داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

رابطه های نامشروع

-آقا آقا …حالتون خوبه ؟؟ با شمام !!
-منو میگی ؟
-بله با شمام … خوبید ؟ میخواین ببریمتون بیمارستان ؟
خون از سر و صورتم داشت میریخت
-نه مرسی راحتم
-ببین واقعا حالت خوب نیستا … کاریت که ندارم راحت باش فقط بیا ببرمت کلینیکی چیزی ؟
-ببین داری روی سگمو بالا میاری ؟؟
چیه نکنه خون رو صورتم حشریت کرده ! مرتیکه گورتو گم مکنی یا بیام تورم با خودم ست کنم !!
-بابا باشه مرتیکه روانی…
-گمشووو…
چرا همه تو کار هم یه انگشتی میکنن ؟؟؟؟!
اعصابم واقعا خراب بود … هم از اون اتفاق … هم از این کثافت … هم از خودم که هیچ چیزم سرجاش نبود … روی چمن دراز کشیدم و به ستاره ها نگاه میکردم…
یعنی دختر بود ! پسر بود !!؟؟…
اگه دست من بود اسمشو چی میزاشتم… آرتیا ؟
آوین ؟! آیدین ؟ آیسان ؟ آیتن ؟ …نمیدونم فقط باید اولش “آ” باشه … حداقل هرکی هم که قراره صداش کنی دهنش به زحمت بیوفته که باز شه…
نه اینکه مثل اسم من از “محمد” شروع میشه به “ممد” میرسه و در آخرم به “مد” میرسه تو اینستا هم اسممونو میزاریم “MD”
چرا اون بچه نباید تو دستای من باشه من کسی بودم که کل دوره حاملگیشو تحمل کردم… تمام شبا باهاش موندم… فقط یک خیانت مسخره… یک اشتباه نابخشودنی … و یک آزمایشگاه نفرین شده … بچه مال من نبود …چی واسش کم گذاشته بودم… چه گناهی کرده بودم … خودش قول داده بود که شرایطمو تحمل میکنه…
اون که باید از خداش میبود نه به دختری نگا میکردم نه به بهشون جذب میشدم فقط تنها دختری که دوستش داشتم اون بود و بس
اما فقط نمیتونستم به پسرا نگاه نکنم…
پسرای نوجوونی که با این تیپای جدید و اجق وجقشون جذبم میکردن … موهای لخت … چشمای درشت… صدای نازک
من چم بود ؟؟؟
من عاشق بچه بودم اما هیچ حسی نسبت به دخترا نداشتم فقط و فقط وقتی یه دختر مادر میشد برام جذاب بود …
و من سونیارو به خاطر اینکه داشت مادر میشد میپرستیدم… اما نمیدونستم که قرار من پدر اون بچه نباشم…
روزها میگذشت و من هر روز بیشتر با بچه ای که داخل شکم سونیا بود ارتباط برقرار میکردم ‌… سونیا هم لذت میبرد اما همیشه انگار یه ترسی شوکی تو وجودش بود… “یه باید بهش بگم”
همیشه رو نوک زبونش اما بد موقعی رو واسه گفتنش انتخاب کرد…
بر میگردم به ١ سال پیش … با سونیا وگتوی کافه نشسته بودیم از رویا هاش حرف میزد و منو با خودش توی اونا غرق میکرد… دختر فوق العاده ای بود و شاید من قدرشو نمیدونستم…
پیشخدمت کافه قهوه هامونو آورد …
پسر ۱۷ ، ۱۸ ساله ی عجیبی بود … موهای سیاه لخت که چشماشو پوشونده بود … لبای تیره ی کبود
… نگاهی که از پشت اون موهاش جذب سونیا شده بود و منی که جذب قیافه ی عجیبش بودم سونیا شوکه شد و سریع عذر خواهی کرد و رفت دستشویی دنبالش رفتن و گفتم
-خوبی سونیا ؟؟
-آره محمد… میری تو کارش ؟
-از کجا فهمیدی ؟؟
-مشخصه دیگه میشناسمت … فقط قوانین یادت نره…
اوه آره قوانین اول ازدواجمون …
۱) با پسر حق ندارم بخوابم
۲) باید سونیا تاییدش میکرد
۳) فقط یک سری حق بازی کردنو داشتم
رفتم ازش خواستم سر میز بشیته گیج و منگ بود وقتی درخواستو بهش گفتم و وقتی فهمید همجنسگرام خیلی خوشحال شد و ازم خواست که سریع باهاش برم…منم که از این همه شوق و ذوق شکه شده بودم قبول کردم… باهاش به خونه مجردیه ۴۰ متریش رفتیم … خوب عشوه میومد … پرتم کرد رو تخت بچه گونه ی ۱ نفرش و آروم دکمه های پیرهنمو باز کرد شروع کرد به بو کشیدن و چسبوند صورتش به بدنم … با دستاش آروم بدنمو لمس میکرد و رسید به قسمت های پایینی زیپو کشید پایینو آروم به کیر هنوز کوچیک من زل زد …
-چرا هنوز هیچی نشده یعنی از من خوشت نمیاد ؟؟
-نبابا … ولی هنوز کار ویژه ای ازت ندیدم…
عصبی شد و کلشو برد پایینو شروع کرد به خوردنش … جوری اینکارو انجام میداد که انگار باید تمومش کنه رسما به عنوان غذا داشت باهاش رفتار میکرد… کم کم داشتم از کنترل خارج میشدم … کشوندمش از کیرم اینور شروع کردم به لب گرفتن ازش …
به کونم چنگ میزد و منتظر اجازه بود آروم آروم داشت رامم میکرد …گردنمو با گاز های کوچیک دست خودش گرفت و خودش به پشتم رسوند و منو به حالت داگی درآورد و با اولین فشار فرو کرد … خب آره کوچیک بود ولی اونقدرا هم بد نبود … نفسام سنگین شده بود نسبت به سنش خیلی دووم آورده بود که آبش نیاد برم گردوند که واسش بخورم و منم با احترام این کارو واسش انجام دادم … آبشو پاشید رو سر صورتم … یه گه خوردم خاصی تو چشاش بود اما گفتم اشکالی نداره…
گفت حالا نوبت توعه …
منتظر بود که اونم به لذتش برسه ‌… اما
-ببین من نمتونم بکنمت … چون این کیر فقط تو یه سوراخ میره اونم فعلا سوراخ زنمه…
-خواهش میکنم منو تو این حالت ول نکن واقعا حس خوبیه با تو بودن
-متاسفم … ولی باید واقعا برم
بلند شدم که لباسمو بموشم که دیدم دویید و در خونشو قفل کرد و کلید و انداخت از پنجره پایین…
-ببین منو میکنی بعد از اینجا میری بیرون
-ببین من یه قوانینی دارم واسه خودم نمیشه … مسخره بازی در نیار …
حمله کرد بهم و شروع کرد به خوردن کیرم در حالی همینجوری سرپا مونده بودم … کلشو دادم عقب که پاهامو کشید انداختم زمین …نشست رومو کیرمو تنظیم کرد رو کونشو شروع کرد به بالا و پایین پریدن … صداش تا چند تا همسایه اونور ترم رفته بود … واقعا داشتم لذت میبردم ولی این لذت …لذت خوبی نبود … نباید اینکارو میکردم … ولی آخه این پسره…عجیب لذت بخش بود حتی نذاشت کیرمو در بیارم و آبمو همونجا خالی کردم …
اومد بغلم کرد و گفت فعلا نمیزارم بری … یه ۱ ساعتی همون شکلی خوابیدیم بعد منو برد حموم … به خونه فسقلیش نمیخورد وان داشته باشه … کشون کشون برد منو تو وان و خودش اومد نشتست روم دوباره کیرمو رو کونش تنظیم و کرد و این هماهنگ باهاش ازم داشت لب میگرفت تا قبل خواب وقتی که میکردمش مرده متحرک بودم اما اینبار دیگه وقتی قوانینو شکستم باید تا آخرشم میرفتم با تمام قدرت میکردمش و وقتی داشت دوباره آبم میومد ازش خواستم که برام ساک بزنه و اونم با ولع خوردش و همونجا خالی کردم خودموو… شمارمو گرفت و گفت باید باهام در تماس باشه و نمیتونه بدونه من زندگی کنه و از این قبیل
کسشرا … فقط سعی کردم خودمو سریع به خونه برسونم تا از دل سونیا در بیارم اما سونیا خیلی عجیب غریب خوشحال بود …
-ببخشید واقعا متاسفم…
-نبابا چطور بود خوب بود … دوستش داشتی ؟؟؟؟
کیرش خوب بود ؟؟؟
-سونیا وات د فاک .؟؟؟ حالت خوبه چیزی خوردی ؟؟؟
-بیخیال الانم نوبت منه … راستی فردا آزمایش اینکه این سری بچه دار شدیم یا نه میاد !!! میدونی که اگه این دفعه بشه میفهمیم که هیج مشکلی نداشتی …
حرفاش بهم روحیه میداد خیلی راحت اون پسره ی ایمو مذهبو فراموش کردم…
فردا جواب آزمایش اومد… وای بالاخره بچه دار شده بودیم این معرکه بود … عالی بودد… به مناسبتش واسه سونیا یه انگشتر خریدم و شبشو کلا باهم بیرون بودیم تا جایی که میشد لذت بردیم …
اما هر هفته که از حاملگی میگذشت سونیا سرد تر میشد من کلا دیگه همه ارتباطامو با پسرا محدود به چت کرده بودم و زوم بودم رو بچه و سونیا
اما سونیا انگار دلایل ناراحتیش از من خیلی بیشتر بود اما چند روز مونده به اعلام جنسیت بچه … اخلاقش بهتر شد و بیشتر میذاشت روی پاهاش بخوابم و با بچه حرف بزنم… اما از یه چیزی میترسید…
و آره بد ترین موقع رو واسه گفتنش پیدا کرد… خسته بودم ، ساعت ١١ بود كه رسیدم خونه ، رو مبل خوابش برده بود به زور بغلش كردم تا بزارمش رو تخت ؛ واقعا سنگین شده بود و حاملگی واقعا بهش میومد … هرروز از اینكه هرچقدر به آخراش نزدیك تر میشه خوشگل تر میشه میگفتم و اونم فك میكرد شوخی میكنم و میخندید اما واقعا برای من زیبا تر از همیشه بود
وقتی كه گذاشتمش رو تخت چشماشو وا كرد و گفت …
-محمد تا حالا چند بار با كسی به غیر از من رابطه داشتی ؟
-سونیا الان وقت این حرفا نیست خودت كه میدونی با هیچ دختر دیگه ای نبودم
-محمد من نگفتم دختر…
-سونیا این واقعا الان مهم نیست … خودت كه همشو میدونی ، خودت تو جریان همش بودی ، ولی الان جز تو هیچی برام مهم نیست
-محمد تو قوانینمونو شكستی من خواب دیدم …
(یه دلهره خاصی وجودمو فرا گرفت یه حس خیانت یه غم دردناك …)

سونیا من دقیقا اونطوری رفتار كردم كه باید میكردم … بیخیال شاید منم خیلی خوابا ببینم به خاطر حاملگیته … هورمونا اذیتت میكنن
نه علی تو متوجه نیستی … من دیگه نتونستم تحمل كنم …
(شروع كرد به گریه كردن)
منم همراه با اون گریه م گرفت
-سونیا چیرو نتونستی تحمل كنی ، این حرفا یعنی چی ؟
-محمد تو نمیتونی بچه دار شی !
سونیا چرا چرت و پرت میگی ، حرفاتو نمیفهمم ، واضح حرف بزن ، این چیه پس ؟!؟
(دستامو گذاشته بودم رو شكمش رو با گریه و خشم فشارش میدادم)
سونیا ازم فاصله گرفت و. با هر قدم من به سمتش یه قدم عقب میرفت
-محمد ببین آروم باش ، باشه !؟؟ آروم… ببین محمد
(دستاش میلرزید ، پوستش سفید سفید شده بود)
سونیا حرف میزنی یا نه ؟!
رفت داخل دستشویی و درو از پشت قفل كرد
تو بابای این بچه نیستی محمد تو باباش نیستی …
قلبم یه لحظه واستاد ، چشمام تیره و تار شد … با زانو افتادم جلو در دستشویی ، سرمو چسبوندم به دیوار …
محمد ، محمد ، یه چیزی بگو ، ترو خدا ، واقعا ببخشید ، میدونستم بچه دوس داری ، اما خب نمیتونستی ، اگه هم بچه نمیاوردم ولم میكردی میرفتی پیش همونا كه خودت میدونی من دوست دارم محمد واقعا نمیخواستم تركم كنی ، ببین هیچ كاری هم صورت نگرفته فقط یه اسپرم اجاره ای بود همین … فقط منو ببخش …
حرفاش خیلی مبهم از كنار گوشم رد میشد فقط اینو میشنیدم كه داره حرف میزنه اما اینكه جی میگه اصلا برام واضح نبود ، از زمین بلند شدم و صندلی آشپزخونرو برداشتم محكم كوبیدم به در … سونیا از ترس جیغ میزد و كمك میخواست و همسایه مون كه صدا هارو شنیده به پلیس زنگ زده بود و خودشم درو واسشون باز كرده بودم …
سونیا اونقدر كه تو دستشویی جیغ زده بود كه از حال رفت و من از پله های اضطراری آپارتمان مثل یه ترسو فرار كردم… چون حتی ما هنوز ازدواج هم نكرده بودیم .

حضرات نظرات ؟!
نوشته: A

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها