داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عشق نافرجام رضا

سلام…
الان که دارم این متن رو مینویسم، سی سالمه…
زندگی پر فراز و نشیبی داشتم.
دوره های مختلفی، عاشق پسرای متفاوتی شدم.
الان ازدواج کردم و از زندگیم تا حد زیادی راضی هستم.
یکی از مهیج ترین دوره های زندگی من، مربوط میشه به زمان آشنایی با محمد، همکارم.
من پرستارم و توی بیمارستان تازه مشغول به کار شده بودم.
اون موقع مجرد بودم و همیشه توی رویاهای خودم، دنبال یه پسر مثل خودم بودم تا بتونم باهاش زندگی کنم و همیشه کنار هم باشیم.
همیشه دنبال این فرد ساختگیم بودم و با هر کسی یکم صمیمی میشدم، احساس میکردم، این فرد همون، آدم ساختگی ذهنم هستش و قراره کلی باهاش اتفاقای خوب بسازم.
روزا هی میگذشت و من بزرگتر میشدم و بیشتر ناامید میشدم.
تا اینکه یه روزی که یه بیماری رو برده بودم به یه بخش دیگه تحویل بدم، یه آقایی که دقیقا شبیه اون فردی بود همیشه تصورش رو میکردم، جلوم سبز شد تا بیمار رو از من تحویل بگیره.
اسمس محمد بود.
خیلی با کلاس و خوشتیپ بود، نگاهش خاص بود و آرامش خاصی داشت، واقعا چشماش برق میزد و من مات تماشای اون شده بودم…
فک کنم اونم متوجه نگاهای من شده بود…
حمل بر خودستایی نباشه، منم قیافم خوبه، همیشه تمیز و آراسته میچرخم. و سعی میکنم خود واقعیم رو که گی هستم رو از اطرافیانم مخفی کنم!
اون روز گذشت و من آمار محمد رو در آوردم و متوجه شدم تازه اومده…
کم کم برنامه چیدم تا با بهانه های مختلفی، بیشتر ببینمش…
ولی یه دفعه غیبش زد😔
متوجه شدم که به خاطر خدمت سربازیش، استعفا داده و رفته اصفهان.
خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم بهش فک نکنم…
ولی خیلی فکرمو درگیر کرده بود و منو جذب خودش کرده بود.
کم کم فراموشش کردم و روال عادی زندگیم رو پیش گرفتم…
بعد حدودا دو سالی که رفته بودم بخش، به صورت خیلی اتفاقی و جالب دیدمش…
واقعا نمیدونستم باید چی بگم بهش…
باهاش سلام علیک کردم و حال و احوال پرسی و ازش پرسیدم برگشتی؟؟
گفت: آره خدمتم تموم شد و اومدم.
خیلی خیلی خوشحال شده بودم…
واقعا انگار یه حس خاصی توی منو دوباره زنده شد…
به بهانه های مختلف میرفتم از بخششون، وسیله های مختلف میگرفتم، وسیله هایی که شاید اصلا به دردم نمیخورد؛ ولی فقط برای اینکه ببینمش😔.
کم کم بیشتر باهم صمیمی شدیم تا اینکه شماره هامون بین هم رد و بدل شد و توی اینستاگرام، همو فالو کردیم و شروع به پیام دادن به هم کردیم…
خیلی حس خوبی داشتم که دارم بهش بیشتر و بیشتر نزدیک میشم…
خیلی آدم عجیب و مرموزی بود…
یه روز که باهاش توی بخش داشتم صحبت میکردم، بهش گفتم محمد چرا ما همش توی بیمارستان همو میبینیم؟؟
بهتر نیست بریم بیرون بچرخیم؟؟
اولش یکم بهونه اورد، ولی بعدش با اصرار من قبول کرد و ما بالاخره برای اولین بار باهم دوتایی بیرون رفتیم و اون روز کلی هم به ما خوش گذشت…
عالی بود…
اون روز برای اولین بار، وقتی خواستیم با هم خداحافظی کنیم، با من دیده بوسی کرد…
واقعا حس عجیب و غیر قابل وصفی داشتم…
کم کم بیرون رفتنامون بیشتر و بیشتر شد…
شده بودیم رفیق جون جونیای هم…
تا اینکه یه روزی با ترس و لرز، من دلو به دریا زدم و سر صحبت رو باهاش باز کردم…
بهش گفتم: محمد من حقیقتا یه چیزی میخوام بهت بگم ولی خیلی از فیدبک تو میترسم،…
خندید و گفت: چی میخوای بگی؟؟
گفتم: بخاطر گفتنش خیلی استرس دارم…
نمیدونم قراره چه جوابی بهم بدی…
گفت راجبه چیه؟؟
گفتم راجبه خودم و رابطمون…
گفت: خوب همه چی که خوبه و خیلی هم خوش میگذره.
گفتم: آره ولی من میخوام خیلی بیشتر از اینا باشه، خیلی نزدیک بشیم به هم…
از لرزش دستام و حالت صدام همه چیزو گرفت و گفت: من رفیقای گی داشتم ولی عیبی نداره که بخواییم بیشتر بهم نزدیک بشیم…
گفتم مگه تو گی هستی؟؟
در کمال ناباوری گفت: آره خوب منم مثل تو گی ام…
پس فک کردی واسه چی اینقدر بهت نزدیک شدم؟؟
همونجا محکم و بدون خجالت بغلش کردم…
اون شب رو با حرف و صحبت و اتفاقاتی که تا الان برامون افتاده صبح کردیم…
خیلی شب قشنگی بود…
از رابطه هاش گفت…
از دوستش علی که خیلی دوستش داشته و کلی حرفای دیگه…
وقتی بردمش جلو در خونه پیادش کنم، با حس و حال عجیبی از لبم بوس کرد و خداحافظی کرد و رفت…
دل تو دلم نبود دوباره فردا بشه و ببینمش…
فرداش، باهام رفتیم دور دور…
یکم از تهران دور شدیم…
تو یه جای خلوت زد کنار و گفت تو نمیخوای بیای بغلم؟؟
کلی منتظرت بودم…
با تمام ولع و با کلی ذوق پریدم بغلش…
از حس و حالش به من گفت و گفت که از اول میدونسته که من گی ام و با برنامه ریزی کامل اومده سمت من😜
اون شب کلی از لبای هم بوس کردیم و به قول معروف یه سافت خیلی باحال داشتیم…
رابطه ی ما حدودا دو سالی طول کشید، خیلی توی اون دوسال، حس و حال خوبی داشتم…
ولی بعد دوسال بدون هیچ دلیلی دیگه حاضر نشد باهم باشیم و کات کرد…
خواستم بگم بنا به تجربیات شخصی من، همه روابط گی، تاریخ انقضا دارن…به حرف ها و صحبت ها اکتفا نکنید…
مهم اینه که یه پسر بعد سی بار ارضا شدن هم، همون حس و حال سکس اول رو بهت داشته باشه…نه اینکه کم کم سرد بشه و طرف مقابلش رو بدون هیچ گونه آمادگی ول کنه و بره…
هنوزم گاهی اوقات بر حسب امور کاری میبینمش…
هنوزم با دیدنش حالم یه جوری میشه و دوست دارم برگردم عقب…
ولی هیچ عشقی، زوری نیست…

نوشته: رضا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها