داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سکس با زندایی نرگس

سلام دوستان اسم من …اما برای اینکه مشکلی پیش نیاد شما فکر کنید اسم من محمد هست من ۱۹سال سن دارم این داستانی هم که میخام (میخوام)تعریف کنم مال چن(چند)ماه پیش هستش این داستان کاملا واقعی هست اما اسم هارو کاملا تغییر دادم (امیدوارم از نوع تایپ کردن من ایراد نگیرید)داستان ما از بچگی خودم شروع شد زمانی ک چیزی از سکس نمیدونسم اما این زنداییم خیلی دوص(یا به قول شما دوست)داشم یادمه هروقت خونه مادربزرگم که میخابیدم(میخوابیدم)صبا لباسمو میدادم بالا ک وقتی زنداییم از خونشون که تو همون ساختمون و میخاد(میخواد)بیاد خونه مامان بزرگم بدنمو ببینه…نمیدونم چرا این کارو میکردم نه هیکلی بودم نه چیزی میگم ک بچه بودم اما زنداییم خیلی دوص داشم خلاصه گذشت گذشت من هرچی بزرگ تر میشدم علاقم به زنداییم بیشتر میشد تا پارسال ک ما ی خونه باغ گرفتیم که استخرم داشت هر هفته داییام زنداییام مامان بزرگ و بابابزرگم میومدن اونجا و دور هم جمع میشدیم اما یواش یواش دیگه براشون عادی شد و کمتر میومدن امسال من مادرم زنداییم پسرداییم (کلاس شیشمه)با هم رفتیم خونه باغ (من رانندگی کردم) داییم کاملا آدم حساسیه و زنش ازش خیلی حساب میبره خلاصه ما اونجا بودیم من و پسرداییم در حال شنا بودیم مامانمم در حال پخت غذا زنداییم اومد گف محمد تو خوب بلدی شنا کنیا من بلد نیسم گفتم زندایی کاری نداره که تاحالا تو اب اومدی اصن (زنداییم خیلی قدش کوتاه با اینکه ۳۵سالشه اما قدش حتی از پسرش ک گفتم کلاس شیشمه کوتاه تر یا کوچیک تره)گف اره قبلا استخر میرفتم اما از همون اول به نرده های استخر میچسبیدم تکون نمیخوردم برای اینکه غرق نشم (ما هم همیشه برای اینکه بچه های فامیل یا اونایی ک تقریبا شنا بلد نیسن بتونن تو استخر بیان اب کم پر میکنیم)گفتم زندایی پس بیا تو آب یادت بدم(اینم بگم ک نزدیک ظهر بود افتاب بود و برای اینکه پوست بدنمون نسوزه من و پسرداییم با مایو و لباس تو آب بودیم)زنداییمم ک همیشه باهام راحت بود و به قول خودش از بچگی با هم بزرگ شدیم (چون من سه یا چهار سالم بودم زنداییم عروس ما شد)از من خجالت نمیکشید شالشو در اورد با همون لباس و دامنی ک همیشه به تن داره و ساقی که همیشه دستشه اومد تو آب وقتی اومد تو استخر آب تا گردنش بود و به من و پسرش میگف که به داییت و به بابات نگیا پسردایی منم حرص میخورد اما نمیتونست چیزی بگه جلو من ولی همش نق میزد که مامان چرا اومدی تو آب برو کمک عمه کن من میخام (میخوام)شنا کنم اب ریخت روت به من ربطی نداره ها… خلاصه هرکاری کرد که مامانش بیرون از آب بره اما فایده نداشت چون مامانش دیگه کل تنش خیس شده بود و فرصت خوبی بود وقتی که برادرشوهرش،شوهرش،و پدر شوهرش نیست هم شنا کنه هم شنا یاد بگیره خلاصه بهش توضیح دادم که چیکار کنه گفتم ی پاتو بزار رو دیوار استخر بینیتو بگیر با اون پایی ک چسبوندی به دیوار استخر خودت هول بده و ول کن تا بتونی فعلا رو آب قرار بگیری چن بار خواست امتحان کنه اما نمیتونست و میترسید مثلا یادش میرفت بینیشو بگیره😂پسردایی منم که عشق استخر بود هی شنا میکرد و هی مارو میدید و حرص میخورد تو اون وضع مادر منم اومد گف عه نرگس رفتی تو آب زنداییمم گف اره بابا گفتم تا وقتی که محمد هس(هست)از فرصت استفاده کنم تا خلوته یاد بگیرم (مامان من فوبیا به آب داره و میترسه و همین طور گوشاش سوراخه)با این حال برای اینکه شک نکنه گفتم مامان بیا تو هم توآب حال میده اما مامانم مث(مثل همیشه)جوابش منفی بود و رفت من برای بار چندم به زنداییم توضیح دادم چیکار کنه و این سری گرفتمش(عادیه ما زیاد بهم دست میزنیم وقتی که داییم نی و چیز عجیبی نبود حتی زمانی که میخاست(میخواست)تلاش کنه رو آب بمونه اما هرسری به دلایلی نمیتونس من میگرفتمش کمک میکردم که بیاد بالا و زیر آب نره)اما این سری قبل رفتن تو آب دستشو گرفتم گفتم ی نفس عمیق بکش با اون دستت بینیتو بگیر با پات بزن ب دیوار استخر دست راستتم ول کن من میگیرم نترس چند بار این کار کرد تا بلاخره تونست انجام بده و میتونست تا تقریبا وسط استخر بیاد خودش میگف وای باورم نمیشه چجوری تا اینجا اومدم میگفتم با ضربه پایی ک زدی( البته تا وسط استخر ک میومد من میاوردمش بالا چون قدش کوتاه بود و اگ ولش میکردم زیر آب میرفت)همین جور ک تمرین میکردیم وقتی ک آب اونو میبرد لباسش زیر آب بالا میرفت پوست بدنش از اون پوستایی بود ک تا نگاه میکردی کبود میشد ینی(یعنی) انقدر سفید بود خلاصه ی ذره باهاش کار کردم تا جایی که بتونه روی آب بمونه من خودم ۶۵کیلو هسم با اینکه ۱۹سالمه اما لاغرم برای همین برای اینکه زنداییم بکشم بالا از آب باید همه زورم میزد و زنداییم هم اینو میدونس منم از این فرصت استفاده میکردم و زمانی ک داشت میرف زیر آب و نفسش قطع میشد من برا بالا بردنش یا سینشو میگرفتم یا دست مینداختم از کص کونش میگرفتم میاوردم بالا(ینی همه تلاشم میکردم ک از کص کون سینه هاش بگیرم بیارمش بالا)وقتی هم میاوردم بالا پسرداییم میگفت ببرش کنار استخر بزار دیوار استخر بگیره بره همون جایی ک بود منم خب دوص نداشم (دوست نداشتم)زنداییم ول کنم میگفتم نه زندایی الان دست من امانت هرچی بشه فردا از چشم من میبینن خلاصه وقتی ک از کص کونش میگرفتم میاوردم بالا اون شونه منو میگرفت از ترس که نیوفته تو آب و پاهاشم قفل من بود منم ک تقریبا هم وزن زنداییم بودم باید اونم با خودم میکشیدم میبردم سمت کم عمق با زور این کارو میکردم اما حال میکردم از زنداییم ک بغلمه اما استرس اومدن مادرم داشتم که بیاد ببینه،خلاصه اون تو بغل من در حال نفس نفس زدن و موهاش ک ریخته تو چشش منم دسم(دستم) رو کون کمرش اوردمش کم عمق دست به صورتش میزدم و موهاشو میدادم اون سمت ک بتونه ببینه و میگفتم دیدی چقدر باحاله؟دیدی ترس نداره …ولی خب هرچیم بود باز نمیتونست قشنگ بدنش رو آب صاف نگه داره برا همین گفتم دو تا دستتو از نرده استخر بگیر پاتو بیار بالا هرکاری میکرد نمیتونست پاشو بیار بالا زورش نمیرسید من گفتم زندایی نرده رو سفت بگیرمن پاتو میکشم بالا خلاصه پاشو کشیدم بالا پسرداییم با اینکه کلاس شیشمه اما میتونه قلیون راه بندازه یعنی بهش یاد دادم گفتم برو ی قلیون اماده کن ما هم الان میایم پسر دایی منم از خداخواسته که دیگ ننش از استخر میاد بیرون سریع از دیوار استخر گرفت رفت بالا که اماده کنه قلیون😂زنداییم گف محمد الان وقت ناهار چرا میگی قلیون آماده کنه گفتم چی میشه مگه قلیون آدم سیر میکنه؟ تازه الان ساعت فکر نکنم ۱۲هم باشه یکم میکشیم سریع تمومش میکنیم خلاصه من پای زنداییمو از آب اوردم بالا بهش گفتم سعی کن پاتو رو آب نگه داری (بهش نگفتم که الکی پا بزنع (بزنه)چون میخاسم دست ب بدنش بکشم) اون هی سعی میکرد اما پاش هی زیر اب میرف بهش گفتم میدونی چرا اینجوری میشه ؟گفت چرا؟گفتم بدنت صاف نیست گفت ینی چی؟پاهاشو گرفتم دوباره بالا دست ب کمرش تا کونش کشیدم گفتم زندایی نگه کن تو کمرتو خیلی بالا میگیری اما باسنتو میدی میره پایین زیر آب برا همین پاتم زیر آب میره زندایی گف دست خودم نیست خب گفتم من نگهش دارم؟یکم مِن مِن کرد گفتم از چی میترسی من که شنارو یادت دارم آب ک از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب بعد یکم خندید حالا نمیدونم به کاری که میخاسم بکنم خندید یا به حرفم اخه نمیدونم ده وجب یا صد وجب بعدش بدون اینکه اره یا نه بگه با دست راستم کونش گرفتم با دست چپم کصشو گرفتم (البته کصش ک کامل نگرفتم اما میتونسم لمس کنم)خلاصه گرفتم گفتم حالا یواش یواش پا بزن اونم مشغول پا زدن بود که دوباره لباسش رف بالا منم که همین جور داشتم سفیدی تنش میدیم گفتم زندایی از پسرت مطمئنی که به دایی چیزی نمیگه گفت مگه نمیشناسیش اون کی رفته زیراب کسیو بزنه گفتم این سری اخه فرق داره گفت دهنشو میبندم گفتم چجوری گفت میزارم امروز با ما قلیون بکشه😁🤞گفتم ایول بابا خلاصه پسر حلال زادش همون موقع اومد و گفت قلیون آمادس بیاین بکشین منم کام اوردم😐گفتم تو کی زغال گذاشتی کی تنباکو عوض کردی کی کام اوردی!اصن چجوری تونستی کام بیاری تو؟ گفت دیگه دیگه…زنداییم پاشد با بچش رفت منم که شق کرده بودم گفتم بزار چن دیقه وایسم بعد برم خلاصه بعد چن دیقه رفتم دیدم فقد زغال رو اجاقه و اصن پسرداییم کص گفته😐 خلاصه اومدم برم دشویی(دشویی بیرونه)رو بند درخت شرت سوتین زنداییمو دیدم تو دلم گفتم خدا این کی عوض کرد رفتم دشویی دشویی کردم اومدم زندایی هم تقریبا قلیون راه انداخته بود ی اهنگم گذاشتم قلیون کام اوردیم بعد زندایی گف مامانت کو😐گفتم مگه خونه نی گف نه من الان از اونجا اومدم نبود نگو مامان من رفته بود برای ناهار خرید کنه اونوقت من احمق استرس داشتم تو استخر که ننم بیاد سرک بکشه 🤦‍♂️خلاصه در حال قلیون کشیدن بودیم زنداییم گف این اولین اخرین بار قلیون میکشیا(به پسرش گف) پسرش گف پس چرا الان گذاشتی بکشم قبلا که جلومو میگرفتی مامانش گف امروز پسر خوبی بودی منم خودم به کوچه علی چپ زده بودم پای گوشی الکی کانالای تل اینور اونور میکردم
خلاصه مامانم اومد قلیون همه کشیدیم ناهار خوردیم بعد از ظهر رفتیم خونه مامان بزرگم اونارو رسوندیم بعدش خودمون رفتیم خونمون تو خونه مامانم ی سری نصیحت ها کرد که فردا آبرمون نبری فردا نگن محمد اینجوری اونجوریه زنای ما ایمن نیسم گفتم مامان بس کن خودش اومد به من چ مامانم ی اخطار جدی داد اما من تازه دیگ هوایی شده بودم و هرشب به فکر زنداییم بودم تا هفته بعدش که اون یکی داییم زن بچش رفتن باغ ویلای ما
ما نرفتیم ما رفتیم خونه مادربزرگمون پسرداییم طبق معمول منو کشید خونه خودشون که بریم پلی استیشن بازی کنم از اونجایی هم که ی دسته داشت همش خودش بازی میکرد و منم طبق معمول پیش زندایی راجب همه چی حرف میزدم ناهار خونه مادربزرگم آبگوشت بود و همه میدونستن من بدم میاد و داییمم چون دخانیت کار میکرد و باید کشیک میداد اون روز کلا خونه نبود منم از فرصت استفاده کردم گفتم زندایی ناهار چی دارین گف فلافل میگیریم گفتم پس منم خونه شما پول فلافلم من میدم ی ذره تعارف تیکه پاره کرد گفت نه این چه حرفیه خودم میگیرم اینا خلاصه پسرداییم فرستادیم بره فلافل بگیره به مادرم و مادر بزرگمم گفتم که اره من بالا ناهار میخورم …پسر داییم که رفت میدونسم این فرصتا کم پیش میاد و اصلا دنبال این نبودم که ببینم کی زنداییم میخاد بهم چراغ سبز نشون بده دسمو گذاشم رو شونش زمانی که داشت یخ از یخچال میگرفت گفتم خب زندایی شنا رو خوب یاد گرفتیا اونم گف کجا یاد گرفتم فقد بلدم رو آب بمونم منم پرو پرو گفتم خب ی جلسه که نمیشه همه رو بگم نمیتونی، اونم یخی که تو پارچ ریخته بود و داشت میزاشت رو اپن گف اره همشو ی روز که نمیشه یاد گرفت لحنش ی جوری بود انگار متوجه منظورم نشده بود که دنبال چیم برای اینکه ی بحث دیگه رو بندازم گفتم زندایی اون لباسی که اون هفته تنت بود تو استخر کی برات خریده بود گفت هیشکی خودم پارچه گرفته بودم دوخته بودم گفتم اها گفت چطور گفتم هیچی اخه تو اب هی لباست بالا میرف ی ذره خجالت کشید بعد گف ن ک تو هم بچه مثبتی بدت میاد خندید رفت سمت کابینت که قابلمه برداره (نمیدونم برای چی)منم با دو تا دستم شونه هاشو گرفتم وقتی که داشتم میمالیدم گفتم نرگس خانم من بدم میاد اما مال تو رو دوست دارم بدنش گر گرفت حرارتش حس میکردم یهو قرمز کرد منم خیلی ترسیده بودم گفتم زندایی ببخشید من منظور بدی نداشتم اگ ناراحتین بدتون اومد از خونه برم؟ چن ثانیه جواب نداد منم دلم به رفتن نبود اما خیلی میترسیدم زنداییم گف نه هیچی نی تو شوک حرفت موندم فقط همین گفتم ینی (یعنی)چی گف ینی چی که ینی چی؟ گفتم زندایی میدونم دخترا و زنا با احساسن و غرور دارن اما نگاه کن الان وقت صبر کردن نی پسرت رفته فلافل بگیره تا نیم ساعت دیگه قطعا میاد اگه پایه ای که هیچی اما اگ واقعا از ته دلت راضی نیستی خواهش میکنم به کسی نگو منم دیگه به شما نزدیک نمیشم قول میدم هرچی بگی انجام بدم زنداییم بدون معطلی گف برو گفتم قول میدی به کسی نگی ؟!گفت سعیمو میکنم منم گفتم ممنون فلافلمم از علیرضا(پسرداییم)پایین میگیرم غذامو اونجا میخورم گفت بهتر همین که داشتم نزدیک در ورودی میشدم بهم گفت که امیر گفتم جانم گفت داری میری پایین بیا اینو ببر برا مامانبزرگت منم که داشت قلبم تند تند میزد رفتم دیدم ی قابلمه داد دسم(همون قابلمه) بعد گف دستات چرا میلرزه منم که صدام گرفته بود گفتم هیچی زندایی شاید من اشتباه کردم از این ب بعد روم نمیشه تو چشاتون نگاه کنم بهم گف فقد همین سری
دلیلشم این نیست که دست پای لرزیدتو دیدم ترسیدم چیزیت شه مشکل با داییت دارم و الان میخام تلافی کنم(که بعد ها فمیدم داییم زنداییم کتک میزنه)منم که انگار دنیارو دستم داده بودن قابلمه رو گذاشتم کنار رفتم رو لبش دسم از رو شلوار کردم تو چاک کونش و زمانی که داشم لبشو میخوردم گفتم مرسی عشقم وای باورم نمیشد که بتونم زنداییمو مخ کنم بدنش بده دسته من بردمش تو حال انقد داغ شده بودم لباسشو کندم سوتینشو دیدم دیدم همون سوتینی که اون روز تو خونه باغمون رو بند درخت بود گفتم اخ جووووون این سوتینته لابد شرت صورتیتم پاته گف تو از کجا فمیدی گفتم آمارتو دارم شیطون(سوتین شرتش ست بودن)وقت داشت میرف و من خیلی عجله داشم کیرم انقدی شق شده بود ک معنی پاره شدن شرت توسط کیر داشم تجربه میکردم(اصطلاحه) خاسم کیرم کنم تو کصش گفت خشک خشک؟گفتم وقت ندارم میخام بکنمت کرم روغن از کجا بیارم😐گف معلومه بار اولته ها گفتم:
گفتم که جز تو از کسی خوشم نمیاد🤤🤤گف بکن تو دهنم کیرتو همون جور ک دراز کشیده بود منم رفتم رو سینش تقریبا کیرم کردم تو دهنش بعد داشت خفه میشد گفتم تو که بار اولت نی نمیدونی نباید کیرو تاقباز(رو به آسمون)بخوری(املای تاقباز نمیدونم امیدوارم درست باشه)بعد خندید گف دراز بکش دراز کشیدم کیرمو اروم کرد تو دهنش وایی خیلی خوب اروم گفتم نرگس نصف عمرت برفناس ک کیر نداری ببینی وقتی کسی کیرتو میخوره چه حالی میده گف کیر ندارم کص که دارم بعدش تو بایدبخوری ک قشنگ خیس شه تا جا باز کنه دسمو گذاشم رو سرش بالا پایین میکردم میگفتم بخور نرگسم همش مال توعه دیگ داشت باورم میشد که اونم دوست داره و مشکل داشتن با شوهرش تلافی کردنش همش بهونه و ناز کردن بوده کیرم خیس خالی شد گفتم کصتو بده وای باورم نمیشد من الان میخاسم کیرم کن توش متوجه نشده بودم اما الان ک میخاسم بخورم قشنگ متوجهش شدم که چقد سفیده چقدر نازه زنه ۳۵،۳۶ساله نباید کص به این خوبی داشته باشه ی لیس به کص بی موش کشیدم گفتم زندایی من نمیتونم خودم ب همین ی بار راضی کنم افتادم به جون کصش لیس زدم خوردم بعد گف محمد بسته گفتم اوهوم منم همین نظر دارم اومدم کیر کنم تو کصش گف ن محمد کلا بسته میترسم علیرضا یهو بیاد گفتم کلید نداره که گف زنگ بزنه چی من چجور سریع این همه لباس بپوشم تازه من چندشم میشه با این سر وضع ناهار بخورم من میخام برم حموم گفتم من نیام گف علیرضا بیاد چی😐گفتم باشه پس برای اینکه علیرضا شک نکنه من میرم پایین(خونه مامانبزرگم)تو هم برو حموم تا با اون بیام ناهار بخوریم گف باشه گفتم نرگس گفت جونم گفتم این قبول نیستا گف باشه بابا فقد تو دیگ نرگس بهم نگو ی جا از دهنت در بره بدبخت میشیم گفتم چشم منم ک از شق دردی میمردم اومدم پایین رفتم دشویی مامانم گف چیشد گفتم روم نشد بالا برم دشویی اومدم اینجا رفتم دشویی جق زدم سر صورتم اب زدم اومدم پسرداییمم چن دیقه بعدش اومد ما رفتیم بالا مادرم اینا هم پایین ابگوشت خوردن
ی چن بار دیگه هم با زنداییم سکس کردم اگ حمایت شه و به وضع تایپ کردنم گیر ندین ادم پشیمون نکنید شاید اونارم نوشتم
در ضمن لازم به ذکر ک دوباره بگم من چن ساله اینجوری میتایپم مثلا که رو ک مینویسم چند رو چن مینوشتم همین دیگه بای

نوشته: فک کن محمدم

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها