داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

رابطه ی محرمانه در باشگاه

۹ سالم بود كه پدرم منو برد باشگاه ثبت نام كرد،شاید فكرمیكرد اینجوری میتونه صورت و بدنمو كمی مردونه تر كنه! من ریزترین نگاه های مردایی كه پر از هوس وشهوت بود رو حس میكردم،كمترین ومخفیانه ترین رفتارهاشون كه به دنبال یه بهونه برای نزدیك شدن به من بودنو میفهمیدم،انگار حسگرهام با سرعت وحشیانه ای به نهایت تكامل رسیده بودن و این بوی متعفن شهوت مطلق، هم منو میترسوند هم عصبانیم میكرد.
همین حس ترس و خشم باعث میشد از درون،تمایلات جنسیتیم و احساسیمو تا میتونم سركوب كنم و بنوعی خودمو گول بزنم تابلكه با این توهم كه همه چیز خوبه كمی احساس امنیت كنم.
زودبه بلوغ فكری وجسمی رسیدم وبااینكه در درونم حسی وجود داشت كه باعث میشد ازدیدن ظرافت ظاهریم وكش وقوسهای بدنم ولمس پوست صاف ولطیف بدنم تحریك بشم، ولی از طرفی هرچقدركه توان داشتم روبكار میبردم تاحداقل خودم باور كنم كه من سخت و خشنم تا كمی از فشارهام كم كنم.
همه ی اینها درتضاد با حقییقتی بود كه سعی داشتم پنهان یاحتی اگه بشه نابودش كنم.
واقعیت این بود كه من تمایلی ناشناخته و بینهایت قوی و در عین حال پر از احساس به هم جنسهای خودم داشتم.والبته نه هر مردی.
یكی از نقاط قوت من كه درحقیقت اصلی ترین نقطه ضعفمم بود جسمم بود كه به من تقریبا حق انتخاب مطلق میداد.
برای بدست اوردن كسی لازم نبود زحمتی بخودم بدم،ولی مشكل اینجا بود كه من كیو میخوام؟؟
روز ثبت نامم تو باشگاه توی دفتر مسئولش منتظر بودیم كه یه پسر هم قد وقواره ی من كه انگار آیینه ی من بود هم با پدرش اونجا بود و تقریباتمام مدت داشتیم همدیگه رو زیرچشمی برانداز میكردیم.
ازنگاهای هردومون كاملا معلوم بود ازینكه بالاخره یكیودیدیم كه حواس ما بهش پرت شده هم سردرگمیم هم ضربان قلبمون بالارفته و این شروع یه دوستی تا امروز شدبه عمر ده سال.
٨سالشو یك روز درمیان، دو الی سه ساعت توباشگاه كنار هم بودیم و بزرگ میشدیم واین كشش بین ما سركوب موند.شایدعلتش كنترل شدید پدرش بود كه درتمام این سالها هرجلسه خودش میاوردش ، میموند و تمریناتو نكاه میكرد و بعدمیبردش.
میخوام فقط ازاولین رابطم با اون كه مهترین وخاصترین ارتباط زندگیمم هست حرف بزنم پس ناچارم ازگفتن ماجراهای متفاوت زندگیم تا این اتفاق صرف نظر كنم.
دوسال قبل:
همیشه ما دوتا تمام تلاشمونو میكردیم دور از چشم هیز بعضی از هم باشگاهیای حروم زادمون كه هركاری میكردن مارو دید بزنن لباس عوض كنیم ودر عین حال هم دوست داشتیم موقع عوض كردن لباس كنارهم باشیم و زیر چشمی بدن همو ببینیم .نمیتونم بگم كه اون لحظات كوتاه و نگاههای ریز ریز چقدر خاص و لذت بخش بود شاید اگه تجربش نكرده باشین براتون قابل درك نباشه.
تایم تمرین ما ٨تا ١٠شب بود.مثل همیشه وارد رختكن شدم واسه عوض كردن لباس كه دیدم سیناهم اومدتو رختكن سلام كردیم وكمی خوش وبش ، ولی اون كاملا بهم ریخته بود ، حواسش پرت بود .
ازرختكن كه بیرون رفتیم روی سكو خبری ازباباش نبود ،فكر كردم توی دفترنشسته ،تمرین شروع شد دیدم پای راستشوبادرد حركت میده پرسیدم چیزی شده گفت نه كمی درد میكنه مهم نیست.
تمرین تموم شد و ازسالن اومدیم بیرون اونجاهم خبری از باباش نبود گفتم بابات كجاست گفت نیومده واسه اولین بار تنها اومدم و خندیدو گفت،بهش گفتم نیاد وبذاره من و تو یه شب بدون استرس باهم حرف بزنیم ،بزنیم؟
یهو قلبم پرید توسرم اروم ج دادم واقعا؟!! كارخوبی كردی، و زدیم بیرون ازباشگاه، پیاده تا خونه ی ما حدوداً یك ساعتی راه بود تا خونه ی اونا خیلی بیشتر، ولی توی یه مسیربودن.
تابستون بود هوا هم عالی بود، پرسید حالشو داری پیاده بریم تا دمه خونه ی شما ازونجا منم باتاكسی میرم گفتم آره و راه افتادیم ،حرف زدیم و رفتیم.
چقدر بده ٨سال یه دوست كنارت باشه وبراتم ازنظر حسی خاص باشه ولی یهو بفهمی اون كسی كه فكر میكردی چ زندگی خوب وخوشحالی داره پراز درداییه كه فكرشم نمیكردی!
اونشب فهمیدم كه ٨ سالش بوده مادرش مرده ویكسال بعد پدرش ازدواج كرده نامادریش همیشه زیركانه ودور ازچشم باباش اینو خواهركوچیكترشو اذیت كرده
ظهرهمون روز وقتی دیده نامادریش جلوی گاز دست خواهرشو گرفته وقاشق داغ كرده وداره باتهدید سوزوندن دستش میترسونشوآزارش میده، كنترلشو ازدست داده ونامادریشو هول داده ودست نامادریش ازكف دستش تا بالای مچش چسبیده به شعله پخشكنای سرخ گازو بدجور سوخته.
عصركه باباش اومده به دروغ بهش گفته میخواست بره بیرون اجازه ندادم یهو بهم حمله كرد وهولم داد روگاز!هرچی این دوتا گریه كردن كه دروغ میكه ماجرا این نبوده باباش باور نمیكنه كه این فرشته ای كه فكرمیكنه كنارشه یه همچین دیوی باشه و باكمربند شروع میكنه به زدن سینا كه محكمترین ضربش میخوره به رون پای سینا و زخم و سیاه میشه.گریه میكرد دوست داشتم بغلش میكردم تا آرومش كنم .پرسیدم حالا چی؟ گفت نمیدونم ،بابام گفت خونه نیا برو خونه خالت.یادم اومد خونه ی ما امشب كسی نیست،ناخوادگاه گفتم خب میخوای بیای خونه ی ما؟انگار اونم منتظر یه همچین معجزه ای بود گفت زشت نیست بیام؟یجوری كه اضطرابمو نفهمه گفتم نه بابا دیوونه.
پدر من كارش شهرستان بودو اخر هفته ها فقط خونه بود.
مادرم قبل ازباشگاه بهم گفت امشب خواهرت تنهاست میمونم پیشش توهم بیا اونجا.كه زنگ زدم گفتم خستم میرم خونه اونم قبول كرد.
تقریباًتا وارد خونه شدیم هردومون ساكت بودیم بطرز تابلوبی هردومون دلشوره داشتیم،توی اون سكوت من كه ده هزارتافكر از سرم كذشت ،ومطمئنم سینا هم همین حالو داشت.
رفتیم تو ودعوتش كردم توی اتاقم ، یه لباس راحت بهش دادم گفتم امشب تنهاییم پس نگران نباشو راحت باش ،اگرم قبل خواب میخوای دوش بگیری اینم حموم وحوله ی تمیز.تشكر كرد ساكشو ازدوشش برداشت گذاشت رو تخت خودشم نشست رو تخت ولی با كمی اه وناله ی كوچیك بخاطره درد پاش، واسه چند ثانیه نگاهمون بهم گره خورد، یهو بی مقدمه گفتم میشه پاتو ببینم ؟كرم دارم بزنیم بهش شاید بهترش كنه.
با دسپاچگی گفت نه نه مرسی لازم نیست خودش خوب میشه .
یهو احساس كردم هم خودمو كوچیك كردم با این حرفم هم حس اونو نسبت بخودم بد كردمو حس نا امنی بهش دادم.همین فكر یهو تمام احساسای خوبمو نابود كرد، توی دلم یخ كرد .اونم انگار بهم ریخت.
خودمو جمع وجور كردم گفتم گشنت نیست ؟ غذا برات داغ كنم ؟ كفت نه فقط خستم میخوام یكمی استراحت كنم .
من كه دیدم همه چی یهو بهم ریخت تنها جایی كه به ذهنم رسید تا باهاش چشم تو چشم نشم حموم بود ، گفتم پس من میرم یدوش بگیرم توبخواب و رفتم حموم.
زیر دوش هی خودمو فحش دادم،حولمو تنم كردم واومدم بیرون دیدم روی شكم رو تخت خوابیده و ملافه هم تا گردنش كشیده روش، متوجه شدم هم لباسایی كه من بهش دادم كنار تختن هم لباسای خودش !
یعنی لخت خوابیده؟! فشارم انقدر بالا رفته بود كه قلبم ازدهنم داشت بیرون میزد،اون لحظه تنها خواستم ازین دنیا كنار زدن اون ملافه ی نازك بود.
برگشتم رو به ایینه و بخشك كردن خودم ادامه دادم وتمام ذهنمو اون پركرده بود كه یهو بدون اینكه تكونی بخوره ،آروم گفت ازم ناراحت شدی؟ ببخش منو.
برگشتم رو بهش گفتم ااا بیداری؟من سرو صدا كردم ؟گفت نه نتونستم بخوابم ، ازت خجالت میكشم ناراحتت كردم .
گفتم بیخیال توچیزی نگفتی كه من ناراحت شم،
گفت چرا تابلو بود ناراحت شدی،حقم داشتی ،
تا اومدم حرفی بزنم ادامه داد ، بخدا اگه گفتم نه واسه این بود ترسیدم با اون كبودیا منو ببینی ازم بدت بیاد.
(هیچوقت هیچ چیز لزوماً همون جوری نیست كه ما فكر میكنیم و حتی میبینیم همینه كه قضاوت راجب ادما رو سخت واشتباه میكنه)
اون حرفا دوباره همه چیزو انگار عوض كرد، ازجلوی ایینه كرم برداشتم وجوری كه پشتم به سمت سرش بود رو لبه ی تخت كنار كمرش نشستم دستمو گذاشتم روكمرش وسرمو برگردوندم سمتش و گفتم دیوونه من بهت تواین ٨سال خیلی حرفا زدم ، نه با كلام با چشمام ،توهم بانگاهت جوابمو میدادی، غیرازینه؟ سرشو بلند كرد رو ارنج دست راستش تكیه دادو برگشت سمتم ،گفت همشو میفهمیدم گفتم پس چرا این فكرو كردی ؟.
كرمو دادم بهش گفتم بیا بزن به پات.
گفت اخه بیشتر پشت رون پامه میشه توبزنی برام؟ قلبم ریخت گفتم چرا كه نه.
دوباره بهمون حالت قبلی خوابید روتخت وگفت من كلا شبا عادت دارم لخت بخوابم ،البته بخاطر جای كمربند كه رو خط شرتم بود امشب نتونستم شرتم بپوشم، میخوام بگم لخت لختم اشكال نداره؟ با لبخند گفتم نه بابا چ بهتر وجفتمون خندیدیم، دستام میلرزید ولی اروم ملافه رو از روش برداشتم.
وااای خدایا یه نفر چقدر میتونه بدنش سكسی و خوش فرم باشه ساق پاهای پر، رونای متناسب و بهم چسبیده، یه باسن با یه گردی فوق العاده ناز كه كاملا از بالاتنه با یه كمر باریك و گودی كمر خوش حالت جداشده وشونه های ظریف و یه گردن كشیده ی زیبا وصورتی كه نیم رخشو میبینم كه چشماشو بسته، یه بینی قلمی و لبای برجسته.
تقریبا یادم رفت كه میخواستم كرم بزنم ، خودمو جمع وجوركردم ودیدم یه خط كبودی به ضخامت سه سانت از سمت داخل رون پای راستش تا پشت رونش زیر خط باسنش افتاده ،یكمی كرم زدم بدست راستم با دست چپم رون چپشو كمی كشیدم سمت خودم تا بتونم كبودی بین رونشم كرم بزنم كه خودش كمی پاهاشو واكرد، سكوت مطلق برقرار بود ،آروم از توی رونش شروع كردم به مالیدن كرم روی كبودی ، همزمان اه وناله های آرومشو میشنیدم ،تمام وجودم شده بود شهوت ، یهو سرشو بلند كرد سمتم و نگام كرد گفت بسه دیگه، متوجه شدم اونم حالش بدشده ،كفتم باشه خواستم بلند شم از روتخت كه بادست چپش دستمو گرفت و نشوندم روتخت ولی اینبار روم بسمت صورتش بود ، بدون هیچ حرفی همونجور كه توچشمام ذل زده بود باهمون دست گره حولمو باز كرد منو كشوند سمت خودش سرشو تا جایی كه توی اون حالت امكان داشت برگردوند و لبامونو گذاشتیم روی لبای هم،ازنظر فیزیكی پزیشن خوبی نبود مخصوصا حالت من ولی ازنظر سكسی دیوانه كننده بود ،همونجور كه سرشو رو به عقب چرخونده بودو توچشمام نگاه میكردو لبامو میخورد دستشو گذاشت روكیرمو بالا پایین كرد،منم حولمو همونجور نشسته دراوردم دستمو كردم لای رون و باسنش دردش انگارنابود شده بود ،تا شروع به مالیدنش كردم لبشو برداشت وكامل روشكم خوابید ولی سر وشونه هاش بالا بودو شروع به ناله كرد، دستمو از لای رونش كه حسابی لیزم بود بردمو كیرشو اززیرشكمش كشیدم به پشت واز لای روناش مالیدم ، اونم كمی باسنشون بالا اورد كه راحت تر اینكارو بكنم .
بعداز چند دیقه سرشو برگردوند وباچشمای نیمه بازش گفت بیا روم،بدنتو بچسبون به بدنم میخوام همه جاتو حس كنم،
رفتم. روش فوری سرشو چرخوندو لباشو كرد لای لبام وآروم كونشو زیر كیرم تكون داد،یهو اتفاقی توی همین لیز خوردن رو هم سر كیرم رفت توش ،ناخوداگاه دستش اومد عقب روشكممو فشارداد واز تهه دل داد آی فشار نده جر خوردم وپاهاش چوب شد.
ترسیدم حسابی و توهمون حالت بی حركت خشك شدم همونجور كه هردو بیحركت بودیم ومن ساكت واون نالان،تازه از گرم شدن سر كیرم فهمیدم چی شده،گفتم درش بیارم؟ كفت نه نه نه توروخدا اصلا تكونش نده نه دربیار نه فرو كن دارم از درد میمیرم ،یكم كه گذشت دیدم بدنش ازون خشكی درومدودوباره سرش برگشت عقب و گفت لبامو بخور و اروم اروم بكن تو بقیشو،كم كم فشاردادم تو همونجور كه لباش تو دهنم بود هرچقدر بیشترمیرفت تو چشماش بیشتر باز میشد ، تا وسط كه رسید نتونستم دیگه كنترل كنم و هرچی از كیرم بیرون بودو تا. ته كردم تو سرش اومد عقب چشماش بسته شد از تهه دلش اه كشید، یه نگاه به كیرم كه تا ته تو بود كردم زانوهامو اوردم جلوتر از زیر شكمشو گرفتم بلندش كردم رو زانوهاش بدنشو چسبوندم به بدنم سرشو بركردونم لباشو كردم تو دهنم و شروع كردم به عقب و جلو كردن ، بادستمم كیرشو با ریتم تلمبه زدنم مالیدم .
خیس عرق بودیم وهردومون توی نهایت لذت وشهوت بی وصف،كم كم احساس كردم تمام وجودم داره جمع میشه توی كیرم تابا لذت بخش ترین حس دنیا ازم خارج بشه ،اونقدر محكم تلمبه میزدم كه صدای خوردن بدنم به بدنش تو اتاق میپیچید، سركیرش اونقدر گنده وسفت شده بود كه داشت میتركید، دستشو گذاشته بود رو باسنم كه قوی تر فروكنم توش،انگشت دست راستشو كرده بود تو كونمو فشار میداد، واای چقدر اون لحظه دلم میخواست جاهامون عوض میشد داشتم ارضا میشدم،گفتم آبم داره میاد ، كفت درش نیاریا همشو بریز توم، فقط محكمتر بكن منو مال منم داره میاد،
طولی نكشید كه لذت بخش ترین رابطه حسی وجنسی عمرم باارضا شدن هردومون با ٣،٤ ثانیه اختلاف از هم كامل شد، ابش انقدر شدید خالی شد كه خورد به دیواری كه تخت بهش چسبیده بود.
حس میكردم یه نصفه لیوان آب ازم ریخت توش، همون جور كه كیرم تو بود چند دقیقه خوابیدم روش، جون نداشتم بلند شم .
كم كم كشیدم بیرون ،اون رو شكم بیحال افتاده بود،منم به پشت كنارش خوابیدم، صورتامون رو بهم بود، نگاه هردومون بی رمق، ولی پر از رضایت وآرامش بود.هردو میدونستیم این شب هنوز برای ما كلی ماجرا داره…

نوشته: ssonna

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها