داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

رابطه سردی که به سکس اجباری رسید !

سعید هستم ، 35 سالم هست و …
اینکه توی تخیل و تفکراتمون، با خیلی ها فانتزی داریم و توی همه حالت های سکسی مون نفرات مختلفی رو تصور میکنیم چیز عجیب و تازه ای نیست و توی خیلی از موارد، محرک بسیار جذابی برای لحظات ارضا شدن مون میشه
یکی از فانتزی های سکسی من سکس با دختری بود که خیلی بیشتر از چیزی که تصور کنید نزدیکم بود و تقریبا میتونم بگم برای من غیر قابل دسترس ترین آدم دنیا …
شیما دختری 25 ساله، فوق العاده زیبا و شاید به چشم من خوش اندام ترین دختر روی کره زمین . خواهر دوست صمیمی من شایان که رفاقت ما الان به حدود 20 سال میرسه . اگر ازدواج نکرده بودم هر کاری برای به دست آوردنش می کردم ، اما حالا و با شرایط من هیچ کاری از دستم بر نمیومد .
با همه سختی هایی که بود خودم رو به بیشترین دستاوردم از این دختر رسونده بودم … یه شورت سفید که متاسفانه مشخص بود خیلی نپوشیده بودش و جزو شورت های اصلیش نبود .
نمی تونید تصور کنید این شورت چه لحظاتی رو برای من ساخته بود و چه کارهایی که من با این شورت نکرده بودم.
چند سال راه رفتن یک نفر رو زیر چشمی نگاه کنی، نشستنش، بلند شدن، غذا خوردن و … فقط به امید اینکه بتونی یک لحظه یه چیزی ببینی که دنیاتو عوض کنه .
شیما که متوجه نگاه های من به خودش بود، رابطه خیلی خوبی باهام نداشت و خیلی هم اهمیتی به این موضوع نمی داد و توی مدت چند سال باعث نشد که توی رفت و آمد های ما نباشه و فقط یه ارتباط خیلی ساده و شاید از سر اجبار با من داشت و دوستی بسیار شدیدش با همسرم و اکیپ دوستان ما ، باعث شده بود نتونه حرفی بزنه و با این نگاه ها کنار اومده بود و مطمئن بود که این ارتباط بیشتر از یه نگاه نمیشه .
یه روز که با اکیپ دوستامون رفته بودیم شمال، به بهونه رد شدن از کنارش خودم رو مالیدم به پاهاش و رد شدم، نمیدونم چرا خیلی تابلو این کارو کردم و وقتی نگاش کردم میشد خشم رو از توی چشاش خوند . شب وقتی داشتم توی آشپزخونه جوجه ها رو سیخ میکردم و تنها بودم دیدم اومد نزدکیم و با چهره ای که هیچ وقت ازش ندیده بودم به گفت : تا امروز فقط نگاه کردی که چیزی نگفتم، دست بزنی بهم جرت میدم ! و رفت …
حسابی ترسیده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم . اون چند روز حتی جرات نمیکردم مثل قبل نگاهش کنم و هر طوری بود اون مسافرت تموم شد . چند ماه از این قضیه گذشته بود و همه چیز عادی شده بود . شایان بهم زنگ زد که با پدر و مادرش داره میره بیرون از تهران و شیما امشب تنهاست و ما حواسمون باشه اگر کاری داشت . همسرم بهش زنگ زد که شب بیا پیش ما تنها نمونی و شیما گفت نه خونه می مونه و راحت تره .
تا صبح خوابم نمیبرد ، چرا الان شیما باید تو یه خونه تنها باشه و من نتونم کاری کنم . ساعت هفت و نیم صبح از خونه زدم بیرون و گفتم میرم یه سر جلوی در خونه شون و به هوای حلیم دادن به شیما یه دیدی میزنم و میرم سرکارم.
آیفون رو زدم و چون میدونستم خیلی خابالو نیست خیالم راحت بود بیداره . گوشی آیفون رو برداشت و با تعجب گفت بله ؟!
گفتم درو بزن برات حلیم آوردم . درو زد و رفتم بالا جلوی واحدشون . دوست داشتم همه سعی ام رو بکنم تا بتونم یه حرکتی باهاش بزنم ، دیگه واقعا مغزم نمی کشید و داشتم دیوونه میشدم . درو که باز کرد دیدم بر خلاف حالت همیشگی یه چادر پوشیده ! گفتم تو و چادر ؟! گفت برا آدمایی مثل تو کارتن هم کمه ! خیلی حرفش بهم فشار آورد و مغزم اون موقع دیگه واقعا نمی کشید و با خودم تو یه لحظه گفتم هرچی میخواد بشه، بشه من باید امروز ترتیب اینو بدم !
درو هول دادم و وارد خونه شدم و سریع درو بستم . با حالتی عصبانی گفتم من چمه ؟! چکار کردم که باید اینجوری تیکه بندازی ؟! اونم که معلوم بود حسابی کفری شده و ترسیده برگشت گفت میدونی چند ساله نگاهت از رو من برداشته نمیشه ؟! میدونی این کار اسمش هیزیه ؟! تو مگه زن نداری ؟! چرا یکسره زومی رو من ؟!
من که دیدم کار حسابی بیخ پیدا کرده و به اینجا رسیده با یه لحن ملایم تر بهش گفتم ، ببین شیما من روی تو زومم چون باهات حال میکنم ، چون هیچکس به اندازه تو نمیتونه نگاه منو دنبال خودش بکشونه . برگشت گفت کثافت تو زن داری ، من خواهر دوستتم ، چه جوری روت میشه این حرفا رو تو چشای من نگاه کنی و بهم بگی ؟!
هر لحظه بدتر میشد و پل های پشت سرم خراب تر و میدونستم این قضیه بعد از این به این راحتی حل نخواهد شد و یه شر بزرگ پشتشه . تو همین بگو مگو ها بودیم که رفتم سمتش و بغلش کردم و به زور برمش تو اتاق و درو پشت سرم بستم .
حسابی ترسیده بود. گفتم : ببین شیما من نمیخوام بهت تجاوز کنم ، نیومدم اینجا برای این . به خدا نمیخوام بهت دست بزنم ولی دو دیقه بذار حرف بزنم . دیدم همونجا نشست و دستش رو گذاشت رو صورتش و گفت : بگو و برو … فقط سریع
گفتم : شیما واقعا چند ساله منو به هم ریختی، ی لحظه از ذهنم نمیری ، هر جایی و تو هر حالتی فقط احساس میکنم تو هستی . به خدا میدونم کارم درست نیست، به خدا میدونم خواهر شایانی هستی که زندگیمه و داداشمه، اما شیما به خدا دیگه نمی تونم . ببین چی شده که الان اینجا و تو این شرایطم
گوشه دیوار نشسته بود و سرش رو بالا نمی آورد. رفتم پیشش نشستم و گفتم: شیما … من چکار کنم ؟
برگشت گفت : سعید تو خدایی خجالت نمی کشی به من چشم داری ؟ تو زن داری ! کاش همون اول به زنت گفته بودم
گفتم: خدا نکنه آدم گیر بیفته ، چشم آدم کور میشه ،ببین چند ساله احساس منو میدونی و من حتی سمتت هم نیومدم
به غیر از اون روز شمال که واقعا حواسم نبود . انگار دوباره یادش افتاده بود با عصبانیت گفت سعید تو رسما منو جلو ده نفر آدم مالیدی و رفتی ! شروع کردم به التماس کردن . شیما بذار با هم باشیم ، قول میدم بی جنبه نباشم ، قول میدم هر چی تو بگی باشه ، هر کاری بخوای میکنم ولی بذار باهات باشم .
ولی این حرفا فایده نداشت . فقط سرش رو به نشونه افسوس تکون میداد و گفت سعید واقعا متاسفم . من کاری نمیتونم برات کنم ، با یه مرد متاهل، دوست داداشم، شوهر دوست صمیمیم . وای سعید تو از من چی میخوای ، خیلی نامردی …
خیلی اعصابم بهم ریخته بود و اصلا دوست نداشتم به زور کاری بخوام کنم . دستاشو گرفتم تو دستم و گفتم شیما . اومد دستاشو بکشه ، گفتم یه لحظه بذار من یه چیزی بگم. همینجور که دستاشو میبرد زیر بغلش گفت بگو ، وای سعید بگو فقط بگو و برو . گفتم شیما میشه بغلت کنم ؟ واقعا تو اون لحظه به همین هم راضی بودم . هیچ جوره راضی نمیشد . گفت : سعید به خدا دست بهم بزنی به همه میگم . دوست نداشتم برم، چون مطمئنا این آخرین باری بود تو چنین شرایطی با شیما تنها میشدم . گفتم : شیما امروز رو مال من باش، قول میدم دیگه کاریت نداشته باشم . من امروز به زور کاری نمی کنم باهات ، ولی تا کاری هم نکنم نمیرم . شیما که حسابی کفری شده بود، گفت : سعید من هیچ کاری برات نمی کنم .
فقط دوست داشتم یه کاری باهاش کنم ، نمیشد دست خالی بلند شم و برم . معلوم نبود بعدش چه اتفاقی میفته و به کسی میگه یا نه . به همین خاطر تو جایی که گیر کرده بودم باید کار رو تموم میکردم
بلند شدم بلیزم رو از تنم درآوردم و شروع کردم به باز کردن کمربندم که دیدم خشکش زده و میگه تو که گفتی تا نخوای کاری باهات نمی کنم ؟! گفتم: هنوزم سر حرفم هستم تا نخوای کاری نمی کنم ولی تا نکنم هم نمی رم !
کمربندم رو باز کردم و زیپم رو دادم پایین و نشستم لبه تخت . دیدم با التماس چیزی جلو نمیره و به خودم گفتم اگه میخوای امروز بکنیش التماس رو بذار کنار . گفتم : شیما مسخره بازی در نیار . حالش مال جفتمونه . پاشو بیا پیش من . اصلا روشو سمتم بر نمیگردوند . گفتم شیما با توام ! من تا اینجا پیشم نخوابی نمیرم ! وایمیسم تا شایان بیاد، برای من دیگه هیچی مهم نیست . من به خاطرت قید همه چیزو زدم . من میدونم چند تا دوست پسر داشتی، میدونم همین کارو با اونا هم کردی
دست نخورده که نیستی انقدر ناز میکنی ، پاشو بیا کارمونو کنیم و منم برم و تو هم به زندگیت برس
بلند شدم و شلوارمو درآوردم و با شورت رفتم جلوش وایسادم و گفتم خودت درش بیار . دوست دارم خودت درش بیاری !
میدونست یا باید با جنگ و دعوا از این اتاق بزنه بیرون و داستانهای بعدش یا باید کاری که میخوامو کنه
من دیگه تا اونجا رفته بودم و کوتاه بیا نبودم . مشخص بود که ترسیده و نمیدونه باید چکار کنه . بعد از چند بار تکرار کردن جملاتم دیدم سرشو آورد بالا و نگام کرد و گفت سعید میشه بری ؟ من بهت حسی ندارم . شاکی شده بودم از حرفاش و مغزم داشت سوت می کشید . بلندش کردم و به شکم انداختمش رو تخت . گفتم در بیار اون لباسای لعنتی رو . به درک که حسی نداری . روشو بر نمیگردوند و همونجوری خوابیده بود رو تخت . گفتم شیما، میخوای خودم در بیارم ؟ دیدم ساکته. دیدنش روی تخت تو اون حالت شهوتم رو صد برابر کرده بود . گفتم شیما تو نمیخواد کاری کنی فقط همینجوری بخواب من کارمو می کنم ، باشه ؟! همونجوری منم خوابیدم روش و خودمو رسوندم در گوشش و گفتم شیما تو رو خدا زهر مارش نکن . همین یه باره . یهو با یه صدای ناراحت گفت، خیلی نامردی، باشه، ضعیف گیر آوردی، ولی بدون حالت رو یه جا بد میگیرم . بخواب رو تخت. سریع به کمر کنارش روی تخت خوابیدم و با کلی اکراه از جاش بلند شد . بلیزش رو از تنش درآورد و بدون اینکه حرفی بزنه و با یه حالتی که مشخص بود از روی اکراه هست ، شورتم رو از پاهام کشید پایین و شروع کردن به ساک زدن . حس شهوتم بهش به بی میلی اون برای سکس غلبه کرده بود و دوست داشتم فقط لذت ببرم . از هر حالتی که داره و هر جوری که هست . من داشتم باهاش سکس میکردم …
کنترل آبم خیلی سخت بود ، دوست داشتم همون موقع خالیش کنم روی صورتش ، ولی خیلی باهاش کار داشتم و نباید زود تمومش می کردم . کیرمو از دهنش کشیدم بیرون و گفتم از جلو یا عقب ؟؟ سرش رو بالا نمی آورد . با همون حالت گفت : من از عقب نمیدم ! انگار دنیا رو بهم داده بودن وقتی فهمیدم کسش باز هست و خوابوندمش روی تخت و پاهاش رو گذاشتم روی شونه هام ، نگاه کردم به بدنش باورم نمی شد کی زیر من خوابیده … دیدم بکنم تو و دو تا تلمبه بزنم اومده آبم. پاهاش رو گذاشتم پایین و افتادم روی سینه هاش . مشخص بود هرچند ناراحته ولی دیگه به مرحله لذت رسیده . منم با تموم وجود میخوردم و فشار میدادم سینه هاش رو . با زبون آروم آروم از روی شکمش پایین اومدم و صورتمو رسوندم جلوی کسش . یه چند ثانیه فقط نگاه میکردم و بو میکشیدم . سرم رو که گذاشتم رو کسش دستاش رو گذاشت روی سرم و فشار داد. چند دقیقه ای که از خوردنم گذشت رفتم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش . بهش گفتم : شیما منو ببخش . من هیچ راهی جز این نداشتم . من چند ساله نمیتونم کنار بذارمت . هر کاری کردم نشد ، تو باید مال خودم می شدی . حس شهوتش بعد از خوردن بالا رفته بود و لپاش قرمز شده بود، اصلا حرف نمیزد . بعد از یکم لب بازی، اومدم پایین پاهاش و دوباره پاهاش رو گذاشتم روی شونم . دیگه وقتش بود … سر کیرمو کشیدم روی کسش که دیدم با چشمای بسته دستش رو گرفت جلوی دهنش و خودش رو جمع کرد . یواش یواش پاهاش باز تر میشد و توی سکوتش میشنیدم که میگه بکن تو ، بکن توووو
همونجوری که می مالیدم روی کسش گفتم ، شیما من فکرامو کردم ، زیر حرفم میزنم ، من به همین یه بار راضی نیستم !
از شهوت و بازی بازی من جلوی کسش به خودش میپیچید و دوست نداشت چشاشو باز کنه که تو اون حالت با من چشم تو چشم بشه . گفتم اگر موافقی بازم سکس کنیم بدمش بره تو ، اگه نه که من برم ! یهو مثل کسی که دیگه طاقت نداره ، ساعد دستامو گرفتو گفت سعید اذیت نکن، دارم میمیرم ، بکن
گفتم شیما ، از این بعد مال منی ؟! گفت : سعید بدنم داره ضعف میکنه !
یه ذره دستمو با دهن خیس کردم و کشیدم روی کیرم و آروم آروم دادمش تو … این که اون تو رو چه جوری وصف کنم ، بهشت و جهنمش رو نمیدونم ، فقط یکی اون تو انگار داشت کیرمو میکشید تو !!! ماهیچه های کسش از همه طرف داشتم به کیرم فشار میاوردن . بهش گفتم دختر تو چقدر تنگی ! چقدر خوبه کست ! دیگه طاقت نداشتم ، داشتم منفجر میشدم ! با یه دقیقه تلمبه و چند بار کنترل کردن، کل آبم رو خالی کردم توی کسش . فهمید ارضا شدم ولی معلوم بود کار اون هنوز تموم نشده . پاهاش رو قفل کرده بود دور کمرمو و با فشار منو خوابوند روی خودش و خودش رو تکون میداد . انقدر حشرش بالا زده بود که نمی تونست خودش رو کنترل کنه، فقط منو به سمت خودش فشار میداد و پاهاش شل و سفت میشد . با اون حالت گفت ، فقط در نیار ! انقدر محکم فشار میداد که پهلوهام داشت میترکید . ولی دیدنش تو اون حال از هر چیزی لذت بخش تر بود . انگشتم رو با فشار دادم توی دهنش و خودم هم به تکونام اضافه کردم . جوری انگشتم رو میخورد و زبون میزد که دوست داشتم در بیارم و کیرمو بذارم تو دهنش ، که دیدم بدنش زیرم شل شد . به محض شل شدن پاهاش رو باز کرد و گفت : پاشو پاشو برم بشورم ! چرا خالی کردی تو ؟! خندم گرفته بود از این تغییر حالت و خودمو آروم کشیدم کنار و دوید سمت دستشویی …

نوشته: سعید

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها