داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آقا رضا وانتی 8

قبل از حرکت تصمیم داشتم یکسره برم آستارا. ماشین و بار رو تحویل بدم و با فرزانه جون برگردم رشت. ولی نمی تونستم.خواب امانم رو بریده بود. به فرزانه گفتم نظرت چیه بریم باغ حاجی. دو ساعت استراحت میکنیم و بعد میریم آستارا. اونم موافق بود. نزدیک ساعت ده صبح بود که رسیدیم اونجا. کامیون رو بردم چسبوندم به دیوار ویلا. ماشینو خاموش کردم و شیشه رو دادم پایین. گفتم:بفرما اینم ویلای حاجی…
بیشتر شبیه باغ بود تا ویلا. داخلش از هر در خبری بود.از هر میوه ای که فکر کنی;کیوی و نارنج که مناسب شرایط آب و هوایی اونجا بود بگیر; تا خرما و انار. انتهای باغ یک ساختمون بود که زیرش حالت پیلوت و پارکینگ داشت و یک استخر بیست متری هم در آورده بودند اونجا. طبقه دوم هم که یک واحد صد و بنجاه متری در آورده بودند با پنجاه متر تراس. یک خونه قدیمی سازکه در کل داخلش قشنگتر از بیرونش بود.دور تا دور باغ هم درختهای سفیدار بلندی بود که محوطه باغ رو از دید مخفی میکرد. میخواستم ساکهارو بذارم پایین که صدای صحبت از داخل باغ شنیدم. به فرزانه گفتم تو بشین تو ماشین; من ببینم کیه تو باغ. در باغو با کلید باز کردم و رفتم داخل. قرار نبود کسی داخل باغ باشه. صدا از پارکینگ می اومد. جلوتر که رفتم دیدم انگار چند نفر داخل استخرند. سرفه ای کردم و گفتم یاا…
برا یک لحظه سکوت شد و کسی جواب نداد. بعد سی ثانیه یک دختر جوان لخت و عور از استخر پرید بیرون و همونجوری با عجله پله هارو رفت بالا. خشکم زد نمیدونستم الان باید چیکار کنم. هنوز هنگ بودم که دیدم یک حوری دیگه از استخر اومد بیرون و در حالی که سینه هاشو پوشونده بود; پله هارو دو تا یکی رفت بالا…
تازه متوجه شدم جریان از چه قراره. ماشین حامد گوشه پارکینگ بود. حامد پسر حاجی سلیمی; که مثلا اصفهان درس پزشکی میخوند; پیچونده بود و با زیداش اومده بود; صفا.
برگشتم سمت در خروجی که دیدم صدام کرد. آقا خواب تشریف داشتند. رنگ صورتش پریده بود. اول با تشر پرسید: اینجا چه غلطی میکنی; ولی وقتی کلیدهای باغ و کامیون باباش رو دم در دید; تن صداش رو آورد پایین تر.
پرسید: بابام که همراهت نیست; آقا رضا; جریان نصب دوربین رو براش شرح دادم. فقط چیزی نگفتم که فرزانه با منه. حامد سعی می کرد یجوری قضیه رو ماست مالی کنه که گفتم حامد جان زندگی شخصی خودته. اینجام که ملک پدرته. خوش باش. بمن چه ارتباطی داره. صورتمو بوسید و گفت قربون آدم چیز فهم. اتفاقا ما هم میخواستیم تا ظهر خالی کنیم ویلارو. یک دور این اطراف بزنی; جمع و جور میکنم; با دخترا برمی گردیم اصفهان. اگر اهل حالم هستی بیا بالا. اینام غریبه نیستند; همکلاسی های منند.(دنیارو می بینی اونموقع که له له می زدم برا سکس; خبری نبود. حالا یکهفته بعد ازدواج دوتا دوتا جور میشه)
تشکر کردم و گفتم پس من میرم آستارا; ماشین رو میذارم و برمی گردم.

فرزانه نگران شده بود; اومده بود پشت در باغ ایستاده بود. وقتی اومدم بیرون براش توضیح دادم که پسر سلیمی با دوستاش اینجان. تا ما بریم ماشینو تحویل بدیم; رفتن. یخورده پکر شد اما به روی خودش نیاورد. یک شاخه گلی که از تو ویلا چیده بودم رو زدم گوشه روسری فرزانه و حرکت کردیم. تا آستارا چهار ساعت راه بود. تو این چهار ساعت کیر من نخوابید که نخوابید. همش صحنه ای که صبح دیده بودم جلو چشام بود. هم از اینکه عشق و حالشونو بهم زدم; ناراحت بودم و هم از حامد بدم میومد. فکر کنم حسادت بود. حسادت اینکه چرا خودم تا حالا جوونی نکردم; چرا هیچوقت این خجالت لعنتی نگذاشته بود به خواسته های جنسی و روحی خودم برسم ..
ترانه قشنگ حمیرا; در مورد جاده های شمال رو زیر لب زمزمه میکردم.

خاطرات شمال محال یادم بره
آن همه شور و حال محال یادم بره
جاده های شمال محال یادم بره
آن همه شور و حال محال یادم بره
لحظه آشنائی با تو كنار دریا
وای كه چقدر قشنگ بود در آن غروب زیبا
دریا به سوی ساحل موج و روونه میكرد
نسیم وموج دریا موهامو شونه می كرد
; خاطرات شمال محال یادم بره
آنهمه شور وحال محال یادم بره
جاده های شمال محال یادم بره
; آن همه شور و حال محال یادم بره

. فرزانه جون هم از دیدن چنگل سرسبز و گاوهایی که بدون صاحب مشغول چرا بودند; لذت می برد. پیچیدم دم باربری تا کامیون رو بذارم اونجا. معمولا یکی دو روز طول می کشید تا بارها خالی شه. همیشه ماشین رو می ذاشتم بعد دو روز خودشون زنگ می زدند. اما اینبار متصدی باسکول گفت: از بالا زنگ زدن مستقیم برو رو سکو. شانسمون گفته بود. ده دقیقه ای بار رو خالی کردند; داخل یک تریلی و رسید بار رو امضاء کردند. قرار بود تریلی بره جمهوری آذربایجان. قبلا خریدار ماکارونیهارو دیده بودم. از اون آدمای کلاش بود. هر چی مواد غذایی یا وسایل تولید داخل بی کیفیت تو بازار بود; با قیمت ارزون میخرید و میفرستاد اونور آب. میگفت فقط مهر استاندارد و تاریخ انقضاش درست باشه; شما پهن گاو بریز داخلش. انگار بابت مقدار صادرات هر بازرگان به هر کدوم یک مجوز واردات میدادند که سود اصلی اونجا بود. خودش که میگفت این صادراتیهارو می ریزیم تو دریا.اقتصاد سالم یعنی همین..
سرو ته کردیم به سمت رشت. دوست داشتم زودتر برسم ویلا; تا دلی از عزا در بیارم.بین راه غذا خوردیم و یک خورده میوه و مخلفات گرفتیم برا سرگرمی. به نمایندگی نصب دوربینهای مدار بسته زنگ زدم و برا فردا صبح اول وقت هماهنگ کردم. در باغ سه قفله بود. معلوم بود حامد و دوستاش رفتند…..ادامه دارد

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها