داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فندک تب دار (۱)

خسته بودم . به بهانه سرویس بهداشتی از مغازه زدم بیرون ، داشتم قدم میزدم و سیگار میکشیدم ک چشمم به دختر و پسری خورد ک زیر باران کاملا خیس شده بودن و قهقهه میزدن . چقد خوشم اومد ازشون ،ب سمتشان کشیده شدم و بهشون خیره شده بودم و حسودیم شده بود و به سحر فکر میکردم . بهشون داشتم نزدیک تر میشدم و نمیدانم چرا انقد اون دختر منو یاد سحر می انداخت . وای چی میدیدم … اون خود سحر بود با یکی دیگه . سیگارمو انداختم و ب سمتشون رفتم …
بله خود سحر خانم هستن ک دارن با ی مرد غریبه صحبت میکنه و میخندن …
چشممو باز کردم ک دیدم یه چهره سیاه جلومه و میگه پاشو پستت داره شروع میشه .
یکم گیج شده بودم ک چه خواب احمقانه ای بود و خوشحال از این که همش یه خواب بیش نبود .
از اون طرف هم سید رضا بود ک میگفت ولک زود باش پستت شروع شده 10 دقیقست دارم صدات میزنم ک بیدار بشی و… به حرفاش توجهی نداشتم و فکرم همش پیش خواب احمقانه بود . بند پوتین رو یکی در میان بستم . سیگارمو روشن کردم و سمت اسکله رفتم . چقدر سرده سیگار دومی رو پشت سیگار اولی روشن کردم . همش فکرم پیش سحر بود . داشتم ب موج های دریا نگاه میکردم ک گوشی رو از جاساز در اوردم.

چرا پیام نمیده اه . خودش گفت ک همین ساعت بهت پیام میدم…

ولش کن حتما خوابش برده ک پیام نداده.

با خودم فندک تبدار رو زمزمه میکردم . نمیدونم چرا همش این اهنگ توی ذهنم مرور میشه .

خط رو پیشونیم
دستای لرزونم
پاهای بیجونم

روح سرگردونم
گلای ایوونم
حتی چوب سیگارم
فندک تب دارم …

دوس دارم برگردییی…

…!!!

هر وقت ک میخوام برم مرخصی همینطور بود . شب سنگین و پست دو ساعته دوسال طول میکشیه . همش تو فکرخواب کذایی بودم ک نکنه چیزی هست و من نمیدونم

جدا از اینا ک سحر نمیدونه من قراره فردا صبح برم مرخصی .

اخ که چقدر خوشحال میشه . این فکر خیلی خوشحالم میکنه ک فردا شب حتما عشقمو میبینم …
سعی کردم ذهنمو از خواب دور کنم و به این فکر میکردم ک فردا شب چه شب خوبیه . تو خیابونای چمران باغ رویا چقد خوش بگذره بهمون .

بالاخره پستم تموم شد …

جواد پاشو پستت شروع شده . چشماشو باز کرد گفت اه من هنوز ماهشهر هستم که .خندیدمو گفتم پاشو حالا حالاها ما پادگان مجیدیه هستیم و فعلا باس پست بدیم اشخور . خندید و گفت اره والا . دهنمون سرویسه تا بگذره .

از اونجا خندم گرفت ک اول پاشد ی روز دیگه از تقویمو خط زد گفت اینم از یه روز دیگش . نبود 420 روز دیگه …

گفتم پاشو کاسه گوزتو جم کن بابااااا برو پستتو بده اشخور .

با خودش حرف میزد و هی زیر لب میگفت کی ای محمد خدمتش تموم میشه اه .
بلند بهش گفتم ایشالله ک تمومم تا 40 روز دیگه . تا چشت دربیار پایه بوق .
گف عه شنیدی … و دوباره دوتایی خندیدم و رفت سر پستش …

از بیخوابی نشسته بودم و داشتم کمدمو مرتب میکردم ک یهو مسول شب اومد.

داری چیکار میکنی ؟

دارم کمدمو مرتب میکنم واسه چند روزی ک نیستم .

چقد عجله داری باااااو کوووو تاااا فرداااا
ذوق میکنی ک میخوای بری . بازم برمیگردی استاااااا

پوز خندی زد و رفت

منم درگیر کمد بودمو بی سر صدا داشتم همه چیو مرتب میکردم .

دلم سیگار کشید و دوباره رفتم بیرون توی محوطه و یه نخ سیگار روی اسکله با جواد کشیدیم و پاکت سیگارمو بهش دادم و اینم واسه تو سگ خور

سگ خور خودتی استاااا دو نخ توش هس میخوام که ندی. … باز هم خنده …

برگشتم رو تخت اسایشگاه دراز کشیدم . نمیدونم کی خوابم برد …

کارای مرخصیمو انجام دادم و منتظر بودم ماشین گیرم بیاد از پادگان بزنم بیرون . هوووف چرا ماشین نیست . داشتم پیاده میرفتم ب سمت دژبانی ک یه ماشین وایساد و منو تا دژبانی رسوند . از پادگان زدم بیرون رفتم سمت ترمینال و راننده تاکسی هی با زبون عربی با خودش میخوند و اگه پا میداد پشت فرمون یزله می رفت

رسیدم ترمینال . اتوبوس شیراز ساعت 4 عصر حرکت بود
بلیط گرفتمو رفتم توی شهر حمام و لباس و یکم خرید و این چیزا و کارامو انجام دادم و موهام یکم بلند شده بود . ی ارایشگاه و سه تیغ ریش و …

پیش به سوی شیرااااز …

از ترس این که اتوبوس حالا حالاها وای نسه چند نخ سیگار پشت ب پشت کشیدم و رفتم بالا . اتوبوس با تاخیر ی ساعته حرکت کرد . اخ ک چقد حس خوبیه سرباز نبودن . با وجود این که تغییر تیپ دادم و قیافمم ب سربازا نمیخورد دیگه ،هر کی نگاهم میکرد میگفت چن ماهته . اوووف ک چقدر تابلو بودم …

توی راه همش ب دکل های نفتی اغا جاری نگا میکردم . هوا تاریک و مشعل های اغاجاری همه جا رو سرخ کرده بودن . بازم فکر سحر اومد تو ذهنم ک الاناست ک برسم زنگ بزنم بهش بیاد دنبالم ک یهو چشمام بسته شد و خوابم برد !!!

با صدای خوردن قطره های بارون ب شیشه اتوبوس بیدار شدم . دشت ارژن بودم و دل تو دلم نبود ک الاناست ک میرسم شیراز .

گوشی یکی از همسفر هامو گرفتم و زنگ زدم به سحر ک خداروشکر خواب نبود . سلام کردمو گفتم تا بیس دقه دیگه ترمینال امیر کبیر میبینمت . با کلی ذوق و شوکه بودن گفت الان اماده میشم میام منتظرت میشم تا بیای .

همییشه سحر میومد دنبالم. چقد حس خوبی داشتم . …

همش از توی شیشه نگاه خودم میکردم و خودمو اماده میکردم ک مبادا نامرتب باشم

از اتوبوس پیاده شدم و سحرو دیدم ک از دور داره میاد طرفم مث صحنه اهسته شده بود زندگی . اه چرا اینجوریه . رفتم سمتشو و دستشو گرفتم و ی روبوسی و حرکت کردیم ب سمت ماشین و هی تنه می انداخت و که زود باش تنبل …
منم ک فقط نگاهش میکردم . رسیدیم تو ماشین ساعت حدودا یک بامداد بود .نگاهمون ب چشم هم بود چه حس خوبی داشتم ک کنار سحرم هستم اومدم بوسش کنم ک گفت چه خبرته اغا بذا برسی . هنور نرسیده و نخوسیده و … اغا میخواد بوسم کنه .

باشه بابااااا همچین میگه انگار دختر شاه پریونه ک اغااااش میخواد بوسش کنه

برو عامو …

سحر : چی میگی تو چن دقیقه دیگتو میبینم اغاااا

داشت تند تند صحبت میکرد و غررر میزد ک تو نباید خبر بدی واسه اومدنت و … .

منم ک مات صحبت کردنش بودم . اگه ناراحتی تا برگردم ؟؟

سحر : حالا ما ی شوخی کردیما . فررتی قهر میکنه !!

سحر : الان با ی حرکت خوشحالت میکنم .

دیدم وسط خیابون سیخ زد رو ترمز ،دیوونه چیکار میکنی وسط خیابون
وایسادیاااا!!

سحر : میخوام اغامو سوپرایز کنم

میخوام ک سوپرایز نکنی بزن کنار دیوونه

سحر : چیه خو اینجا کوچتونه نزدیک خونتون کجاش مث خیابونه . حواست کجاست یارووو و کلی خندیدیم .

منم گیج شده بودم اخه همش نگاهم به سحرم بود .

ی لحظه ساکت شد همه چی .ماشینو خاموش کرد و چشهامون به هم قفل شده بود . تشنه لب های زیباش بودم . چقد دوس داشتم گرمای تنشو حس کنم . حیف بود ک شرایطشو نداشتیم . چشم هامو ب هم گره بود ک یهو گفت اغا نمیخواد خانمشو با ی بوسه خوشحال کنه ک منم از خدا خواسته صورتمو بردم سمتش …

لبهامون رسید ب هم . وای که چه حس خوبی
چشمام ب چشماش بود . به هم نگاه میکردیم و از خوردن لبهای خوشمزش لذت میبردم .لبهاش شیرین ترین چیزی که به عمرم چشیده بودم و همینطور سحر ک چشماش ب چشمام قفل شده بود . چن دقیقه تو این حالت بودیم ک سحر خودشو کشید عقب .

با هم پیاده شدیم و کیفمو برداشتم و رفتم ب سمت خونه .
سحر : کاش مامانتو میتونستی راضی کنی. وگرنه من امشبو میومدم خونتون تا صب .
سحر : دلم واست تنگ میشه خو …تا صبح

منم خندیدمو گفتم قول میدم که راضیش کنم به زودی ک من و تو عاشق همیم و بدون هم نمیتونیم . . . . .

قرارمون شد صب ساعت 9 من برم دنبالش و بریم خوش گذرونی .

وای که چه حس خوبی داشتم دور از پادگان و شهر غربت .
همش بوسه ی سحر میومد جلو چشمم ک فردا قراره چه اتفاقایی بی افته و رسیدم در خونمون و کلید انداختم رو قفل ولی نمیچرخید . نمیدونم چرا باز نمیشد . دیدم قفل عوض شده .

زنگ خونه رو زدم کسی باز نکرد . بعد از چن دقیقه دیدم ی ماشین اومده کنارم میگه چرا هنوز تو کوچه ای دیوونه . دیدم سحره

سحر : گوشیت ک دستم بود یادم رفت بهت بدم خو . چیه بس ک بردیمون تو حس هوش از سرمون رفت –

من که کسی در خونمون رو باز نمیکرد سوار ماشین شدم . با گوشیم زنگ زدم خونه . تلفن و جواب ندادن . تو چهرم نگرانی بود ک یهو سحر بهم گفت

عزیزم ساعت 3 نصفه شبه نگرانی واسه چی . حتما خوابن

دیدم راس میگه .

سحر : حالااا میخوای چیکار کنی اغا …

من ک مونده بودم چیکار کنم نصفه شب. گفتم حرکت کن برو . دائم داشتم به این فکر میکردم ک چیکار کنم . که یهو سحر یا یه پس کله ای از جا پروندم
سحر : چته عامو انگار کشتیات غرق شدن … من زنگ میزنم به مامانم میگم پیش تو هستم امشب . تا صب تو خیابونا میچرخیم ، چی بهتر از این دیووونه هاااااا؟؟؟

منم ک از این حرفش خوشحال شده بودم و با یکم نه گفتن و حوصله بازداشت گاه ندارم و این چیزا قبول کردم
.

قرار شد زنگ بزنم ب مهران دوستم ک کلید ویلا غلات رو بده بهم بریم اونجا شب و بمونیم . و همینطور هم شد خداروشکر . .

ب سمت غلات میرفتیم ک همش نگاهم ب سحر بود که کی بغلش میکنم و همخواب میشیم ک رسیدیم ویلا .
وارد ک شدیم فهمیدم سحر میترسه .

سحر: چقد تاریکه اینجا …
سگ نداشته باشه یهووو

بغلش کردمو
سحر : نصفه شب زابه راهمون کردی رفت . حالا کو لباس ک من بپوشم اغااا .
منم از انفرادی واسش لباس در اوردم و لباسای منو پوشید . چقد زااار میزد لباسام به تنش ههههه

سحر: این جوری نگام نکناااا همشو در میارمااا .

دربیار ببینم !!

سحر : در میارم پس چی فک کردی .

ادامه دارد …

نوشته: Merikhe

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها