتون.
ژینا گفت: من فقط پیتزا گوشت میخورما.
افخم خواست جواب ژینا رو بده که نگاهش به من افتاد. چشمهاش از تعجب گرد شد و گفت: تو همون جوجه سال اولیه هستی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.
افخم یک نگاه به سحر و لیلی و ژینا انداخت و با یک لحن خاصی گفت: شما سه تا خیلی کُسکشین.
بعد در رو بست و رفت. ژینا خیلی سریع رو به لیلی گفت: زود باش ما هم بریم حموم. مگه نشنیدی چی گفت، اون دختره هم هست.
لیلی شونههاش رو انداخت بالا و گفت: افخم زیاد لاف میزنه. حالا شاید…
سحر حرف لیلی رو قطع کرد و گفت: نه لاف نزده. دختره واقعا دوست دختر نوید زارعیه.
لیلی رو به سحر گفت: خب دوست دختر همچین پسر خفن و پولداری، چرا باید با افخم دوست بشه؟
سحر گفت: اینکه چطوری با هم آشنا شدن رو نمیدونم. اما دختره به واسطهی افخم با یک دکتر زنان آشنا شده و تونسته بدون دردسر، بچهاش رو سقط کنه.
ژینا با هیجان گفت: اگه مخ دختره رو بزنیم، میتونیم بریم تو اکیپ نوید.
لیلی گفت: اگه افخم همچین کاری برای دختره کرده، چرا خودش نتونسته بره تو اکیپشون؟
سحر پوزخند زد و گفت: توقع داری با این قیافه زشتش، بره تو همچین اکیپی؟
ژینا حرف سحر رو تایید کرد و گفت: حالا واقعا چیزهایی که در مورد نوید و مهمونیهاش میگن، حقیقت داره؟
سحر گفت: قراره همین رو بفهمیم دیگه. امشب تا میتونیم باید هوای دختره رو داشته باشیم.
سحر بعد به من نگاه کرد و گفت: مهمون افخم، امشب روی تخت تو میخوابه. بقیهشون هم رو زمین بخوابن. تو هم پیش من میخوابی.
ژینا حولهاش رو برداشت و رو به لیلی گفت: پاشو دیگه، وقت نیست.
ژینا قبل از اینکه بره توی حموم، به من نگاه کرد و گفت: لطفا امشب خنگ بازی رو بذار کنار. اگه گند بزنی، من میدونم و تو.
لیلی هم حولهاش رو برداشت و همراه ژینا رفت توی حموم. برام سوال بود که این دختره روناک کیه که تا این حد براشون مهمه. سحر ایستاد و بدنش رو لوسیون زد. از داخل لباسهاش دو دست تاپ و شلوارک برداشت. نشون من داد و گفت: کدوم؟
به تاپ و شلوارک مشکی که دو طرفش، یک خط سفید داشت، اشاره کردم و گفتم: این.
سحر بدون اینکه شورت و سوتین بپوشه، تاپ و شلوارکش رو پوشید. بعدش موهاش رو شونه کرد و باز گذاشت. کراتینه بودن موهاش حالت لختی موهاش رو جذاب تر کرده بود. بعد از مرتب کردن موهاش، یک لاک صورتی از داخل لوازم آرایشش برداشت و گفت: همیشه خودم باید حواسم به همه چی باشه.
سحر اومد به سمتم و نشست روی تخت من. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: از سری بعد، خودت لاک میزنی.
سحر با حوصله، ناخونهای دست و پام رو لاک زد. وقتی کارش تموم شد، ایستاد و گفت: حالا واقعنی شدی جوجه صورتی.
نشست روی تخت خودش و ناخنهای خودش رو لاک قرمز زد و صورتش رو هم آرایش کرد. دست و پاهام رو جوری نگه داشته بودم که لاک صورتیام کامل خشک بشه. سحر لبخند زد و گفت: خشک شد بابا، راحت باش.
دست و پاهام رو جمع کردم. خواستم از سحر یک سوال بپرسم که حرفم رو خوردم اما متوجه شد و گفت: چرا خوردیش؟ بگو.
چند لحظه به سحر نگاه کردم و گفتم: ژینا گفت که پشت سرم، یعنی پسرها، یعنی اینکه…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: پشت سرت میگن خوب تیکهای هستی. معلومه وقتی تیپ و ظاهرت شبیه آدمیزاد شده، همه متوجه خوشگلیهات میشن. کجاش برات عجیبه؟
+این زشت نیست؟
-احمق جون، ملت خودشون رو جر میدن که دو زار دیده بشن. اینکه خوشگل و خوشاندامی و همه از تو خوششون اومده، زشته؟ نکنه اینم توی دروس حجاب مامان جونت تدریس شده؟ از همون حرفها که میگه خودتون رو توی گونی کادو پیچ کنین تا یه وقت پسرها شما رو نخورن. این جماعت کلاغ سیاه از بس زیر چادر بودن، هم تنشون کپک زده و هم مغزشون بوی گُه میده.
همیشه از اینکه اکثریت دانشگاه، من رو مسخره میکردن و از دیدشون یک دختر دهاتی بودم، غمگین و ناراحت و عصبی میشدم. اما حالا هم که داشتن در مورد زیبایی چهره و اندامم حرف میزدن، حس خوبی بهم نمیداد. اما کمی هم برام جالب بود. حسابی رفتم توی فکر و داشتم حرفها و نگاههای بچههای دانشگاه رو در مورد خودم تصور میکردم. سحر پرید توی افکارم و گفت: بیا اینجا پیش من.
با قدمهای آهسته به سمت سحر رفتم. به وضوح به پاهام و شورتم نگاه کرد و حتی متوجه برق چشمهاش هم شدم. وقتی نشستم، بازوهام رو محکم گرفت. توی چشمهام نگاه کرد و با یک لحن جدی گفت: تو دیگه به خانوادهات تعلق نداری. تو قراره خانم دکتر بشی و دنیای واقعی تو اینجا و بین همین آدماست. این رو توی کلهات فرو کن و گُه نزن توی آیندهات. اینکه یکی خوشگل باشه و همه از خوشگلیاش حرف بزنن، اصلا عجیب نیست. عجیب اون مزخرفاتی هستش که توی کلهی پوک تو فرو کردن. میفهمی چی میگم؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره
سحر انگشتهاش رو کشید روی بازوهام و گفت: امشب میدونی که چرا اصرار دارم تا این همه سکسی و خوشگل باشی؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
سحر با یک لحن خاص و مرموز گفت: چون دوست دارم چشم همهشون در بیاد. افخم و هم اتاقیهاش از اون حرفکشهای قهار هستن. امشب و اینجا، هر چیزی که ببینن و بشنون رو همه جا پخش میکنن. میخوام همه بدونن که چه جوجه صورتی خوشگلی هم اتاقی ما شده. قراره دیگه همه فراموش کنن که تا چند وقت پیش، از این کلاغ سیاههای کپک زده بودی. بعدش کم کم میفهمی که خوشگل و خوشاندام بودن، چه مزیتهایی داره. هیچ پسری نمیتونه جلوی یک خانم دکتر خوشگل مقاومت کنه.
به خاطر تعریفهای سحر، یک لبخند نا خواسته زدم. هر احساسی که به خاطر رفتار و حرفهای سحر تجربه میکردم، برای من جدید و نا شناخته بود. تا حدود زیادی متوجه حرفهاش بودم. داشت از همون اعتماد به نفسی حرف میزد که من اصلا نداشتم. سحر از لبخند من خوشش اومد و گفت: آفرین حالا شدی دختر خوب. امشب قرار نیست لبخند خوشگلت محو بشه. به همه ثابت که خودت رو دوست داری. میفهمی چی میگم یا نه؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آره یعنی نه، یعنی سعی خودم رو میکنم.
-در ضمن خودم هوات رو دارم. اگه دیدم دارن اذیتت میکنن و میخوان ببرننت توی حاشیه، ترتیب همهشون رو میدم. فقط به شرطی که به من اعتماد کنی و پشت من باشی. اوکی؟
+اوکی.
وقتی ژینا و لیلی از حموم بیرون اومدن، مثل سحر، حسابی به خودشون رسیدن و آرایش کردن. ژینا یک تاپ و دامن کوتاه سرمهای و لیلی یک تاپ و شلوارک مغز پستهای پوشید. ژینا بعد از اینکه حاضر شد، گوشیاش رو برداشت و گفت: بیایین سلفی بگیریم.
اول فکر کردم که فقط میخوان سه نفری سلفی بگیرن. برای همین نرفتم طرفشون. اما سحر اخم کرد و گفت: چرا نشستی؟
من هم بلند شدم و کنار سحر ایستادم. سحر دستش رو گذاشت روی پهلوم و کمی پهلوم رو فشار داد. برای چند ثانیه، یاد لمس دستهاش توی حموم افتادم. نا خواسته، آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر به من نگاه کرد و گفت: به دوربین گوشی نگاه کن عزیزم.
ژینا تو چند تا وضعیت متنوع، از همهمون عکس گرفت. بعد عکسهای توی گوشیاش رو نگاه کرد و گفت: هر کی وارد این اتاق بشه، چشمهاش در میاد. مخصوصا روناک. همهمون حسابی خوشگل شدیم.
لیلی گفت: مخصوصا اگه این جوجه صورتی رو ببینن. دقت کردین، وقتی افخم، مهدیس رو دید، چطوری شد؟
ژینا گفت: آره شک نکن همه جا پخش میکنه. فقط امیدوارم این دختره خراب نکنه.
سحر رو به ژینا و با یک لحن جدی گفت: اینقدر به مهدیس گیر نده. همینکه داره تمام تلاش خودش رو میکنه تا هم پای ما بشه، کافیه. خودت رو یادت رفته یا بگم چه عن دماغی بودی؟
چهرهی ژینا درهم شد و گفت: خب حالا.
سحر گفت: امشب بالاخره میفهمیم که شایعات در مورد نوید و روناک درسته یا نه.
لیلی گفت: من که بعید میدونم.
ژینا رو به لیلی گفت: ای بابا تو همهاش بد بینی.
سحر گفت: خب حالا بحث نکنین. یک مطلبی هست که تا قبل از اینکه بیان باید بهتون بگم.
ژینا گفت: چیزی شده؟
سحر نشست روی تختش و گفت: نه چیزی نشده. از این به بعد و مثل سابق، نظافت اتاق و آشپزی، نوبتی انجام میشه. مهدیس دیگه جزئی از ماست و من بهش اطمینان کامل دارم. تا حالا یک کلمه هم جایی در مورد اتفاقات این اتاق حرف نزده.
لیلی با یک لحن شیطون گفت: پس معلومه حسابی تو حموم بهتون خوش گذشته.
به سحر نگاه کردم و به خاطر تصمیمی که گرفته بود، شوکه شدم. باورش برام سخت بود که من رو جزئی از خودشون بدونن. یک احساس دو گانه بهم دست داد. از یک طرف خوشحال شدم و از یک طرف ترسیدم. خوشحال از اینکه حمایت آدمی مثل سحر رو داشتم و ترس از اینکه همچنان سحر و لیلی و ژینا برای من نا شناخته و عجیب و غریب بودن. سحر رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: از این به بعد هر کَسی که بهت گفت بالای چشمت ابرو، فقط کافیه اشاره کنی. حالا چه پسر باشه و چه دختر. چه نظافتچی باشه و رئیس دانشگاه. فقط مطمئن باش که از کارش پشیمون میشه. اوکی؟
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: ممممنون.
ژینا خودش رو برای سحر لوس کرد و با یک لحن طنز گفت: سحر جون، این لیلی همیشه به من میگه که بالای چشمم ابرو. میشه نسخهاش رو بپیچی؟
سحر بدون مکث گفت: لیلی همینکه دم دست تو، هنوز زندهاس، بسه. تا ویروسی مثل تو، توی زندگیاش میلوله، نسخه فایده نداره.
لیلی زد زیر خنده. من هم خندهام گرفت. ژینا اومد به سمت من. نوک انگشتهاش رو کشید روی گردنم و گفت: میبینم که جوجه صورتی بلده بخنده.
سعی کردم نخندم و گفتم: ببخشید.
سحر گفت: معذرتخواهی لازم نیست. از این به بعد آزادی که با همه شوخی کنی و به شوخی بقیه بخندی.
حس کردم که ژینا از خندهی من خوشش نیومد. کاملا جدی به من نگاه کرد و گفت: آره جوجه جون. از این به بعد آزادی هر کاری که دوست داری بکنی.
سحر متوجه ناراحتی ژینا شد و گفت: میشه از مهدیس بکشی بیرون؟ چت شده تو؟
ژینا پوزخند زد و گفت: هیچی نشده.
گوشی سحر زنگ خورد. از صحبتهاش فهمیدم که کامبیز باهاش تماس گرفته. چند جمله به هم گفتن و سحر گوشی رو قطع کرد. بعد رو به همگیمون گفت: کامبیز میگه پارتی اون یارو دوستش، آخر هفته دیگه است. توی یک ویلای خارج شهر.
نوشته: شیوا