داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

گاییدن زن درجه دار (۱)

باسلام
این داستان نه تخیلیه ونه خالی بندی بلکه واقعیته
سال91رفتم درمغازه لوازم یکی ومکانیکی دوستام که داشتن باهم حرف میزند،بارضابیشترراحت بودم تا رسول،چون با رضا چندباری قاچاقی کوس برده بودیم خونشون، پرسیدم چی میگین،رضابه رسول گفت بهش نگی ازچنگمون درش میاره، گفتم چی میگین، یه سواری اومد راننده رسول صدازد، رضا گفت بیرم داخل مغازه، رفتیم داخل مغازه لوازم یدکیش، پرسیدم جریان چیه
گفت یکی از دوستام امید، یه شماره زنی به اسم سارابهم داده، خودش پیشش رفته ولی هرکاری میکنم پانمیده، گفتم شمارش میدی گفت باشه ولی تک خوری نکنی گفتم باشه، شماره گرفتم رفتم، فرداش ساعت 10/5صبح بهش زنگ زدم شماره ثابت بود، یه خانومی باصدای خواب آلودگفت بله بفرمایید، گفتم سلام سارا خانوم خوبی، گفت شما؟ گفتم یه دوستو قطع کرد، دوباره زنگ زدم گفت چکارداری، گفتم هیچی میخوام باهات حرف بزنم گفت من حوصله ندارم، گفتم باشه پس کی باهات تماس بگیرم، گفت باشه بعدا”چون رضاگفته بودشوهرش درجه داره وساعت2میره خونه، ساعت 1بعدظهربهش زنگ زدم گفت بله گفتم سلام سارا جون خوبی، گفت شما گفتم سعیدم، گفت خوب بگوکارت چیه، گفتم هیچی میخوام باهات دوست بشم گفت خیلی ببخودی کردی، گفتم باشه پس امیدچطوربیخودنکرده به من رسید بخودکردم گفت امیدکیه گفتم همونیکه شبت امدتادم صبح پیشت بود، بدجوریم بالاآورده بودگفت کی بهت گفته گفتم چکارداری، گفت میتوتی بیای داخل منازل سازمانی گفتم اره گفت بیا قبلش زنگ بزن بروفروشگاه اتکا منازل سازمانی میام میبینمت، فرداش ساعت11وارد منازل سازمانی شدم بهش زنگ زدم که اومدم، گفت حالا میام، گفتم مشخصاتت چیه، گفت چادرگلداری سرمه، قدم کوتاه ولی توپولم، دسته کلیدا دستم میگیرم، وارد فروشگاه شدم بزرگ بود چرخی زدم داخل قفسه نگاه میردم، رسیدم قسمت قفسه موادبهدلشتی دیدم یه خانومی بامشخصات ش خم شده داره کیسه زباله نگاه میکنه، لامصب باسن برجسته وتوپولش، زده بیرون یه لحظه خواستم باسنشوبغل کنم، رفتم طرفش اطرافم نگاه کردم خلوت بود، سربازفروشگاه پشت میزبود دیدنداشت رفتم کنارش دستم گذاشتم روکمرش گفتم سلام سارا جون گفت سعیدی گفتم بله، گفت خودمونیم خوشتیپی، گفتم مرسی لطف دارید، گفتم چندسالته، گفت 28سال گفتم پس10سال ازشمابزرگترم، گفت، دم درچجوری اجازه دادن بیای داخل خونه سازمانی، گفتم اسم بابای یکی ازدوستام گفتم فامیلمونه اجاره دادن، گفت پس خیلی زرنگی گفتم اگه زرنگ نبودم توحالا پیشم نبودی، گفتم راستی اهل کجایی گفت بماند، گفت بایدبرم شوهرم میادنهاردرست نکردم، گفتم چجوری میتونم ببینمت، گفت تلفنمون یه طرفه شده بدهی داره وگرنه خودم بهت زنگ میزنم گفتم چقدربدهی داره گفت 120هزارتومان گفتم باشه خودم میدمش، ولی حالا پول همرام نیست، فردا صبح میارم میام کدوم بلوکین، گفت بلوک11طبقه3واحد6گفتم وقتی اومدم بچه هات خونه هستن، خندیدگفت من بچه ندارم😳گفتم واااقعا چرا گفت مشکل از شوهرمه بچه دارنمیشه،، ناخداگاه دست سفیدتوپولو گوشتیش گرفتم، گفت دستت چقدرداااغه، گفتم فردامیام، بخاطرردگم کنی مقداری چیپس وتنقلات بردم صندوق حساب کردم وسوارماشینم شدم برگشتم شهر،فرداش ساعت10صبح زنگ زدم گفتم دارم میام، رسیدم دم دژبانی سربازه گفت کجامیری گفتم ازاقوام جناب سرگردفلانیم،، گفت مدارک شناسایی کارتی گواهینامه بزاربرگشتی بگیرش تا 500متری بلوک 11رفتم دیدم سارا ازبالا نگاه میکنه ازراپله رفتم بالا رسیدم طبقه سوم ، سارا بایه چادرگلدارسفید تودهنه دربودگفت همسایه بلوک روبه روی داره نگاه میکنه برنگرد، پولو بزاتوجاکفشی، برو،خم شدم پولوگذاشتم توجاکفشی یه لحظه سرم بلندکردم دیدم سارا چادرشوبازکردوااای چی دیدم یه تاپ نازک کوتاه تابالا نافش بدون سوتین، بدن سفید عین برف سفید، گفتم ببام داخل گفت دیوونه شدی همسایه بلوک وبه روی نگاه میکنه، بروبهت زنگ میزنم، برگشتم شهر، چون منازل سازمانی باپادگان خارج از شهرمون بودیه8کیلومتری میشود، دیگه هر روز کارمون شده بود تماس تلفنی، یه ماهی گذشت، یه روز گفت شوهرم به مرکز استان ستاد لشکر انتقال دادن، ولی اونجا خونه از خودمونه ولی مستاجر داره باید پول مستاجر جور کنیم بیرون بره تا خودمون ساکن بشیم، گفت شوهرم یه پیکان مدل پایین رنگ نخودی داره فروخته مقداری طلا دارم باید بعدظهر با شوهرم بیایم شهر بفروشیم گفتم پس میام دنبالتون گفت دیوونه شدی، گفت نترس جوری سوارتون میکنم شوهرت متوجه نشه، فقط بگو ساعت چند میخواین بیاین شهر گفت ساعت 5غروب هوا خنک بشه، سواری سمندم بردم کارواش تمیز شستم ساعت4رفتم سمت منازل سازمانی رفتم ماشینو زدم زیرسایه درختای اطراف فروشگاه منتطر شدم بیان، نیم ساعتی صبر کردم دیدم بله باشوهرش ساک به دست اومدن، گذاشتم ازم رد بشن، صد قدمی که رفتن کولر روشن رفتم کنارشون بوق زدم شوهرش با دست گفت داخل شهر، خانومش با ساک رفت عقب شوهرش اومدجلو سلام علیکم و تشکر کردن، رسیدم دم دژبانی به سربازه گفتم کارتم بیاره، از پادگان زدم بیرون شوهرش پرسید شغلتون چیه اینجا چکار داشتی گفتم شغلم آزاده و از اقوام جناب سرگرد فلانیم، حرف از سختی شغلی زد که آره بعداز 16سال خدمت در مناطق مرزی تازه به مرکز استان منتقل شدم، گفتم درجه تون چیه گفت ستوان سومم، گفتم بابا فکر کردم حالا تیمساری😁هرز گاهی از تو آیینه چشمک چشمکی به سارا مینداختم، تا رسیدیم شهر تشکر کردن وپیداشدن،2بعدش من بخاطر انجام کاری12روز رفتم سلیمانیه عراق، برگشتم هرچی به خونه سارا زنگ میزدم کسی گوشی برنمیداشت، نگو که انتقالی رفتن استان و خونه سازمانی خالی کردن، متاسفانه شماره دیگه ی از سارا نداشتم

ادامه…

نوشته: سعید

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها