داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

گنده لات (۱)

آخیش. اینم از آخرین امتحان. راحت شدیم.
سمیرا! این یارو گنده هه رو دیدی؟
+آره همین موتور قرمزه رو میگی؟
-آره بابا دیوونه. همیشه که از مدرسه تعطیل میشیم جلو مدرسه وایستاده. بعدش تا خونه دنبالمون میاد. وقتی میریم تو یکمی وامیسته بعد میره. نمیدونم دنبال تو افتاده یا من
+من چمیدونم بابا. ولش کن اصلا بهش اهمیت نده
-یعنی چی؟ مگه میشه اهمیت ندم. یعنی واقعا واسه تو مهم نیست؟
+نه بابا چه اهمیتی داره؟ وللش
-انگار هنوز داره میاد. بالاخره باید بفهمیم چه مرگشه
+چقدر فضولی تو. سرمونو بردی دختر. اینقدر حرف زدی که نفهمیدم کی رسیدیم.
-وا!! من حرف زدم؟ تو که بیشتر فک زدی
+خیله خوب. حالا کاری نداری عزیزم؟
-نه بای
+خودافظظظظ
مامان! مامان!
بله بله یواش بابا چه خبرته؟
-ناهار چی داریم؟
+به به خانم خانما. یه دفعه شد تو از مدرسه بیایی همینو نگی؟
-گشنمه خوب
+صبر کن یکم باباتم داره میاد واسه ناهار
-بابا؟؟!!
+بله
-چه عجب بابا خان. امروز سورپرایز فرمودن. قربونش برم که چقدر دلم براش تنگ شده. میدونی چند وقته ندیدمش؟ اوه از دیشب تا حالا
+خیلی خوب خیلی خوب حالا توام. اینقدر خودتو لوس نکن دختره گنده. من سن تو بودم زن بابات شده بودم تو هنوز داری خودتو لوس میکنی؟
×سلام آبجی
+سلام فضول خان. بازم رفتی تو اتاق من؟ اگه به بابا نگفتم پوستتو بکنه. اینقدر بدم میاد از این کارات
-اوی چه خبرته سمیرا. کی این بچه رفت تو اتاق تو. باز شروع نکن بابات اومد چغلی داداشتو نکنیا. بابات امروز خیلی سرش درد میکنه واسه همین زود میاد
+یالا بیا دستمو ماچ کن به بابا نگم
× برو بابا دیوونه. ردیا. من کجا رفتم تو اتاقت. همین الان از مدرسه اومدم.
‐ ئه صدای در میاد. انگار باباتون اومد. برید لباساتونو عوض کنید دستاتونو بشورید بیاد سر سفره.
سلام سلام
سلام آقا محمدرضا. چطوری بابا.
بابا جون منم سلام کردما
علیک سلام بیا تو اتاقم کارت دارم
-الان؟ بزارش واسه بعد. حالا دست و روت رو بشور بیا ببین چه ناهاری پختم برات عزیزم. شمام بدوئین کاراتونو کنین بیایین. بجنبین دِ. سر میز فقط صدای قاشق و چنگال و برخوردش به بشقاب چینی میومد و البته بعضی وقتام صدای خرده فرمایشات محمدرضا که یا آب می خواست یا چیزای دیگه. سمیرا اما در سر و دلش غوغایی به پا بود. به یاد نداشت پدرش تا به حال این چنین بهش بی محلی کرده باشه. تو همین افکار بود که صدای پدرش اونو به خودش آورد.
+ناهارتو خوردی یه چایی بریز بیا تو اتاق کارت دارم.
-چیزی شده منصور؟ چیکار داری با سمیرا؟
مرد غرید: اگه لازم بود که همه جا جار بزنم خوب میزدم دیگه. همه چیو باید بهتون گفت؟ خودتون کی میخواین بفهمین؟
مادر ساکت شد و بچه ها با دهنی کج شده به صورت برافروخته پدر نگاه میکردن.
اجازه هست که منم بیام تو اتاق یا خیر؟ بیا . پدر بلند شد و به اتاق رفت. سمیرا قاشق و چنگالش رو روی میز گذاشت و بلند شد.
کجا کجا؟
مگه نشنیدی بابا گفت بیا کارت دارم؟ خوب دارم میرم ببینم چیکار داره دیگه؟
لازم نکرده بشین سرجات. من خودم میرم ته و توش رو درمیارم.
زهرا دو تا چایی ریخت و به همراه مویز داخل سینی گذاشت و به سمت اتاق خوابشون راه افتاد. در رو پشت سرش بست. مرد داخل اتاق روی تخت نشسته بود.
سمیرا کو؟ اونو ولش کن. خودم اومدم سراغت. اول دراز بکش یکم تخمای خوشمزت رو بخورم آروم بشی. فداشون بشم. همون قدری که تو آرامش میگیری واسه منم آرامش بخشه.
مرد پوزخندی عصبی زد و با حالتی عجیب گفت: مسخره کردی؟
میگم به این دختره بگو بیاد کارش دارم. سمیرا سمیرا
در اتاق باز شد؟
جانم بابا
مگه بهت نمیگم بیا کارت دارم. چته تو؟
کری مگه؟
نه آخه مامان گفت من نیام. مرد نگاهی عصبی به زن انداخت. خیله خوب حالا بیا اینجا بشین ببینم. درم پشت سرت ببند. دختر در را بست و روی مبل داخل اتاق نشست.
امروز یه مرد متشخصی که حدودا ۵۰ ساله بود اومد تو حجره. اولش فکر کردم اومده فرش بخره. اما اومده بود دنبال یه چیز دیگه. چی؟
َمرد با حالتی عصبی و چشمانی ناراحت و غمگین استکان چایی رو سر کشید.
اومده بود دنبال سمیرا خانم. من؟ بله شما. ینی چی خوب واضح تر بگو بفهمیم چی میگی. اومده بود دنبال سمیرا؟ کی بود اصلا؟ بگو دیگه جون به لبمون کردی.
اومده بود خواستگاری خانم. وا خدا مرگم بده. اومده بود پهلوی تو؟ این دیگه چه مدلیه ؟ سمیرا رو از کجا میشناخت؟ میگفت بچه ها همدیگرو دیدن!!!
زهرا با چشمای گرد شده به سمت دختر برگشت. بخدا بخدا قسم من هیچکسو ندیدم. به ولله اگه کسی با من حرف زده باشه یا من با کسی. من اصلا نمیدونم چی میگین شما؟
تو جدیدا یه غول بیابونی با ریش بلند و هیکل گنده با یه پالس قرمز ندیدی؟
یهو دل سمیرا پایین ریخت. بلافاصله یادش اومد. پسری که امروز دیده بودن. پس دنبال اون افتاده بود نه ملیکا. به چی فکر میکنی کله پوک. دیدی یا نه؟
بخدا بابا چند وقته این که میگی میاد دم مدرسه تا ما تعطیل میشیم تا خونه دنبالمون میاد. بعد که ما رفتیم تو میره. منو ملیکا متوجش شده بودیم اما اصلا فکرشم نمیکردم که…
که چی؟ که این یارو با این هیکل و لات بازی به اون حد بخواد خواستگاری من بیاد.
حالا که اومده. زهرا رو به سمیرا کرد و گفت: یعنی چی دختر؟ چرا چیزی به من نگفتی؟یعنی اینقدر ول شدی تو؟ مامان چرا اینجوری میکنی؟ بخدا اصلا چیزی نبوده. اصلا حرفی نبوده. یارو اصلا سیستمش به این حرفا نمیخوره. از اوناس که دنبال لات بازی و بزن بزنن. اینو چه به عروسی و زن گرفتن. منصور جان میشه قشنگ توضیح بدی ببینم چی شده؟ تو هم پاشو برو تو اتاقت تا بعدا به حسابت برسم. مامان آخه…
ببند دهنتو‌میگم پاشو برو بیرون. سمیرا بلند شد و از اتاق زد بیرون. رفت تو اتاقش درم بست و رو تخت دراز کشید. خوب بگو ببینم‌ چی بوده ماجرا؟.
هیچی یارو اومده تو حجره. مثل اینکه اینا یه پسر دارن که خیلی قویه. یه دفعه میاد تو محل ما واسه دعوا. سمیرا رو میبینه و عاشقش میشه!!! مرد با خنده عصبی ادامه داد؛ اونوقت کارش الان ۳ماهه شده پرسه زدن دنبال سمیرا و من. حجره رو یاد گرفته و کلی هم سمیرا رو تحت نظر گرفته. عجب! خانوادشون چجوریه؟
ظاهرا همین یه پسرو دارن. پدره کارخانه تولید لوازم پلاستیکی و این چیزا داره. وضعشونم خیلی خوبه. پاسداران میشینن. گلستان دهم انگار. وای. پس چرا پسره اینجوریه؟ بچه پولدار لات و لوت ندیده بودیم. حالا تو چی گفتی؟
والا هیچی . من اینقدر شوکه شدم که به طرف گفتم سمیرا هنوز خیلی بچس. طفلک فقط ۱۷ سالشه. اونم خندید و گفت فعلا تشریف ببرید با خانواده مطرح بفرمایید تا من بعدا خدمت برسم. خیلی خوب. حالام یکم استراحت کن. آروم دراز بکش بزار منم کارمو بکنم
آروم منصور رو دراز کرد و شلوار و شرتش رو پایین کشید. آخی ببین. اینقدر بهش استرس دادی ببین چقدری شده. و آروم شروع به بوییدن و لیسیدن و مکیدن تخمای منصور کرد. منصور هم آرام چشماش رو بسته بود و آرام آرام به خلسه ای عمیق فرو میرفت. حدودا ۱۰ دقیقه بود که زهرا با تخمای منصور سرگرم بود. بعد آلتش رو که راست شده بود رو به دهن گرفت و شروع به خوردن کرد. کمتر از ۲ دقیقه منصور شروع به لرزیدن کرد و آبش در دهان زهرا فوران کرد. زهرا آب منصور رو در دستمال کاغذی ریخت و با مهربانی گفت:
قربونت برم عزیزم. چه آب زیادی داشتی. بیا اینم چشم بندت بزن و بخواب. استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم و آرام از اتاق خارج شد.

سمیرا رو تختش دراز کشیده بود و با خودش فکر میکرد. پسری ۴شانه با موهایی کوتاه و ریش نسبتا بلند. چشمان سبز و صورتی که جای چند خط کوچک روش بود. ۴شونه با گوشای شکسته. با یه موتور بنلی ۳۰۰. اون موتورها و ماشین ها رو خوب می شناخت. عاشق موتور بود اما پدرش موتور دوست نداشت. تا دیروز به اون توجه خاصی نداشت اما حالا داشت بهش فکر میکرد. آرام آرام لبخندی روی لبش نقش بست و چشمان آبیش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت.

ادامه دارد…

نوشته: امیر

ادامه…

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها