داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آقا رضا وانتی 48

با سحر صبحونه رو خوردیم و رفتیم شرکت. دیشب اصلا نخوابیده بودم و سرم به شدت درد میکرد . سرکار رفتن سحر; بیشتر از همه برا خود من دردسر شده بود. قبلا هر وقت صبحها سرحال نبودم; زنگ می زدم مسئول انبار. اون بنده خداهم باری که من باید می بردم رو تقسیم می کرد بین بقیه راننده ها; منم راحت می گرفتم و می خوابیدم. ولی الان مجبور بودم به خاطر سحرم که شده; هر روز برم شرکت. تو مسیر دو سه بار خواستم از سحر در مورد علت کارش بپرسم; ولی دیدم اینطوری راحت نیستم. بعضی صحبتها شرایط و مکان خاص خودشو می طلبه و الان با این زمان کوتاه نمی تونستم صحبتی کنم. هر راننده باید روزی سه تا سرویس می رفت و بر اساس فاکتور بارهارو تقسیم میکرد. سرویس اولو که بردم و برگشتم مسئول انبار گفت “حاجی کارت داره; گفته فعلا نری سرویس.” رفتم قسمت اداری و درب اتاق حاجی رو زدم. طبقه دوم در اصل یک سالن بزرگ بود که با پارتیشن چهار پنج تا اتاق درست کرده بودند. اینجوری حاجی روی تموم پرسنل بخش اداری نظارت کامل داشت. رفتم تو اطاق حاجی. سحر یک قسمت نورگیر اتاقو برای خودش برداشته بود. دکوراسیون اون بخشی که سحر نشسته بود با بقیه اطاق فرق داشت. با اینکه چهار پنج تا خط تلفن و کامپیوتر پرینتر و کلی وسایل دیگه دورو برش بود; میزش اصلا شلوغ نبود. چیدمان میزش به گونه ای بود که وسایل خودشونو استتار میکردند. هیچ سیمی در معرص دید نبود. خیلی جدی سلام کرد و مثل یک غریبه گفت “بفرمایید آقای مرادی. آقای سلیمی الان تشزیف می آورند.” دقیقا به مانند دکوراسیون اطاق قبلی هیچ صندلی اطراف میزش نبود و اگر کسی با خودش کار داشت; باید ایستاده صحبت می کرد. به اتاق روبرویی نگاه کردم. یکی از راننده ها روبروی خانم سلیمی نشسته بود و پاهاشو روی هم انداخته بود و صحبت می کرد. ولی این طرف از این خبرا نبود. هر کسی با خانم ستوده(سحر) کار داشت;. در دو سه جمله جوابشو میگرفت و اگر لازم بود بمونه; سمت دیگه اطاق رو صندلی می نشست. بعد پنج دقیقه; حاجی اومد. سلام کردم و نشستم. این مدل صندلیهارو دوست ندارم. تا جایی که امکان داره میز و صندلی مدیرو بلند می سازند و صندلی مراجعه کننده رو کوتاه. اینجوری کسی که اون بالا نشسته همیشه از موضع بالاتر به شما اشراف داره و ناخودآگاه; احساس ریاست می کنه. خوشبختانه زود بلند شدیم. حاجی می خواست یک باغ رو اطراف کرج معامله کنه و تصمیم داشت; منو همراهش ببره. نشستم پشت فرمان زانتیای حاجی و راه افتادیم.حاجی بین راه به من نگاه کرد و گفت: آقا رضا موهاروسفید کردی ها!!;گفتم: نه حاج اقا. موی سفید ندارم اصلا!;حاجی دست انداخت بین موهامو و یدونه موی سفیدی که بین موهای من بود و پیدا کرد و از بیخ کندش. نشونم داد و گفت: بفرما اینم موی سفید. فکر کردی پیر شدم و چشمام نمی بینه;سکوت کردم. بعضی چیزا اولینش سخته. اولین موی سفید; اولین روزی که پا به سی سالگی می گذاری; اولین روزی که از مرز چهل سالگی عبور می کنی…;یمقدار وسایل خریدیم و رفتیم سمت کرج. حاجی دوباره سر حرفو باز کرد.;آقا رضا چند سالته;-حدود بیست و هشت سالمه حاج آقاحاجی: واقعا. بیشتر بهت میاد . شکسته شدی آقا رضا! راستی اختلاف سنیت با خانمت چقدره; باید هفت هشت سالی باشه; – بله حاج آقا. هفت سال با هم اختلاف سنی داریم.;حاجی: جدی خوبه دیگه. به امید خدا همیشه خوشبخت باشید. اسمش فرزانه خانم بود دیگه; خیلی خانم خوب و سر سنگینیه!(روزی که حاجی اومد خونمون خودمو کشتم فرزانه روسری سرش کنه و نکرد.);-ممنون حاج آقا. شما لطف داری حاجی: پس خانمت با خانم ستوده هم سنه; درسته;- نه حاج آقا سحر خانم سه سال از فرزانه بزرگتره. الان بیست و چهار سالشه. تقریبا همسن خواهر زنم ملیحه است.;حاجی: ببینم تو هیچوقت با خانمت بخاطر اختلاف سنی به مشکل برنخوردی;-نه حاج آقا; اگر طبق فرمول بهترین سن مناسب ازدواج; بخوای حساب کنی; موقع ازدواج سن ما به هم می خورد.;سلیمی کنجکاو شد و پرسید: فرمول چی; چه جوری حساب می کنند;یک فرمول بود که میگفت; خوشبختترین زوجها; زوجهایی هستند که موقع ازدواج; سن زن نصف بعلاوه هشت; برابر سن مرد باشه. برا سلیمی حساب کردم و سن مناسب همسرش برای ازدواج می شد; سی و چهار سال. حاجی چند دقیقه ای ساکت شد. اختلاف سنی اون با سحر بیست و نه سال بود.;…; بعد از یک سکوت نسبتا طولانی پرسید:راستی جریان طلاق خانم ستوده چی شد; تموم شد; نمی شد این دو نفرو با هم آشتی داد; – نه حاج آقا; شوهرش خیلی عوضی بود. من خودم تا ندیدم; باور نکردم. خرج محضر طلاق را هم سحر; خودش داد. شکر خدا بدون دردسر جدا شدند و پسره اذیتش نکرد. وگرنه حالا حالاها باید دنبال کار طلاق خودش می دوید. ;حاجی سری تکون داد و پرسید: حالا برنامه خانم ستوده چیه; برای آینده اش چه تصمیمی گرفته; جوابی نداشتم که بدم. گفتم نمیدونم حاج آقا. من خودم تشویقش میکنم که درسشو ادامه بده.; …;حاجی در باغ رو باز کرد و ماشینو بردم داخل.
پرسیدم: حاج آقا اینجارو می خواهید بفروشید یا بخرید;حاجی گفت: حقیقتش نه می خوام بخرم و نه بفروشم. از زمان خدا بیامرز خانمم اینجارو دارم. گفتم با هم بیائیم اینجا و آب و هوایی عوض کنیم. جای عباس خالی بود. اگر الان اینجا بود حال میکرد. یک باغ دنج خوش آب و هوا که ساخته شده بود برای تریاک کشی. حاجی گفت یک سری کلید میسازم برات; هر وقت خواستی با خانواده; بیا اینجا. خوبی اینجا اینه که نزدیک تهرانه و مثل ویلای شمال دور نیست.;تشکر کردم از حاجی سلیمی; پرسیدم: حاجی چرا ازدواج نمی کنی حاجی انگار دنبال بهونه بود که همین بحث رو شروع کنه; گفت نه دیگه از من گذشته. دیگه باید فکر مردن باشم. زن میخوام بگیرم برا چی;گفتم: نه حاج آقا این چه حرفیه. انشاا… سالهای سال; سایه شما; بالای سر ما باشه.;حاجی حرفی که می خواست بزنه می پیچوند. خجالت میکشید حرف دلشو مستقیم بگه; منم عمدا با اون بازی می کردم. چند لحظه سکوت شد. خوراکی هارو گذاشتم وسط تا بخوریم. حاجی گفت من روزه ام. اینارو برای شما گرفتم. عمدا بعد از ظهر راه افتادم که روزه ی من باطل نشه!
منم نخوردم; زشت بود . با حاجی نشستیم سکوی کنار استخر . حاجی طاقت نیاورد وشروع کرد به صحبت. گفت: حقیقتش خیلی تنهام. هیچ همدمی ندارم تصمیم گرفتم اگر یک خانم خوب و متشخص دیدم ازدواج کنم خواستم ببینم شما مورد مناسبی رو نمی شناسی; به من معرفی کنی;- نه حاج آقا از کجا بشناسم; دور و بر ما همه در سطح همند. همه در یک طبقه اند. شما باید با یکنفر دازدواج کنی که در سطح خودتون باشه.; یک کمی چهره اش باز شد. پس حاجی چیزهایی داشت که نسبت به ما برتری داشت

شروع کرد به نصیحت و صحبت کردن. از همین کس وشعرایی که همه در مورده برابری انسانها در برابر خدا می گویند. از این حرفها; حالم به هم می خوره. کی میگه انسانها با هم یکی هستند. سریع حرفشو قطع کردم و گفتم: البته حاج آقا یک کیس مناسب سراغ دارم!;انگار به هدفش رسیده باشه گفت: چه کسی رو پیشنهاد می کنی; چه جور آدمیه;. چیکاره است;- می شناسیش حاجی. مادرمو میگم. تقریبا هم سن سال خودتونه. قیافه اش هم بد نیست. فقط مشکل واریس پا; داره. خیلی خانم خوب و متشخصیه.;حاجی به من و من افتاد. انتظار دیگه ای داشت. بعد کلی فکر کردن گفت: فعلا به مادر چیزی نگو; فکرامو بکنم خبر میدم. اعصابش داغون شده بود. بلند شد که برگردیم. گفت بریم آقا رضا; دیر شد. به نماز مغرب نمی رسیم اما من بلند نشدم گفتم: حاجی; چرا لقمه رو دور سرت می چرخونی. اون صحبتی که شما تصمیم داری بگی; من می دونم تمام بچه های شرکتم خبر دارند. حاجی این بار نزدیکتر به من نشست. تسبیحش رو در آورد و شروع کرد به بازی کردن. گفت: از چی صحبت می کنی.; گفتم: حاج آقا حرف دلت رو بزن. فوقش یا میگم میشه; یا نمیشه. غیر از این دو حالت نیست.;چند تا سنگریزه دستم گرفته بودم و پرت میکردم وسط استخر. موجهای قشنگی ایجاد میشد که آدم و هوایی میکرد تا لخت بشه و بپره وسط استخر. عجیب هوس سیگار کرده بودم. حاجی هم ول نمی کرد. از بعد از ظهر سیریش شده بود و چسبیده بود به من.;حاجی پرسید: به نظرت سحر خانم قبول می کنه;نمی تونستم دروغ بگم. آخه همه زندگی که پول نیست. سحر به چه امیدی می خواست زن حاجی بشه. گفتم حاجی می تونم بدون رو دربایستی با شما صحبت کنم;حاجی با حرکت سر تایید کرد. تو صورتم نگاه نمیکرد. گفتم حاجی میخوای زن بگیری یا زن بخری; جا خورد و گفت: معلومه میخوام زن بگیرم. این چه حرفیه که می زنی مگه دوران برده داریه;- حاجی من نمی دونم سحر چه جوابی بده. ولی مطمئنم اگر من بجای سحر بودم با این شرایط ظاهری; که شما داری قبول نمی کردم. بی تعارف بگم; شما خیلی پیر هستید و یا تاکید دارید; خودتونو مسن تر از سنتون نشون بدید. هیچ دختری حاضر نمیشه با یک پیرمرد ازدواج کنه!;حاجی سایلنت بود. هیچ حرفی نمی زد که من بدونم چطوری صحبت رو ادامه بدم. تسبیح رو می چرخوند و به استخر نگاه می کرد. گفتم حاج آقا فرمودید چند سالته;حاجی:پنجاه و سه-حاج آقا اگر از من می پرسیدند می گفتم شصت وپنج ;بازم حرفی نزد. گفتم حاجی پنجاه سال سن زیادی نیست. شما خودت خودتو پیر کردی. قبول داری; حاجی گفت: آق رضا زمونه منو پیر کرده نه خودم. تو حرفتو زدی; پاشو بریم; دیر شد!;بلند شده بودکه بریم. این حرف من حاجی رو ده سال پیرتر کرده بود. دستشو گرفتم و دوباره نشوندمش. گفتم حاجی بشین و ده دقیقه به حرفهای من گوش کن. گفتم حاج آقا; اگر الان به سحر پیشنهاد ازدواج بدی; شاید قبول کنه; که اونم بعید می دونم. ولی خیالت راحت باشه که به خاطر پولت باشما ازدواج کرده نه به خاطر خودت. گفتم حاجی بیا و یکماه به حرفهای من گوش کن. بیا و یه کاری کن سحر عاشق خودت بشه نه عاشق پولت.;حاجی کنجکاو بود ببینه چی میگم; ولی تفاوت سنی من بین ما دو نفر اجازه نمی داد; زیاد راحت باشه. ;گفت: بی خیال آقا رضا بلند شو بریم; من منصرف شدمگفتم: حاجی چند تا دوست صمیمی داری;شروع کرد به شمردن. اولیش امام جماعت مسجد بود. گفتم حاج اقا چند تا دوست زیرپنجاه سال داری; هرچی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید.
گفتم: حاج آقا چند بار سفر خارج از کشور رفتی;گفت: دو ماه دیگه میخوام برم; مکه. با این بار میشه پنج بار. یک بارم قسمت شد رفتم کربلا. همین حاج آقا دوست داری جوون بشی یا نه; حاجی; قبول کن خیلی زود رفتی در جرگه پیرمردا. گفتم حاج آقا اگر مایلی من; سحرو راضی کنم که با شما ازدواج کنه; یک مقدارم شما تغییر کن. یک کمی از این لاکی که برا خودت درست کردی بیا بیرون.;حاجی نه گفت آره و نه گفت نه. فقط نگاهم میکرد.;گفتم حاج آقا چند تا کار کوچولو بکنی; سی سال جوونتر نشون میدی; کار سختیم نیست اولین کار اینه که این کلاهی که سرته; همین الان بندازی بیرون.
حاجی همیشه یک کلاه پشمی سفید سرش می گذاشت. دستمو بردم و کلاهشو برداشتم. موهای جو گندمی حاجی ریخت بیرون. با دست مرتبشون کردم و یکی از دگمه های یقه پیرهنش رو هم باز کردم. فکر نمی کردم; کلاه اینقدر در چهره تغییر ایجاد کنه. دست کشیدم روی ریش حاجی; گفتم: حاجی باید یه دستی هم به این ریشا بکشی!;لبخندی زد وگفت: حاجی باباته. دیگه حق نداری به من بگی حاجی!;کلاه نمدی هنوز تو مشتاش بود. گفتم بندازش حاجی. دلش نمیومد. نمیتونست. بیست سال بود با این کلاه زندگی کرده بود. گفتم.: شک نکن حاجی. بندازش با تردید کلاهو انداخت زمین. ماشینو از باغ بردم بیرون و درو قفل کردم. وقتی حاجی می خواست سوار شه گفتم: آقای سلیمی; گفته بودم حجاب سحر مثل فرزانه است. حاجی گفت: منظورت چیه; گفتم: منظورم اینه که سحرم مثل فرزانه; در مجالس فامیلی روسری سرش نمی کنه.;سلیمی برگشت. می خواست بره و کلاهشو برداره. اما در قفل بود. کلید باغ دست من بود. پیاده شدم کلید باغو گذاشتم کف دستش. دستش میلرزید و نمی تونست قفل رو باز کنه. مونده بود بین عشق و منطق. کلید رو درآورد و به من پس داد. حاجی سلیمی; عشق رو انتخاب کرده بود.;…
شب که برگشتم خونه; فرزانه نبود. سحر خودش از شرکت برگشته بود. سراغ فرزانه روگرفتم. گفت: امشب با لیلا رفته لواسون. پیغام گذاشته که فردا ظهر برمی گرده …نویسنده ….looti-khoor   نقل از سایت انجمن سکسی کیر تو کس

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها