داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

خیانت (۱)

بارون همیشه برام حس تازگی و طراوت رو تداعی میکنه , اما راه رفتن زیر بارون اونم در این هوای نسبتا سرد واسه منی که فکرهای مشوش و غم انگیز لحظه ای رهام نمیکرد بیشتر حکم تسکین رو داشت و ابزاری بود برای فرار از هجوم سیل آسای این افکار بیرحم . دوست داشتم تا جایی که راه هست و کوچه و خیابون ادامه داره راه برم , باورم نمیشد کسی که عاشقانه میپرستیدمش بهم خیانت کرده باشه , همش از خودم میپرسیدم مگه من چی براش کم گذاشتم , اصلا برام قابل هضم نبود , چرا باید این کار رو با من بکنه . عشق و محبتم نسبت بهش تبدیل به کینه و نفرت شده بود , چیزی درونم شکل گرفته بود که تا الان تجربه اش نکرده بودم چون هیچوقت از کسی کینه به دل نگرفته بودم . این حس برام تازگی داشت اما میشناختمش چون در گفتار و رفتار دیگران دیده بودم , …انتقام . انتقام از کسی که منو و احساسم رو خرد و نابود کرده بود و عشقم رو به بازی گرفته بود . اما چطور , چطور میتونستم انتقام خیانتی که بهم شده بود رو بگیرم . بخودم که اومدم دیدم توی پارک روی صندلی نشستم و جوری تو افکارم غرق شدم که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم , دیر وقت شده بود و باید برمیگشتم خونه , سابقه نداشت که تنهایی تا این وقت شب بیرون از خونه بمونم , اونقدر فکرم خراب بود که حتی فراموش کرده بودم موبایلم رو با خودم بیارم . خودمو جمع و جور کردم و پاشدم راه افتادم سمت خونه , برای لحظاتی افکار آزار دهنده راحتم گذاشته بودن , تو مسیر برگشت متوجه نگاههای سنگین مردهای غریبه میشدم که انگار براشون عجیب بود این وقت شب یک زن تنها داره تو خیابون راه میره , البته نه همه , بعضی ها . سنگینی این نگاهها رو حس میکردم و این چیز عجیبی نبود , بارها برام پیش اومده بود که اینجور نگاهها رو روی خودم احساس کرده بودم , با اینکه من نسبت به پوششم حساس بودم و جوری لباس میپوشیدم که جلب توجه نکنم اما کاری نمیشد کرد , بعضی مردها اینجوری هستن و به زنها فقط نگاه جنسی و لذت جویانه دارن و در جامعه هم متاسفانه زیاد هستن . فقط یه چیز عجیب بود , مثل سابق حس بدی نسبت به این نگاههای سنگین نداشتم , حتی شاید خوشمم میومد , از اون حس تعهد و عشقم نسبت به زندگی و همسرم انگار فاصله گرفته بودم , انگار خیلی زود شروع به انتقام گرفتن کرده بودم . وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاق خوابم , لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم , چشمام داشت گرم میشد که صدای باز شدن در خواب رو از چشمام پروند . رضا بود , از سرکار اومده بود خونه , نگاهم کرد , نیشخندی زد و گفت خب پاشو تنبل , نمیخوای شام بدی بخوریم ؟ صداش و لحن گفتارش مثل خوره روحمو میخورد , میخواستم بهش بگم گورتو گم کن برو پیش همون آشغالی که شبا به بهونه اضافه کاری میری پیشش بهش بگو بهت شام بده , مرتیکه هرزه عشق و حالشو با یکی دیگه میکنه و وظایف همسری و خونه داری رو من باید براش انجام بدم . اما چیزی نگفتم , اون نباید میدونست که من فهمیدم داره چه غلطی میکنه , باید میزاشتم تو کثافت کاریاش بمونه تا در زمان مناسبی هوار بشم رو سرش , حس انتقام تمام وجودمو به آتش میکشید اما سعی میکردم بروز ندم , بهش گفتم من سرم درد میکنه , ببین اگه تو یخچال چیزی هست بخور یا زنگ بزن برات از بیرون شام بیارن , تا خواست بگه چرا سرت درد میکنه گفتم نمیدونم رضا , ازم سوال نپرس , بزار استراحت کنم تا حالم بهتر بشه , میخوام بخوابم , برو بیرون و در رو ببند تا یکم آروم بشم و بخوابم , رضا که متوجه حال بدم شده بود و میدونست اینجور وقتا نباید سوال پیچم کنه گفت باشه عزیزم استراحت کن و از اتاق بیرون رفت , پتو رو روی خودم کشیدم و همینجور که غرق در افکارم بودم چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم , خوابی که شاید تنها راه فرار از این همه آشفتگی و ناامیدی بود.
صدای زنگ تلفن خونه از خواب بیدارم کرد , پاشدم تا برم تلفن رو جواب بدم , خودم رو توی آینه دیدم , چشمام حسابی پف کرده بود , مگه چقدر خوابیده بودم ؟ تلفن رو نگاه کردم , شماره خواهرم بود , الو … ویدا :سلام آجی تنبل و خواب آلو , ظهر گذشته , مگه تو امروز وقت دندون پزشکی نداری آجی , من:آره عزیزم , خوب شد یادم انداختی , نمیدونم چرا انقدر دیر بیدار شدم , دیشب یکم سرم درد میکرد , خوابیدم دیگه نفهمیدم چیشد , الانم با صدای تلفن بیدار شدم , ویدا:خب چرا سرت درد میکرد , چیزی شده آجی؟ مریض شدی ؟ من : نمیدونم ویدا جون , ولی چیز خاصی نیست (نمیتونستم براش توضیح بدم چه بلایی سرم اومده) , احتمال داره یه سرما خوردگی معمولی باشه , ویدا :باشه عزیزم , پس زودتر به کارات برس و آماده شو که بموقع به مطب دندون پزشک برسی , من : باشه عزیزم , تو شب میای خونه مامان ؟ ویدا : آره میام آجی , من : پس شب همو میبینیم , فعلا خداحافظ , ویدا : باشه عزیزم ، تاشب , خدانگهدار . تلفن رو قطع کردم , باید زودتر آماده میشدم که برم دندون پزشکی , یکم از خونمون دور بود و باید سریع تر حرکت میکردم , به نسبت دیشب کمی آرومتر و سبک تر شده بودم , سر اوپن آشپزخونه موبایلمو دیدم که از دیشب چکش نکرده بودم , نگاهی بهش انداختم و چنتا پیام داشتم . یکیش مال رضا بود , نوشته بود عزیزم صبح از خواب بیدارت نکردم تا خوب استراحت کنی , الان حالت بهتره ؟ چیکار میکنی؟ براش نوشتم آره حالم بهتره و دارم حاضر میشم برم دندون پزشکی و پیامک رو براش فرستادم . باید زودتر حاضر بشم , خیلی سریع یه آرایش مختصر کردم و لباسامو پوشیدم . از در خونه که اومده بیرون پسر جوون و خوش چهره همسایه پایینی جلوم ظاهر شد , اسمش وحیده و خیلی مودبه , گفت هیوا خانوم مادر سلام رسوند و گفت اگه زحمتی نیست شما قبض گاز ساختمون رو اینترنتی پرداخت کنید , مبلغش رو مامان جمع کرده از همسایه ها , شب میاد ببینتتون و براتون میاره , من: باشه آقا وحید , به مامان بگید پرداخت میکنم , اما من شب خونه مادرم هستم و دیر میام , فردا حتما خودم میام به مامان سر میزنم , قبض رو از وحید گرفتم و پله ها رو اومدم پایین . تا سرکوچه رفتم و اونجا سوار تاکسی شدم , تو مسیر مطب دندون پزشک رضا بازم پیام داد , رضا: عزیزم کارت تو دندون پزشکی تموم شد بیام دنبالت؟ جواب دادم نه , میرم خونه مامان , شب هم خواهرم منو میرسونه خونه , تا من میام خونه شامتو بخور و استراحت کن . رضا : اوکی , مواظب خودت باش , بوس . جوابی ندادم و گوشی رو گذاشتم تو کیفم . راننده گفت کجا پیاده میشید خانوم , گفتم پل سیدخندان , گفت مسیر بعدیتون کجاست منم گفتم همونجا پیاده میشم , نگاه کردم تو آینه ماشین و دیدم راننده یه مرد میانساله با سیبیل و صورتی معمولی , نیشش باز بود , منم لبخندی از روی بی تکلفی زدم و سرمو انداختم پایین و تو دلم گفتم اگه یه زن بخواد تو این شهر پاشو کج بزاره نصف این شهر کمکش میکنن , رسیدیم و من کرایه رو دادم و پیاده شدم , راننده گفت میخواید منتظرتون بمونم , گفتم نه آقا من کارم طول میکشه , نیازی نیست , راننده بازم نیشخندی زد و رفت . دیگه باید عادت کرد به رفتارهای مربوط و نامربوط مردم . وقتی رسیدم مطب هنوز چند دقیقه تا ساعت ۱۵:۳۰ مونده بود و خدارو شکر سر وقت رسیده بودم , به منشی مطب سلام کردم و خودمو معرفی کردم , جواب سلامم رو داد و گفت خانوم ریاحی تشریف داشته باشید تا نفر قبلی بیرون بیاد و شما رو بفرستم تو . مطب خلوت بود , احتمالا بیشتر وقتا رو برای عصر و غروب رزرو کرده بودن چون خواهرم این دکتر رو بهم معرفی کرده بود و خیلی از کارش تعریف میکرد , طبیعتا باید مشتری و مراجعه کننده زیاد داشته باشه . نگاهم به دکوراسیون مطب بود که خیلی زیبا و شکیل چیدمان شده بود , صدای در اتاق دکتر که اومد سرمو چرخوندم به طرفش . در باز شد و دوتا آقا که هر دوشون جوون بودن اومدن بیرون , اونی که معلوم بود مراجعه کننده اس از دکتر که ظاهر خیلی مرتبی داشت تشکر کرد و رفت , دکتر هم تا جلوی میز منشی همراهش اومد و باهاش خداحافظی کرد . دکتر از منشی خواست که مراجعه کننده بعدی رو بفرسته به اتاق , و نگاهی به من کرد و رفت سمت اتاقی که روبری اتاق خودش بود و منشی به من گفت بفرمایید داخل تا دکتر بیان . منم رفتم توی اتاق دکتر و نشستم روی صندلی مخصوص دندون پزشکی که همزمان دکتر هم اومد توی اتاق و در رو بست . سلام کردم و دکتر هم جواب سلاممو داد و گفت خوش اومدین خانوم ریاحی , من : ممنونم آقای دکتر , خواهرم خیلی از شما و کارتون تعریف میکنه , دکتر : خواهرتون به بنده لطف دارن , امیدوارم در حد تعریف ایشون باشم, شما لطف کنید دراز بکشید روی صندلی تا من دندونتون رو معاینه کنم , کیفم رو ازم گرفت و گذاشت روی صندلی خودش و من دراز کشیدم . اهرم چراغ مخصوص دندون پزشکی رو نزدیک صورتم آورد و گفت که دهنم رو باز کنم . وقتی داشت دندونام رو معاینه میکرد گفت ظاهرا که دندونای شما همه سالمن و جدا از جنس خوب دندوناتون خوب هم ازشون مراقبت کردین , پس مشکل چیه , گفتم آقای دکتر چند وقتیه که دندون انتهاییم درد میکنه , گاهی اوقات دردش خیلی بیشتر میشه , بخصوص وقتی چیز سفتی رو میجوم , گفت در ظاهر که چیزی نشون نمیده باید عکس بگیرم از دندونتون . منو به اتاق روبرویی هدایت کرد برای عکس گرفتن , وقتی عکس گرفت گفت خانوم ریاحی چندلحظه روی صندلی دراز بکشید تا من بیام , از طرز حرف زدن مودبانه و محترمانش خیلی خوشم میومد , رفتم و روی صندلی دراز کشیدم , چند لحظه بعد دکتر با یه عکس کوچیک اومد و اون رو توی نور گرفت , دکتر :مشکل دندون عقلتونه که داره درمیاد , اما قسمتیش زیر دندون کناری گیر کرده و به اون فشار میاره و باعث شده تا دردناک بشه , من : خب چیکار باید کرد دکتر , دکتر : باید دندون رو بکشم اما چون هنوز از لثه بیرون نیومده باید جراحی بشه , من : جراحی؟ دکتر : بله خانم ریاحی , باید لثه شکافته بشه تا بتونم دندون رو خارج کنم . یکم ترسیدم . دکتر گفت ترس نداره , مقدار مختصری هم خونریزی داره چون وقتی لثه رو بخیه بزنم خونریزیش متوقف میشه . منم رو حساب تعریفایی که خواهرم کرده بود اعتماد کردم و گفتم خب هرکاری صلاح میدونید انجام بدید . دکتر : خب پس من آمپول بیحسی رو به لثه تون تزریق میکنم , شما هم چند دقیقه اینجا تشریف داشته باشید تا بیحسی موضعی ایجاد بشه , من : چشم دکتر , فقط یکم یواشتر , من یکم از آمپول میترسم. دکتر لبخندی زد و گفت نترسید خانم , من اینجا هستم , حرفش بهم آرامش داد اما هنوز ته دلم یکم میترسیدم , وقتی آمپولو آماده کرد و گفت که دهنم رو باز کنم ناخودآگاه کناره های میز متحرک دندونپزشکی رو با دستام گرفتم و فشار میدادم , آمپولو وارد دهنم کرد, همینکه سوزن آمپول وارد لثه ام شد درد زیادی احساس کردم و با دستم دست دکتر رو گرفتم , اونم به آرومی با دست دیگش دست منو از دور دست خودش باز کرد و پایین آورد , همینجور که دست منو تو دستش نگه داشته بود گفت آروم خانوم ریاحی , ممکنه سوزن سرنگ تو لثه تون بشکنه و اونوقت بیشتر اذیت میشد , با دستش آروم دستمو فشار میداد و با اینکارش احساس میکردم داره انرژی خاصی بهم وارد میکنه , منی که تا اون لحظه دست هیچ نامحرمی لمسم نکرده بود از اون لمس احساس خوبی پیدا کرده بودم . تزریقش تموم شد و دستمو بالا آورد و گذاشت روی شکمم , دکتر منتظر باشید تا بیحسی ایجاد بشه . ومن هنوز تو فکر لمس شدن دستم با دستای دکتر بودم , نزدیک ده دقیقه که گذشت دکتر اومد , ازم پرسید که بیحسی رو احساس میکنم و من با اشاره سر تایید کردم

ادامه دارد

نوشته: هیوا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها