داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

شاید خواب بوده!

(( دوستان این اتفاق هرگز نیفتاده))
نمیدونم دقیقا از کی، ولی خیلی وقت بود که میشناختمش، دوتا همسفر بودیم که هر روز صبح و گاهی عصر برای چند ایستگاه همسفر می‌شدیم. احتمالا ده، دوازده سالی از من بزرگتر بود، یک خانم جا افتاده جذاب و با شخصیت! صبح دو ایستگاه بعد از من سوار میشد اما ایستگاه مقصدمون یکی بود. جالب بود، براش فرقی نمیکرد مترو شلوغ باشه یا خلوت، مستقیم میومد توی واگن مردانه و توی همون فضای خالی روبروی در که در اصل درب جهت مخالف بود، می‌ایستاد تا به مقصد برسیم! مواقعی که مترو شلوغ می‌شد ناخواسته سعی میکردم مراقبش باشم، اما بعد از این همه وقت، تنها برخورد ثابت‌مون همون نگاهی بود که حین سوار شدن به هم می‌انداختیم.
اول صبح قطاری توی مسیر خراب شده بود و به همین خاطر قطارها شلوغ و با تاخیر حرکت می‌کردند. مثل خیلی وقت‌های دیگه جای خودم رو بهش دادم و مقابلش ایستادم. دو سه تا ایستگاه جلوتر یهو با خیل عجیب مسافر روبرو شدیم. انگار قطار قبلی مشکل داشت و مسافرهاش رو پیاده کرده بود! به محض باز شدن درب، به حدی مسافر وارد شد که ناخواسته توی بغل هم جا گرفتیم. اعتراص و سر و صدا هم فایده ای نداشت، چون گوشی شنوا نبود، اول صبح بود و همه می‌خواستند به کارشون برسند. هرچقدر تلاش کرد که کوله‌اش رو بین‌مون قرار بده، موفق نبود! یک دستم رو از کنار گردنش و دست دیگرم رو کنار پهلوش چسبونده بودم به در و ستون کرده بودم که بیشتر از اون فشار نیارم ولی توفیری نداشت. تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که صورت‌هامون رو از کنار همدیگر رد کنیم که بهم نچسبه، اما…
دستاش رو گذاشته بود دو طرف سینه من و سعی داشت با هل دادن، کمی فاصله ایجاد کند، که اونم بی فایده بود. بوی اودکلنش توی بینی‌ام پیچیده بود و برخورد نفس‌هاش به کنار گردنم، لمس بدنش، فشار دستاش و فشارهایی که از عقب بهم وارد میشد، باعث شده بود که تحریک بشم و اون اتفاقی که نباید بیفته! توی اون وانفسا کیرم شده بود مثل سنگ و مدام به بدن اون میخورد. نفسهام تند شده بود و کنترلی روی اوضاع نداشتم. از یک طرف کاملا حشری شده و بدم نمیومد که بیشتر بهش بچسبم و از طرف دیگر می‌دونستم که نهایتا چند ایستگاه دیگه به مقصد می‌رسیدیم و توی اون شرایط غیر از آبرو ریزی اتفاقی نمی‌افتاد، ضمن اینکه قطعا روزهای بعد هم همدیگر رو می‌دیدیم و نمی‌خواستم ازش خجالت بکشم. بعد از سه چهار ایستگاه احساس کردم متوجه اوضاع شده! چون دستاش رو از روی سینه ام برداشت و لحظه ای هم نا محسوس برخوردش رو با کیرم حس کردم، با عدم عکس‌العملش احساس کردم ممکنه از این وضعیت خوشش اومده باشه، اما وقتی دو ایستگاه قبل از مقصد، قطار کمی خلوت شد و تونستم ازش فاصله بگیرم، برای لحظه‌ای چشم تو چشم شدیم. صورتش بشدت برافروخته و عصبانی بود و با نگاه پر از غیضی خیره شده بود بهم! سریع نگاهم رو ازش دزدیم. از ترس عکس العملش کیر وامونده‌ام هم وا رفت و انگار دیوث فقط قصدش بگا دادن من بود!
با صدای عصبیش به خودم اومدم: نمیخوای پیاده شی؟ دستپاچه نگاهی بهش انداختم و یادم اومد که به مقصد رسیده‌ایم. بدون حرف رفتم بسمت در و اونم دنبالم اومد، به‌سرعت ازش فاصله گرفتم از ایستگاه خارج شدم.
خوب این اتفاق برنامه‌ریزی شده نبود، ولی اصلا حس خوبی نداشتم. خوشبختانه غروب ندیدمش و از روز بعد هم کمی زودتر از تایم همیشگی حرکت کردم. چند روزی ندیدمش و داشتم فراموش می‌کردم. اما یک روز در حالی که به شیشه کنار درب تکیه داده و سر گرم بازی با گوشی بودم، دوباره جلوم سبز شد. در حالیکه ابروهاش رو پیچ و تاب داده بود: میشه من اینجا وایسم؟ با دیدنش چند ثانیه ای هنگ کرده زل زده بودم بهش! نگاهی به اطراف انداختم، قطار که خلوت بود ولی… بدون حرف کنار کشیدم و با کمی فاصله ایستادم و دوباره خودم رو مشغول کردم.
با اطمینان از عدم برخورد، دوباره برگشتم به روال قبل اما نکته عجیب این بود که همچنان به محض دیدنم ابروهاش بهم گره میخورد و منم سعی می‌کردم که نگاهش نکنم. یک روز غروب در حالیکه قطار تقریبا شلوغ بود دوباره پیداش شد، من به شیشه تکیه داده بودم و اونم با کمی فاصله به در، هر دو سرمون توی گوشی بود. یک آقایی که ظاهرا مسافر بود همراه با همسرش اومدند توی قطار و از من خواهش کرد که خانمش جای من وایسه! نگاهی به دور و بر انداختم ولی جایی نبود که برم. ناچارا یک قدم رفتم جلو و دقیقا مقابل اون قرار گرفتم، البته به پهلو! یکی دو ایستگاه که رد شد به خاطر تکان‌های قطار چرخیدم که بتونم تعادلم رو حفظ کنم، اما بازم اخماش رفت توی هم و برگشت رو به بیرون و در اصل پشت به من کرد. حرصم گرفت، خوب تو که میدونی اینجا پر از مرده و روی سر وکول هم سوار میشوند اگر اینقدر ناراحتی، چرا نمیری توی قسمت خانما که راحت باشی، یا اصلا هر واگن چهار تا در داره، چرا گیر دادی به اینجا و نزدیک من؟ عصبی و با اخمای درهم مشغول بازی با گوشیم بودم.
فشار جمعیت زیاد شد و نمی‌تونستم تعادلم رو حفظ کنم، گوشی رو گذاشتم توی جیبم که دستم رو بگیرم به میله، ولی هنوز دستم بالا نیومده با یک هل از پشت، یک قدم رفتم به جلو و کاملا چسبیدم بهش و اونم چسبید به در، دستپاچه دستام رو از دوطرف سرش تکیه دادم به در و با هل دادن رو به عقب، فاصله گرفتم، اما فقط بالا تنه‌ام فاصله گرفت و حساس ترین نقطه بدنم چسبیده بود به باسنش! یکی دوباری تقلا کرد و هل داد به عقب که از در فاصله بگیره، ولی همین تکون دادن‌هاش باعث شد که کیر بی جنبه من دوباره به تحرکات خبیثانه روی بیاره و کم‌کم سفت بشه، بازم من راست کرده بودم و این‌بار کیرم کاملا روی باسنش حرکت میکرد. دوباره داشت اوضاعم بهم می‌ریخت و نمیدونستم دارم چکار میکنم، دست راستم رو بردم پایین و بدون فکر به عاقبتش گذاشتم رو پهلوش! گمونم بیشتر از وقاحتم شوکه شد چون نزدیک به بیست ثانیه بی حرکت ایستاد، دستم رو کمی حرکت دادم اما یهو چرخید و رو به من ایستاد و باز هم صورتش برافروخته بود، چشمام رو بستم و خودم رو برای سیلی خوردن آماده کردم! ولی به جای سیلی دستاش چسبید به بالای شکمم و کمی هل داد، جایی برای عقب رفتن نداشتم، از طرفی هم یک جورایی به عمد خودم رو محکم نگه داشته بودم. زمان زیادی گذشت ولی هنوز دستاش همونجا بود. دیگه نفس‌هاش توی صورتم میخورد و بوی اودکلنش باز از خود بیخودم میکرد! اینکه نمی‌خواست دستش رو برداره هم یک معضل دیگه بود. طپش قلبم بالا رفته بود و نامنظم می‌کوبید! میان این بلبشو که چه خاکی توی سرم بریزم، بدجوری غافلگیر شدم . حرکت دست راستش رو به سمت بالا حس کردم و در سمت چپ سینه و درست روی قلبم از حرکت ایستاد! توان نگاه کردن توی چشماش رو نداشتم، با چه هدفی این کار رو کرد نمیدونم ولی یک حس آرامش دلنشینی بهم دست داد. چشمام رو بستم و انگار به خلسه رفتم.
آهنگ صداش بیدارم کرد: اجازه میدی پیاده بشم؟
چشمام رو باز کردم و خیره شدم به چشماش، کمی صورتش قرمز بود ولی با عصبانیت فرق داشت! لبخندی زد و با اشاره به در: میخوام پیاده شم!
گیج شده بودم و نمی‌فهمیدم چی داره میگه! مگه قبلا برای برای پیاده شدن اجازه میگرفت؟
صداش کمی بلندتر شد: حالتون خوبه؟ میگم میخوام پیاده شم!
از خنگی خودم خندم گرفت، منظورش این بود که از سر راهش کنار برم! دستپاچه خودم رو کنار کشیدم: ببخشید حواسم نبود، بله بفرمایید!
لبخند بیشتری روی لبش نشست و رفت بیرون! داشتم به زمان فحش میدادم، هر روز گاییده میشدیم تا به مقصد برسیم اون‌وقت امروز…
صبح روز بعد انگار نه انگار دیروز اتفاقی افتاده، جوری رفتار کرد که تمام حس خوب دیروز رو شست! انگار اشتباه کرده بودم، ولی پس لبخندهای دیروزش برای چی بود؟ یک هفته‌ای گذشت و دیگه قطار قصد شلوغ شدن نداشت. هرزگاهی متوجه نگاه های مرموز و مشکوکش میشدم ولی چیز خاصی در میان نبود. اینجوری فایده ای نداشت باید کاری میکردم. بعد از کلی فکر و برنامه و بالا و پایین کردن بالاخره یک روز تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم، اما به محض دیدنش انگار زبونم بند رفت و هرچیزی رو که آماده کرده بودم بگم فراموش شد! دیگه داشتیم به مقصد میرسیدیم و زمانی باقی نمونده بود. ایستگاه بعد باید پیاده میشد. با هر جون کندنی بود دست و پام رو جمع کردم و نزدیکش شدم. انگار فهمید کاری دارم! متعجب نگاش رو از روی گوشی برداشت و خیره شده به من! بیشتر دست و پام رو گم کردم. یک لحظه پشیمون شدم ولی باز با لکنت زبان گفتم: ببخخشید میشه یک چایی با هم بخوریم؟! متعجب کمی سر تا پام رو برانداز کرد و یهو خنده‌اش گرفت! چند ثانیه آروم خندید و بدون جواب دوباره مشغول ور رفتن با گوشیش شد. با حرکتش حس تحقیر شدن داشتم و انگار داشتم گُر میگرفتم. سرخ شدن تمام صورتم رو حس میکردم! توی اون فضا نبودم و خیال میکردم همه مسافرای قطار دارند با نگاهشون سرزنشم میکنند. در حالیکه هنوز گیج و گنگ بودم، قدمی برداشت به سمت در ولی یهو توقفی کرد و برگشت به سمتم! دیگه مطمئن بودم این‌بار سیلی آبداری توی گوشم میزنه!
خیلی آروم گفت: روز پنجشنبه ساعت دوازده جلوی ایستگاه…و رفت به سمت در!
مثل احمق ها بجای اینکه بفهمم چی شد و چه اتفاقی افتاد، داشتم به این فکر میکردم که ما پنجشنبه تعطیلم! یکی نبود بکوبه توی سرم و بگه: ابله قبول کرد! صبح پنجشنبه از راه رسید. با وجودی که سر از پا نمیشناختم ولی هنوز دقیقا نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی میفته و چکار باید بکنم! رفتارش هم جوری بود که هیچی ازش عایدم نشده بود، شاید سرکارم گذاشته!
با همه شک و تردیدها بالاخره از دور دیدمش که داره میاد! اما این‌بار از لباس رسمی و همیشگی خبری نبود رنگهای شاد تری تنش بود. وقتی توی ماشین نشست و حرکت کردم تازه یاده افتاد که گل براش گرفته‌ام. دوباره زدم کنار و با عجله دسته گل رو از روی صندلی عقب برداشتم وگرفتم به سمتش: بفرمایید، قابلتون رو نداره!
از هول بودن و دستپاچگی من خنده اش گرفت و با صدای بلند شروع کرد خندیدن! یک حس احمقانه توی وجودم مدام تکرار میکرد دستت انداخته و بی خودی دلخوشی! صدای خنده اش قطع شد و رو به چهره حیرت زده من: ممنون خیلی خوشگلند! کمی دلم قرص شد و حرکت کردم. جلوی رستوران که توقف کردیم، متعجب نگاهی به رستوران انداخت: اینجا؟
تازه یادم افتادکه اینقدر ناشیانه رفتار کرده‌ام که حتی ازش نپرسیدم چی میخوری یا کجا بریم! سریع گفتم اگر دوست نداری میریم جایی دیگه؟!
سری تکون داد و با تردید: آخه اینجا بهش میاد خیلی گرونه!
این چه حرفیه؟ خواهش میکنم بفرمایید!
توی رستوران کمی یخم آب شد و سعی کردم بیشتر باهاش صحبت کنم: ببخشید میشه اسمتون رو بدونم! لبخندی زد: خیال کن پرستو!
با خودم گفتم: خیال کنم؟ ولی من که دیر یا زود میفهمم، دیگه چه اهمیتی داره؟! منو رو باز کردم وگرفتم به سمتش: خوب پرستو خانم شما چی میل دارید؟ ی قاشق از زیتون پرورده گذاشت توی دهنش و ضمن خوردن مشغول نگاه کردن به منو شد. خیلی سریع قورت داد و منو رو بست: من که نمیدونم غذا های اینجا چطورند، خودت هرچی دوست داری برای منم انتخاب کن!
سفارش دادم و با رفتن گارسون لبخندی بهش زدم. خیلی کم حرف بود و تا پایان غذا و بیرون اومدن از رستوران به گمونم بیست کلمه با هم حرف نزدیم. توی ماشین که نشستیم، دوبار ه نگاهی به رستوران کرد: ممنون، خیلی غذاش خوشمزه بود!
خواهش میکنم، نوش جان!
بدون هدف حرکت کردم، بعد از چند دقیقه: میشه منم یک چیزی بپرسم؟
نگاهی بهش انداختم و سرعتم رو کم کردم: بله حتما بفرمایید!
رفتارت نشون میده خیلی اهل قرار ومدار گذاشتن نیستی، حالا چرا بین این همه دختر همسن و سال خودت چرا اومدی سراغ من؟
رفتم کنار خیابون، دستی رو کشیدم و چرخیدم به سمتش، نفس عمیقیی کشیدم: راستش پرستو جان متاسفانه دل خیلی منطقی فکر نمیکنه! حالا گیریم شما پنج شش سالی هم از من کوچیکتر باشی فرقی نمیکنه؟ صورتش باز شد و همراه با لبخند دستش رو گذاشت روی دستم! با احساس گرمی و نرمی و لطافت دستاش انگار یک چیزی توی وجودم بیدار شد! بدون فکر و حرف انگشت شستم رو گذاشتم پشت انگشتاش و با کشیدن دستش به سمت بالا بوسه‎ای به پشت دستش زدم!دستم داشت میلرزید . چند ثانیه انگشتاش دور دستم حلقه شد و محکم گرفت.
دستش رو از توی دستم کشید و گذاشت روی صورتم. با حرکت نوک انگشت شستش روی پوستم: بهتر نیست بری سراغ یکی همسن و سال خودت؟!
جوابی برای این سوالش نداشتم یا نمیخواستم جوابی بدم. نیم نگاهی بهش انداختم و چرخیدم رو به جلو: پرستو میشه بعد از ظهر رو با هم باشیم؟!
پوزخندی زد: مگه الان با هم نیستیم؟
از جوابم خیلی مطمئن نبودم شاید همه چیز رو بهم بریزه ولی حداقل تکلیفم معلوم میشد! سعی کردم تمرکز کنم: راستش پرستو جان امیدوارم جسارت منو ببخشی، ولی خیلی دوست دارم یک دل سیر تو آغوشت بگیرم و عطر تنت رو بو بکشم!
منتظر جواب بودم ولی خیره به جلو زمان زیادیی سکوت کرد و بالاخره چرخید به سمتم: آخه…
فرصت ندادم حرفش رو کامل کنه و با پر روی رفتم جلو و لبم رو چسبوندم به لبش و بوسه‌ای زدم! لبخندی زد: من خیلی وقت ندارم!
اینقدر ذوق زده شدم که بدون توجه به خیابون و یا اینکه ممکنه کسی ببینه حمله کردم به لبش و با کشیدن لب پایینش، یک لب جانانه گرفتم! خودم هم نفهمیدم فاصله تا خونه رو چطور طی کردیم. به محض ورود به خونه، کشیدمش توی آغوشم و ضمن بوسه های پی در پی به صورتش تکرار میکردم: مرسی که اومدی! بعد از چند ثانیه سکون و راکد بودن دستاش چرخید دور کمرم و با بستن چشماش بوسه ریزی به لبم زد. بوسه اش مثل سم توی خونم دوید انگار داشت جونم رو میگرفت. نفسم بالا نمیومد و توی وجودم غوغا بود. دیگه جای تعلل نبود و دلم نمیخواست زمان رو از دست بدم، لبامون به هم قفل شد و فقط هر چند ثانیه جای لب‌ها عوض میشد. دیگه اجازه گرفتن معنی نداشت و هر دو میدونستیم برای چی اونجا هستیم. بدون اینکه لبش رو ول کنم مشغول برداشتن شال و مانتوش شدم. یک تاب مشکی کوتاه زیر مانتو داشت ویک شلوار جین هم پاش. همین که دستم به سمت تاپش رفت، لبم رو ول کرد و با کشیدن تیشرتم رو به بالا با عث شد که دستام از تاپش جدا بشه و عملا ابتکار عمل بدست اون افتاد. خودم با جمع کردن دستام رو به بالا و کمک بهش تیشرت رو درآوردم و پرت کردم روی زمین. طبق عادت چیزی زیر تیشرت نمی پوشم. با بوسه ای از لبم کمی خم شد و مستقیم رفت به سمت نوک سینه‌ام و کمی بین لباش گرفت، بازم نفسم بند رفت! بی اختیار چشمام رو بستم و آهی کشیدم ولی هنوز لذتش به تنم ننشسته بود که با یک حرکت جای لب‌ها با دندوناش عوض شد و با فشار دادن دندوناش برق از سرم پرید و یک وای‌ی‌ی بلند کشیدم! چشمام رو که باز کردم همراه با خنده مستانه ای یک دستش رو گذاشت دم دهنم و این‌بار نوک اون یکی سینه‌ام رو گرفت بین لباش و همزمان دست دیگه اش از روی سینه کشیده شد رو به پایین و از روی شلوار رسید به کیرم! منتظر بودم که مجددا گاز بگیره، ولی نه، مشغول بوسیدن و میک زدن شد. کیرم که فکر کنم از همون توی خیابون راست شده بود و حالا هم که دستای پرستو می‌مالیدش دیگه از خود بیخود شده بود. دوباره حس خوبم برگشت و در حالیکه کف دستش رو بوس می‌کردم انگشتام رو کردم لای موهای پر پشتش و مشغول نوازش شدم. پرستو همزمان با بوسیدن تمام سینه‌ام کف دستش رو از روی لبام برداشت و گذاشت روی صورت و با نوک شستش میکشید دورتا دور لبم. از اینکه کاربلد بود و خودش جلو میرفت روی ابرا بودم! یواش یواش بوسیدنش رسید به روی شکمم و روی دو زانو نشست. دستاش هم روی بدنم می‌لغزید و همزمام شکمم رو بوسه بارون میکرد، بالا خره دستاش رسید به کمربندم و در حالیکه زل زده بود توی چشمام مشغول باز کردن کمربند و دکمه شلوارم شد! زیپم رو که پایین کشید، دل دل زدن کیرم رو کامل حس میکردم. انگشتاش رو از دو طرف بدن کرد زیر شلوار و به آرومی کشید رو به پایین. دوباره چشمام بسته شد و آهی کشیدم. با حلقه شدن انگشتاش به دور کیرم چشمام رو باز کردم و منتظر حرکت بعدی شدم. دستش ثابت موند و به جاش لبش رو چسبوند ب زیر کلاهک کیرم و بوسه ای زد. کارش رو خوب بلد بود، چند بار نوک زبونش فاصله یک سانتی زیر کلاهک تا نوک کیرم رو طی کرد و بالاخره بین لباش قرار گرفت! به اندازه همون کلاهک توی دهنش فرو کرد و مشغول بازی با زبونش شد و هرزگاهی لباش دورش شل و سفت میشد. همزمان نوک انگشتاش به نرمی روی تخمام حرکت میکرد و نوازش میداد. بعد از لحظاتی بازی و زبون کشیدن دور کلاهک، با فشار دست من به روی سرش مقدار بیشتری از کیرم توی دهنش فرو رفت، انگشتاش فاصله نصفه تا انتهای کیرم حرکت میکرد و نیمه تا نوکش هم به آروی توی دهنش جلو عقب میشد. دستش از روی تخمام برداشته شد رفت به روی باسنم و همزما با خوردن و بازی کردن با کیرم، نوک تیز ناخناش روی باسنم میچرخید و بدنم مور مور میشد. کارهاش جوری بهم حال میداد که نمیخواستم حرکتی کنم و دلم میخواست ببینم تهش به کجا میرسه! ولی پرستو خیال تموم کردن نداشت و همچنان مشغول ساک زدن بود، یکی دوباری خم شدم که کیرم رو از دهنش بیرون بکشم ولی محکمتر گرفت توی دستش و با شدت بیشتری میخورد! دستم رو گذاشتم پشت سرش و با فشار کیرم رو کامل توی دهنش فرو کردم، به این امید که بیخیال بشه ولی نه همچنان ادامه میداد و چیزی هم به اومدن آبم نمونده بود، وقتی دیدم بیخیال نمیشه با حرص دستام رو پشت سرش گذاشتم و مشغول تلنبه زدن توی دهنش شدم، بر خلاف انتظارم دستاش دور باسنم قفل شد و همراهی کرد، فکر کنم دو دقیقه نکشید که آبم حرکت کرد! اونقدر از خود بیخود شده بودم که نمی‎فهمیدم چکار میکنم و در حالیکه سرش رو محکم گرفته بودم کیرم شروع کرد توی دهنش پمپاژکردن! چند ثانیه ای پر و خالی شد. در حالیکه تا پشت کلاهک هنوز توی دهن پرستو بود، یک دستش مشغول نوازش تخمام بود و دست دیکه‌ا ش روی کیرم حرکت میکرد و انگار نمیخواست چیزی توی کیرم باقی بمونه. بالاخره به خودم اومدم! آبم اومده بود و حتی فرصت نکرده بودم لباسهای پر ستو رو لخت کنم، اینکه توی دهنش خالی کرده بودم رو قطعا ناراضی نبود چون خودش باعث شد، ولی اینکه بتونم مثل خودش بهش حال بدم و ارضاءش کنم یا نه رو مردد بودم! با یک بوسه محکم از نوک کیرم بلند شد و رفت به سمت دستشویی! نشستم روی مبل و منتظر بودم تا بیاد و شروع کنیم! بعد از چند دقیقه بالاخره اومد بیرون، ولی لبخند به لب رفت به سمت مانتو و شالش!
گیج شدم، داره چکار میکنه؟ همانطور که مبهوت رفتارش رو نظاره میکردم: میشه منو تا یک جایی برسونی؟
دهنم از تعجب وا مونده بود: نمیمونی؟
لبخندی زد: نه، من که گفتم خیلی وقت ندارم!
+پس…
پرید توی حرفم: لطفا، دیرم میشه!
خواستم ببرمش سمت ایستگاه همیشگیش ولی قبول نکرد و گفت: اولین ایستگاه توی مسیر، پیاده میشم!
گوشی رو گرفتم بسمتش: پرستو میشه لطفا شماره‌ات رو بزنی؟
بدون اینکه گوشی رو بگیره، خیره شد رو به جلو: میدونی، ازت خوش میاد و به نظرم خیلی پسر خوبی هستی! دوست داشتم که بهت حالی بدم، لطفا همینجا تمومش کن! چون شرایط من و تو با هم یکی نیست، تو مجردی و بهتره دنبال یکی باشی که به دردت بخوره!

صبح روز بعد وقتی به ایستگاه مقصد رسیدیم، هنوز توی شوک بودم، انگار اصلا من رو نمیشناسه یا ندیده… شاید یک خواب بوده!
پایان

نوشته: یک آشنا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها