داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

زن داداش بیوه

سلام خدمت اعضای انجمن کیر تو کس امیدوارم حالتون عالی باشه
خب دوستان همین اول کار بگم اولین باره خاطره زندگیمو می نویسم و اگه طولانی شد من معذرت میخوام
و در ضمن باید عرض کنم خدمت اون دوستانی که به امید اینکه خودشونو خالی کنن میخوان این داستانو بخونن نخونین همچین داستانی نیست
خب دوستان بنده محسن هستم ۲۲ سالمه با قد۱۷۶ و زن داداش بنده دقیق نمیدونم ولی فک کنم حدود ی پنج سالی از من بزرگتره با قد ۱۷۰ و اسم مستعار هم براش میزارم نسرین و دختر عمه ام است و اینم بگم که خانواده ما ادمای مذهبی هستن و داداشم تازه ازدواج کرده بود خب این داستان برمیگرده به ۶ سال پیش ک من ۱۶ سالم بود شوهر نسرین از اوایل جنگ سوریه میرفت جنگ که یه روز به ما زنگ زدن که علی شهید شده و سر این اتفاق من کلی اوضاع اعصاب و روانم بهم ریخت چون تنها داداشم و تنها پشتوانه ام داداشم بود
بعد تقریبا دو ماه از این اتفاق ک همه چی عادی شد بزرگای فامیل جمع شدن و گفتن که اره این دختر تنها شده و باید به فکرش باشیم که گفتن ما قبول نمیکنیم با غریبه ازدواج کنه باید با محسن ازدواج کنه
اومدن با من صحبت کردن اولش قبول نکردم ولی بعد کلی حرف قبول کردم و گفتم اگه تا چهار سال یعنی تا بیست سالگیم اگه صبر میکنه مشکلی ندارم گفتن مشکلی نیست و این حرفا تموم شد . من ۱۶ ساله اصلا به ازدواج فکر نمیکردم همش سرکار بودم نمیدونستم ازدواج چیه دوست دختر چیه رابطه چیه و جدا از اون من همیشه نسرین رو بزرگتر از خودم میدونستم و این موضوع واقعا سخت بود برام خانواده نسرین ترکیه زندگی میکنن واس همین همیشه خونه ما هست. خانواده نسرین اولش ب این ازدواج راضی نبودن بعد چند ماه گفتگو راضی شدن خلاصه چند ماهی گذشت و ی روز نسرین گفت میخواد بره مشهد و یکی همراهش بره میگفت تنهای نمیتونم من مادرم پاهاش درد میکنه گفت من راه دور نمیتونم یکسره بشینم تو ماشین نمیتونم برم و یه ابجی دارم که کوچیکه تنها کسی که موند من بودم و گفتم باشه اون شبو رفتم سرکار و با صاحب کارم صحبت کردم که یه هفته نمیام میرم مشهد و گفت مشکلی نیست آدم خوبی بود .
ما رفتیم مشهد و چند روز موندیم که تو این چند روز نسرین حرفای عجیبی میزد که به قول امروزیا نخ میداد
میگفت محسن تو تاحالا به دوست دختر یا رابطه داشتن فک کردی منم که خجالتی و هنوز تو فاز این بودم که این زن داداشمه و از من بزرگتره هیچی نمیگفتم روز پنجم برگشتیم تهران و دو یا سه هفته ای گذشت یک روز از خواب پاشدم دم غروب دیدم نسرین اومد بغل دستم نشست و با قیافه خجالتی سرشم انداخته پایین گفتم چی شده ی لحظه سکوت کرد بعد شروع کرد به حرف زدن گفت محسن توام جوونی منم توام نفس داری منم نفس دارم
من که قبلا شوهر داشتم و دختری ندارم (منظور همون پرده) بیا باهم رابطه داشته باشیم بالاخره قراره ازدواج کنیم وقتی این حرفارو زد مغزم سوت کشید یه شوکی بهم وارد شد اصلا نمیتونستم حرفی بزنم و هیچی نگفتم و از خونه زدم بیرون اینم بگم که من مادرم و ابجیم خیاطی میرن .
خلاصه بعد این حرف تا یک مدت هیچی نگفتیم و یک روز دوباره اومد با همون حرفا ک این دفعه فقط گفتم این حرفارو نزن زشته هر موقع ازدواج کردیم اون موقع مشکلی نیست و بازم بعد این حرف یه چند مدتی گذشت که برا بار سوم این دختر شیطون شد و تو پوست من در اومد.
این سری دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و اخرای شانزده سالگی اولین رابطه جنسی مو داشتم منی که اصلا به رابطه جنسی فک نمیکردم چه برسه با محارم در حدی دفعات سکسمون بالا بود که هر روز که هیچ حتی روزهای تعطیل ک مادرم و ابجیم خونه بودن میرفتیم پشت بوم تا سه چهار بار تو یه روز سکس میکردیم . زندگیم داشت نابود میشد و من نمیدونستم من فک میکردم چقدر دارم حال میکنم کل لذتهای دنیا برای منه الان که دارم فکر میکنم اون داشته از من سو استفاده میکرده که خودش حال کنه.
تقریبا دو سال این رابطمون ادامه داشت انقدر رو توان جسمیم تاثیر گذاشته بود که ضعف جسمیم به وضوح دیده می شد همینطوریش شب کاری ضعیفم کرده بود و از طرفی این تعداد رابطه جنسی بالا کلا نابودم کرده بود.
بعد دو سال داداشش اومد از ترکیه و فشار اورد که باید ازدواج کنید و این حرفا و مجبور شدم قبول کنم گفتم ماه بعد و قضیه اوکی شد یه هفته بعد این با داداشش یه روز از خونه رفتن و نسرین گفت من با یه پسر دوست شدم و میخوام با اون ازدواج کنم و این حرف خوردم کرد چون با من هم رابطه داشت
و من خیلی خیلی ناجور بهش احساس وابستگی میکردم
بعد یکی دو روز زنگ زد که من پشیمونم از پیش شماها رفتم اشتباه کردم و گوه خوردم این حرفا مادرمم ازش ناراحت بعد کلی حرف بلاخره گفتیم باشه و برگرد هفته بعد اینکه برگشت دوباره کونده بازیش گرفت و این ازدواج رو بهم زد دوباره و علنی گفت من دوست پسر دارم سر این حرفش منم یه چندتا بد و بیراه و فحش دادم بهش گفتم جمع کن برو خونه بابات و با داداشش رفتن خونه دوستش که اون دوستشم همسر شهیده ولی ادم خوبیه ننم زنگ زد به دوست نسرین و ازش پرسید ک دوست پسر نسرین کیه ک رفیقش گفت یه عرزشیه و بعد چند روز از من تو سپاه دیلمان شکایت کرد و زنگ زدن بهم رفتم اونجا که به این خانم چرا فحاشی کردی منم که داغ گفتم این جندست و حسابی ازم پذیرای کردن یه هفته تو تخت بیمارستان بودم و الان شنیدم که داره به همون عرزشی میده
و منی که بخاطر اون رابطه داشتنه باهاش اون حس وابستگی ب اون شخص و اختلال روانی ک پیدا کردم و چند ماهی میشه تحت درمان روان پزشکم
و دلیلش رابطه بیش از حدی ک تو دوران قبل اینک ب بلوغ جنسی و فکری برسم داشتم که به گفته روانپزشک اگه درمان نشه تو زندگی زناشوییم تاثیر میذاره و نابودش میکنه

بابت طولانی بودنش من معذرت میخوام

خیلی ممنون بابت وقتی ک گذاشتید و خوندید❤️

نوشته: محسن

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها