–
مادرزنم بعضی وقتها حرفهای قشنگی میزد. میگفت دخترای من مثل عروسک میمونند. فقط به درد این میخورند که بذاریشون داخل ویترین و نگاهشون کنی. نه اخلاق دارند و نه کار بلدند.
…
فرزانه واقعا یک عروسک بود. خوشگل بود و هیکل قشنگی داشت.باسلیقه بود. یا کاری رو نمی کرد یا اگر می کرد;به بهترین نحو انجام می داد. روابط عمومی خوبی داشت. با بچه ها سریعا رابطه برقرار می کرد و با حوصله پای صحبت بزرگترهای فامیل می نشست.هیچوقت پشت سر کسی صحبت نمی کرد. عقیده داشت زندگی هر شخص به خودش ربط داره; در بحثهای خاله زنکی فامیل شرکت نمی کرد. براش فرقی نمی کرد که طرف مقابلش; زشته یا خوشگل. کوتاهه یا بلند. با همه; خیلی خوب برخورد می کرد. میگفت قیافه آدمهارو خودشون انتخاب نمی کنند; پس هر جوری هستند; قشنگند. اگر به مجلس مهمونی; آشنا یا غریبه دعوت می شد; از اول تا آخر مجلس می رقصید. لازم نبود به زور بلندش کنی…
نکات مثبت اخلاقیش; باعث شده بود که بین فامیل جایگاه خوبی پیدا کنه.زن و مرد همه دوستش داشتند. حتی پیرمردهای مذهبی فامیل ما; که روی حجاب همه حساسیت داشتند; با فرزانه دست می دادند و شوخی می کردند. مادر خودم که عاشقش بود. انگار نه انگار که مادرشوهر و عروس بودند. اخلاق خیلی خوبی که داشت; این بود که به من شک نداشت. اگر با دخترای فامیل یا همین سحرخانم; شوخی لفظی یا بدنی می کردم; ناراحت نمی شد. البته من هم زیاد رو حرکات فرزانه حساسیت نشون نمی دادم.خودشم حد و مرزش رو رعایت می کرد… چندتا ایراد کوچولو داشت که تبعاتش بیشتر به من برمی گشت تا دوروبریها. اصلا اهل حساب و کتاب نبود اگه ده هزار تومان داشت یا یک ملیون; فرقی نمی کرد. وقتی می رفت خرید تا ریال آخرشو خرج می کرد. یک ایراد دیگه هم داشت و اون تنبلی بود. اگر خیلی سرحال بود; ماهی یکبار خونه رو جارو گردگیری می کرد. در یکسال و خرده ای که از زندگی مشترکمون میگذشت; جمعا ده بار غذا نپخته بود.(منظورم غذای برنجیه وگرنه غذای حاضری که درست می کرد) در کل اونقدر نکات مثبت اخلاقی داشت که چند تا ایراد کوچیک رو می پوشوند و زیاد به چشم نمیومد. منو صادقانه دوست داشت. یک بار که رفتم; محل کارش; منو برد و به همه همکارهایش معرفی کرد. این کارفرزانه برای من ارزش داشت. معنای این حرکت از نظر من; یعنی علاقه به همسر; عشق به همسر. افتخار به همسر.
…
باید توب رو مینداختم تو زمین حریف.باید کاری می کردم; فرزانه خودش از من درخواست کنه; سحر اینجا بمونه. فرزانه بعد از سکس کوچولومون; از اول دوش گرفت که همین سرحالش کرد. دوباره شلوارک کذاییمو تنم کرد و بدون پیراهن اومدم داخل پذیرایی. بوی کوفته فضارو پر کرده بود. زن عمو قبل از رفتن برای خرید; غذارو آماده کرده بود.نمیدونم چرا دیر کرده بودند.باید تا حالا میومدند.
رو کردم به فرزانه و گفتم: آخ جون; امشبم غذا داریم. کوفته تبریزی
فرزانه خندید و گفت: خدایا! همیشه سایه خان عمو را در زندان; بر سر ما نگهدار; تا ما همیشه شام برای خوردن داشته باشیم.
-به همین خیال باش. هفته دیگه خان عمو آزاد میشه. اونوقت ما دوباره باید رژیم بگیریم.
فرزانه: خوب برو کلاس آشپزی; من که روز اول گفتم از آشپزی بدم میاد.
-یک راه دیگه هم هست. یکنفرو استخدام کنیم که کارهای خونه رو انجام بده. یک خانم جوون شونزده; هفده ساله
فرزانه: آره منم گذاشتم! حالا که اینطوری شد حتما باید خدمتکار مرد بگیریم.تازه مردا آشپزیشون بهتره.
-لازم نکرده. همون دختر بهتره. تازه میتونه اضافه کاری وایسته و منو ماساژم بده.
فرزانه چشماشو گرد کرد و با اخم گفت: فکر نکن الان مصدومی; چیزی نمیگم آ. کاری نکن بیام ضربه فنیت کنم.
-نه بابا من نوکرتم. اوندفعه که ضربه فنیم کردی; بیضه هام هنوز درد میکنه. (نامرد همچین زده بود که تا یکهفته گشاد گشاد راه می رفتم)
چایی ریخته بود که من قضیه خان عمو و عاق کردن سحرو براش تعریف کردم.
فرزانه: حالا چی میشه;الان سحر باید چیکار کنه;
-نمیدونم. احتمالا باید دوباره با سعید آشتی کنه!
فرزانه: حرفشم نزن. اسم اون عوضی رو پیش من نیار.
– باشه. حالا سحر خودش یک فکری می کنه. تو زیاد فکر نکن. فوق فوقش میره خونه شما. پیش بابا مامان تو.
فرزانه: مامانم نمیذاره. تازه ملیحه ام هست.
– چی بگم. اون بیچاره هم گیر کرده. اتفاقا تو شرکت سلیمی; یک نفر نیروی خانم لازم دارند. اگر جا و مکانش درست میشد می تونستم ببرمش سره کار; پیش خودم
در سکوت چاییمونو خوردیم.
فرزانه: رضاجان! نمیشه سحر پیش ما بمونه; خونه خودمون!
چند لحظه مکث کردم. انگار تا به الان اصلا به این قضیه فکر نکرده بودم و اولین باره که فکر میکنم.
-نه بابا نمیشه. کجا میخواد زندگی کنه; ما که جا نداریم.بعدشم سحر جوونه. فردا حرف و حدیث در میاد.
دوباره یک وقفه انداختم و گفتم: در ضمن من و تو میخوایم تو خونه راحت باشیم. لباس راحت بپوشیم. سحر مزاحمه. من خودم معذبم.
فرزانه گفت: من که مشکل ندارم. با سحر راحتم. تو هم مگه می خوای از این راحتتر بگردی;
راست میگفت. الان یکماه بود که لخت می گشتم
با لحنی که انگار میخواد سر من شیره بماله ادامه داد: تازه سحر آشپزیش خیلی خوبه ها! هر روز برامون غذاهای خوشمزه می پزه.
-چی بگم; مگه اینکه…
فرزانه چشم دوخته بود به لبهای من ببینه چی می خوام بگم.
-مگه اینکه زیرزمینو خالی کنیم یکدست کارفرما بهش بدیم; اونجا زندگی کنه… اینجوری هم اون راحته و هم ما!
…
زن عمو و سحر خسته و کوفته برگشتند. سحر سریع رفت تو اطاق و مانتو مقنعه و کیفی رو که خریده بود; پوشید.مانتوی بلند سورمه ای رنگ. شاه کسی شده بود; برای خودش…
فرزانه اومد و در گوشم گفت: مگه تو در مورد کار تو شرکت;با سحر صحبت کرده بودی;…ادامه دارد