داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

بازمیگردم به جایی که از آن آمده بودم ‌‌‌‌…

تابستان سال ۱۳۳۱ هجری شمسی

+سیاوش بعد از اینکه از ایران رفت تو نامه هایی که واسم نوشته بود از سرزمینی حرف میزد که خنده از روی لب آدماش کوچ نمیکنه ، سرزمینی که شب تیره و روز تاریک و ابری نداره ؛ شباش مهتابیه و روزاش آفتابی ، سرزمینی که زیباترین جای دنیاست و مهمترین خاصیتش اینه که هرکی یه لحظه بهش نگاه کنه ، درجا کور میشه و اون سرزمین آخرین چیزی خواهد بود که اون دیده . میدونی امیرحسین ، تا مدتها معنی اون نامه های سیاوش رو نفهمیدم ؛ فکر میکردم دیوونه شده ، ازش بعید هم نبود ؛ مجنونی بود برای خودش ؛ اما وقتی من هم عاشق تو شدم تازه معنی نامه هاش رو درک کردم و فهمیدم که اونم دلش رو باخته .
-مثل توعه پس اون سرزمین ، فهمیدم تو از کجا اومدی .
+چی میگی تو امیرحسین ؟ کجایی ؟
-بهترین جای دنیا ، کنار تو ؛ میدونی حسام ، همیشه آرزو داشتم دستت رو بگیرم و ببرم جایی که اونجا عشق ورزیدن بهت مجاز باشه ؛ ببرمت جایی که شبیه این محنت‌کده نباشه ، جایی که بتونیم راحت زندگی کنیم ؛ دور از هیاهوی شرع و غوغای دین ؛ دور از جنجال مردم و چشمای ظاهربین . دلم میخواست جایی زندگی کنیم که هیچ چشمی جز چشم من نتونه تورو ببینه ، جایی که بوی تنت فقط بتونه منو مست کنه ، نمیدونم چرا ولی میترسم از اینکه بقیه هم با دیدنت مثل من عاشقت بشن ، میترسم از اینکه حتی گوشه فکر یه نفر دیگه باشی .
+حالا دیگه میدونم نهایت آرزوی تو کجاست امیرحسین ؛ سرزمین رویاهای تو ، شبیه همون سرزمینی‌ه که سیاوش ازش نوشته بود ؛ تو از دیار عاشقانی ، از دیار دلباختگان .
-همیشه با خودم فکر میکنم اگه ندیده بودمت الان کجا بودم ، چیکار میکردم ، کی بودم اصلا ؟ لابد همون پسر بچه عشقِ نظامی بودم که چکمه‌پوش ها و پاگون به دوش‌ها تنها الگو های آیندش بودن ، با اون اونیفورم های نظامی و نشان های ارتشی روی سینه ؛ ولی وقتی تورو دیدم فهمیدم من آدم اون زندگی نیستم ، جایی که من باید باشم یه جای دیگه‌ست ؛ جایی که بتونم کنارم تورو داشته باشم . حسام ، تو الان چه تصوری از آینده داری ؟ پنجاه‌سال بعدمون رو چجوری میبینی ؟
+بهش فکر نکردم ، نمیخوام به بعدا فکر کنم ؛ همینجوری خوبه ، همینجوری که الان هستیم ، همینجوری که باهمیم . همیشه از فردایی که نباشم و نتونم ببینمت واهمه داشتم ، حتی احتمال یک درصد نبودن هم منو میترسونه ، من دل خوشم به امروزی که با تو دارم .
-اما من به آینده فکر کردم ، خیلی زیاد ؛ به آینده‌ای که قراره برات بسازم ، جایی که دارالسلام باشه و تو هیچوقت توش پیر نشی ، همیشه همینجوری تازه و جذاب بمونی ؛ میخوام دنیایی برات بسازم که حتی توی رویا های هیچکس نباشه ، دنیای من با تو مفهوم پیدا میکنه . اینجایی که الان هستم آرزویی بود که قبلا داشتم ، کنارم نشستی و از اینجا کل تهرون زیر پامونه ، تو چشمام زل زدی ، نامه های صمیمی ترین دوستت رو واسم میخونی و از عشق برام میگی و مهمتر از همه اینکه دوستم داری ؛ اما آرزو ها همیشه حد نهایت نیستن ، حد نهایت من جاییه که بتونم به همه نشونت بدم و بگم این تمام زندگی منه .
+تو امروز یه چیزیت هست ، حرف بزن ، چی میخوای بهم بگی ؟
امیرحسین سرش رو انداخت پائین و با انگشتای دستش بازی میکرد ، به وضوح میتونستم غم و بغض رو توی صورت و صداش بفهمم . مشخص بود داره به زور خودشو کنترل میکنه .
-خانواده‌م دارن بار و بندیل میبندن ، میخوان برن فرنگ ؛ منم باید برم .
انگار یه دریا آب یخ ریخته باشه رو سرم ، ماتم برد ؛ بار و بندیل میبندن ؟ میخواد بره از پیشم ؟ بره خارج از کشور ؟
+شوخی میکنی ؟
-نه ، کاملا جدی‌ام .
+آخه چرا ؟ چطور اینقدر یهویی ؟
-کلی دلیل داره ؛ ازدواج کردن خواهرم ، درس خوندن من و برادرام ، انگلوفیل بودن بابام و منافعش و هزارتا دلیل دیگه .
+خب آخه شما اینجا هم میتونین درس بخونین ، خواهرت اینجا هم میتونه ازدواج کنه ، بابات اینجا هم میتونه زندگی کنه .
چشمش رو بست و دستش رو توی موهاش فرو برد و یه لبخند قشنگ غمگین زد . دیگه کم کم داشت گریه‌م میگرفت .
-کاش میشد .
+دلت میاد تنها بری رفیق نیمه راه ؟
-کارم رو سخت تر نکن رفیق راه .
+منم باهات میام .
-حسام جانم ، تو شاهزاده‌ای ؛ میدونم چجور آدمی هستی ، تحمل دوری و تنهایی و مخفی زندگی کردن تو غربت رو نداری ؛ جای تو پیش خانوادته .
+کاش نبودم امیر که هرچی میکشم از این خون کهنه قجریه ؛ اگه از تیره قجر نبودم هیچوقت پدرت انقدر باهام دشمن نبود ، هیچوقت مادرت انقدر ازم بیزار نبود ، هیچوقت برادرات انقدر ازم متنفر نبودن ؛ باور کنی یا نه ، ما تو حکومت جدید جایی نداریم . تو هم خانوادمی ، تو هم عاشقمی ؛ منم عاشقتم .
-واقعا همینقدر که گفتی عاشقمی ؟
با آستینم اشک چشمم رو پاک کردم و سرم رو به نشونه تایید تکون دادم .
-پس منتظرم بمون ؛ حداکثر پونزده سال ، قسم میخورم برگردم و هرجایی که باشی پیدات کنم ؛ اونوقت دیگه مال هم میشیم .
+پونزده سال بعد دیگه تو عاشقم نیستی ‌‌.
-تو حتی اگه هزار و پونصد سالت هم باشه بازم من میمیرم برات .
بعد بلند شد ، خاک لباسش رو تکوند و روبروم ایستاد . تو اون لحظه انگار تمام نغمه های غمگینی که به گوشم خورده بود دوباره تو ذهنم تکرار میشد . آوای ساز دهنی ، آهنگ پیانو و ترانه دل گداز نی .
-از همین حالا لحظه شماری رو شروع میکنم تا روزی که برگردم و دوباره ببینمت .
دستش رو گذاشت توی جیبش و یه گردنبند با پلاک دل در آورد که توش دوتا ستاره بودن . من که نشسته بودم ، اونم روبروم زانو زد و گردنبند رو انداخت گردنم .
-این نشونه عشق ابدی من به توعه ، این دله منه که همیشه همراه توعه ؛ هر وقت دلت برام تنگ شد این پلاک رو توی دستت بگیر و بدون قلب من همیشه برای تو میتپه .
دستم رو بالا آوردم و پلاک رو توی مشتم گرفتم ، چشمام رو بستم . اشک از روی چشمم سر خورد و روی گونه‌م سرازیر شد .
+مواظب خودت باش ، مواظب امیرحسین من باش .
پیشونیم رو بوسید و بلند شد . قدم زنان راه افتاد و از من دور شد . یهو برگشت و اسم منو فریاد زد .
-حسام ! هیچوقت یادت نره که من همیشه عاشقتم !
دوباره برگشت و از همون راهی که اومده بود رفت ، رفت و من با چشمای خیس رفتنش رو تماشا کردم .

♤ ♤ ♤

تابستان سال ۱۴۰۱ هجری شمسی

از فرودگاه خارج میشم و چمدونم رو دنبال خودم میکشم ، دیگه مجبورم با عصا راه برم . پیر شدم ، خیلی زیاد . درسته هیچ جای این شهر اروپایی رو ، حتی اسمش رو هم بلد نیستم اما به واسطه این ۱۵۷ باری که توی این ۶۵ سال اومدم و رفتم ، تونستم مسیر فرودگاه تا هتل همیشگی و مسیر هتل تا قبرستون و بالعکس رو یاد بگیرم ، چشمی . میرم هتل تا استراحت کنم و بعدش …
به در قبرستون قدیمی شهر میرسم ، با عصام کمی به در بزرگ ورودی‌ش فشار میارم که در باز میشه و وارد قبرستون میشم . انگار پاهام هم راه رو بلد شدن . میرسم بالای یه قبر قدیمی با سنگ سیاهی که دور تا دورش گل کاری شده . آروم میشینم روی زمین ، کنار قبر . الان شصت و پنج ساله که اینجا امیرحسینِ ۲۳ ساله من ، آروم خوابیده . یاد آخرین باری که دیدمش می‌افتم ، همون جایی که بهم گفت قراره بره ولی قول داد که زود برگرده . رفت اما دیگه برنگشت . حتی راستش رو هم نگفت که چرا داره میره . خانواده رو بهانه کرد و رفت ولی دلیل اصلی رفتنش ، بیماری‌ای بود که داشت ، نمیخواست بهم بگه و آرامشم رو بیشتر از اون بهم بزنه ؛ ما میتونستیم حتی برای یه مدت کوتاه زندگی آرومی داشته باشیم ، ولی نشد . پدر و پدربزرگ من شاهزاده های قجری بودن ، از نوادگان فتحعلیشاه . پدر و پدربزرگ امیرحسین هم از صاحب‌منصبان دربار پهلوی که تشنه به خون ما قاجاری ها بودن و بالاجبار تحمل‌مون میکردن ، اما بین اینهمه نفرت و جنگ و جدال ما بهم دل باختیم ، از دو جبهه مخالف . یاد زمان هایی می‌افتم که پدر امیرحسین مارو باهم میدید و خون خونش رو میخورد ؛ تو جشن های دربار ، مراسم های هنری گراند هتل ، قرار ها توی کافه نادری ، دیدار توی میدون فوزیه که بعدا اسمش تغییر کرد و شد میدون شهناز و حالام به گمونم اسمش میدون امام حسین باشه ، شبایی که تو میدون سپه قدم میزدیم . یاد اون‌شب تو کاخ سعدآباد می‌افتم ، مهمونی ملکه عصمت دولتشاهی ؛ بازم امیرحسین اومده بود تا بتونه دل منو بدست بیاره ، پدرش که مارو باهم دید انگار من قاتلم و میخوام خون پسرش رو بریزم ، حمله کرد سمتمون اما تا برسه ، ملکه عصمت رسید و به بهانه‌ای از سالن فرستادش بیرون . اونشب عصمت دولتشاهی جمله‌ای گفت که هنوز تو ذهنم مونده ، اون گفت هیچ قدرتی توی دنیا ، نمیتونه جلوی عشق مقاومت کنه ؛ عشق واقعی راه خودشو پیدا میکنه ، حتی اگه تو صدتا پستو قایمش کنن و هزار تا مانع سر راهش بچینن .
یاد کنسرت های لاله‌زار می‌افتم که امیرحسین میومد دنبالم و منو با خودش میبرد ‌؛ یاد آواز داریوش رفیعی ، آخ که چه خوب حرف دل منو میزنه ؛ شب به گلستان تنها ، منتظرت بودم ؛ باده ناکامی در هجر تو پیمودم . دستم رو میزارم روی سنگ و انگار دارم صورتش رو نوازش میکنم ، احساس آرامش میکنم .
+یادته گفتی واسم بهشتی درست میکنی که هیچوقت توش پیر نشم ؟ حالا کجایی ببینی پیر شدم امیرحسین ، خیلی پیر شدم .
پلاکی که آخرین روز بهم داده بود رو توی مشتم میگیرم ، این قلب امیرحسینه که برای من میتپه ‌؛ قلبی که حالا یکی از ستاره هاش مدتهاست که خاموش شده و اون‌یکی به زور داره سینه‌خیز خودشو رو به جلو میکشونه و مثل چراغ گردسوز پت‌پت های آخرشو میزنه . درست هفتاد سال پیش امیرحسین بالای یه تپه ، خارج از شهر تهران بهم گفت میخواد بره ، اونجا میعادگاه همیشگی‌مون بود . با گذشت زمان و گسترش شهر کم کم اون تپه هم وارد شهر شد . اونجا رو من خریدم و یه عزلت‌کده ساختم که بشینم و واسه گلِ پرپر شدم عزاداری کنم . ۶۵ ساله سیاهِ عشقی رو پوشیدم که قرار بود زندگی رو واسم گلستان کنه . انگار یه صدایی توی گوشم میپیچه ، هیچوقت یادت نره که من همیشه عاشقتم ! . صدای امیرحسین تو گوشم میپیچه ، داره بهم میگه عاشقمه ، هنوز ، بعد از گذشت هفتاد سال از اون روز من هنوز گرمای عشقش رو حس میکنم ؛ پس چرا خودمو از زندگی محروم کنم ؟ وقتی هنوز عشق ما هست ، پس امیرحسین منم هست ؛ شاید این رسالت من باشه ، شاید رسالت من این باشه که من باید امیرحسین رو زنده نگه دارم ، توی قلبم ، برای آینده ، آره این کاریه که من باید بکنم . بلند میشم .
میرم که دوباره زندگی رو شروع کنم و بعد هفتاد سال با امیرحسین زندگی کنم ، با خاطراتش .
+بدرود محبوب من ، رویای من ، زیبای من ، ای عشق همیشه تنهای من ؛ بازمیگردم به جایی که از آن آمده بودم تا همیشه نزد تو بمانم ؛ بازمیگردم به سرزمین رویا های عاشقانه‌ای که تو برایم ساخته بودی …

نوشته: نایت ویچ

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها