داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

مامانم میشی؟ (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

دوباره همون تیشرت و ساپورت مشکیِ مامان سارینا رو پوشیدم. توی آینه قدی به چهره و اندامم نگاه کردم و تو ذهنم گفتم: باشه منم باهات بازی می‌کنم. اگه تو می‌تونی، منم حتما می‌تونم.
تو همین حین سارینا بهم نزدیک شد. از پشت خودش رو بهم چسبوند. هم زمان با یک دستش کونم رو لمس کرد دست دیگه‌اش رو جلوم آورد و کُسم رو چنگ زد و گفت: آخ که من قربون این کون خوشگل برم. آخ من فدای کُس تپلیت بشم.
مانعش نشدم و اجازه دادم هر چقدر که دوست داره دست‌مالیم کنه. فقط وقتی خواست دستش رو بکنه تو ساپورت و شورتم که کُسم رو مستقیم لمس کنه، سریع برگشتم. پسش زدم و گفتم: با شهلا هم همینطوری حرف می‌زدی؟ قربون کُس و کون اونم می‌رفتی؟
سارینا جا خورد. اینقدر جا خورد که چند قدم به عقب رفت. برق شهوت چشم‌هاش به سرعت محو شد. یک قدم بهش نزدیک شدم و با بغض گفتم: وقتی اون همه قربون صدقه‌ام رفتی. وقتی فهمیدم یکی شبیه من رو توی نت پیدا کردی و اون همه ازش فیلم و عکس دانلود کردی. وقتی بهم گفتی که دوستم داری و هر طور شده می‌خوای بهم برسی، برای چند لحظه باورم شد. باور شد که…
اشک‌هام جاری شد و گریه‌ام گرفت. مطمئن نبودم گریه‌ام واقعیه یا فیلمه! گریه کنان گفتم: تو عمرم کسی اینطوری باهام حرف نزده بود. تو عمرم کسی بهم اینقدر علنی توجه نکرده بود. باورم شد که بالاخره برای یکی ارزش دارم. فکر کردم پشت این همه حس شهوت و ادبیات زشت و صریحت، یک حس واقعی وجود داره. حسی که می‌تونم هر بار بیشتر لمسش کنم. آره تو موفق شدی بالاخره مخمو بزنی. تونستی با اراده خودم ازم لب بگیری. اما از خودت بپرس چرا؟ چرا بهت تن دادم؟
شدت گریه‌ام بیشتر شد و گفتم: تو این سه ماه تمام آهنگ‌های گروه TATU رو دانلود کردم و دوباره دارم گوش میدم. وقت‌هایی که پیشت نیستم، گوش میدم. اونی که تو بهم دروغ گفتی رو من واقعا دارم انجامش میدم. چون منم بهت حس دارم.
سارینا با تردید گفت: سامیار دیگه چی بهت گفته؟
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: همه چی رو گفت. حداقل هر چیزی که ثابت کنه تو چه دروغ‌گوی کثیفی هستی رو بهم گفت. هر چیزی که ثابت کنه من یک احمق کاملم. در مورد داستانی که اون روز بهم گفتی و حسابی سر کارم گذاشتی، اشتباه فکر می‌کردم. یه حس قوی بهم میگه فقط یک قسمت از داستانت درست نبود؛ همه‌اش درست بود. به هر دلیلی تو تبدیل به یک حیوون وحشی و سادیسمی شدی و پدر و برادرت تصمیم گرفتن هر طور شده ازت محافظت کنن. دقیقا شبیه فیلم‌های ترسناک که اعضای خانواده، یک عضو وحشی خودشون رو از جامعه مخفی می‌کنن و برای اینکه فاجعه به بار نیاره، کنترل شده براش طعمه تهیه می‌کنن. حدس می‌زنم این تصمیم رو موقعی گرفتن که تو با معاون پدرت سکس کردی. معاونی که در جریانم همه کاره شرکت پدرته و اگه نباشه، پدرت یک روز هم نمی‌تونه شرکت رو سر پا نگه داره. پس پدرت نمی‌تونست واکنش تندی داشته باشه. فقط به این فکر افتاد که تو کارای بدتر از اینم می‌تونی باهاش بکنی. پس گذاشت که کنترل شده به بازی کردن‌های کثیفت ادامه بدی. و اما مادرت؛ بیشتر مطمئن شدم که داستانت درباره مادرت درست بود. البته کنجکاوم که درباره خاله‌هات هم درست گفتی یا نه، که در کل مهم نیست. دوست داری به قول خودت هرزه‌هایی که همه‌شون به صورت مستقیم و غیر مستقیم بهت پا میدن، لباس‌های مادرت رو بپوشن. چون مادرت یک هرزه واقعی بوده و تو شاهدش بودی. خواسته یا ناخواسته این راهیه که انتخاب کردی برای انتقام از مادرت.
سارینا با دقت به حرف‌هام گوش داد و با یک لحن جدی گفت: سامیار حتما بهت گفته که دلش برات می‌سوزه. یا مثلا چون مادر هستی، دلش نمیاد که من دهنتو بگام، آره؟
وقتی دید جوابی بهش نمیدم، ادامه داد: شهلا هم مامان بود. یه بچه سه ساله داشت. تو گوش اونم شبانه‌روز می‌خوند که آدم خوبیه و مادره و دلش نمیاد که من اذیتش کنم. یا بذار برات جالب ترش کنم. می‌دونی به اون چند تا جنده مجرد کارمند بابام که مخ‌شون رو زدم، چی می‌گفت؟ بهشون می‌گفت شما مجرد هستین و آینده دارین و حیفه که بازیچه دست سارینا بشین.
برای یک لحظه این احتمال رو دادم که شاید سامیار و سارینا با همدیگه و هماهنگ، دارن باهام بازی می‌کنن. حالا هر کدوم به یک شکل. اما به هر حال و به صورت کلی فرقی به حال من نمی‌کرد. اصل ماجرا این بود که من براشون یک بازیچه بودم. اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: البته شاید داداشت هم مثل تو سندرم دروغ داشته باشه. شاید اونم شبیه تو یک سادیسمی روانی باشه.
سارینا پوزخندزنان گفت: بیا تا بهت بگم راست گفته یا دروغ.
توی اتاقش رفت. لپ‌تاپش رو روشن کرد. اینبار کلی فولدر باز کرد تا به یک فولدر هیدن رسید. به صندلی اشاره کرد و گفت: بشین و ببین که راست گفته یا نه.
چند تا فولدر دیگه توی فولدر هیدن بود که هر کدوم یک اسم خاص داشت. اسم یکی از فولدرها شهلا بود! فولدر شهلا رو باز کردم. دوباره دو تا فولدر بود. یکیش عکس و یکیش فیلم. فولدر عکس رو باز کردم. عکس اول تصویر سارینا در کنار یک زن زیبا، توی یک مرکز خرید بود. زنی که می‌تونستم بگم در حد من زیبا بود. تا چند تا عکس اول، سارینا و همون زن بودن؛ با لباس‌ها و آرایش متفاوت و در مکان‌های مختلف. همینطور عکس‌ها رو جلو بردم تا به یک عکس سلفی از سارینا و شهلا رسیدم. جفت‌شون روی تخت سارینا خوابیده بودن. یک عکس از بالاتنه‌هاشون، اما از بازوها و شونه‌های لُخت‌شون معلوم بود که انگار تمام بدن‌شون لُخته. با عکس بعدی، استرس بدی تو دلم شکل گرفت. تکرار همون عکس سلفی اما اینبار سینه‌های لُخت‌شون هم مشخص بود. هر دوشون توی عکس لبخند می‌زدن. دیگه دوست نداشتم ادامه بدم. سارینا متوجه شد. موس رو از توی دستم گرفت و گفت: باید این رو هم ببینی.
وارد فولدر فیلم شد. یکی از فیلم‌ها رو باز کرد. شهلا این بار هم لُخت و روی تخت سارینا و به پشت خوابیده بود. توی فیلم، نیم تنه بالاش دیده می‌شد، اما از تکون‌های سر و لرزش سینه‌هاش، مشخص بود که یکی داره تو کُسش تلمبه می‌زنه. صدای سارینا اومد که داشت از شهلا فیلم می‌گرفت و با یک لحن خیلی حشری می‌گفت: بهت خوش می‌گذره خوشگلم؟
شهلا در جوابش گفت: آره عزیزم. مگه میشه تو منو بکنی و بهم خوش نگذره.
سارینا گفت: یادته اولا چقدر تنگ‌بازی در می‌آوردی؟ یادته ازم فراری بودی؟
شهلا گفت: کسخل بودم دیگه. فکر نمی‌کردم اگه تو منو بکنی، این همه حال بده.
شهلا یک موج به کمرش داد. یک آه بلند شهوتی کشید و گفت: محکم تر بکن عزیزم. جرم بده، کُسمو پاره کن.
دوربین به سمت پایین تنه شهلا رفت. دیلدو کمری یا کیر مصنوعی که داشت وارد کُس شهلا می‌شد رو دیدم. سارینا فیلم رو بست و گفت: بازم هست اگه خواستی ببینی. البته من بدون اجازه ازشون فیلم نگرفتم.
چند لحظه فکر کردم و دستم رو به سمت موس بردم. دو صفحه به عقب برگشتم. وقتی اسم خودم رو روی یکی از فولدرها دیدم، استرس درونم چندین برابر شد. فولدر رو باز کردم. فقط یک فولدر عکس داخلش بود. چند تا عکس سلفی که تو سینما با سارینا گرفته بودم. یک عکس هم که داده بودیم یکی دیگه ازمون بگیره. ناخواسته یاد جمله سامیار افتادم که بهم گفت: سارینا هنوز یک دهم اون کارایی که تو ذهنش هست رو باهات نکرده.
انگار سامیار واقعا دوست داشت که مانع روابط سارینا بشه، اما دقیقا نمی‌تونستم انگیزه‌اش رو حدس بزنم. از روی صندلی بلند شدم. روی تخت سارینا نشستم و گفتم: سامیار می‌دونه تو لپ‌تاپت چی داری؟
سارینا لبخند زد و گفت: اگه خبر داشت که بهت می‌گفت. یا شاید به قبلی‌ها هم می‌گفت. البته مطمئنم اینقدر که داره به تو اطلاعات میده تا ازم فراری بشی، به قبلیا تا این اندازه اطلاعات نداده بوده. به اونا زمانی اخطار می‌داد که دیگه دیر شده بود، اما در مورد تو خیلی زود شروع کرد. روی تو بیشتر از بقیه حساس شده و داره سعی می‌کنه که مثلا نجاتت بده. چون می‌دونه که تو برای من از همه خاص‌تری. فهمیده که چقدر برام مهمی.
+شاید سامیار هم ازم خوشش میاد و داره بهت حسودی می‌کنه. شاید اونم دقیقا شبیه توئه و فقط منتظر یه فرصته.
سارینا پوزخند زد و گفت: خودتو اونقدرا هم دست بالا نگیر. بابام و داداشم به چند تا دلیل که می‌دونم و چند تا دلیل که نمی‌دونم، هیچ میلی به شیطنت ندارن. وگرنه من که از خدام بود داداشم پایه باشه و دو تایی باهم کون تو و امثال تو رو پاره کنیم. خود تو رو تا الان ده بار می‌تونستم برای داداشم تور کنم و دل سیر بکنه تو کُس و کونت. یا حتی برای بابام.
یک لحظه تصور کردم که سارینا داره روی تختش من رو با دیلدو کمریش می‌کنه و در همون لحظه سامیار، لُخت وارد اتاق میشه و جاش رو با سارینا عوض می‌کنه. سارینا هم دست‌های منو می‌گیره که نتونم از دست سامیار فرار کنم. تصور این فکر مسخره، خیلی خیلی من رو ترسوند. در اون لحظه مغزم قفل شد و نمی‌تونستم به درستی فکر کنم. سارینا کنارم نشست. کف دست چپش رو روی صورتم گذاشت. صورتم رو به سمت صورت خودش چرخوند و گفت: به هر حال این چیزی رو عوض نمی‌کنه. تهش من تو کف کُس و کونت هستم و می‌خوام هر طور شده بکنمت. مخصوص تو، یک دیلدو کمری با کیر مصنوعی خیلی کلفت خریدم. کلفت‌ترین دیلدو تو تمام دیلدوهام. چون دوست دارم واقعنی جرت بدم و هم زمان تو چشم‌هات نگاه کنم. تو هم وقتی که داری جر می‌‌خوری، نگاهم کنی و بهم بگی که جنده‌ی منی. بگی جنده‌ی مخصوص مخصوص خودمی و از خداته که دارم جرت میدم و دوست داری بیشتر جرت بدم.
سارینا دوباره شبیه یک شیطان واقعی شده بود. چیزی جدا نشدنی ازش که هر وقت اراده می‌کرد، ظاهر می‌شد. می‌تونستم همون لحظه قید قرارداد مالی جدیدم با آقای صدر رو بزنم و برای همیشه از اون خونه برم. کَسی تهدیدم نکرده بود که بمونم. هیچ اجباری در کار نبود. اما رو به روی سارینا و روی تختی که معلوم نبود چند تا دختر و زن رو تحقیر کرده و بعد شبیه یک دستمال کاغذی استفاده شده دورشون انداخته، نشسته بودم و داشتم تحقیرهای بی‌پایانِ سارینا رو تحمل می‌کردم! در اون لحظه بیشتر از اینکه در عجب خانواده عجیب آقای صدر باشم، در عجب خودم بودم! انگار اونقدر که سارینا و برادر و پدرش رو تو این سه ماه شناخته بودم، خودم رو تو این بیست و شش سال نشناخته بودم! صدام به لرزش افتاد و گفتم: چرا من هنوز اینجا نشستم تا توئه کثافت، هر مدل که دوست داری تحقیرم کنی.
سارینا صورتم رو نوازش کرد و گفت: تو اولین نفری هستی که این فیلم‌ها و عکس‌ها رو دیده. اونا حتی روحشون هم خبر نداره که برای همه‌شون آرشیو یادگاری نگه داشتم. بعد از چند روز، عکس‌ها و فیلم‌ها رو مثلا جلوی خودشون پاک می‌کردم.
+به من تا انتهای مسیرم رو نشون دادی. بهم علنی گفتی که فقط یک دستمال کاغذی بی‌ارزش هستم که وقتی کارت باهام تموم شد، پرتم می‌کنی تو سطل زباله. اما من هنوز اینجام و می‌ذارم که لمسم کنی!
سارینا لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: چون فهمیدی که تهش قراره بهت یه حال اساسی بدم. چون می‌دونی بهتر از من پیدا نمی‌کنی. اگه من سادیسم دارم، تو هم مازوخیسم داری. دوست داری تحقیر بشی. از اولش دوست داشتی مثل جنده‌های بی‌ارزش باهات حرف بزنم و رفتار کنم. الانم دوست داری که لُختت کنم و بالاخره سوراخ کُس و کونت رو ببینم.
نمی‌دونستم که دارم نقش بازی می‌کنم یا واقعا همینی هستم که سارینا داره میگه! چون مطمئن شدم به خاطر شرایطی که توش هستم، دارم تحریک جنسی میشم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: برای همین اون روز تو سالن استخر به هم ریختی. همیشه تو ارباب بودی و اصلا عادت نداشتی یکی دیگه اربابت بشه.
سارینا دستش رو بین پاهام گذاشت. سعی کرد از روی ساپورت و شورتم، کُسم رو لمس کنه و گفت: تو اولین نفری بودی که اون کارو باهام کرد. اگه یه بار دیگه تکرارش کنی، زنده نمی‌ذارمت.
یک نفس شهوتی کشیدم و گفتم: ازت می‌ترسم. تو عمرم هیچ وقت از هیچ آدمی تا این اندازه نترسیدم.
لبخند مصمم سارینا غلیظ تر شد. کُسم رو محکم چنگ زد و گفت: منم هیچ وقت تا این اندازه دلم نمی‌خواست که کُس و کون جنده خوشگلی مثل تو رو جرواجر کنم.
روان و ذهنم توی برزخ بود. نمی‌دونستم تو همچین شرایطی چقدر باید بترسم، حتی مطمئن نبودم که استرس و هیجانم دقیقا برای چیه! نمی‌تونستم تشخیص بدم که دارم نقش بازی می‌کنم یا واقعا دوست دارم که باهام اینطوری رفتار کنه و حرف بزنه! چطور یک دختر که حدود ده سال از خودم کوچیکتر بود، می‌تونست اینطور روم تاثیر بذاره؟ سارینا خیلی استثنائی بود یا من به قول خودش خیلی گاگول و هول بودم؟ دست سارینا رو به آرومی از روی کُسم برداشتم و گفتم: الان قراره چیکار کنیم؟ یعنی با من می‌خوای چیکار کنی؟
سارینا دستش رو دوباره روی کُسم گذاشت. اینبار اینقدر محکم چنگ زد که دردم اومد و گفت: نظرت چیه لنگاتو برام هوا کنی و با انگشتای خودت دو طرف کُست رو برام باز کنی و من بهت بگم که توش چه رنگیه؟
پاهام رو بهم فشار دادم تا دستش کمتر به کُسم دسترسی داشته باشه و گفتم: بریم سالن استخر؟
سارینا یکهو رهام کرد و ایستاد. اخم کرد و گفت: تو دیگه حق نداری بهم بگی کجا بریم یا چیکار کنیم. در ضمن اینطوری خیلی مسخره است. حالا که اینقدر زود فهمیدی اندازه یه جنده خیابونی هم برام ارزش نداری و فقط قراره جرت بدم تا سرگرم بشم، هیجان خیلی از کارایی که قرار بود باهات بکنم، گرفته شده. فقط یه راه هست که می‌تونه رابطه با هرزه‌ بی‌خاصیتی مثل تو رو قابل تحمل کنه.
رون‌هام رو بیشتر بهم چسبوندم و گفتم: چه راهی؟
سارینا از داخل کشوی میز تحریرش، خودکار و دفترچه یادداشتش رو برداشت. از داخل دفتر، یک برگ کاغذ کند. گذاشت روی جلد دفتر و گفت: قرارداد رسمی می‌بندیم. جفت‌مون امضاش می‌کنیم. اصلا اثر انگشت می‌زنیم. بابتش بهت ماهی یک سکه طلا میدم.
کمی کنجکاو شدم که منظورش از قرارداد چیه. احساس کردم حتی چهره‌ام هم کنجکاو شده و گفتم: چه قراردادی؟
نشست روی صندلی و گفت: اینکه به صورت رسمی، تو برده و پِت خونگی من بشی. البته بهت اجازه میدم که تعیین کنی، تا چه اندازه اجازه دارم که کونتو پاره کنم.
انگار نقشه‌ها و افکار سکسیِ سارینا تمومی نداشت. در هر لحظه و در هر شرایط، یک ایده مناسب رو می‌کرد. پام رو روی پای دیگه‌ام انداختم و گفتم: چرا می‌خوای بهم سکه بدی؟
-مخصوص جندگیت می‌خوام بهت سکه بدم.
+باشه اما منم یک شرط دارم.
-چه شرطی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: هر وقت ازم خسته شدی، سریع بیرونم نکن. بهم چند ماه وقت بده تا یک کار جدید پیدا کنم. حداقل شش ماه. روزی که مثلا صلح کردیم، بهت دروغ گفتم. اون اس‌ام‌اس ساختگی بود. در بهترین حالت، با یک سوم حقوقی که آقای منجم بهم می‌داد، کار گیرم می‌اومد که همونم هر چقدر تماس گرفتم، گیرم نیومد. پس آره درست حدس زدی، نهایتا من یک جنده پولیِ بی‌ارزشم که برای پول حاضرم تن به حرف‌های زننده‌ و رفتارهای زشت تو بدم. دقیقا شبیه مادرت که به خاطر پول پدرت باهاش ازدواج کرد، اما نهایتا نتونست به پدرت وفادار بمونه. نمی‌دونم تو دقیقا چیا ازش دیدی که…
سارینا با عصبانیت حرفم رو قطع کرد و گفت: خفه شو.
حرفم رو ادامه ندادم و گفتم: اوکی این آخرین باری بود که درباره مادرت حرف می‌زدم. یعنی سعی می‌کنم که آخرین بار باشه.
سارینا با یک لحن عصبانی گفت: و آخرین باری که اینطوری با من حرف می‌زنی. و آخرین باری که دستم رو از روی کُس بی‌ارزش و بی‌خاصیتت بر می‌داری. از حالا به بعد تو برده و پِت خونگی من هستی.
+یعنی شرطم قبوله؟
-اگه قبول نبود، همین الان از خونه پرتت کرده بودم بیرون. چون آخرین باریه که برای من شرط می‌ذاری.
لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: پس همه چی حله.
سارینا روی کاغذ چیزی نوشت و گفت: دوست دارم گاهی دردت بیارم. یعنی بزنمت، یا صدمه جسمی بهت بزنم. چقدر ظرفیت داری؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: تا جایی که جاش نمونه. مخصوصا صورت و پشت دست و پاهام.
سارینا یک چیزی نوشت و گفت: دوست دارم سگ خونگیم باشی. این خیلی برام مهمه.
هیچ ایده‌ای نداشتم که سگ خونگی کَسی بودن، دقیقا یعنی چی. شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: باشه.
سارینا کمی با اخم نگاهم کرد و دوباره یک چیزی نوشت. بعد سرش رو بالا آورد و گفت: همه چی رو من تعیین می‌کنم. هشت ساعتی که پیشم هستی رو من بهت میگم چطوری زندگی کنی. حق نداری “نه” بیاری. فهمیدی؟
+اوکی فهمیدم.
-دیگه اوکی و باشه نداریم. بهم میگی چشم.
کمی مکث کردم و گفتم: چشم.
-باید برات یک اسم انتخاب کنم. اسمی که به یک سگ خونگی بخوره.
چند لحظه فکر کرد و گفت: “جسی” اسم خوبیه. از این به بعد “جسی” صدات می‌کنم.
+اوکی، یعنی چشم.
-گاهی وقتا شاید لازم باشه شب هم پیشم باشی. می‌تونی ننه و بابات رو دست به سر کنی یا نه؟
+همیشه نه، اما گاهی آره، میشه براشون یه داستان قابل باور تعریف کرد. البته اگه نخوام نصف شب برگردم خونه. بابا و مامانم مشکل‌شون اینه که همسایه‌ها نصفه شب من رو نبینن که تازه دارم میرم خونه. اگه کلا نرم، بعیده مشکلی داشته باشن.
-نه اگه لازم باشه تا 24 ساعت نگهت می‌دارم.
+خوبه.
-با همدیگه بیرون که میریم، همچنان برده و پِت منی. این باید یادت باشه.
+باشه چشم.
-فقط جلوی پدرم معمولی هستیم، اما جلوی سامیار، قوانین‌مون سر جاشه. می‌خوام حسابی روش کم بشه که نتونسته تو بپرونه.
کمی فکر کردم و گفتم: یعنی حتی جلوی سامیار سکس کنیم؟
-سکس نه، اما هر چی دلم بخواد و با هر لحنی که عشقم بکشه رو جلوی سامیار بهت میگم.
+باشه چشم.
-باشه چشم نه، چشم خالی.
+چشم.
-آهان راستی منو دیگه سارینا صدا نمی‌زنی. یعنی منو هیچی صدا نمی‌زنی. اگه خواستی زر بزنی، صبر می‌کنی تا نگاهت کنم.
+چشم.
-معمولا تو این طور روابط ارباب و برده، یک سِیف وُرد یا کد توقف دارن تا اگه برده بیش از حد زیر دست ارباب جر خورد و طاقت نیاورد، اون کد یا رمز رو بگه که ارباب متوقف بشه. ما همچین چیزی نداریم. بهت صدمه‌ای نمی‌زنم که آثارش بمونه اما توقفی هم در کار نیست. فهمیدی؟
+آره فهمیدم.
-آره نه، بله.
+بله فهمیدم.
-خب فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه.
با خودکار توی دستش، نوک انگشت اشاره‌اش رو خودکاری کرد و نوک انگشتش رو پایین کاغذ فشار داد. بعد خودکار و کاغذ رو به دست من داد. همه چیزایی که گفته بود رو بند به بند نوشته بود. وقتی تعلل من رو دید، با خونسردی گفت: یا همین الان پایین کاغذ رو انگشت کن یا برای همیشه گورت رو گم کن و برو.
لب پایینم رو گاز گرفتم و شبیه سارینا، پایین کاغذ رو انگشت کردم! و برای چندمین بار تو دلم به خودم گفتم: داری چیکار می‌کنی لیلا؟!

مرضیه سکوت کرده بود و نمی‌دونست واقعا چی باید بگه. پوزخند محوی زدم و گفتم: چیه داری فکر می‌کنی که من چه جنده‌ای بودم و خبر نداشتی؟
مرضیه با یک لحن طنز گفت: نه دارم فکر می‌کنم بعدش باهات چیکار کرد. راستش داستان تو و سارینا، هم ترسناکه، هم جذاب و حتی تحریک کننده است. خیلی دوست دارم برای یکی دیگه تعریف کنم.
+اگه اسم منو نبری و بهم اشاره نکنی، برای هر کی دوست داری، تعریف کن.
-دوست دارم برای شوهرم تعریف کنم.
+راستی تو شوهرتو دوست داری؟
-آره چطور؟
+آخه گاهی بهش فحش میدی.
-فحش دادنم جزئی از برنامه دوست داشتنمه.
خنده‌ام گرفت و گفتم: تو هم دنیای جالب خودتو داری.
-والا دنیای جنابعالی در حال حاضر، هزار برابر جالب تر از دنیای منه.
دوباره به خاطر لحن مرضیه خنده‌ام گرفت و گفتم: بعدش هیچ کاری باهام نکرد. درس کار کردیم.
-واقعا؟!
+انگار جدا از همه مسائل، واقعا می‌خواد درسش اوکی بشه.
-وای خدا چقدر این دختره پیچیده است. میگم نکنه سنش بیشتر باشه و بهت دروغ گفته باشن.
+نه بابا اینو دروغ نگفتن.
-پس تو تونستی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی روش تاثیر بذاری. بازم میگم تو داری کاری می‌کنی که تا حالا هیچ کَسی از پسش بر نیومده بوده. حالا در کنارش یه عشق و حال خاص جنسی هم دارین.
+صحبتای تو خیلی دلگرم‌کننده است. مرسی عزیزم.
-خب در عوضش یه خواهش ازت بکنم؟
+چی؟
-میشه هر چی شد برای منم دقیق بگی؟
+چیه تو هم می‌خوای به یادم جق بزنی؟
این بار مرضیه زد زیر خنده و گفت: از کجا معلوم تا حالا نزده باشم؟
اخم کردم و گفتم: نمیری که تو هم تابلو سگ حشری.
-نترس من سگ حشر بدون آزارم. تهش همین‌قدر با ملت لاس بزنم. شوهرم مثل بنز می‌کنه و ارضام می‌کنه. گاهی جلوش کم میارم.
+خیلی خوشحالم که دوسش داری. این مهم ترین چیز تو زندگی متاهلیه.
-راستش منم احساس می‌کنم که تو پول رو بهونه کردی و ته دلت این جغله جنده رو دوست داری.
تعجب کردم و گفتم: محاله همچین آدمی رو دوست داشته باشم. فقط می‌خوام حق واقعیم رو ازشون بگیرم و به وقتش ادبش کنم.
مرضیه لبخند مهربونی زد و گفت: همینجوری گفتم، به دل نگیر. الانم کم کم برو تا ارباب سارینا ناراحت نشده و دهنتو سرویس نکرده.

وقتی سارینا در رو باز کرد، دیگه خبری از استقبال همراه با لبخند نبود. وارد خونه که شدم، یک سکه طلا گرفت به سمتم و گفت: اولین حقوقت.
نمی‌تونستم بگذرم از این همه درآمدی که یکهو داشت وارد زندگیم می‌شد. مبلغی که باید چند سال کار می‌کردم تا بهش می‌رسیدم. اما از طرفی برام غیر قابل باور بود که داشتم دستمزد کاری رو می‌گرفتم که هیچ فرقی با جندگی نداشت! با کمی مکث، سکه رو از سارینا گرفتم و گفتم: ممنون.
سارینا رفت به سمت اتاقش و گفت: دنبالم بیا.
وارد اتاقش شدم. روی تختش یک شورت و سوتین آبی پُر رنگ همراه با یک پیراهن حریر آبی کمرنگ بود. بهشون اشاره کرد و گفت: اینا هم برای مامانم بوده. از این به بعد بدون بحث و چون چرا، وقتی اومدی تو خونه، هر چیزی که برات روی تخت گذاشته بودم رو می‌پوشی.
وقتی تعلل و مکثم رو دید، با یک لحن عصبی گفت: مگه قرار نشد بگی چشم؟
کمی مکث کردم و گفتم: باشه، یعنی چشم.
سارینا با یک لحن دستوری گفت: پس چرا معطلی، لُخت شو.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چشم.
شال و مانتو و شلوار و تیشرتم رو درآوردم. باورم نمی‌شد که بدون خجالت می‌خواستم شورت و سوتینم رو هم دربیارم! باورم نمی‌شد که ته دلم با ادبیات کلامی و رفتار سادیسمی سارینا مشکل زیادی نداشتم! باورم نمی‌شد که هر لحظه داشتم به پول زیاد توی حساب بانکیم فکر می‌کردم و بیشتر مصمم می‌شدم که هرگز نباید چنین درآمدی رو از دست بدم! باورم نمی‌شد که تا این اندازه استعداد جندگی رو داشتم و خودم خبر نداشتم! سارینا اخم کنان گفت: یعنی برای هر دستورم، همینقدر قراره شل بیایی؟ پاشم بزنم تو کله پوکت؟
یک نفس عمیق دیگه کشیدم و سوتینم رو درآوردم. برق شهوت توی چشم‌های سارینا پدیدار شد. وقتی شورتم رو درآوردم، خیلی واضح آب دهنش رو قورت داد. برگشتم سمت تخت تا شورت و سوتین آبی رو بردارم. سارینا گفت: قبلش بخواب روی زمین. به پشت بخواب. خودت لنگاتو هوا کن. بعدش هم با انگشتای دستای خودت، کُست رو برام تا می‌تونی باز کن. می‌خوام ببینم توش چه رنگیه.
چند لحظه چشم‌هام رو باز و بسته کردم. به پشت خوابیدم و سعی کردم پاهام رو همونطور که سارینا گفته بود، بالا بگیرم. چشم‌هام رو بستم و احساس کردم که دست‌هام دچار یک لرزش خفیف شده. با انگشت‌هام، دو طرف کُسم رو از هم باز کردم. چشم‌هام بسته بود، اما متوجه شدم که سارینا بین پاهام نشست. وقتی از طریق کُسم، نفس کشیدنش رو حس کردم، فهمیدم که صورتش رو به کُسم نزدیک کرده. چند لحظه گذشت و گفت: صورتیه، مطمئن بودم. هم تمیزه و هم خوش‌بو.
بعد زبونش رو توی کُسم کشید و گفت: مزه‌اش هم خوبه.
ایستاد و گفت: زود باش که طبق برنامه، هم ریاضی داریم و هم زبان.
خودش از اتاق بیرون رفت. نشستم و زانوهام رو بغل کردم. تازه متوجه شدم که برای اولین بار تو زندگیم یکی کُسم رو لیس زد! از خودم توقع داشتم تمام وجودم پُر از حس چندش و انزجار باشه، اما اصلا اینطور نبود! بعد از چند لحظه ایستادم و شورت و سوتین و پیراهن حریر رو تنم کردم. پیراهنی که تا روی زانوهام بود. می‌تونستم تصور کنم که چقدر سکسی و جذاب شدم. در حدی که انگار خودم هم از خودم خوشم اومده بود! برگشتم توی هال که سارینا یک سکه طلای دیگه به سمتم گرفت و گفت: اینم هدیه برای کُس تمیز و خوشگلت. اما اگه سری بعد، تو اجرای دستوراتم تعلل کنی، خبری از پاداش نیست.
سکه رو از دستش گرفتم و گفتم: ممنون، چشم، فهمیدم.
تا حدود سه ساعت درس کار کردیم. نمی‌تونستم درک کنم که چرا سارینا با وجود همچین معامله‌‌ای، اصرار به ادامه درس داشت! توی لحظاتی که مشغول تدریس بودم، آروم و مودبانه باهام رفتار می‌کرد! بعد از گفتن آخرین نکته درسی، کتاب رو بستم و گفتم: برای امروز کافیه. اگه خواستیم ادامه بدیم، فقط تمرین می‌کنیم.
سارینا ایستاد و گفت: فکر کنم سامیار هم اومده. بهش بگم برامون قهوه درست کنه.
از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند گفت: سامیار اگه اومدی، زرتی نرو تو اتاقت. برای من و جسی جون قهوه درست کن.
سارینا برگشت توی اتاق و گفت: از اسمت خوشت میاد؟
+آره.
-دوست داری جنده من شدی؟ حسم میگه خوشت اومده.
+نمی‌دونم.
-از جنده بودن خوشت نمیاد؟ یا از اینکه جنده من شدی، بدت میاد؟
+نمی‌دونم.
-نمی‌دونم نداریم. آره یا نه.
+فعلا که مشکلی باهاش ندارم.
-بعد از قهوه، برات یه سوپرایز دارم. البته این یکی رو به شهلا هم نشون داده بودم. وقتشه تو هم ببینی. فعلا پاشو بریم تو آشپزخونه.
همراه با سارینا به آشپزخونه رفتم. ازم خواست که بشینم پشت میز ناهارخوری. خودش هم نشست و با فریاد گفت: سامیار من قهوه می‌خوام.
چند لحظه بعد سامیار اومد و رو به سارینا گفت: خودت فلجی؟
سارینا گفت: می‌خوام تو درست کنی.
سامیار خواست جواب سارینا رو بده که نگاهش به من افتاد. چند لحظه طول کشید تا بفهمم که در اصل نگاهش به لباس مادرش تو تن من بود. لباسی که به راحتی می‌تونست بدن لُختم و شورت و سوتین آبی پُر رنگ زیرش رو ببینه. سارینا انگار منتظر همین لحظه بود و گفت: جسی جون خوشگل شده؟ از این به بعد جسی صداش می‌کنیم. البته جلوی بابا نه.
سامیار نگاهش رو از من گرفت. به سمت قهوه‌ساز رفت و گفت: تو که می‌دونی بابا از هر گُهی که می‌خوری، خبر داره. چرا می‌خوای وانمود کنی که مثلا چیزی نمی‌دونه؟
سارینا گفت: اینطوری راحت ترم. چیه دوست داری روم به روی بابا هم باز بشه؟
سامیار گفت: اگه همینقدر برات مهمه که حرمت پدرت رو حفظ کنی، خیلی خوبه. اما در جریان باش این خانم معلمی که باهاش این بازی جدید رو راه انداختی، می‌دونه که بابا در جریان همه چی هست. نشون به اون نشون که رفته پیش بابا و ازش خواسته بابت اینکه در اختیار تو باشه، حقوقش باید چهار برابر بشه.
سارینا با تعجب و رو به من گفت: واقعا؟!
انگار هیچ رازی تو این خونه قرار نبود که حفظ بشه و همه‌شون از همه چی همدیگه خبر داشتن! نمی‌دونستم آقای صدر جریان رو به سامیار گفته یا سامیار خودش و به یک شکل دیگه متوجه قرارم با آقای صدر شده بود. سارینا دوباره تکرار کرد: آهای با تواَم. داره راست میگه؟
با تردید رو به سارینا گفتم: آره.
سارینا زد زیر خنده و گفت: پس جنده‌ای. یعنی واقعنی جنده‌ای. بابام قبول کرد؟ چی گفت؟ اصلا تو چی گفتی؟
چند لحظه به سامیار نگاه کردم و گفتم: سامیار بهم گفت پدرت می‌دونه که تو با دخترا چیکار می‌کنی و یه جورایی غیر مستقیم داره بهت کمک می‌کنه.
سارینا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: آهان پس اونجا که گفتی که من شبیه یک موجود وحشی هستم و برادر و بابام ازم نگهداری می‌کنن، حدس و پیش‌بینی نبود. آقا سامیار بهت گفته بوده. خب بابام چی بهت گفت؟
رو به سارینا گفتم: گفت مسئولیت تصمیمم به عهده خودمه.
سارینا لحنش رو شیطون کرد و گفت: پس حسابی حال کردی. برای جنده‌ بودنت، هم از بابام داری پول می‌گیری، هم از من. البته نترس، واسم مهم نیست چقدر از بابام می‌گیری. قرار من و تو سر جاشه.
سارینا بعد رو به سامیار گفت: که می‌گفتی این خانم، آدم حسابیه و تن به خواسته‌های من نمی‌ده.
سامیار همچنان مشغول کار با قهوه‌ساز بود و گفت: اشتباه می‌کردم. خلایق هر چه لایق. دیگه برام مهم نیست.
سارینا گفت: اگه دیگه برات مهم نیست، چرا الان زیرآبش رو زدی؟ امید داری که عصبی بشم و بندازمش بیرون؟
سامیار دو تا فنجون قهوه درست کرد. روی میز گذاشت و رو به سارینا گفت: من دیگه نیستم. من صبر و حوصله بابا رو ندارم. راست میگی تلاشم برای اینکه تو کمتر کثافت‌کاری کنی، خیلی احمقانه است. تنها آرزوم اینه که تو هم یه روز مثل این زنیکه هرزه برام بی‌اهمیت و بی‌ارزش بشی. از این به بعد تو این هشت ساعتی که با سگ جدیدت هستی، من تو خونه نیستم. کور خوندی که بخوای با بودن من مثلا به بازی مضحکت هیجان بیشتری بدی.
سامیار منتظر جواب سارینا نموند. رفت به سمت اتاقش و حدس زدم که دوباره می‌خواد از خونه بزنه بیرون. همینطور هم شد. چند لحظه بعد برگشت و به سمت در اصلی خونه رفت. سارینا با فریاد گفت: تو آدمی نیستی که منو ولم کنی. کور خوندی اگه فکر کنی یه روز برات بی‌اهمیت میشم.
سامیار جوابش رو نداد و رفت. سارینا با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید و گفت: روش کم شده، زر زیادی می‌زنه. مطمئن بود که تو آدم با شرافت و سالمی هستی. حالا فهمیده که یه جنده پولیِ هرزه‌ هستی. به غرور کیریش برخورده. زود باش قهوه‌ات رو کوفت کن که باید یه چیزی نشونت بدم.

سارینا درِ کمد دیواری اتاقش رو باز کرد. بعد میله رگال لباس رو همراه با همه لباس‌هاش برداشت و گوشه اتاق گذاشت. پشت لباس‌ها، یک در مخفی بود! در مخفی رو باز کرد. درست اندازه فضای کمد دیواری، پشتش هم یک فضای خالی دیگه وجود داشت! یک مکان مخفی که روی دیوارش، انواع و اقسام دیلدو و چند تا شلاق رشته‌ای و چند تا چیز دیگه بود. چند تا جعبه چوبی نسبتا بزرگ هم روی زمین قرار داشت. سارینا یکی از جعبه‌ها رو برداشت. آورد بیرون و گذاشتش روی زمین. در جعبه رو باز کرد و از داخلش یک بسته پلاستیکی درآورد و گفت: این تا حالا باز نشده. کاستوم سِت سگ، مخصوص خودت. هم بات پلاگ دُم سگی، هم تِل گوش سگی.
برگشت به سمت کمد و از روی دیوار مکان مخفیش، یک دیلدو کمری برداشت و به سمت من گرفت و گفت: اینم مخصوص تو خریدم.
کلفتی کیر مصنوعی دیلدو کمری که نشونم داد، ترسناک بود. سارینا متوجه ترسم شد و گفت: نترس تا خوب گشادت نکردم، اینو نمی‌کنم تو کُست. فعلا باید روی شهوتت کار کنیم. دوست ندارم تو سکس، مثل کتلت توی ماهی‌تابه باشی.
دیلدو کمری جدید رو سر جاش گذاشت. بعد بزرگ‌ترین جعبه رو برداشت. بازش کرد و از داخلش یک شیء مکعب مستطیل سیاه رنگ با ارتفاع حدود سی سانت بیرون آورد. از داخلش یک دو شاخه برق درآورد و به برق زد. روی شیء یا دستگاه عجیب، دو تا برآمدگی صورتی رنگ بود. به برآمدگی بزرگ‌تر که شبیه یک کیر کوچیک بود اشاره کرد و گفت: می‌شینی رو این و فرو می‌کنی تو کُست. نترس چیزی نیست. قراره حشریت کنیم. نیازی نیست شورتت رو در بیاری. دوست دارم شورت پات باشه. پیراهنت رو بده بالا و شورتت رو بزن کنار و بشین روش. می‌خوام شورتت خیس خیس بشه.
پوزخند محوی زدم و گفتم: منظورت شورت مامانته؟
با کف دستش زد تخت سینه‌ام و گفت: خفه شو و فقط بشین روش.
پاهام رو دو طرف شیء عجیب و غریب گذاشتم. با یک دستم، پیراهنم رو دادم بالا و با دست دیگه‌ام، شورتم رو کنار زدم تا برآمدگی بزرگ‌ترِ روی دستگاه، وارد کُسم بشه. قطر و ارتفاع زیادی نداشت و به راحتی وارد کُسم شد. سارینا درِ اتاق رو بست و قفل کرد و گفت: برای اطمینان که کَسی خفت‌مون نکنه.
بعد برگشت به سمت من و دکمه دستگاه رو روشن کرد. احساس کردم چیزی که تو کُسمه، بزرگ تر شد و شروع به حرکت توی کُسم کرد. هم زمان اون یکی برآمدگی هم، چوچولم رو مالش می‌داد. سارینا روی تختش نشست و گفت: به هیچی غیر از کُست فکر نکن. اگه لازمه، چشاتو ببند.
چشم‌هام رو بستم و گرمای داخل کُسم هر لحظه بیشتر می‌شد. چند لحظه بعد، سارینا لحن صداش رو تغییر داد و گفت: گور بابای من و قراردادی که باهام بستی. به خاطر خودتم که شده، چند لحظه لذت ببر.
احساس کردم که ترشح کُسم بیشتر شده اما روانم به هیچ وجه تحریک نشده بود! سارینا فهمید. متوجه شدم که اومد رو به روم نشست. با یک لحن عصبی و دستوری گفت: چشاتو باز کن.
چشم‌هام رو باز کردم و گفتم: می‌خوام اما نمی‌تونم!
سارینا جلوم و روی زانوهاش نشست. جوری که بین پاهای اونم کمی با دستگاه تماس پیدا کرد. دست راستش رو برد پشت سرم و از موهای دم اسبیم چنگ زد و با حرص گفت: کجای دنیا جنده استخدام می‌کنن و بهش سرویس جنسی میدن تا شهوتی بشه؟!
سرم رو به عقب برد و شروع کرد به مکیدن گردنم. نفهمیدم تماس لب‌هاش با گردنم بود یا برخورد نسبتا شدیدش. هر علتی که داشت، بالاخره یک موج شهوت درونم شکل گرفت! سارینا فهمید و گفت: همینه، تو فقط اینطوری شهوتی میشی.
موهام رو بیشتر کشید و با شدت بیشتری گردنم رو مکید. انگار تازه می‌تونستم حرکت برآمدگی دستگاه رو تو کُسم حس کنم. سارینا سرعت دستگاه رو بیشتر کرد. اولین بار بود که موقع تلمبه توی کُسم، هم زمان یک چیزی چوچولم رو هم می‌مالید. یاد سکس با شوهر سابقم افتادم. دوست داشتم موقعی که داره تو کُسم تلمبه می‌زنه، حداقل با دست خودم چوچولم رو مالش بدم تا بلکه بتونم ارضا بشم، اما هرگز روم نشد! حالا یک کیر مصنوعی داشت تو کُسم عقب و جلو می‌رفت و هم زمان یک چیز مصنوعی دیگه هم چوچولم رو مالش می‌داد. در کنارش رفتار خشونت‌آمیز سارینا هم بود. من وارد یک دنیای جدید و جذاب و لذت‌بخش شده بودم. دنیایی که حتی فکر نمی‌کردم وجود داشته باشه. دنیایی که شبیه خلاء توی فضا بود. جایی که حس کردم حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده! شبیه رهایی توی آسمون، که هم استرس داشت و هم لذت! نفس نفس می‌زدم و کلی عرق کردم. سارینا ازم جدا شد و گفت: بالاخره عروس خانم ارضا شد.
چند لحظه صبر کردم که نفسم منظم بشه و گفتم: ارضا شدم؟
سارینا لبخند زد و گفت: آره شدی. بعدا یاد می‌گیری، یعنی می‌فهمی کِی ارضا شدی.
احساس کردم که پاهام سُست شده. به سختی از روی دستگاه بلند شدم و گفتم: هر چی بود تا حالا حسش نکرده بودم.
سارینا نشست روی تختش و گفت: بیا نزدیکم.
وقتی نزدیکش شدم، دستش رو برد زیر پیراهنم و شورت خیسم رو لمس کرد. لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: اگه دختر خوبی باشی، کاری می‌کنم که تا عمر داری، دلت بخواد که جنده خودم باشی.
هیچ حس بدی به خاطر لمس دست سارینا نداشتم. حتی احساس کردم که در اون لحظه اینقدر حالم خوبه و سرحال شدم که باید ازش تشکر کنم! سارینا با انگشت‌هاش سعی کرد که شورت مادرش، توی شیار کُسم فرو بره و گفت: خب خانم معلم، بریم بقیه کلاس درس؟

به خاطر مکیدن شدید سارینا، چند جای گردن و گلوم، کبود شده بود. یقه اسکی پوشیده بودم تا کَسی متوجه نشه. فقط چند لحظه به مرضیه نشون دادم تا ببینه. نمی‌تونستم افکار درون ذهنش رو تشخیص بدم. انگار اون هم مثل من دچار احساسات دوگانه شده بود. حدسم درست بود و گفت: هم ترسناکه، هم جذاب.
هیچ خجالتی جلوی مرضیه نداشتم! یک آه کشیدم و گفتم: راستش اینقدری که خودم برای خودم عجیبم، سارینا برام عجیب نیست.
مرضیه با تعجب گفت: یعنی چی؟
+دارم مطمئن میشم که هیچ مشکلی با رفتار خشن و بی‌ادبانه‌اش ندارم! حتی حس می‌کنم که دوست دارم! انگار خوشم میاد تحقیرم می‌کنه.
چشم‌های مرضیه از تعجب گرد شد و گفت: چی میگی لیلا؟!
کمی عصبی شدم و گفتم: وقتی برگشتیم سر درس، مطمئنم ته دلم دوست داشتم که دوباره انجامش بدیم. می‌خواستم دوباره باهام همونطور برخورد کنه و حرف بزنه!
مرضیه کامل به صندلیش تکیه داد و گفت: ای وای، این ماجرا چی بود و چی شد! یعنی با اون زنیکه هم همین رابطه رو داشته؟ اون یکی معلمه رو میگم که از اونم می‌خواسته لباس مامانش رو بپوشه. اسمش یادم رفته.
+شهلا.
-آهان آره شهلا. اون قطعا می‌دونه ته رابطه با این دختره به کجا ختم میشه.
+راستش منم خیلی دوست دارم شهلا رو ببینم، اما غیر ممکنه بشه پیداش کرد.
مرضیه با یک لحن مرموز گفت: اگه بهت بگم غیرممکن نیست، چی میگی؟
تعجب کردم و گفتم: چطوری آخه؟
مرضیه ابروهاش رو بالا انداخت. صداش رو آهسته تر کرد و گفت: نمی‌خواستم بگم، چون ترسیدم حس ناامنی بهت دست بده. آخه این روزا پلیس جماعت به جای اینکه بیشتر باعث امنیت خاطر مردم بشه، باعث ترس مردم شده.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟
-شوهرم پلیسه، اما اصلا جای نگرانی نیست. به خدا کار به کار هیچ کَسی نداره و سرش فقط تو لاک خودشه. اون می‌تونه مثل آب خوردن هر کی رو که بخوای برات پیدا کنه. فقط اسم و مشخصات آقای صدر رو بده. شهلا رو برات پیدا می‌کنه، بدون اینکه آقای صدر بفهمه.
کمی دچار استرس و هیجان شدم و گفتم: نمی‌پرسه که برای چی می‌خوایم شهلا رو پیدا کنیم؟
مرضیه لبخند مصممی زد و گفت: اگه من بهش بگم نپرسه، مطمئن باش نمی‌پرسه. جدا از این تو باید روی شوهر من حساب کنی، از این نظر که اونا نتونن بلایی سرت بیارن.
پیشنهاد مرضیه، هم ترسناک بود و هم دلگرم کننده. کمی فکر کردم و گفتم: اگه بتونی شهلا رو برام پیدا کنی، مدیونت میشم.

سارینا یک شورت لامبادا و تاپ مشکی جلوم گذاشت و گفت: امروز کلا باید با این تاپ و شورت لامبادا باشی. یک چیز دیگه هم هست.
فکر می‌کردم قراره یک قرار سکسی بذاره اما گفت: امروز باید برام آشپزی کنی. با همین تاپ و شورت و البته همراه با پیش‌بند آشپزخونه.
شورت و تاپ رو از دستش گرفتم و گفتم: دقیقا شبیه مامانت؟
سارینا جوابی به سوالم نداد و گفت: زودباش که قراره امروز ناهار دستپخت خانم معلم بخوریم.
+چی باید درست کنم؟
-ماکارونی. بلدی؟
+آره.
-پس بجنب.
تو تمام مدتی که توی آشپزخونه، ماکارونی درست می‌کردم، سارینا پشت میز ناهارخوری نشسته بود و نگاهم می‌کرد. گیج شده بودم و نمی‌دونستم برای سارینا دقیقا چی هستم. یک معلم، یک هرزه، یک مادر یا چیزی که هنوز تو این دنیا وجود نداشت و من ازش بی‌خبر بودم!
وقتی گذاشتم که ماکارونی دم بکشه، سارینا گفت: خب تا ماکارونی دم بکشه، بریم عشق و حال که امروزم قراره کلی بهت خوش بگذره.
همراهش خواستم از آشپزخونه خارج بشم که گفت: تو همینجا باش.
رفت توی اتاق و چند لحظه بعد برگشت. لُخت مادرزاد بود و یکی از دیلدو کمری‌هاش رو بسته بود. به کیر مصنوعیش که انگار کیر خودشه اشاره کرد و گفت: از سایز کوچیکه شروع می‌کنیم.
سینه‌های نسبتا کوچیکش به خاطر شهوت زیاد، پُف کرده بودن و نوک قهوه‌ای پُر رنگ‌شون، بیرون زده بود. دوباره به کیر مصنوعیش اشاره کرد و گفت: بیا جلوم زانو بزن. اول باید برام ساک بزنی.
خواستم پیشبند رو در بیارم که گفت: نه همینطوری.
کمی مکث کردم. برام واضح بود که خودمم دوست دارم دستورش رو اجرا کنم! وقتی آب دهنم رو به خاطر تحریک جنسی و روانی قورت دادم، فهمید و گفت: تو تا حالا کجا بودی؟ بیا بخورش…
با قدم‌های آهسته به سمتش رفتم. روی دو تا زانوهام نشستم و انتهای کیر مصنوعیش رو توی مشتم گرفتم و سرش رو توی دهنم فرو کردم. خودم هم نمی‌تونستم درک کنم که ساک زدن یک شیء پلاستیکی چرا باید این همه برام لذتبخش باشه! سارینا مثل سری قبل از موهام گرفت و وادارم کرد که باهاش چهره به چهره بشم و هم زمان گفت: تو چشام نگاه کن.
چشم تو چشمش شدم و شدت خوردن کیر مصنوعیش رو بیشتر کردم. چشم‌ها و چهره‌اش هر لحظه خمارتر می‌شد. چند لحظه بعد، با کشیدن موهام بهم فهموند که بِایستم. بعد ازم خواست که روی میز ناهارخوری و به پشت بخوابم. جوری من رو تنظیم کرد که کونم لب میز قرار بگیره. گوشه آشپزخونه، یک سکوی کوتاه فلزی داشتن. سکو رو هول داد به سمت میز. رفت روی سکو ایستاد و پاهام رو از هم باز و روی شونه‌هاش گذاشت. شورتم رو کنار زد و کیر مصنوعیش رو توی کُسم فرو کرد. اینبار فقط چند تا تلمبه کافی بود که کامل شهوتی بشم و کُسم بیشتر خیس بشه. اینقدر خیس که صدای شالاپ شلوپ ورود و خروج دیلدوی سارینا توی کُسم، کل آشپزخونه رو برداشت. سارینا با سرعت تلمبه می‌زد و با صدای قطع و وصل شده‌اش گفت: صداتو آزاد کن. می‌خوام آه و ناله‌های جنده‌ام رو بشنوم.
بعد از چند دقیقه فهمیدم که از طریق آه و ناله، می‌تونم لذت بیشتری از سکس ب

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها