داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آقا رضا وانتی 46

هر دستی پنج تا انگشت داره و هر انگشت سه تا بند. غیر از انگشت شست که دو تا بند دارد. اگه دو تا دستامونو پهلو هم بگذاریم; به گونه ای که انگشتای شستمون به هم بچسبه; بیست و هشت تا بند انگشت داریم; این عدد بیست و هشت; برابره با یک ماه کامل بهشتی یا همون یک سیکل کامل فعالیت رحم. اگر اولین بند کوچکترین انگشتمان را به عنوان اولین روز قاعدگی خانمها فرض کنیم; شش بند اول دو تا انگشت کوچیک و انگشت انگشتری; دورانیه که معمولا خونریزی وجود داره و به اون پریود میگن. سه تا بند انگشت وسطی; همون سه روزیه که کمی لک صورتی رنگ همراه ترشحات زن دفع میشه که روز آخر تقریبا هیچ خونریزی یا لک مشاهده نمیشه و اگر زن در این سه روز نزدیکی کنه; امکان حامله شدنش تقریبا صفره. سه تا بند انگشت اشاره; همون سه روزی هستند که ترشحاته زن پاکه ولی هنوز تخمکها; از داخل تختمدان به رحم پرتاب نشدند. احتمال حاملگی در این سه روز کمه اما غیر ممکن نیست. بیشترین خطر حاملگی; مربوط به اون چهار روزیه که منطبق می شوند بر انگشتای شست. یعنی سیزدهمین تا شانزدهمین روزهای بعد از روز نخست پریود. بعد از اون به همون ترتیب احتمال حاملگی تو سه روز هفدهم تا نوزدهم به مقدار کم هست و در نه روز آخر بیستم تا بیست وهشتم یا همون بند انگشتای سه تا انگشت آخری; دوباره احتمال حاملگی; صفر میشه. روزی که من پشت کامیون; آبمو تو رحم سحر جون ریختم; جزو همون چهار روز پرخطر حاملگی ناخواسته بود. نمی تونستیم ریسک کنیم تا چهل و هشت ساعت ببشتر فرصت نداشتیم که جلوی حاملگی سحرو بگیرم. بعد از تعطیلی شرکت مستقیم رفتیم به یک مطب دکتر زنان و نگذاشتیم کار از کار بگذره. با هشت تا دونه قرص ضد بارداری که چهار تا همون موقع خورد وچهار تای بعدیشم فردا صبح باید می خورد; مشکلمون حل شد. سحر که داشت ازاسترس سکته می کرد; ولی خانم دکتر خیالشو راحت کرده بود که چون زود اقدام کردید جای هیچ نگرانی نیست. ;…; وقتی من و سحر برگشتیم خونه; فرزانه رو دیدم که به همراه یک خانم چادری نشستند تو حیاط وچایی می خورند. سحر نشست سر میز و با خانومه دست داد. منم بعد از سلام کردن; عذرخواهی کردم و گفتم اگه ایراد نداره; برم لباس عوض کنم. عمدا لباس پوشیدنمو طولانی کردم تا فرزانه بیاد و در مورد این خانم ازش سوال کنم. بعد دو سه دقیقه; فرزانه اومد و ازم پرسید: پس چرا این جوری کردی; چرا اینقدر سرد برخورد کردی با بیچاره;. کلی ضد حال خورد.;پرسیدم: کیه این خانم; از همکاراته;فرزانه با تعجب پرسید: همکار منه یا دوست دختره دوران کودکی تو; مگه چند روز پیش لیلا خانم رو در خونه ندیده بودیباتعجب گفتم مگه این خانمه; لیلا خانم بود; زمین تا آسمون با اونی که اون روز دیده بودم تفاوت داشت! فرزانه اخم کرد و گفت تو کلا کندذهنی!. اگه منم تو خیابون ببینی; نمیشناسی!;خداییش این یکی رو راست میگفت. بارها پیش ا مده بود که یکی از آشنایان رو در جایی غیر از اونکه انتظار داشتم دیده بودم و نشناخته بودم. ابدا قسمتی از مغزم که مربوط به ثبت مشخصات چهره هر شخص بود درست کار نمی کرد. اوایل فکر میکردم واقعا مغزم دچار پیری زودرس شده; ولی وقتی در یکی از سفرهایم با یک پزشک همسفر شدم و مشکلمو با ایشون مطرح کردم; نظریاتش صدو هشتاد درجه تفاوت داشت. می گفت مشکل تو اینه که موقع صحبت با افراد; به جای نگاه کردن به صورت افراد به لباس یا زمین نگاه میکنی. در واقع تو اصلا مخاطبت رو نمی بینی تا بخوای چهره اش رو در ذهنت ثبت کنی. الانم که از در حیاط اومدم داخل; حتی به صورت لیلا نگاه نکرده بودم. شاید بخاطر همین بود که نشناختمش. احتمالا علت اصلیش همون کم رویی بود که اجازه نمی داد موقع صحبت با کسی زل بزنم تو چشماش. البته لیلایی که اونروز دیده بودم با اون سر وضع کجا و این لیلا کجا. اونروز بیشتر شبیه جنده ها بود.;پرسیدم: تو چه جوری دو روزه با این دختره جور شدی; اصلا چی شد که اومد خونه ما!;فرزانه جریان آشناییشو برام تعریف کرد. ظاهرا همون روزی که من رفتم شهرستان دنبال وسایل سحر; فرزنه میادخونه تا وسایلشو برداره و بره خونه مادرش بمونه. متوجه میشه لیلا سرگردون; چادر به سر و پابرهنه در خونشون ایستاده. لیلا تا فرزانه رومی بینه ازش یک جفت دمپایی می خواد که بپوشه. بعدم میگه تو راه پله خونشون سوسک دیده و جرات نمی کنه بره تو و کفش برداره. همین مساله کوچیک باعث میشه که فرزانه; برا کشتن سوسک بره خونه لیلا و با هم دوست شن از اون روزم یا فرزانه شبا خونه لیلاست یا لیلا خونه ی ما.رفتم تو حیاط و با لیلا احوالپرسی و عذرخواهی کردم که نشناختمش. با این تیپ و این آرایش ساده خیلی بیشتر با لیلا احساس راحتی می کردم. خیلی زود یخ بینمون باز شد بعد نیم ساعت چادرشو از سرش برداشت. سحر اونشب اصلا بالا نیومد. داشت وسایل جدیدشو جابجا می کرد. یکبار که من و لیلا تنها شدیم; ازش در مورد نحوه لباس پوشیدن اون روز و چادر سر کردن امروزش پرسیدم. لیلا جواب داد: حقیقتش از وقتی برگشتم خونه قبلیمون; خیلی احساس تنهایی میکنم وقتی فرزانه رو دیدم;. حس کردم دختر خوبیه می تونه دوست خوبی برای من باشه. با خودم فکر کردم; فرزانه چادری و مذهبیه! اگه منو با اون تیپ ببینه; امکان نداره ازم خوشش بیاد.بهتره یک تیپی مثل خودش بزنم تا راحت تر بتونه با من احساس نزدیکی کنه! چادر لباس فرم اداره کشتیرانی بود که فرزانه اونجا کار می کرد. لیلا همیشه فرزانه رو با چادر دیده بود و فکر میکرد این نوع پوشش انتخاب خودشه. البته اگر فرزانه در اولین برخورد با لیلا اونو با همون تیپ مخصوص زنای خراب می دید هیچوقت قبول نمی کرد که لیلا پاشو تو خونه ما بگذاره. حالا که در ذهنش; لیلا به عنوان یک دختر محجبه و مقید جا افتاده بود; براش مهم نبود که روسری لیلا از سرش افتاده دور گردنش و دیگه پیش من حجابشو رعایت نمی کنه!; …; نیم ساعت قبل از خواب اون نصف نخود تلی که مونده بود رو خوردم; کیرم به همون سفتی شد که موقع سکس با سحر شده بود. اون شبم خیلی دیر ارضا شدم; مثل دفعه قبلی… فرزانه که تا حالا ندیده بود; اینقدر با قدرت ترتیبشو بدم; بارها و بارها ارضا شد.آخرین بار که ارگاسمش نزدیک بود مرتب فریاد می کشید” منو بکون رضا;منو جر بده رضا; تمام آبتو بریز توکسم رضا. دوست دارم بهت کس بدم رضا. دوست دارم زیرآسمون پرستاره بهت کس بدم رضا جون. دوست دارم وسط بیابون منو بکنی. دوست دارم پشت کامیون منو بکنی! ;;…ادامه دارد ..نویسنده : looti-khoor نقل از سایت انجمن سکسی کیر تو کس

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها