داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

بیوه سیاه

من زندگیم همیشه بوی کثافت می‌داد. بوی خون، بوی باروت. خیلی وقت‌ها، وسط خنده‌هام یه گلوله صاف می‌اومد و قلب احساسم رو می‌درید. درست مثل اون لحظه‌ای که دراز کشیده بودم رو به روی تلویزیون، با صدای بلند به کارتون تام و جری می‌خندیدم و تو حال خودم بودم اما یک دفعه ساکت شدم. ساکت شدم چون شک کردم. شک کردم به این که چرا خونه انقدر ساکته؟ مامان زهره کجا بود؟ زینب و امیر کجا رفته بودند؟ منِ هفت ساله با کنجکاوی بی‌خیال کارتون محبوبم شدم، از جام بلند شدم و اتاق‌ها رو گشتم. خبری ازشون نبود. با کنجکاوی همراه با دلهره رفتم تو حیاط. چشمم به مامانم افتاد. مامان زهره به دیوار آجری دستشویی گوشه حياط تکیه داده بود و دستش تکون می‌خورد. تو دستش یه کارد بود. کارد آشپزخونه! رد دستش رو که گرفتم به زینبی رسیدم که فقط از رو لباس‌ بلند آبیش تونستم تشخیصش بدم. نگاهم رو کشوندم مقابل زهره و به تپه تلنبار شده از تکه‌های گوشت رسیدم. زیر پای زهره پر از خون قاطی شده با خاک بود. زهره سرش رو چرخوند سمتم و با دیدنم گفت:

بیا جلو رضا! بیا ببین دو تا بوقلمون گوشتی پیدا کردم! بیا خجالت نکش.
چشم‌هاش حالت عجیبی داشت. همون حالتی که ازش می‌ترسیدم. حالتی که فقط وقتی اون پودر سفید رو مصرف می‌کرد بهش دست می‌داد. قدمی به عقب گذاشتم. زهره با دیدن حرکتم از جاش بلند شد و به سمتم اومد:

بیا دیگه کجا میخوای بری؟ امشب یه شام خوشمزه داریما!
با خنده ادامه داد:

حیوونی‌ها وقتی می‌خواستم ذبحشون کنم خیلی دست و پا میزدن اما تهش تسلیم شدند.
قدم دیگه‌ای به عقب برداشتم، چرخیدم و دویدم. با تمام وجود. با تمام انرژی‌ که داشتم. از کنار در خونه گذشتم و هنوز صدای کارتون تام و جری می‌اومد. به در حیاط که رسیدم قفل بود. کلید… کلید نبود. احتمالا تو خونه بود. زهره با همون کارد تو دستش به سمتم می‌اومد و فرصتی برای پیدا کردن کلید نبود. در انباری گوشه حياط رو باز کردم و خودم رو پرت کردم داخل. در رو از پشت بستم و به تقلاهای زهره نگاه کردم:

بیا بیرون خوشگلم. بیا کاریت ندارم بخدا، میخوایم باهم غذا بخوریم فقط.
وقتی جوابش رو ندادم عصبی شد. اصرار کرد ولی من از درون خشک شده بودم.

بیا دیگه… بیا جون زینب. راستی زینب کجاست؟ مگه با امیر تو اتاق نبودند؟ چرا نمیای تو؟دِ میگم بیا بیرون سگ پدر! اون بابای قرمساقت که یکسره پِیِ خوش گذرونیه، تو‌ام که اینجوری میکنی.
حرف زد و حرف زد و بالاخره خسته شد و رفت. به دیوار‌های نمور و مرطوب انباری نگاه کردم که سالها بود کسی پاش رو تو این چاردیواری نگذاشته بود. چشمم به تار عنکبوت گوشه دیوار افتاد و عنکبوت سیاه وسطش. همین چند روز پیش یه مستند درباره‌شون تو تلوزیون دیدم. اسمش بیوه سیاه بود. می‌دونستم خیلی خطرناکه و سم کشنده‌ای داره. نفسم بیشتر از قبل حبس شد. خیسیِ گرمی رو بین پاهام حس کردم. چشمم رو که چرخوندم نگاهم به یه عنکبوت دیگه تو یه گوشه دیگه افتاد. کنار تشت پلاستیکی قرمز هم یکی دیگه بود. سرم رو به سمت بالا چرخوندم و… روی سقف هم یکی دیگه بود. اینجا پر از عنکبوت بود. من از عنکبوت می‌ترسیدم!

بیا گور به گور شده. بیا اصلا همه‌ش واسه تو! ولی خدا نکنه پات از این در بیاد بیرون که آتیشت میزنم.
تکه گوشتی جلوی پام افتاد. یکی دیگه و یکی دیگه. از لای نرده‌های فلزی در سر قطع شده امیر که به طرز فجیعی بریده شده بود جلوم افتاد و چشمهام گشاد شد سفیدی استخون گردنش از سرخی خون‌ها قابل تشخیص بود. دوباره حس خیسی گرمی رو بین پاهام حس کردم. نگاهم به دست از مچ قطع شده زینب افتاد. از ظرافتش تشخیص می‌دادم دست زینبه. هنوز صدای قر زدن زهره میومد و بعدش صدای قفل زدن در از بیرون. لرزشی بدنم رو فرا گرفت. چشمهام رو به عنکبوت‌ها دوختم که انگار هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شدند. بوی خون قاطی با ادرار توی مشمامم پیچید و چشمهام سیاهی رفت.

از اون روز 16 سال گذشته بود. از این مدت 12 سالش رو توی تيمارستان بستری بودم. چیز زیادی از اون دوران یادم نمیاد. فقط فحش و بدرفتاری پرستارها، صدای زجه‌هایی که انگار کیلومترها فاصله می‌اومد و البته، یه دیوار سفید! هنوز یکی از اون پرستارها رو یادمه. یه زن بود که هروقت می‌خواست رگ دستم رو بگیره، با بی‌حرکتی من عصبی میشد و یه چک می‌خوابوند تو گوشم. تو اون سال‌ها من ده‌ها شاید هم صدها بار چک خوردم اما دیگه مهم نبود. مهم الان بود. 2 سال بود که هر دفعه اسمم با یه تیتر درشت تو روزنامه‌ها می‌رفت. «بیوه سیاه قربانی جدید گرفت!» «دختر 18 ساله جدیدترین قربانی بیوه سیاه!» «آیا بالاخره پلیس سایه شومِ بیوه سیاه، این قاتل سریالی را از این شهر کوتاه می‌کند؟»
اولین بار یه دختر رو با ماشین زیر گرفتم، بردمش به خونه‌ام و کشتمش. وقتی جنازه‌اش رو تو یه کوچه خلوت ول کردم با خونش روی دیوار طرح عنکبوت کشیدم. مردم اونقدر زرنگ بودند که بدونند چه نوع عنکبوتیه. با قتل‌‌های بعدی بیوه سیاه شد اسم مستعار من. اسمی که لرز به اندام مردم این شهر می‌انداخت. حالا بعد چهار سال، من دنبال قربانی نمی‌رفتم. من عنکبوت بودم و قربانی خودش وارد حریمم می‌شد!
کوچه تاریک بود و دختره داشت با موبایل حرف می‌زد. با دیدنش با لذت زبونم رو بیرون آوردم و روی لبم کشیدم. به فاصله مناسب که رسید، از پشت ماشین بیرون اومدم و مقابلش ایستادم. گوشی را با وحشت از گوشش فاصله داد و گفت:

تو… تو…
قبل از اینکه بتونه جمله‌اش رو کامل کنه ماشه شوکر پرتابی رو کشیدم و با پرتاب شدن دو کابل باریک به سمتش، جریان آبی و سفید الکتریسیته توی سیاهی شب درخشید و وارد بدنش شد. به شکل بدی لرزید و روی زمین افتاد. بی‌توجه به الو الو گفتن های اون ور خط روی دوشم انداختمش و گذاشتمش پشت ون. چهل دقیقه بعد روی تختِ وسط هال خوابونده بودمش و منتظر بودم بیدار شه. چشم‌هاش که باز شد، با نگاهی به اطراف شروع کرد به تکون دادن خودش. دستی روی بدن عریانش کشیدم. سینه‌های خوبی داشت اما حیف! دهنش رو چسب زده بودم اما از ته گلو جیغ میزد. چه فایده؟ تا شعاع چند کیلومتری اینجا پرنده پر نمی‌زد. گوشی رو برداشتم و با تنظيم دوربین جلو، يه سلفی با کیفیت از خودمون گرفتم. گوشی رو گذاشتم کنار، کارد رو برداشتم و روی قفسه سینه‌اش گذاشتم.

اگه می‌خوای زجر نکشی، سعی کن از درد لذت ببری!
و بهش چشمک زدم. یه چشمک با چشم راست. چیزی که مثل یه امضا بود شده بود برام. معنیش این بود که اگه چشمک من رو دیدی، یعنی کارت تمومه! چشمک من یعنی به قتل رسیدن طرف مقابل. با فشار نوک کارد به سینه‌اش چشم‌هاش گشاد ‌شد. وارد شدن تیغه چاقو مصادف ‌شد با دست و پا زدن بیشتر و پریدن رنگ صورتش. خون روی پوست صافش جاری شد و غلطید. از بین سینه‌هاش به سوراخ نافش رسید، خیلی سریع نافش پر ‌شد و از اطرف شکم روی تخت ریخت. ماگ رو برداشتم و زیر بدنش گرفتم. کمی طول کشید تا از خون پر شه. ماگ رو سر کشیدم و دهنم پر شد از مزه شوری خون. با لذت چشم‌هام رو بستم. یکم مزه‌ش با قبلی‌ها فرق داشت. این یکی شاید خونش رقیق بود. بی توجه به چشم‌های ملتمس و پر اشک و البته جیغ‌های تو گلوییش کارد رو بیشتر کشیدم و با از هم باز ‌شدن پوستش اندام داخلیش مشخص شد. چشمهام برق زد. دوباره خون! امشب خون بازی به راه بود. من با بوی خون به ارگاسم می‌رسیدم. نه این ارگاسم‌های جنسی مسخره که بعدش احساس پوچی به آدم دست می‌داد. یه ارگاسم روحی! وقتی کارد به روده‌هاش رسید نور از چشم‌هاش رفت و آه حسرتم بلند شد. زود مرد. دوست داشتم زجر بیشتری رو تو چشمهاش ببینم اما مشکلی نبود. کارد رو کشیدم و کشیدم. سراسر بدنش رو نوازش کردم. کارم که تموم شد، تکه‌های بدنش رو تو کیسه زباله ریختم و دوباره انداختم پشت ماشین. یه گوشه از شهر ولش کردم و با خونش روی دیوار طرح عنکبوت کشیدم تا پیداش کنند. شهری که شده بودم کابوسش. یه کابوس هشت پای سیاه!

نامحسوس تعقیبش میکردم اما یه دفعه سرش رو برگردوند و من رو دید. قدم‌هاش که تندتر شد منم دویدم. صبر نداشتم. دوست داشتم هرچه سریع‌تر یه چشمک بهش بزنم و کارد رو تو بدنش فرو کنم. یه نوزاد تو بغلش بود و باعث می‌شد آهسته بدوه. بیچاره! این موقع از شب هیچکس نبود کمکش کنه. صورت بچه‌ها از پشت شونه‌های زن بیرون اومد. بچه از همون فاصله با دیدن من لبخندی زد و دندون های کوچولوی نصف و نیمه‌اش رو زیر نور چراغ برق نشونم داد. قدم‌هام کند شد و در آخر ایستادم. به دویدن بی‌مهابای زن نگاه کردم که هر از چندگاهی برمی‌گشت و وحشت زده به پشت سرش نگاه می‌کرد. راه رفته رو برگشتم. امشب می‌شد چهلمین قربانی خودم رو بگیرم، اما این رکورد رو می‌گذاشتم برای شب‌های بعد.
قبل از اینکه به خودش بجنبه دستمال آغشته به اتر رو روی دهنش گذاشتم و چند لحظه بعد جسم بی‌جونش توی بغلم ول شد. یک ساعت بعد، روی تخت گذاشتمش و مشغول در آوردن لباس‌هاش شدم. با دیدن اندامش مات بدنش شدم. نگاهم رو چرخوندم و به صورتش دوختم. بعد از مدت‌ها حس جریان خون رو به سمت آلتم حس کردم. دست و پا و دهنش رو بستم و منتظر موندم بیدار شه. مشکلی نبود. باهاش می‌خوابیدم و بعد کارش رو می‌ساختم. چشم‌هاش که باز شد با ترس زل زد به چشمهای من. مثل قربانی‌های قبلی و قبلی و قبلی سعی کرد با دست و پا زدن خودش رو نجات بده، اما اون‌ها هیچوقت نمی‌فهمیدند که فایده ای نداره.

آروم بگیر وگرنه…
کارد رو نشونش دادم و گفتم:

زودتر از چیزی که انتظارش رو داری میری اون دنیا.
با مکث سرش رو تکون داد. خودم رو بین پاهاش جا دادم. با دیدن حرکتم سعی کرد پسم بزنه اما تلاش بیهوده ای بود. تپش قلبش از همین فاصله هم مشخص بود. آلتم رو لای شکاف واژن بی‌نظیرش گذاشتم و فشار دادم. دستم رو روی سینه‌های بزرگش گذاشتم و کمرم رو عقب و جلو کردم. سریع‌تر از چیزی که انتظار داشتم بدن خوش تراشش توان مقاوت رو ازم گرفت و به ارگاسم رسیدم. این بار ارگاسم جنسی! هنوز قابل قیاس با نوع دیگه‌ش نبود اما باید اعتراف میکردم فوق العاده بود. از روش بلند شدم و بدون تردید کارد رو گذاشتم روی فرورفتگی کنار ترقوه‌هاش. داشت با ترس به چشم‌هام نگاه می‌کرد. خواستم بهش چشمکی بزنم و کارد رو فشار بدم اما هنوز فشار نداده بودم که قطره خونی از محل برخورد کارد تیز و بدنش بیرون زد. قبل از اینکه گوشتش رو پاره کنه دست نگه داشتم. عقب کشیدم و دست و پاش رو باز کردم. از جا بلند شدم و به سمت اتاق متروک رفتم تا برای حبس کردنش آماده باشه. صداش به گوشم رسید:

من می‌شناسمت. تو بیوه‌ی سیاهی!
با پوزخند برگشتم سمتش. با نگاه به چشم‌هاش اعتراف کردم زیبایی صورتش افسانه‌ایه.

جدا؟!
به مسیرم ادامه دادم و گفتم:

به این زودی‌ها نمی‌کشمت. فعلا پیش من میمونی تا به وقتش تصمیم بگیرم.

چرا؟
-چرا چی؟

چرا نمی‌کشیم؟
راه افتادم و جوابش رو ندادم. چی می‌گفتم؟ اینکه با یه بار خوابیدن دیوونه بدن بی‌نقصش شدم؟

بعد از سلفی با لبخند، چشمکی به چشم‌های پر از ترسش زدم و کارد رو روی بدن زن سی و خورده‌ای ساله مقابلم کشیدم. یک دفعه وسط راه بدنش بی‌حرکت شد. حدس میزدم سکته کرده باشه. بی توجه ادامه دادم اما حیف که قلبش نمی‌زد تا خون با شدت روی صورتم بپاشه! سلفی آخر رو با بدن متلاشی شده‌اش گرفتم و تیکه‌هاش رو جمع کردم. کیسه زباله رو تو ون گذاشتم و برگشتم بالا. قفل در اتاق دختره رو باز کردم و به اتاقم رفتم. روی صندلی کامپیوتر نشستم تا عکس‌ها رو چاپ کنم. دختره وارد اتاق شد و آروم نزدیکم شد. چشمش که به قفس شیشه‌ای پر از عنکبوت روی میز افتاد خشکش زد. بیوه‌های سیاه توی هم میلولیدند و تصویر باشکوهی خلق کرده بودند. کمی بعد، نگاه از قفس برداشت و دستش رو دراز کرد. عکس‌های تلنبار شده روی میز رو برداشت و با رد کردن هر تصویر چهره‌اش کبودتر شد. به نظر شرایط رو درک کرده بود که هیچ اعتراضی نمی‌کرد. می‌دونست زندگیش به یه مو بنده. عکس‌ها رو انداخت روی میز. عکس‌های امشب از چاپگر بیرون اومد و صدای دختره به گوشم رسید:

چرا می‌کشی؟
-…

سادیسم داری؟ لذت می‌بری؟ آره؟ میتونی درمان بشی. فقط باید خودت بخوای.
پوزخندی زدم.

همه ته قلبشون خوبی دارن. شاید کم، اما هست. یه فرصت به خودت بده.

اسمت چیه؟
با تعجب از سوال بی‌ربطم نگاهم کرد و گفت:

افسانه.
اسمش رو زیر لب تکرار کردم. از جام بلند شدم و شونه‌هاش رو گرفتم:
بی‌خود تلاش نکن. تو خودت قاچاقی زنده‌ای!
و به سمت تخت هدایتش کردم. نیم ساعت بعد، سرش رو روی سینه عرق کرده‌ام گذاشت و گفت:

برخلاف شخصیتت سکس خوبی داری! حالا اسم تو چیه؟
رفتارش کمی مشکوک بود. سعی داشت بهم نزدیک بشه. احتمالا می‌خواست من رو نرم کنه تا جونش رو نجات بده. تا به حال قربانی به این باهوشی نداشتم. همه‌شون جیغ و داد می‌کردند و حتی شده بود چندتایی از ترس خودشون رو خیس کنند. نکته خجالت آور این بود خودم هم می‌دونستم دارم جلوش نرم میشم اما دست خودم نبود. دستم رو روی کمرش گذاشتم و بیشتر به خودم فشردمش. زمزمه کردم:

رضا.
نیم ساعت بعد از جا بلندش کردم. دوباره هدایتش کردم تو اتاق ایزوله شده‌اش و درش رو قفل کردم. برگشتم و عکس‌‌ها رو مرتب کردم و گذاشتم توی گاو صندوق بغل میز. من همیشه حواسم جمع بود، حتی موقعی که همه فکر می‌کردند گول خوردم! این عکس‌ها تنها مدرک جرمی بود که علیه من وجود داشت. بدون این‌ عکس‌ها هیچ‌کس نمی‌تونست مجرم بودن من رو اثبات کنه. روزها و سالها نقشه ریخته بودم. روی پلن به پلنش فکر کرده بودم و مو لای درز کارم نمی‌رفت. حقوق کار نیمه وقتی که داشتم خرج خورد و خوراک و مواد شوینده برای شست شوی خون‌ها می‌شد. اینجا هیچ فرشی وجود نداشت. فرش‌ها خون رو جذب می‌کردند! تخت وسط هال هم فلزی بود. تو این خونه به جز گوشی موبایلی که همیشه همراهم بود و کامپیوترم که پسورد داشت، هیچ راه ارتباطی به بیرون وجود نداشت. همیشه این من بودم که دوربین‌های مدار بسته رو زیر نظر داشتم. همین بود که بعد چهار سال دست پلیس ازم کوتاه مونده بود. یه عنکبوت هیچ وقت به بقیه اعتماد نمی‌کرد.

زیر گوشم پچ زد:

چرا از اون بدبخت‌ها عکس میگیری؟
-…

بهشون فکر کن. به زجری که می‌کشند.

چی‌میخوای از من؟
با تعجب گفت:

هیچی.
-…

هیچی فقط… بیا یه کاری کنیم. تو از هر قربانی دوتا عکس داری. درسته؟ عکس‌هایی که بعد از قتل گرفتی رو رو بذار کنار و اون‌هایی که از قبل قتل‌ها گرفتی بزن رو دیوار اتاقت تا هر بار که از خواب بیدار میشی قیافه پر از ترشون رو ببینی، شاید روت تأثیر بذاره.
پرسیدم:

این چیزیه که تو می‌خوای؟

آره.
از خودم جداش کردم و از جام بلند شدم. رمز گاو صندوق رو زدم. عکس‌ها رو که در آوردم نگاه متعجبش رو روی خودم حس کردم. باورش نمیشد دارم حرفش رو گوش میدم. راستش خودم هم باورم نمیشد. زیادی لطیف شده بودم. عکس‌های بعد از قتل رو تو یه پاکت سفید قرار دادم و گذاشتم تو کشوی میز کامپیوتر. جعبه پونز رو در آوردم و شروع کردم به کوبیدن بقیه عکس‌ها. حالا چهل و هفت عکس روی دیوار بود. برگشتم سمتش و گفتم:

راضی شدی؟
لبخند زد.

انگشتش رو روی زخم کوچیک و تیره روی بازوم گذاشت:

این جای چیه؟
-…

بهم بگو. دوست دارم از گذشته‌ات بدونم.
به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:

مطمئنی؟
سرش که بالا و پایین شد شروع کردم:

پدر و مادرم معتاد بودند. چیز خاصی از پدرم یادم نیست، فقط یادمه اکثر اوقات بیرون از خونه بود. نمی‌دونستم دقیقا چیکار میکنه اما این رو می‌دونستم مواد مادرم رو اون تأمین می‌کنه. اوایل تریاک بود اما کم کم هروئین و بعدها شیشه‌ هم به لیستشون اضافه شد. مادرم هر از چندگاهی میزد به اون در و من رو کتک میزد. گاهی که خیلی عصبی میشد به زور دست و پام رو می‌گرفت و سیگارش رو می‌چسبوند رو بدنم. خیلی بچه بودم و حالیم نمیشد که اون موقع‌ها بالا بود و تو حال خودش نبود، وگرنه اون جور مواقع از دستش در می‌رفتم. معمولا دوز پایین مصرف می‌کرد اما گاهی پیش میومد که نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره و ساعت‌ها می‌نشست پای بساط. بعد مصرف یه دفعه میزد زیر خنده و یه دفعه ساکت میشد. با خودش حرف می‌زد و سرش رو به دیوار می‌کوبید. تو اون مواقع من و خواهر برادر کوچیکم همیشه از ترس تو اتاقمون قایم می‌شدیم، چون چشم‌های مامانم واقعا ترسناک می‌شد. هفت سالم بود که…
سکوت کردم و برای گفتن تاریک‌ترین نقطه گذشته‌‌م نفس گرفتم. داشتم برای اولین بار برای یک نفر از گذشته‌‌ام تعریف می‌کردم. هیچ‌کس نفهمید من تو اون انباری چی کشیدم. هیچ‌کس حتی تصورش رو هم نمی‌کرد وقتی اون روز بعد چند ساعت بیهوشی چشم‌هام رو باز کردم و بدن تیکه تیکه شده امیر و زینب که چندتا عنکبوت سیاه درحال راه رفتن روی اونها و تغذیه ازشون بودند رو دیدم چی به سرم اومد. من از اون تيمارستان لعنتی فرار کرده بودم و دنبال انتقام بودم. انتقام از زُهره‌ها. حتی اگه می‌شد همه زن‌های روی کره زمین رو می‌کشتم و خونشون رو می‌مکیدم تا آروم بگیرم. نگاهم که به چشم‌های ناراحت و مبهوت افسانه افتاد فکر کردم شاید یه نفر از اونها رو زنده می‌گذاشتم.

برخلاف چیزی که فکر می‌کردم، هر روز که از خواب بلند می‌شدم و چشمم به دیوار مقابلم می‌افتاد، با دیدن عکس‌‌ها عصبی میشدم و چشمم رو از اون چهل و هفت جفت چشم پر از ترس می‌دزدیدم. هیچوقت فکر نمیکردم این ایده‌ی افسانه واقعا جواب بده و اون یه ذره وجدان ته دلم رو تحریک کنه. در نهایت یک روز عصبی شدم و عکس‌ها رو از دیوار کندم. یه سطل آوردم و با یه فندک همه شون رو سوزوندم تا شاید یکم کمتر عذاب بکشم. افسانه قضیه رو فهمید اما چیزی بروز نداد. به جاش اومد جلو و بدون حرف من رو در آغوش گرفت. خیره به قفس شیشه‌ای روی میز که حالا از عنکبوت خالی شده بود گفتم:

تو چجوری من رو تحمل می‌کنی؟ حالت ازم بهم نمی‌خوره؟ لبخند دلگرم کننده بهم زد و گفت:

همونطور که قبلا گفتم، تو وجود هر آدمی بذر خوبی وجود داره. فقط باید یه کاری کنی تا جوونه بزنه. مال تو جوونه زده.
به صورت قشنگش نگاه کردم و گفتم:

تو داری به فرشته زندگی من تبدیل میشی. چجوری یه آدم میتونه انقدر کامل باشه؟ اصلا تو از کدوم سیاره اومدی؟
و لبخندش رو بوسیدم. به زبون آوردن این کلمات برای خودمم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم بتونم با این لحن با کسی حرف بزنم. افسانه اولین نفر بود. اون به من اعتماد به نفس می‌داد. باعث می‌شد حس کنم من هنوزم آدمم. هنوزم میتونم یه شهروند عادی باشم. میتونم زندگی کنم. باعث می‌شد حس انتقام تو وجودم کم رنگ بشه.

به خودم که اومدم، افسانه شب‌ها تا صبح تو بغلم بود و دیگه خبری از زندانی کردنش نبود. به بدنش معتاد شده بودم. به حرف‌‌هایی که می‌زد. حس می‌کردم بهش علاقه پیدا کردم. نه فقط به بدنش، به حرفهاش، خنده‌هاش و خیلی چیزهای دیگه. تمام حرکاتش برام جذاب بود. اما من همیشه بوی باروت رو حس می‌کردم. یه گلوله که صاف می‌اومد و قلب احساسم رو می‌درید. یک هفته‌ای گذشته بود. با صدای همهمه‌ای از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رو که باز کردم، تا به خودم بیام بازوم کشیده شد و سردی دستبند رو روی مچم حس کردم. با خشونت از جام بلندم کردند و تازه صدای آژیر پلیس به گوش‌های کیپ شده‌ام رسید. نگاهم به افسانه افتاد که پشت به مأموری ایستاده بود و مأمور داشت لباسی رو روی شونه‌های عریانش می‌انداخت. دو نفری از بازوهام گرفته بودند و من رو با خودشون میکشوندند. چند لحظه بعد جلوی در خونه به چند ده نفری که برای دستگیر کردنم فرستاده بودند نگاه کردم و پوزخند زدم. اون‌ها فکر می‌کردند کمیت مهمه، اما کیفیت همیشه توی اولویت بود! افسانه در حالی که لباس رو دورش می‌پیچید مقابلم ایستاد. تو اون وضعیت، با اون پوشش نصف و نیمه توجه یه سری مأمورا رو به خودش جلب کرده بود. بهشون حق می‌دادم. با اشاره‌ سرش مردها ولم کردند. مات شدم. پس همکارشون بود! پازل‌ها تو ذهنم کنار هم چیده شدند. تو این مدت پلیس بیکار نبود. همه این‌ها یه بازی بود. افسانه با نقشه اومده بود توی دامی که براش تنیده بودم و حالا خودم گیرشون افتادم.

اون حرف‌هایی که در مورد خوبی بهت زدم رو خیلی جدی گرفتی. آدمی مثل…
با دست جوری بهم اشاره کرد که انگار به یه تیکه آشغال اشاره میکنه. ادامه داد:

مثل تو هیچ وقت خوبی تو وجودش نبوده‌ و نیست. منتظرم لحظه‌ای رو ببینم که طناب رو دور گردنت میپیچن.
پرسیدم:

چجوری به پلیس خبر دادی؟
دستش رو تو جیب لباسش کرد، گوشی موبایلم رو در آورد و جلوی صورتم تکونش داد. بعد سمت دیگه‌ای گرفتش و مأمور پلیس گوشی رو به عنوان مدرک جرم ازش تحویل گرفت.

بیوه سیاه! تو حالا زیر کفش منی. فقط یه فشار کوچیک لازمه.
توی تک تک کلماتش نفرت و انزجار شعله می‌کشید. اون عاشقم نبود. چجوری با مردی که این‌همه ازش متنفر بود خوابیده بود و باهاش عشق بازی کرده بود؟ اون یه پلیس زیبا و باهوش بود. برخلاف اون من واقعا عاشقش بودم. هرچند برای مدت خیلی کوتاه، اما عشق رو لمس کردم. عشق… عشق قابل توصیف نبود. هرچی که بود خیلی زیبا بود. حیف که تو زرد از آب در اومد و با این کار افسانه دیگه همون یه ذره خوبی هم تو وجودم مرد. من همیشه حواسم جمع بود، حتی موقعی که همه فکر می‌کردند گول خوردم! آخر خط من اینجا نبود. من عاشق جزئیات بودم و هیچ چیز رو از قلم نمی‌انداختم. توی گوشی چیز بدرد بخوری وجود نداشت. مقابل در باز شده ماشین پلیس ایستادم و نگاه آخر رو به افسانه، به عشق کوتاه زندگیم انداختم. قطعا وقتی اون پاکت سفید توی کشوی میز کامپیوترم رو باز می‌کرد و جای عکس‌ها، با ده‌ها بیوه سیاه مواجه میشد قیافه‌اش دیدنی میشد. یه عنکبوت هیچ وقت به بقیه اعتماد نمی‌کرد. لبخند زدم. تیرشون به سنگ خورده بود. مدرکی وجود نداشت و من چند روز دیگه بیرون می‌اومدم. اون موقع دیگه به صغیر و کبیر رحم نمی‌کردم. دیگه از خیر مادری به خاطر نوزاد تو بغلش نمی‌گذشتم. با لبخندی که زدم افسانه مشکوک نگاهم کرد. قبل از اینکه مأمور پلیس به شونه‌ام فشار بیاره، به افسانه که هنوز با شک نگاهم می‌کرد چشمکی زدم و نشستم تو ماشین.

[داستان‌ و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد]

نویسنده:Constante

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها