داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

پرشان دوستم نیست (3)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

“طاقت بيار رفيق”
اشك ، اشك ، اشك
صورتم خيس شده بود نفس نفس ميزدم احساس ميكردم دارم ميسوزم نمى تونستم خودمو كنترل كنم دست خودم نبود فقط اشك ميريختم ، اما گريه نكردم !
رضا هول شده بود با دستپاچگى مقوايى رو آتيش زد؛
نشستم رو پله اى كه جلوى ساختمون نوسازى بود.
هوا رو به تاريكى ميرفت، سرم پايين بود و احساس خفگى ميكردم فقط اشك ميريختم.
ولى تسليم نشدم ،براى باخت قدم برنداشتم ،فقط سعى ميكردم نفس بكشم؛ رضا مقوايى كه در حال سوختن بود جلو صورتم گرفت:
_على، سرتو بگير بالا…
دود زيادى داشت با فاصله كمى كه ازش داشتم سرم غرق دود شده بود!
به رضا كارد ميزدى خونش در نميومد عصبى بود، مدام حرف ميزد:

_على بهترى؟پاشو بريم ،بريم؟چيكار كردى تو! باورم نميشه.وقتى دونفرى داشتن منو ميكشيدن سمت كانكس، گفتم كارم تمومه! على خيلى مردى؛ وقتى ديدمت انگار دنيارو بهم دادن تا جايى كه تونستم مقاومت كردم توى اون شلوغى فقط اميدم به تو بود.
واى على چه دردى پيچيد تو بدنم وقتى با پا كوبيد تو كمرم نفسم در نمى اومد ولى همون چوبى كه خورد كافيش بود.

_رضا يكى ديگه آتيش بزن هيچى نميبينم.
_حيوون گاز اشك آورو خالى كرد تو صورتت ، چشمتو نبند دود كاغذ مثل آب رو آتيشه.

رضا بهترين دوستم بود معرفت سر زبونش نبود ،تو وجودش بود.
حالم بهتر شد ولى هنوز تو گلوم احساس سوزش ميكردم.

بعد از يك ساعت نزديكاى خونه بوديم و تو پياده رو راهى بجز قدم زدن نداشتيم!!

_على تو گرسنه نيستى؟من كه ضعف كردم، بريم …برگر؟
_من اونجا نميام خيلى مغازش كثيفه.
_سوسول بازى درنيار غذاش حرف نداره.
_من اونجا بيا نيستم، تو خسته نشدى انقدر ساندويچ خوردى؟
_نيا فكر كردى منتظر تو ميشم، آدم گشنه دين و ايمون نداره، داره؟-چطورررى جيگر- !
_رضا دهنتو ببند دختره همسايمونه سه متر فكتو باز ميكنى چطورى جيگر!
_تو بچسب به سحر به بقيه چيكار دارى.

كليدم تو در چرخيد يه نگاه به رضا انداختم:
_بيا بريم خونه، كسى نيست
_با اين اخلاق گندى كه الان دارى ترجيح ميدم دور و ورت نباشم، معلوم هست تو چته؟تا الان فكر ميكردم خسته اى ولى اينجورى كه تعارف كردى مطمئنم اتفاقى افتاده نميخواى بگى.
_چى ميگى؟مگه چطورى تعارف كردم؟سرم درد ميكنه همين.

از خستگى افتادم رو كاناپه رضا هم رفت سراغ بى بى سى

_قطع شده! على باتو دارم حرف ميزنم

_هااان!

_هانو مرض؛ بگو بينم چى شده ؟

_رضا بد رو اعصابى، بعضى وقتها يه كارايى ميكنى دليلشو نميفهمم

_چه كارايى؟

_ديروز برگشتى به سحر گفتى على چيزشم تورو حساب نميكنه؟

_خودش گفته؟

_نه از عمت شنيدم، معلومه خودش گفته

_ببين على صد دفعه بهت گفتم اين دختره به درد تو نميخوره

_رضا حالم ازين فاز پدرانت بهم ميخوره، تو چى از سحر ميدونى كه من نميدونم؟

_ببين سحر داره بازيت ميده سحر…

حتى به حرفاى رضا نميتونم فكر كنم از عصبانيت مشتم رو فرمون ميشينه و صداى بووق در مياد.
جلوى پارك بودم و همچنان تشنه؛سرم چرخيد سمت پارك و اون دوتا كه زل زده بودن به من!
دستم رو بووق بود! و صدا بدجورى پيچيده بود سريع دستمو برداشتم ولى پليس؟
از آخر خيابون رنگ سفيد و لجنى ماشينش معلوم بود ،از كنارم رد شده بود ولى اصلا متوجه نشده بودم.

اين چند ساله هرموقع پليس ميبينم ياد اتفاقاى اون روز كذايى ميافتم همون شب هم بعد از حرفاى رضا براى آخرين بار با سحر صحبت كردم.

تشنگيم ديگه قابل تحمل نبود.به همين دليل از درختاى پارك خداحافظى كردم و اون دو نفر رو به حال خودشون گذاشتم و راه افتادم؛

مدتى ميشد از پرشان بى خبر بودم ولى علاقه اى هم براى شنيدن حرفهاش نداشتم خسته ام ميكرد هر دفعه به يه چيزى گير ميداد هيچ وقت باهاش كنار نيامدم حتى وقتى كه سالم بود! هميشه وسط حرفاش بلند ميشدم و بجاى خداحافظى ميگفتم به تو مربوط نيست…

رسيدم خونه؛

_مهران ،تو خونه زندگى ندارى همش اينجايى؟

_زن گرفتى ميفهمى!عليك سلام!

_سلام، كسى نيست؟
_نه
_مهران ، مرد بايد جنم داشته باشه.
_من كه دنياى مردونگى بودم اين حالو روزمه خدا به داد تو برسه على!
_حداقل مهريتو ميگرفتى مرد!
_تو فكر جهيزه خودت باش؛ على كجا رفتى! گوش ميكنى چى ميگم؟
_نه.
_فكر كردم آدمى ميخواستم يه چيزى بهت بگم.
_خوب بگو.
_دارى چه غلطى ميكنى اونجا !صدات نمياد.
_مهران خاك تو سرت كنن اين چه طرز صحبت كردنه، دارم برات شربت درست ميكنم!

_مهربون شدى؟تازه دارى عاقل ميشى آدم به داداش بزرگترش هميشه بايد احترام بذاره.

_دوسال ديگه اين حرفارو نداره، شيرينى هم ميخورى بيارم؟ نگفتى چى شده؟
_نيكى و پرسش!امروز رضارو ديدم سلام رسوند. چند وقته نديدش؟
_جدى ميگى؟چى ميگفت؟بهش ميگفتى خيلى بى معرفتى؛نگفت اين چند وقت كجا بوده؟
_خودش شب مياد ازش بپرس ، پس چى شد اين شربت؟على شبكه هاتون نميگره از بالا تكون خوردها، برو درستش كن شب خانمم ميخواد سريال ببينه!
_باشه، ميرم الان، ميوه هم ميخورى؟
_آره .

ناهار كه خوردم رفتم به سمت پشت بوم!

_على كجا ميرى؟
_ميرم ماهواره رو درست كنم
_پس شربت چى شد؟
_گذاشتم دم بكشه!

صداى خنده من و چشم پر از خون مهران كه درحال انفجار بود و البته كنترلى كه دستش بود جايى براى درنگ نداشت سريع درو بستم كه همزمان شد باصداى برخورد چيزى شبيه كنترل به پشت در…!
صداى غر زدنش تا بالا پشت بوم همراهيم كرد!

چهار تا كولر يه طرف به اضافه شش تا ديش كنارهم!
زنده باد صدا و سيما ههه!
دست به كار شدم ؛
نزديك غروب بود كه ديدم چراغ راه پله روشن شد و يكى كه ميگفت:

_بچرخونش سمت خدا !!!

صداى رضا بود رفتم سمتش (صحنه رمانتيك. هووع).
زياد تغيير نكرده بود با ديدنش انگار چندين سال خاطره از جلوى چشمم رد شد داشت ازين چند سال ميگفت كه درگير كار بوده و فقط بهونه كار كه اصلا براى من قابل قبول نبود اون حتى يه زنگ هم به من نزده بود؛ تاحدودى در جريان كاراش بودم ولى از خودش خبرى نبود فكر ميكردم بخاطر موضوعى نميخواد بامن روبرو بشه، يه هفته بعد از اون روز كذايى ديگه نديدمش تا امروز. ميگفت علتش فقط كار بوده واز كارايى كه انجام داده تعريف ميكرد كه ازش پرسيدم:

_رضا زن نگرفتى؟

_كاش نگرفته بودم!

حالتش كاملا عوض شد ولى سعى ميكرد ظاهرش عادى بنظر بياد ديگه سوالى ازش نكردم دوست داشتم از هرچى كه براش خوشاينده صحبت كنه:
_على بعدا برات تعريف ميكنم بعد ازين همه مدت كه ديدمت ميخوام شاد باشم
_پس بريم اونجا كه غم نباشه؟
_آره خيلى وقته نخوردم يعنى پايه نداشتم
_واسه معرفت زيادته رضا جون؛ بريم پايين يا ؟
_مگه مهمون ندارين؟
_آخ راست ميگى ولى داداشمه مشكلى نداره
_داداشت كه تنها نيست بيخيالش اونجا درست نيست.
_پس برو رو ميز هالتر بشين تا من بيام.
_هنوز ورزش ميكنى يا نه؟
_نه مثل سابق ،بشين اومدم.

يكى دوتا سه تا پشت سر هم ريخت ،سلامتى داد، خورديم
رضا هميشه به اندازه ظرفيتش ميخورد هيچ وقت بيشتر از حدش نخورد. واقعا متنفر بودم از كسايى سيامست ميشدن يا بقول رضا كه ميگفت:
اينا نميخورن تا بس
ميخورن تا هست؛
ولى برام جالب بود امشب خبرى ازون رضاى سابق نبود ديگه مطمئن بودم يه مشكلى داره.
خيلى خورده بود من تا جايى كه شد همراهيش كردم ولى اون ادامه ميداد دوست نداشتم حالش خراب شه بعد از چند تا پيك كه تنها خورد:

_رضا برا منم بريز

_چشم! رفت و برگشت دارى على؟

_دوست ندارم كم بيارم!!
_بفرما بزنيم به سلا…
_نگو رضا نوبت منه، بزنيم به
سلامتى سوسك! نه بخاطر اينكه تو ساندويچت بود و نصفشو خوردى بخاطر نصف ديگه اش كه باعث شد بفهمى سوسك خوردى!!!
_علىىىييييييييي هووووع !

از خنده داشتم رو زمين قل ميخوردم رضا همچنان تو حالت تهوع بود بعد چند دقيقه گفت:
_يادش بخير

_ياد نصفه سوسكه كه خوردى(خرخنده)

_مرگ! على الان دوست دارم به قصد كشت بزنمت، نخند!

_يادته رضا همش ميگفتم نرو …برگر مغازه اش كثيفه؟فكر كنم آخرين ساندويچى بود كه اونجا خوردى چند روز بعدشم كه غيب شدى تا امروز.

_آخرين ساندويچ عمرم بود،على بسه نخند!

من كه ميخنديدم كارى به حرفاش نداشتم دست خودم نبود
خنده ، خنده ، خنده

رضا باعث سكوتم شد و شروع به صحبت كرد(درحالت مستى) :
على اگه بدونى مترو چقدر خوبه، هر روز بى دليل سوار مترو ميشى! نزديك ظهر كارم تموم شد راه افتادم سمت خونه به اميد تاكسى وايسادن زير برق آفتاب آدمو برنزه ميكنه ولى چون لباس تنم بود يه دست در نمياد براى همين پناه بردم به مترو! هرچى بيشتر پايين ميرفتم به عمق فاجعه بيشتر پى ميبردم! وقتى به سكوى انتظار يعنى جايى كه مردم براى سوار شدن لحظه شمارى ميكردن رسيدم بى اختيار دهنم باز شد ااا… چقدر پناهنده! چاره نداشتم راهى بود كه بايد ميرفتم پس به جمع پيوستم.قطار با يه صدايى كه نميتونم با دهن صداشو دربيارم وارد ايستگاه شد نذر كردم اگه بتونم سوارشم ده تا گرسنه رو سير بكنم! البته كردن بى قيد و شرط از روى اخلاص!قبل ازينكه قطار توقف كنه فشارى كه بهم ميدادن هر آن بيشتر و بيشتر ميشد قابل تحمل نبود ميخواستم اعتراض كنم ولى آرنج مردى كه جلوم ايستاده بود طورى تو شكمم فرو رفته بود كه انگار داشت دنبال كبدم ميگشت و مانع از بر زبان آوردن سخنى جز آآخ ميشد.اين چه حكومت اسلامى بود؟اين همه حشريت چيست؟ميچسبند ،ميفشارن ،از پشت، انگشت يا بى رحمانه با مشت!بگفتا يكنفر با نازو خنده: آى عمو كمتر فشار آور به بنده! اين همه فسق و فجو اين همه فحشا اونم دست جمعى! شرم كردم چشمانم طاقت ديدن نداشت اين جماعت زن و مرد،پير و جوان با هر عقيده يكصدا درهم تنيده! حاجى با ريش ،چندين نفر گى ، فردى درويش ، لزبين الحق و النصاف كمتر بود درعوض يك عالمه پشم كه از ميانش چشمى پيداست، يارب! اين جانور چيست؟دست فروشى بود كنارش، داد ميزد هردم بلندتر، كروات بخر بسيجى!قطار ايستاد.وا مصيبتا.دربها باز شدن و اين تازه شروع پايانى نافرجام بود!براى اينكه مانع فرار افراديكه ايستگاه قبل سوار شدن بودن بشيم هجومى متحد به سمت درها برديم! مغولها اگه جرات دارن سوار مترو بشن بيان ببينيم چند چنديم!خودفروختگان فرياد ميزدن آقا بذارين اول پياده شن بعد سوارشين! ولى نداى حق رساتر بود! و بعد از عقب نشينى دشمن وقت لهاندن(له كردن) آنها در محل استقرارشان بود.بوق درها به نشانه بسته شدن بصدا در آمد و اين يعنى هر كس لاى در موند خونش گردن خودشه!نقص عوض حتمى بود.مردى كه پشتم بود تشنه شهادت يا شهيد كردن من بود براستى!كف پايش را روى زانوى مردى كه پشت سرش بود ستون كرده بود از كمر خم شده دستانش كشيده به سمت جلو به كمر من با تمام توان فشار مياورد و منو به سوى دربها كه الان حكم گيوتين دارند هدايت ميكرد و فرياد ميزد: آقا هول ندين!!! نگاهى بهش كردم از همان قماش پشم بود دريافتم كه بسيجيان اينجا هدايت مردم به راه راست را تمرين ميكنند!شگفتا صد الله اكبر يكم بيشتر بگم كه بدبختم!اصلا شوخى كردم آدم معمولى بود باور كنيد دروغ نميگم جون هركى دوست دارى بزور هم كه شده باوركنيد؛ كهريزك جاى قشنگى نيست! عجب غلطى كردم خوب باور كنيد ديگه!وقتى همگان باور نمودن،بخندم كه خران پشمكى را خر نمودم؛بگذريم…
درها بسته شد يعنى من الان كجا بود؟به ترسم غلبه كردم و چشمانم كه تو اين چند ثانيه بسته بود باز كردم و همزمان زير پايم تكانى خورد و از پشت شيشه درها پشم خالص را ديدم كه چگونه با نفرت به من مى نگريست و از من دور ميشد، از شدت هيجان فرياد زدم: براى سلامتى آقاى راننده صلوات!!كافران به تمسخر خنده اى زدن و به لهيدن(له شدن) پرداختن.آرى ،گرم بود و سخت تر درهم لهيدن(له شدن گروهى)! اى كاش از بوى عرق بيزار نبودم كاش از خيس شدن با عرق ديگران بيزار نبودم اى كاش اينجا نبودم كاش اصلا نبودم مرده بودم قبلش لاى درها؛بارخدايا اين تقاص كدامين گناه است؟ توبه كردم، توبه كردن هم گناه است؟مرگ برمن، من بى شعورم ،احمقم ،خنگم ندانم برنزه بهتر از ديگ بخار است!بارگاها نذرى كه كردم پس گيرم، چشمم كور به تمام گرسنگان هم ميدم! اين چه نذرى بود كه كردم، نكردم هيچ، دادم بكردند!من شوريده حالو ديده بسته فقط خواستم رسم زودتر به منزل!چاره اى جز درگير شدن با اين مردك كناريم كه مدام منو مهمون عرقش ميكرد نداشتم.درد را من ميكشم تو هيچ ندانى، تورا بايد ببندندت به گارى!كه منظورم شمايى پشم دوران، عرق جاريست در ريشت فراوان!كمى دورتر رو نظافت كن، به حمام ميروى اين پشم را بزن خوب ،بدون پشم كه تو كافر نميشى، مرام را از ته زدى به فكر ريشى؟ خودت را گول مزن از ريش نخور نان ،اگر خوردى تو آن منبر بسوزان.اگر روزى پشمهايت بريزد، رفيقات از برت يكجا گريزند.
مردك خشمگين شد و اينگونه دهان گشود:
خموش باش اى ملعون، منافق،اى بى ريش كافر؛تو جاسوسى و بنيادت خراب است، ولى ريش هاى من از روى حساب است؛ اگر كم شد روزى ازآن، تار،استغفرلا آن زبانت را نگهدار.
مردم شجاع و هميشه در صحنه نذاشتن نزاع بالا بگيره من را به يكسو و اورا بسوى ديگر كشاندند.جماعت پنداشتند اين بحث سياسيست،كلامو چل كلاغ است چاره اى نيست…

ادامه…

نوشته: آريزونا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها