داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آقا رضا وانتی 44

…~~~تو شرکت بودم که سحر زنگ زد. کارای مربوط به طلاق توافقیش تموم شده بود وبرای کارای اداری و جاری شدن صیغه طلاق قرار محضر داشتند; . می خواست قیمت باربری دستش بیاد; برا جابجایی وسایل خودش. تصمیم داشت; یخچال و تلویزیون و یکسری وسایل مورد نیازش رو از رو جهیزیه اش برداره و با خودش بیاره تهران. حدودی قیمت باربری رو گفتم و قطع کردم.
عباس پرسید: خانم ستوده بود.; کجاست; چند روزه تو شرکت ندیدمش; جریان شهرستان رفتن و آوردن وسایل روگفتم.~~~خندید و گفت: پس بگو چرا چند روزه حاجی سلیمی عین مرغ پرکنده شده! از روزی که این فامیل شما نیست; مرتب میاد پایین و به همه گیر میده.~~~گفتم: چه ربطی داشت این دو تا موضوع با هم; چون سحر نیست; آقای سلیمی به بچه ها گیر میده;~~~با تردید گفت: آقا رضا تو شرکت شایعه شده که حاجی; عاشق خانم ستوده است! البته چرت و پرت میگن آ. ولی از روزی که سحر خانم نیست; هر کدوم از بچه ها که کار داشته و رفته بالا; حاجی به یک بهوته ای گیر داده. عصبی شده بودم این پرسنل شرکت ما اخلاق خاله زنکی خاصی داشتند هر روز خدا برای یکی حرف درست میکردند بخاطر همین موضوع هم بود کا تا قبل از این به جز خانم سلیمی; هیچ زنی اینجا کارنکرده بود.حالا نوبت سحر بود که حرف در بیارن براش. گفتم بیجا کردن حرف زدن در مورد خانم ستوده. مسخره کردن خودشونو. ما ایرانیا آدم نمیشیم. خداییش اینقدر این دختر سنگین و رنگین میاد و میره; شما خجالت نمی کشید. اگه یخورده به روتون می خندید که دیگه هیچی; الان سوارش شده بودید…
صدای داد و فریاد حاجی سلیمی میومد. از نظافت محوطه ایراد گرفته بود و کارگر مسئول اینکارو توبیخ می کرد. دنبال یک چیزی میگشتم که اگر حاجی سمت من اومد خودمو مشعول کار نشون بدم; ولی پیدا نکردم .حاجی اومد سمت من و عباس. یکمی از وضعیت ماشینا پرسید و بعد گفت این خانم ستوده رفت حاجی حاجی مکه; اگر نمی خواد برگرده بگو یکنفرو بذاریم جای اون. جریان کارهای سحرو خلاصه برا حاجی تعریف کردم و گفتم کارش تموم شه وسیله هاشو می ریزه تو یک ماشینو میاره. حاجی کمی فکر کرد و گفت; خوب خودت چرا نمیری دنبال خانم ستوده; با یکی از ماشینا برو وسایلشو بار بزن بیار. گفتم ممنون حاجی; خودش اونجا ماشین می گیره و میاد. شما نگران نباشید.
سلیمی گفت: نه پسرم; از اول هم اشتباه کردی که اون دخترو تنها فرستادی! با اون وضعیت خانواده و درگیری با همسرسابقش; بهتر بود خودتم با ایشون می رفتی که مشکلی برایشان پیش نیاد. به عباس نگاه کردم که دیدم سرشو انداخته پایین و ریز ریز می خنده. با خودم فکر کردم; شاید حاجی داره تعارف می کنه. گفتم حاج آقا هر جور صلاح می دونید ولی شاید سه چهارروز رفت و برگشتم طول بکشه; این جوری کارا عقب میافته ها. حاجی تاکید داشت که حتما برم.
زنگ زدم به سحر و هماهنگ کردم.
عباس با پوزخند گفت: نگفتم یک خبرایی هست: حاجی برا پدرش هم از اینکارا نمی کنه. راست می گفت حاجی سلیمی حاجی همیشگی نبود. موقع راه رفتن بوضوح; تلو تلو میخورد دور خودش می چرخید و اصلا نمی دونست; باید کجا بره. برگشتم و به عباس نگاه کردم. به حاجی نگاه می کرد; پیرمردو مسخره می کرد و ادای اونو در می آورد. حاجی برا هر کس بد بود برا این یکنفر خیلی خوبی کرده بود. عباس نباید به خودش اجازه می داد سلیمی رو مسخره کنه. گفتم: عباس شنیدی در مورد تو چی میگن تو شرکت;~~~نگام کرد و گفت: همون که مادر جنده ها در مورد مادرم درست کردند رو میگی ;~~~عباس لب شکری بود. راننده های شرکت می گفتند میدونید علت اینکه لب عباس جر خورده چیه; مادر عباس وقتی اونو حامله بوده داشته کوسشو با ژیلت تمیز میکرده. همون موقع عباس سرشو از کس مامانش میاره بیرون تا ببینه; چه خبره که اتفاقا تیغ میگیره به لبش و این شکلی میشه.~~~عباس هم عصبانی بود و هم با شنیدن این جک می خندید. خودشم میدونست; مادر گیتی تاکنون تخم جنی مثل عباس به خودش ندیده
… ~~~عباس پرسید:آقا رضا داری میری شهرستان; پول مول داری با خودت ببری;
گفتم حقیقتش نه! نمیدونم چیکار کنم برم ببینم میتونم یمقدار دستی از خانم سلیمی بگیرم~~~خندید و گفت: داش رضا نمی خواد بری; تا منو داری غم به دلت راه نده. خودم ردیفش میکنم. نمیذارم تا اونجا ماشینو خالی ببری!.

آخر شب که حرکت کامیون آزاد شد; مستقیم رفتم سمت خیابان شوش. عباس تو یکی از باربریها آشنا داشت و برا مسیر رفت یک سرویس بار جور کرده بود که خالی نرم . باز دمش گرم بد نبود خرج سفرم در اومد. ~~~فردا ظهر برام اس ام اس اومد . سحر بود نوشته بود”آقا رضا شرمنده شما اومدی اینجا; راننده شرکتی و منم خانم ستوده. حواست باشه” شهرشون کوچیک بود و همه همدیگرو می شناختند. با خودم نقشه کشیده بودم امشب تو راه که با سحر; برمیگردیم تهران; حسابی از خجالتش در بیام و ترتیبشو بدم. حتی از عباس; به اندازه یک نخود تریاکم گرفته بودم; میگفت اینو بخوری انگار پنج تا قرص ویاگرا مصرف کردی. البته نگفتم برا خودم میخوام پادرد مادرمو بهونه کردم و ازش گرفتم. اونجا که رسیدم از خانوادش فقط مادرش بود. خیلی جدی با سحر و مادرش سلام وعلیک کردم و به کارگرا کمک کردم وسایل رو بگذارند داخل کامیون. زیاد نبود یک دستگاه یخچال و تلویزیون; یک کمد بعلاوه یک مقدار لباس و ظرف و ظروف. این تمام چیزی بود که از چند سال زندگی مشترک براش مونده بود. مرتب غر می زدم که دیر شد و ما باید شب تهران باشیم. اینطوری کارگرها باورشون شد که رابطه من وسحر صرفا کاریه. وقتی کارمون تموم شد با کمال تاسف دیدم مادرش هم اومد و سوار شد.. ضد حال بدی بود; ولی چاره ای نبود نمی توستم به مادرش بگم شما نیا; من می خوام دخترتو بکنم شما مزاحمید!~~~…
وقتی همگی سوار کامیون شدیم تازه تونستم مثل آدم با سحر و مادرش سلام و احوالپرسی کنم و از خبرا بپرسم. خان عمو راضی نشده بود دخترشو ببینه ولی یک مقداری پول برای سحر فرستاده بود تا دستش خالی نباشه. از شهر. که خارج شدیم سحر گفت سر تابلوی پنج کیلومتری وایستا تا مادرم پیاده شه. تعجب کردم هوا داشت تاریک می شد و می خواست مادرشو وسط بیابان پیاده کنه. چشماش پر اشک شده بود تو تاریکی خان عمو رو دیدم که منتظر خانمش بود. برای اینکه اهالی شهر نفهمند که سحر با راننده کامیون تنها رفته مادرش این همه راهو با ما اومده بود. وقتی زن عمو پیاده شد تو نور چراغ کامیون خان عمو رو دیدم. چقدر شکسته شده بود اون یک پدر بود و دوست داشت دخترشو ببینه سحر هم احساس مشابهی داشت. دیدم پیر مرد موتورشو روشن کرده اما برا رفتن تردید داره. اونم منتظر بود اول ما حرکت کنیم. به سحر گفتم پیاده شو . الان بهترین موقعیته با پدرت آشتی کنی… می ترسید.. می ترسید اگر پیاده شه پدرش دوباره به اون حمله کنه. بهش امیدواری دادم گفتم اگر الان نره پایین هیچوقت خودشو نمی بخشه. با شک و دودلی پیاده شد.خان عمو نگاهش می کرد وقتی سحر رفت سمت اون هنوز رو موتورش بود. سحر رفت جلو به پای پیرمرد افتاد. خان عمو از موتورش پیاده شد اومد سمت دخترش و اجازه داد سحر اونو در آغوش بگیره. چراغهای کامیونو خاموش کردم در تاریکی شب خان عمو; زن عمو و سحرو می دیدم که سه نفری همدیگرو بغل کرده اند و گریه می کنند.
برای خودم چایی ریختم و نصف نخود از تریاکو داخلش حل کردم نمیدونستم امشب میتونم سحرو بکنم یا نه ولی یکنفر به من میگفت بخور ضرر نمی کنی. کمرتو سفت می کنه… بعد یکساعت رضایت دادند و از هم جدا شدند. پیاده شدم و خدمت خان عمو سلام کردم. ضمن صحبتام; دوباره تاکید کردم خیالش از جانب سحر راحت باشه. خودم حواسم به اون دختر هست سحر مثل خواهر میمونه برای من. وقتی که راه افتادیم خان عمو چند کیلومتری رو با موتور مارو بدرقه میکرد خیالش راحت بود که دخترشو به آدم مطمئنی سپرده. نمی دونست آقا رضا الان فکر و ذکرش اینه که یکجا توقف کنه و ترتیب دخترشو بده. مرفین کم کم اثرشو نشون میداد البته نه اینکه خوابم بیاد اتفاقا داشت رضا کوچولو رو بیدار می کرد.~~~سحر نیم ساعت اول فقط گریه می کرد شوق آشتی با پدرش رو با اشکای قشنگش نشون می داد مجبور شدم بزنم کنار. اونقدر بوسیدمش و نازش کردم تا آروم شد. من چایی برای سحر ریختم و اونم برام لقمه درست می کرد شامو که خوردیم سحر پرسید: آقا رضا خوابم گرفته اشکال نداره برم تو قسمت خواب پشت صندلی بخوابم; گفتم: تنها می خوای بخوابی یا با من; خندید و گفت ای شیطون چی شده نکنه به من نظر بد داری; دستشو گذاشت رو شلوارم و یدفعه انگار برق گرفته باشدش; دستشو کشید. گفت: این چیه آقا رضا چرا اینقدر سفت شده مثل سنگ میمونه. ~~~به دورو برم نگاه کردم جای دنج و خوبی بودگفتم نظرت چیه امشب بریم تو قسمت بار کامیون بخوابیم. دو تا پتو و بالش برداشتیم و رفتیم قسمت بار. وسایل سحر کم بود و تقریبا نصف کامیون خالی بود پتو رو پهن کردیم و کنار هم خوابیدیم هوا خنکی ملسی داشت و جون می داد برا کوس کردن.سحر رو به آسمون خوابیده بود و به هزاران ستاره شبهای کویر نگاه می کرد. برگشتم و به پهلو رو به سحر خوابیدم دستمو گذاشتم رو سینه اش و لبهای داغشو بوسیدم پرسیدم: تصمیم داری امشب با همیین لباسا بخوابی; صورتمو بوسید و لبخند زد: اگه دوست داری خودت درش بیار! معلومه که دوست داشتم. چه بدن داغی داشت وقتی لباسهارو در میووردم حرارت بدنش دستامو می سوزوند هوا سرد بود و این تشویقم می کرد در همه حال خودمو بچسبونم به اندام داغ سحر. از لبها شروع کردم به خوردن می بوسیدم و هر دفعه یک قسمت از اونو می مکیدم. زبونمو وارد دهانش می کردم و با اون زبری زبونشو حس می کردم.گردنش رو می بوسیدم و سینه هاشو می خوردم. سرمو وسط دو تا سینه های بزرگش می ذاشتم و صورتمو با پوست نرمش نوازش می کردم . در تاریکی شب سعی می کردم بوسیله حس بویایی کوس نازش رو پیدا کنم موفق شدم زبونمو روی چوچوله ی سحر می کشیدم و از رعشه ای که دربدنش ایجاد می شد لذت می بردم.سحرخودشو چرخوند و کیر منو تو دستاش گرفت. کمی با اون بازی کرد تا متوجه علت سفتی غیر عادی اون بشه. بعدم کلاهکشو داخل دهانش کرد و شروع کرد به ساک زدن. منم کس و چوچوله سحر وبا سرعت می خوردم و گازای ریز می گرفتم. نمی تونستم اجازه بدم برنامه دفعه قبل تکرار بشه قبل از اینکه ارضا بشه برگشتم و روی سحر خوابیدم صورتشو بوسیدم و کیرمو رو کسش تنظیم کردم. کسش تنگتر و داغتر از کس فرزانه بود. به محض ورود کیر من خودشو به شدت به من چسبوند و برای بار اول ارضا شد. بوسیدمش و اجازه دادم چند ثانیه استراحت کنه. آروم آروم تلمبه می زدم و کم کم سرعت تلمبه زدنمو زیاد کردم. سحر فقط جیغ می زد و لذت می برد بعد دو دقیقه دوباره ارضا شد… کیرم داشت می ترکید از نفس افتاده بودم ولی مرفین اجازه نمی داد آبم خارج بشه; اینبار نوبت سحر بود که بشینه رو کیر منو خودشو بالا و پایین کنه اینطوری منم می تونستم نفس بگیرم. اینقدر ترشحات کوس سحر زیاد بود که بعضی وقتا تا صورتم هم می پاشید. با دستام باسنش رو چنگ زده بودم و کمکش می کردم تندتر حرکت کنه چند تا جیغ بلند کشید و برای سومین بار ارضا شد. اما من هنوز نشده بودم اینبار اومدم پشتش و کیرمو از لای لپای کونش رسوندم به سوراخ کوس . اینطوری بهتر بود انگار داری از کون میکنیش فکرمو متمرکز کردمو اینبار با آخرین توانی که می تونستم ضربه می زدم وقتی که کمرم خسته می شد با دست باسن سحرو به سمت خودم می کشیدم. دیگه نزدیک بود. با آخرین قدرت شکممو به کمر سحر چسبوندم و تمام آبم رو خالی کردم تو کسش. از لرزشهای بدن سحر معلوم بود اونم برای چهارمین بار ارضا شده. شنیده بودم تریاک برا این خوبه که خودت لذت بیشتری ببری ولی ظاهرا این سحر بود که حداکثر بهره برداری رو کرده بود ده دقیقه ای بود که به پشت خوابیده بودیم و ستاره ها رو نگاه می کردیم. سحر سرشو گذاشته بود رو شوته من و داشت از این حالت لذت می برد.گفت:آقا رضا شاید باورتون نشه ولی قبل از این تا حالا پیش نیومده بود در یکشب دو بار ارضا بشم ولی امشب چهاربار شدم. شما کمرت خیلی قویه سعید همیشه پنج دقیقه ای ارضا می شد و ادامه نمی داد.خندیدم و گفتم آخه همچین بدن و هیکلی رو حیف نیست تو پنج دقیقه بکونی; سعید قدرنعمتو نمی دونسته.~~~منو بوسید و پتو رو کشید رومون.
گفتم: سحر
سحر: جونم آقارضا بگو
– میدونی بچه های شرکت در مورد حاجی سلیمی چی می گویند;
سحر: چی گفتن بچه ها;~~~- حرف درست کردن حاجی سلیمی عاشق تو شده.
سحر: باید حدس می زدم.
– مگه با تو صحبتی کرده در این مورد;
سحر: نه. ولی از حرکتهای حاجی فهمیده بودم.
– حالا چی میگی;
سحر: در مورد چی;
– اگه حاجی ازت خواستگاری کنه; نظرت چیه;
هیچ جوابی نداد. زل زده بود به ستاره ها.

صبح که آفتاب افتاد رو صورتم از خواب بیدار شدم. متوجه شدم حداقل صد تا کامیون دور تا دورمون پارک کردند و خوابیدند. راننده ها عادتشونه; وقتی خوابشون می گیره سعی می کنند نزدیک بقیه کامیونا بایستند. اینجوری امنیتشونم بهتر تامین میشه. یواشکی لباس پوشیدیم و حرکت کردیم…..ادامه دارد ..نویسنده : looti-khoor نقل از سایت انجمن سکسی کیر تو کس

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها