داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

همه کَس ام مهین

یاران جان
این داستان زندگی منه
از وقتی که یادمه توی خونه داییم بزرگ شدم بابام که توی تصادف و مامانم بیماری دیابت ارثی داشت من 11سالم بود که داییم زن گرفت و چهار ماه بعدش مامانم فوت کرد زنداییم که اسمش مهین بود هرگز نفهمیدم چرا اینقدر باهام مهربونه خیلی زود جای مادرمو پر کرد داییم مسؤل باغات خودش و سهمیه مادرم بود که کل درآمد باغات مامانم رو به حساب من پس انداز می‌کرد و تمام روز رو توی باغ مشغول به کار و البته با دوستاش تریاک کشیدن بود که دکتر بهش گفته بود برا دیابتش خوبه
منم با زنداییم مشغول زندگی در خونه بودیم فقط شبها پیشش نبودم و تنها همبازیم بود
مشکل بزرگ خانوادمون بچه دار نشدن داییم بود و تقریباً تمام وقت دنبال کارهای پزشکی و جادو و جنبلاط بودن

سالها گذشت و من درس خوندم تا اینکه رفتم تهران دانشگاه رشته حسابداری دیر به دیر میرفتم خونه ترم آخرم بود که رفتم خونه که دیدم داییم طبق معمول خونه نبود زنداییم در رو باز کرد که مثل همون امید12 ساله پریدم بغلش سیر دل همدیگه رو بوس کردیم رفتیم داخل بهم گفت چی بیارم برات گفتم فقط بیا بشین پیشم اومد اول اون از درسم پرسید جوابش دادم بعد پرسیدم برا بچه چکار کردید که ی آهی کشید و دراز کشید رو تختم و سرشو گذاشت رو پام گفت مثل اینکه خدا طالع منو داییتو بدون بچه نوشته گفتم چرا گفت آخه آخرین حرف فلان دکتر این بوده که عادت کنید به موقعیتتون و مطمئنن بچه دار نمیشید (البته داییم رو میگفت) گفتم چرت گفته حتماً راهی هست حرفمو قطع کرد گفت اگه باشه هم وقتی نیست گفتم چطور زد زیر گریه و گفت داییت دیگه دوام نمیاره منم بغض کردم بهش گفتم خیالت راحت همه چیز درست میشه دکترا چرت میگن اگه شده میبرمت خارج از این کره درست میکنم گفت نمیشه گفتم بزار برم و برگردم دست گذاشتم رو شکمش گفتم اینو پرش میکنم بلند شد و خودشو مرتب کرد و نشست نگام کرد سرخ شدم گفتم منظورم با پول مشکلتون رو حل میکنم ی کم جفتمون جا خورده بودیم که خوب شدیم
رفتیم سر میز شام که داییم هم اومد رفتم داییمو دیدم که جا خوردم خیلی شکسته و ناامید شده بود منو دید لبخند زد و خوشحال شد بغل کردیم همو بعدش شام رو خوردیم و احوال پرسی کرد از درسم و حرف زدیم تا موقع خواب قرار بود فردا ظهر برگردم تهران تو رختخواب بودم که زنداییم اومد کنارم نشست گفتم نخوابیدی گفت نه تو چرا نخوابیدی که گفتم بدخواب شدم چند وقته
گفتم بابت جمله بندی ظهرم ببخشید گفت نه بابا فدا سرت منم داشتم به همین فکر میکردم گفتم به چی گفت همین که اگه باردار بشم چقدر خوبه و اگه نشم چقدر بد میشه و خدا نخواست زبونم لال اگه داییت بمیره باید برم خونه پدرم ولی اگه بچه داشته باشم سر خونه زندگیم میمونم و کنار تو و بچهام با بچه ام پیر میشم گفتم ببین زندایی اگه کل حساب بانکیمو خالی کردم مشکلتو حل میکنم گفت اگه نشد گفتم میشه گفت اگر نشد گفتم خودم حامله میشم هر دوتا یواش که دایی بیدار نشه میخندیدیم که دل درد گرفتیم بعدش شب بخیر گفتیم و رفت خوابید منم ی کم بعد خوابم برد صبح با ماساژ دادن کمرم بیدارم کرد رفتم دستشویی و برگشتم که تو آشپزخونه صبونه بخوریم دیدم پکره گفتم چی شده باز گفت هیچی صبونتو بخور نشستم خوردم اومدم دیدم نشسته رو مبل و زانوهاشو بغل کرده گفتم باز مهین خانم چش شده الهی درد و بلاش بزنه تو سرم گفت خدا نکنه نشستم جفتش و دستشو گرفتم عین یخ سرد بود گفتم چته چرا بدنت یخ زده با بغض گفت هیچی نیست فک کنم فشارم افتاده گفتم خوب برو رو تختت دراز بکش گفت نمیخوام بدون اجازه بغلش کردم بردمش تو اتاق گذاشتمش رو تختش خواستم برم چیزی براش بیارم گفت نه بیا کارت دارم گفتم جون بخواه گفت حرف دیروزتو یادته گفتم کدوم اگه انو میگی که گفتم منظورم چی بوده گفت نه نمیخوام توجیح کنی فقط ی سوال ازت میپرسم اگه خدای نکرده داییت بمیره بعد از عزا و مراسمش کجا میری گفتم خوب اینجا میام خونمون گفت خوب نمیپرسن شما پیش هم چکار میکنید گفتم کی بپرسه گفت مردم و فامیل گفتم به اونا چه ربطی. داره گفت خوب همین نمیشه جلو دهن مردمو بست پس بهتره من بچه دار بشم تو هم زن بگیری که کنار هم باشیم گفتم خوب اینکه خیلی بهتره گفت خوب کمکم کن گفتم من که گفتم چشم گفت نه همین الان گفتم یعنی چی گفت خوب ببین (صداش میلرزید) امید جان داییت که نمیدونه من از خودش حامله شدم یا یکی دیگه بیا تو کمکم کن اینو گفت و دستمو گرفت و بوسید منم داشتم نگاش میکردمو رفتم تو فکر که داره چه پیشنهادی بهم میده و گناهش و اینکه یک عمر منو بزرگ کرده و اینکه اگه این کار رو نکنم چه بلایی سرمون میاد واینکه داییم بفهمه زنش حاملست چقدر خوشحال میشه با صداش از فکر دراومدم که گفت تو رو خدا امید درکم کن منم بهم برخورد که عزیز ترین کسم داشت التماسم میکرد بهش گفتم الان باید چکار کنم گفت یعنی حاضری بخاطرم این کار رو کنی گفتم البته از جون که بیشتر نیست لبامو بوسید و دراز کشید با خوشحالی دراز کشید رو تخت و گفت بیا امید جان
گفتم وایسا
لباسامو کامل کندم نگام کرد و لبخند وخجالتی تو چشاش بود رفتم حموم اتاقشون سریع ی آبکشی کردم ی حوله اونجا بود خودمو خشک کردم اومدم بیرون دیدم رو تخت بدون شلوار و شرت نشسته چشامو بستم و موندم سر جام دوباره یادم اومد که لختم و میخوایم سکس کنیم رفتم کنارش دراز کشیدم و گفتم حالا که قراره از من حامله شی به نظرم بزار سکس کاملی داشته باشیم که گفت باشه و موند گفتم خوب بلوزت رو در بیار گفت باشه خودم پیش قدم شدم و درآوردمش موند ی سوتین کشی مشکی که اونم از بالا درآوردم و ی کم دور شدم نگاش کردم دیدم از هر دوست دختری که داشتم قشنگتره با اینکه هشت سال ازم بزرگ تر بود و 30 سالش شده بود سینهاش 75 و صورتی بود نکشون سر هم 50کیلو نبود ولی کسش که به زور اون لحظه معلوم بود خیلی درهم نبود گفتم مهین جونم از کجا شروع کنم گفت هر کاری میخوای تا شب بکن ولی کل آب موجودتو بریز داخلم گفتم آخه فردا کلاس دارم که گفت بپیچون گفتم چشم
پریدم وسط پاهاش کوسشو خوردم اولین بارم بود برا کسی میخوردم ولی اینقدر خوردم که شاکی شد و متعجب گفت این کار رو هرگز داییت برام نکرده لیز خوردم رفتم بالا رو سینش ی ده دقیقه خوردم که عصبانی شد گفت امید جان دیوونم کردی بزار داخل خندیدم سر کیرمو گرفتم گذاشتم داخل میدونستم زود ارضا میشم ضربات رو محکم کردم که دیدم چشاشو بست و پاهاشو قفل کرد دور کمرم و با جیغ خفیف که قبلا هم توی اتاقم شنیده بودم ارضا شد حرکات و لذتشو که دیدم منم خالی شدم که پاهاشو فشار داد رو کمرم که گفتم خیالت راحت چنتاییش میرسه به مقصدگفت روشکمم بلند شو بچه اذیت میشه بی حال خودمو انداختم کنارش
گفت امید یعنی میشه گفتم شده خیالت راحت بوس آبداری ازم کرد چندتا تذکر داد که به کسی نگی و این حرفا که گفتم خیالت راحت گفت خوب گفتم خوب گفت میتونی گفتم تازه شروع کاره ولی ی کم برام بخور بعد گفت چی رو که فهمیدم تا الان نخورده گفتم هیچی گفت نه واقعا گفتم زنا برا شوهراشون کیرشونو میخورن گفت تهرانیا چی یادت دادن امید گفتم هیچی ولش کن گفت برو بشورش رفتم شستم اومدم گفتم اگه میخوای بخوری باید مثل آب نبات بخوری که گفت باشه فقط به خاطر تو ی ده دقیقه ای خورد که انصافا بد نبود کیرم راست شده بود درازش کردم افتادم وسط پاهاش ی تف زدم گذاشتمش تو درز کوسش اینقده باهاش بازی کردم که هم من تحریک شدم هم مهین فشارش دادم داخل و خودم رفتم رو سینش خیلی آروم عقب جلو میکردم تو چشاش نگاه میکردم گفتم خوبی گفت شدیداً گفتم هرگز فکرشو نمیکردم ی روزی مجبور شیم با هم رابطه داشته باشیم ولی الان که دارم سکس میکنم میگم کاشکی زنم بودی گفت کاشکی، حالا هم زیاد دل نبند این آخرین روزه که باهم سکس میکنیم گفتم مهم اینه الان کیرم زیباترین جای جهانه و تا آخر عمر یادم نمیره گفت پس لذت ببر و حرف نزن گفتم چشم همون حالت سرعتمو کمی زیاد کردم و ی کم سینهاشو خوردمو چنگ زدم تا جفتمون حشری شدیم و سرعت رو بالاتر بردم و با اختلاف ده ثانیه ارضا شدیم دوست نداشتم هیچ وقت تموم میشد ولی شد بلند شد رفت آشپزخونه چهار تا موز آورد گذاشت رو تخت و گفت تقویت کن خودتو که کار داریم حالا حالاها و خبری از ناهار نیست خودش یکیشو پوست کند خورد و منم دوتاشو
بدون لباس بودنش ذهنمو درگیر میکرد و هنوز عرقم خشک نشده بود دلتنگ شدم با ناز گفت اگه امیدم اجازه بده ی دوش بگیرم و خودمو تمیز کنم براش گفتم نمیخواد بری گفت چرا گفتم وقت کمه و دل تنگت میشم گفت وا گفتم پس با هم میریم گفت باشه بیا رفتیم داخل و مستقیم رفتیم زیر دوش از پشت چسبید بهم که جفتمون زیر دوش باشیم برگشتم رو در رو شدیم بدن همو دست می‌کشیدیم از زیر دوش اومدیم بیرون شامپو و صابون اونو زدم دوش گرفت رفت رختکن خودشو خشک کرد رفت بیرون منم بعد چند دقیقه اومدم بیرون داشت سشوار می‌کشید موهاشو نگام کرد توی آینه گفت عافیت گفتم همچنین مهین جون رفتم آشپزخونه هیچی برا خوردن پیدا نشد دو تا هلو توی یخچال برداشتم خوردم یکیشو که یاد مهین افتادم یکیشو بردم براش و که دیدم داره آرایش میکنه خیلی کم آرایش میکرد دیدمش داشت به خودش می‌رسید خوشحال شدم هلو رو گذاشتم دهنش گاز زد و گفت نمیخورم بقیشو که خودم خوردم رفتم دراز کشیدم اومد ی ده دقیقه ای همو خوردیم و دستمالی میکردیم که یاد مطلب طب سنتی افتادم و رفتم توی آشپزخونه عسل آوردم گفتم مهین خانم برات سوپرایز دارم میخوام بچمون مثل عسل شیرین شه گفت میخوای چکار کنی گفتم ببین ی خورده بهش کیرمو دادم خورد ی خورده منم براش کوسشو خوردم و عسل رو باز کردم تهش بود کیرمو داخلش دور دادم و کامل عسلی شد که در آوردم سریع کردم داخل اوایلش خیلی باحال بود بعدش عادی شد و مهین فقط می‌خندید گفت دانشگاه یادت داده گفتم آره صد نمره داره عملیش
ی سکس جانانه داشتیم و ارضا شدیم که بعد این سکس فشارش افتاد ی کمی استراحت کردیم بغل هم ساعت چهار شده بود با خوردن سینه هاش از چرت بیدارش کردم و گفتم آماده ای مهینم
دیدم حال سکس نداشت گفتم پس تا زوده بزار برم برسم به درس و مشقم گفت میخوای بری گفتم آره گفت مرسی بابت همه چی بوسش کردم گفتم من باید تشکر کنم زود آماده شدم رفتم سوار اتوبوس شدم شب رسیدم تهران پیام داد رسیدی امید جان نوشتم بله زندایی نوشت دایی سلام میرسونه منم گفتم سلام برسون فردا ظهر بعد کلاسم تماس گرفتم گفتم سلام خوبی چه خبر گفت سلامتی خودت خوبی چه خبر از دایی گفت دیشب شیفت شب بود تازه زده بیرون فهمیدم با هم سکس داشتن برا توجیه بچه دو هفته بعد کیتش مثبت شد برا رفع شک رفتن دکتر که تایید شد داییم زنگ زد بهم که از خوشحالی داشت بال در می‌آورد گفت امید بلاخره دعاهام گرفت و آرزو به دل نمیمیرم تبریک گفتم و خوشحالیمو بهش هدیه کردم گفت کی میای گفتم ی ماه دیگه گفت بیا که میخوام اینجا باشی کل شهر رو نذری پخش کنی گفتم چشم قطع کرد زنگ زدم زندایی بهش تبریک گفتم که معلوم بود داییم پیشش بود و کلی خوشحال بود بعد یک ماه کارام تموم شد تهران خونه رو که مال خودم بود دادم اجاره و رفتم خونه رسیدم خونه داییمو دیدم که سر از پا نمیشناخت بغلش کردم و تبریک گفتم رفتم پیش زنداییم که داییم پیشمون بود بغلش کردم و بوسیدمش و تبریک گفتم بساط نذری رو فرداش خریدیمو پس فرداش آماده کردیم کلی مهمون داشتیم خاله و عمه های منو فامیلای زنداییم و ی محله رو هم نذری دادیم و مهمونا رفتن خسته افتادیم داییم رفت تا وسایل آشپز رو پس بده اومدم پیش مهین کنارش نشستم گفتم زندایی به نظرت پسره یا دختر گفت نمیدونم فقط سالم باشه فرقی نداره گفتم ایشالا گفت ولی دوست دارم پسر باشه گفتم ایشالا ولی اگه دختر بود من اسمشو میگم گفت چی گفتم عسل گفت قشنگه عسل نگاش کردم خندیدم گفت به چی میخندی گفتم عسل نگام کرد یادش افتاد گفت کوفت و جدی شد گفت تو رو خدا دیگه هیچ وقت به یادم نیار منم گفتم شوخی کردم چشم دیگه هیچوقت به روت نمیارم ی خورده حاشیه رفتیم که دیگه دیر وقت شده بود نگران داییم شدم زنگ زدم جواب نداد بعد نیم ساعت زنگ زد یکی دیگه پشت تلفن بود گفت داییت قندش رفته بالا آوردنش بیمارستان منم رنگ از روم رفت مهین متوجه شد گفت چیه چی شده گفتم طبق معمول قند دایی رفته بالا نگران شد گفتم من میرم و باهاش برمیگردم گفت پس باهام در تماس باش گفتم باشه و آماده شدم رفتم بیمارستان پیداش کردم دیدم حالش خوبه و ی سرم تو دستش بود گفتم دایی باز زیاد روی کردی گفت فدای سر تو و بچم تنها آرزوم دیدنه عروسی تو و دیدن روی بچمه بعدش هر چی شد بشه گفتم سایت کم نشه ایشالا رفتم آزمایشگاه آزمایشاشو گرفتم نشون دکتر دادم که گفت شب رو مهمونی گفتم چرا گفت فردا دکتر ببینه مرخص شه تعجب کردم داییم گفت پس کارای پذیرش رو انجام بده و برو پیش زنداییت منم انجام دادم و رفتم چون راه دیگه ای نبود وارد خونه شدم ماشین داییم باهام بود که زنداییم اومد بدرقه دید باهام نیست حالش خراب شد و نشست رفتم بردمش رو تختش شربت براش درست کردم گفت راستشو بگو حالش بده شرح احوالشو دادم و از نگرانی درش آوردم و تا دیر وقت کنارش بودم تا خوابش گرفت رفتم توی اتاق خودم خوابیدم صبح بیدار شدیم رفتیم بيمارستان ملاقاتش کردیم تا دکتر اومد و با توجه به آزمایش و سونو و… گفت فشار بالاش جفت کلیه هاشو درگیر کرده با توجه به قندش هم باید سریع دیالیز بشه (اگه اصلاحات رو اشتباه میگم ببخشید سه سالی از این داستان میگذره) ما هم نمیدونستیم باید چکار کنیم رضایت دادیم و رفت اتاق عمل ساعت چهار عصر از اتاق عمل اومد بیرون ما هم بعد کلی ناراحتی و اضطراب ی نفس راحت کشیدیم که توی ریکاوری دوباره شکمش خونریزی کرد و دوباره خودمونو به آب و آتیش زدیم تا ساعت شش و چهل دقیقه خبر مرگش منو زندایی و خاله هامو که تازه رسیده بودن شوکه کرد همون بيمارستان زنداییم بستری شد و فامیل کارهای مراسم رو آماده کردن منم توی شوک بودم و به فکر رفتم که چه بلایی سرمون میاد بعد از داییم و گریه میکردم ی چشم به هم زدن روز و هفته تموم شد خاله هام هم تا شب چهلم موندن خونمون خواهرای مهین هم بودن مراسم چهلم تموم شد شب برا شام جمع شدن خونه بعد شام یکی از بزرگای فامیل گفت صلوات ختم کنید همه صلوات فرستادن گفت خوب چهلم هم تموم شد باید ارث و میراث رو از هم تفکیک کنیم و خونه رو بفروشیم زن مرحوم بره خونه باباش و پسر هم یا خونه عموش یا زن بگیره مستقل شه نگاهی کردم دیدم همه به نشانه تایید سر تکون میدن بلند کردم صدامو گفتم من زنداییم برام مادری کرده و زنداییمه و بچه داییم که الان سه ماه بیشتر نداره تو شکمشه من و زنداییم هم نمیشه کنار هم باشیم مگر اینکه فردا بریم و عقد کنیم پس با این وجود فردا دوتا شاهد بیان با ما که بیشتر از این مزاحمتون نشیم زنداییم با جیغ رفت تو اتاقش و در رو بست خاله هام فوشم میدادن عمه، شوهر خاله، شوهر عمه و… فقط همون مرد بزرگ مجلس با صلواتی دیگه جمع رو ساکت کرد و گفت کاری که میخوای بکنی کبهترین کارگفتم پس شما فردا با شناسنامه مهمان ما باش بقیه مزاحمتون نمیشم پدر مهین سر به زیر انداخت ازش پرسیدن نظر تو چیه گفت هرچی دخترم بگه شب فقط فامیلای مهین موندن فردا ظهر رفتم اتاق مهین گفتم خواهراش رفتن بیرون گفتم من انتخابم این بود تو مخالفی گفت نه ولی فک نکردم اینقدر زود مجبور به ازدواج بشم ولی خوشحالم که نذاشتی جدامون کنن گفتم پس آماده شو رفتم بیرون به آبجیاش گفتم آمادش کنید با لباس تیره رفتیم عقد کردیم برگشتیم بدون هیچ مراسمی شب یکی یکی رفتن خونه خودشون رفتم گفتم چیزی احتیاج داشتی صدام کن گفت کجا گفتم اتاقم گفت باشه فردا صبح زندگی روال قدیمشو گرفت ولی با این تفاوت که داییم نبود کم حرف میزدیم شب موقع شام بهم گفت اگه دوست داری تخت دو نفره رو ببر توی اتاقت که شبا تنها نباشیم گفتم نه جاش خوبه من میام اونجا شروع کردم نقل مکان و همه چیزامو بردم اتاقش تا سه چهار روز خبری بینمون نبود منم طول روز رو میرفتم باغ بعد چند روز به پیشنهاد دوتامون ی رابطه احساسی که بیشترش با خوردن بود بینمون شروع شد
پسر داییم وارث داییم به دنیا اومد اسمشو گذاشتیم امیر
کنار اومدن با باغبونها و مردم و فامیل کار سختی بود سهم مامان و داییم رو فروختیم رفتیم تهران یک سال توی خونه خودم زندگی کردیم که کارای اقامت سوئد رو درست کردیم که عسل خانم که تو شکم مهین بود سوئد به دنیا اومد و زندگی شیرین ما ادامه داره به مهین گفتم میخوام داستان زندگیمونو بنویسم با اسم مستعار گفت پس از جانب من بهشون بگو زندایی هاتونو بکنید.
با سپاس از سایت جالبتون یادتون باشه منو قضاوت نکنید هیشکی نیست این کار رو برا خانوادش نکنه

نوشته: امید

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها