داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

چگونه دوست پسر خود را به شوهر تبدیل کنیم!

عقربه ی دقیقه شمار نزدیک ۱۲ بود ، دوسه دقیقه مونده بود به تموم شدن ساعت کاریم ، تو اشپزخونه ی دفتر کارمون مشغول شستن استکان های چایی بود .
معمولا شب ها تا دیروقت میموند و به کار های عقب افتاده اش میرسید ، ولی من راس هشت میومدم بیرون و قدم زنان به سمت خونه میرفتم .
اما اونشب ظاهر کارهاش نشون میداد قصد داره اونم آخرین روز کاری هفته رو زودتر بره خونش.
بیست و چهارم بود و دلدرد خفیف بگیرول کن،کمردرد،حالتای افسرده و شهوتی که سراسر بدنمو گرفته بود نشون از این داشت که قراره برخلاف هر اخر هفته ، فردا و پسفردا سکسی درکار نباشه و این منو عجیب اذیت میکرد .
حوصله ی خونه رفتن نداشتم و درعین حال باید ساعت ۱۰ ونیم خونه می بودم .
ولی واقعا دلم نمیخاست تو بغلش لش نکرده ازش جداشم و دوروزم نبینمش!
نمیدونسم چطوری جلوی بقیه خواسته امو بهش بگم‌!
میدونستم تا نره خونه هم گوشیش رو چک‌نمیکنه که حداقل بهش تکست بدم و بگم دلم °آش فوری° و ° شکلاتی° برای صحبت نیم ساعته میخاد…
بقیه‌هم رفته بودند.
منتظر بودم مدیرعاملمون بره توی اتاقش که لعنتی از جاش جم نمیخورد .
بیخیالش شدم و‌ رفتم توی چارچوب آشپز خونه ی کوچیک دفتر وایسادم و سعی کردم‌جوری که تابلو‌نباشه و صدام نلرزه حرف بزنم :
« اقای افشار ، شما هم دارین تشریف میبرین؟ با سیستم من کاری‌ندارین خاموشش‌کنم؟؟؟»
بدون اینکه برگرده گفت : «نه کاری که ندارم ، دارم میرم ، خاموشش کن»
صدامو به پایین ترین حد ممکن رسوندم و گفتم :
«میای باهم بریم؟منو ببری پیش خودت!؟»
برگشت و تو‌چشمام که داشت از شهوت دودو میکرد و خمار شده بود نگاه کرد ، یه لبخند ریزی زد و اروم گفت :« بعععله ، برو میام!»

همینطور که داشتم به سمت خونش که میرفتم ، به این فکر میکردم که اصلا حوصله ی سکس ندارم و بیشتر دلم میخاد توی بغلش دراز بکشم و سرمو بزارم رو سینه ی گرم و محکمش و اون موهامو ناز کنه و من ساعتها احساس خوشبختی کنم و از شدت خوشی گریم بگیره ، ولی میدونستم هوای خنک پاییز و تاریکی هوا و تخت خوابش که ده ها بار شاهد سکس های داغ و لذت بخشمون بوده اصلا بهمون اجازه ی فقط دراز کشیدن رو نمیده.
با افتادن اسمش رو گوشیم خندم گرفت. قراربود تا ده دقیقه ی دیگه وحشیانه پارم کنه ولی هنوز هم با فامیلیش توی مخاطبینم ذخیره شده بود.
نیما :«سلام عزیزم ، کدوموری داری میری؟»
_:«دارم میرم همون سمتی که باید برم».
نیما :«سمت خونمون؟»
_:«خونمون نه ، خونت ! اره سر کوچه ام الان»
نیما:«عزیزم بیشتر ازین که خودم توش باشم ، تو اونجایی و‌دوتایی اونجاییم. بپر بالا»
و دقیقا پشت سرم‌ترمز‌کرد و پشتش نشستم و مثل هربار دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو گذاشتم روشونه ی راستش نزدیک صورت تازه اصلاح شده اش که تیغ تیغیاش پوستمو نوازش میکرد .
با شوخ طبعی ذاتیش شروع کرد :« ببین الان مردم میگن بااین ظاهر مضحکه کارمند بانک صادراتی با موتور چجوری مخ دختر به این خوشگلی و خوش هیکلی رو زد و سریع سوارش کرد.»
_«قربونت برم فقط تو‌میتونی به این قیافه ی داغون و ارایش پخش شده و این مانتو اداری گله گشاد اداری بگی خوشگل»
نیما :«خب ، کجا بریم؟»
صورتمو به صورتش چسبوندمو با این حرکت بهش فهموندم سوالش کاملا بیجا بوده و‌ دلم میخاد فقط برم تو بغلش .
باصورتش لپمو نوازش کرد و فهموند که منظورمو‌ گرفته .
نیما:«چیزی‌بگیرم بخوریم ؟ بستنی، شکلات؟؟؟»
_:«خیلی نمیمونم که ، بعدم غذایی که ظهر خوردم خیلیییی بود و اصلا جای آب هم ندارم»
نیما :« از سیفونی که کشیدی فهمیدم چقدر خوب‌خوردی»
_:«کثااااافت به توالت رفتنمم کار داری؟»
درحالیکه لبخند عمیقش دوتا چال خوشگل رو به چشمام هدیه میداد گفت:«خب ، آسانسور رو بزن بیاد تا من پارکش کنمو بیام.»

مقنعمو کندم و چپیدم تو توالت ، پاهامو‌که بوی سگ مرده میداد شستم و با خودم فکر کردم اخه کی بااین قیافه بعد ۸ ساعت کار بااین لباسای ترکیده میاد خونه ی دوست پسرش؟اونم برا سکس🤐
تو ایینه یه فاکی به‌خودم نشون دادم و رفتم بیرون ، همه ی چراغای خونرو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خواب ، صدای سیفون توالت اتاق خواب هم میومد و نشون میداد جفتمون تحت فشار بودیم و نیاز مبرمی به مستراح تومون بیداد میکرد . منتظرش نشستم رو تخت و با خودم فکر کردم شلوار گشاد اداری و ست بنفش صورتی ایی که از قضا همون روز بند سوتینش کنده شده بود و با سنجاق قفلی وصل هم دیگه بود اصلا نمیتونست تحریک‌کننده باشه:/ اونم برا نیما که هر سه ماه یکبار حتما یه سفر خارجی میرفت و چشمش‌خیلی بهتر از تی شرت کهنه ی صورتی منو میدید .
پس‌ همه ی لباسامو در اوردم و چراغ خوابی‌که نور ابی ارامش بخشیو پخش‌میکرد روشن کردم .
برقای اتاق رو‌هم خاموش کردم و پرده رو کشیدم .
رفتم‌زیر پتویی که با سلیقه ی من خریده بود و منتظرش شدم که از میعاد گاه محبوبش یعنی توالت بیاد بیرون . خنکی تختش و نم بارونی که میزد و نور‌کم فضا انقدر تحریکم کرده بود که هیچ لوبریکانت و تفی لازم نبود ، اونم بدون اینکه حتی سر انگشتای مردونش بهم بخوره .
در حمام رو باز کرد و‌نگاهی به اتاق کرد و‌ تو‌نور کم دیدم که داره سرشو‌تکون میده و به حال این علاقم به تاریکی تاسف میخوره.
نیما :«باز اینجا رو‌کرد خونه ی ارواح ، باباجان لااقل یکیشو روشن بزار ببینم دارم چیکار میکنم.»
_«مگه میخایم چیکارکنیم نور میخای ، میخایم دراز بکشیم فقط دیگه».
یهو پتو رو از روم زد کنار و اومد روم دراز کشید و سرشو‌کرد تو‌گردنم و یه نفس عمیق کنار گوشم‌کشید و‌گفت:« ولی عقل حکم‌نمیکنه پیش یه دختر سفید و خوش‌تراش دراز بکشی و‌هیچ کاری نکنی.»
چیزی نگفتم و غلط خورد کنارمو منو کشید توی بغل بزرگش.سرمو چسبوندم به سینش و سینه هام چسبید به بالای شکمش ، خیلی داغ بود ، حتی داغتر از بدن من.پیشونیمو بوس کرد و‌ دستش رو روی کمر و‌باسنم کشید و یه‌جوون اروم گفت . نمیدونم چرا برخلاف تصوری که قبلتر داشتم سیر نمیشدیم از هم. چقدر دوسش داشتم ، چقدر عزیز بود برام ، حاضر بودم تواین لحظه جونم در بره و من برعکس همه ی آدم ها به جای از زمین مردن و بهشت رفتن، تو بهشت برین بمیرم و جهنم انتظارمو بکشه. نفساش داشت تندتر میشد و‌با رعد و برق کوچیکی‌که زد لبامو گذاشتم رولبای نرمش.
یه اه ریز مردونه کشید و‌این نشون میداد چقدر دوسم داره و‌براش تحریک‌کنندم .
با ولع لباش رو‌میخوردم و با ولع دستشو همه جای بدنم سرمیداد و‌میمالید ، یک سانت رو هم جا نمینداخت ، زانوش رو اورد لای پام و فشار میداد به کصم ، منم میپیچیدم به خودمو همونجوری‌که دوست داشت جلوی موهاشو‌میکشیدم .
منو خوابوند و اومد روم و سرشو کرد توی سینه هام.با تمام‌وجود سینه ی راستمو میمکید و سینه ی چپمو فشار میداد و‌گاهی هم بهشون محکم‌ضربه میزد .‌
همینطور که سرشو‌ میبرد پایینتر گفت :«خدایی دیوونه میکنی ادمو.»
میدونست حرفا و تعریفاش دیوونم میکنه ، بهش گفته بودم ، ولی اینم میدونست که برعکس خودش من زبونم قفل میشد و نمیتونستم هیچ‌حرفی بزنم.
سرشو برد پایینتر و یه گاز ریز از روی کصم گرفت ‌. جیغ زدم و سرشو برد روی رون راستم و‌میک زد .
دوست نداشت برام‌بخوره ، منم اصراری نداشتم . انقدر با روشای دیگه بهم لذت میداد که نمیخورد هم بهترین سکس پارنتر دنیا بود که از قضا تا سر حد مرگ دیوونش بودم .
با صدایی که با شهوت زیاد از ته چاه درمیومد گفتم:«نیما ساعت داره ۱۱ میشه ، بکنتم دیر میشه عشقم»

پاهامو باز کرد و بینش نشست ، سر کیرش رو گذاشت روی کصمو یکم بالا پایین کرد . اه کشیدم و یه جوون محکم گفت. سرشو فرو کرد توی کصم.چشمام از شدت لذت سیاهی رفت . اومد روم و همزمان با اومدنش بقیه ی کیرش هم با اخ کشداری که گفت بدون دردسر رفت توی‌کصم. کصم تنگ بود ولی چون بارها فقط با خودش سکس داشتم،کیرش جای خودش رو تو کصم باز کرده بود و بدون اینک اذیت بشم میرفت داخل.
حرکت نمیکرد و خوابیده بود روم.کنار گوشم با صدای خشدار و دورگه بی قرار گفت :«اخه چقدرررر داغههه کصت ؟ من اینجوری بزنم‌که ابم‌۵ دقیقه ایی میاد، قربون‌ کص‌تنگت بشه نیما»
منم فقط اه کشیدم‌و محکم گرفتمش و‌پاهامو دور‌کمرش حلقه کردم که کیرش عمیق تر و تا اخر بره توی کصم.
اونم شروع کرد تلنبه های محکم زدن و‌ تقریبا داشت فریاد‌ میکشید و چیزای نامفهموم میگفت . منم بالش و ملافه و هرچی دم‌دستم بود چنگ‌میزدم و با ناله اسمشو صدا میزدم‌که با اشتیاق جانم و‌جون جواب میداد و‌میدونست هیچ حرفی پشت این صدا زدنه نیست.یکم که تو این پوزیشن زد ، به پهلو برم گردوند و رفت پشتم و از پشت کیرشو فرو‌کرد توی کصم و دستش رو اورد روی کصم و کلیتورسمو لمس کرد و مالید.از خیسی بیش از حدش بیشتر از قبل تحریک شد و گفت :« اخه کصش رو ببیییین ، ابتو بیارم من، خیس عرقت کنم عزیزدلم،اخ‌ چه قدر حال میدهههه.
ببین کونت باهر تلنبه میلرزه»
بااین حرفاش به اوج رسیدم و‌همزمان با تلنبه زدن و‌مالیدن کصم با لرزش شدید ارضا شدم .
سرشونمو بوسید و‌کشید بیرون و گفت:«خسته شدی؟»
گفتم:«نه بابا بیا تو اقای افشار»
با گفتن توله سگ حشری کاندوم رو باز کرد و‌ تو تاریکی که ازش متنفر بود کشید روی کیرش ، میخاست ارضا شه و‌کاندوم فقط وسیله ایی بود که لحظه ی اخر کیرش رو‌نکشه بیرون و ابش رو تو کاندوم خالی کنه.اگر وقت دیگه ایی بود انقدر میخوردمش ، انقدر کیرشو لیس میزدم ، انقدر رو‌کیرش بالا‌و پایین میشدم که از لذت دیونه شه ، ولی میدونست که هم تایم نداریم ، هم من حوصله ندارم و فقط میخام بخابمو‌کصم‌گاییده شه .
دمرم کرد و کیرشو کرد توم ، بااینکه تو این حالت تا ته نمیرفت تو و نمیدیدمش ولی این رو دوست داشت و‌معمولا تو همین پوزیشن ارضا میشد.
با داد بلندی که سعی داشت نزنه،ارضا شد و ولو شد روم.
پنج دقیقه ایی بی حرکت موند.اونقدری بی حرکت که اگر صدای نفس کشیدنش رو نمیشنیدم فکر میکردم از لذت مرده.
حدث زدم ساعت ۱۰ باشه، خودمو‌تکون دادم که بفهمه بسته دیگه و‌خودشو جمع کنه ‌.
بلند شد نشست روی تخت .هنوز نفس نفس میزد.
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم:«خسته نباشی پهلوون.»
پرتم کرد رو‌ تخت و سرشو گذاشت رو‌دلم و‌قهقهه زد .

دکمه ی اسانسور رو زدم.
نیما:«هرکی بشینه این دوربینو چک کنه ببینه من و تو ۹ اومدیم ۱۰ رفتیم ، میفهمه رفتیم ، بستنی خوردیم».
_«خب تو مگه به اهالی نگفتی‌متاهلی؟ اومدیم لباس عوض کردیم رفتیم مهمونی.»
نیما:«اره ها اینم میشه!
فقط نمیدونم چرا من انقدر زود از مهمونی برمیگردم، توام هنوز لباسای سرکار تنته، ینی اونی که لباس عوض نکرده میمونه مهمونی، اونی که کرده برمیگرده».
انقدر با لحن جالبی گفت که تا یک ربع داشتم قهقهه میزدم.

سرمو‌گذاشته بودم رو کمرشو به این فکر میکردم که چگونه دوست پسر خود را تبدیل به شوهر کنیم. ://
دقیقا ۱۰ ونیم رسیدم‌خونه و یه راست رفتم‌ زیر دوش ،
با دیدن خونابه خوشحال شدم که چه کار بجایی کردم.

نوشته: سنیوریتا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها