داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

مگه نه اینکه این تنفرم از خودم به جاست؟!!

یه آهنگِ بی کلام از یه هنرمندِ ژاپنی داره پخش میشه،فضای خونه تاریکه… صدام گرفته س،سیگار پنجمم روشن میکنم به سلامتیِ سمفونیِ پنجمِ بتهوون که سفمونیِ موردِ علاقه یِ آرش بود… میونِ نُتایِ موسیقی بی کلام،می تونم هنوز صدای بارشِ بارونو به سقفِ خونه م بشنوم… به نظر میرسه هوا سرده،چون گربه م زیر کاناپه چمباتمه زده ، بدجوری خودشو جمع کرده و یکمیم ناله میکنم،ولی من از سرما چیزی حس نمیکنم،ولی خب میدونم که دستام قرمز و بی حسن،میدونم که شومینه ی خونه خاموشه،به نظر میرسه هوا سرده،و به نظر میرسه من بی احساس تر از اونم که سردی هوا رو حس کنم !..نمی دونم چرا دارم دودِ این سیگارِ بنجلو با ولع میدم داخل ریه هام! بعضی وقتا نمیتونم هیچ چیزیو درک کنم پسر!..

_ کَتی میگه که شیوا دختر خوبیه،دستشونم به دهنشون میرسه،باباش دقیقا یادم نی ، فک کنم تاجر فرشه یا چی … عااا… البته خودت که میدونی،کَتی لقمه یِ بَدی برایِ پسرش نمی گیره هیچ وقت!
کَتی مادرِ آرشه،در حالی که محوِ صدای بارون شدم و به طرز فاجعه باری حس افسردگی میکنم ، سعی میکنم رو حرفایِ آرش تمرکز کنم…: خب برنامه ت چیه ؟ میخوای به کَتی چی بگی؟
_ نمیدونم!.. من که شیوارو حضوری ندیدم،ولی به نظر میرسه این دفعه جدیه قضیه،باید باهاش ازدواج کنم.
سیگارمو تو جاسیگاری چوبی ای که آرش بهم هدیه داده بود خاموش میکنم ، از جام بلند میشم و نزدیک آرش میشینم: بی خیال! … تو که میدونی از پسش برنمیای،مثل اینکه فراموش کردی گِی ای.
بی حوصله س،سرشو به نشونه انکار تکون میده و میگه : کاریش نمیشه کرد روزبه،توی این 4 سالی که باهَم بودیم هیچ جوره نذاشتم هیچ کس بفهمه، اگه کسی بفهمه 4 سال با تو بودم،اگه بفهمن که گِی اَم،کارم تمومه پسر!.. از خانواده طرد میشم،یه پاپاسیم گیرم نمیاد… تو که کَتی و بابامو می شناسی،هیچ جوره نمیخوام کسی بفهمه ، قراره بعد از بابام من اون کارخونه رو بچرخونم.میدونی چقدر ذوق کردن که دارن زنم میدن ؟ کَتی میگه نمیتونه بیشتر از این صبر کنه تا نوه شو ببینه،قراره به محض اینکه خطبه عقدو بخونن و من و شیوا بریم سر خونه زندگیمون،سند اون کارخونه رو به اسم من بزنن،میدونی که بابام دیگه پیر شده و نمیتونه اونجارو بچرخونه،فکر نکنم زیاد دووم بیاره.
حس میکنم نمی شناسمش!.. حس میکنم واقعا نمی شناسمش : جدی؟؟ … پس همین ؟؟ … ( حتی نمیدونم چی باید بگم ) بعد از 4 سال شب و روزو با هم صرف کردن،همه ش همین؟… تمومِ چیزی که میتونی بهم تحویل بدی همین حرفایِ مزخرفه؟!.. میخوای رابطه مونو به خاطر یه کارخونه و یه دختری که فقط عکسشو دیدی و حتی ازش خوشتم نمیاد، خراب کنی؟این تویی؟این واقعا خودتی ؟ خودتی که داری این چرندیاتو تحویلِ من میدی؟
_ آروم باش روزبه،قبلنم بهت گفته بودم که رابطه ما تموم شده س… ( دسته چکشو از جیبش در میاره)… حالا بهم بگو، چقدر باید برات بنویسم؟
با ناباوری نگاش میکنم.چشمام قرمزن! نمیدونم از فرط حیرت و تعجبه! یا میخوام جدی جدی گریه کنم… : ناموصن؟چقدر بنویسی؟؟؟!!! … ( پوزخند میزنم) فکر میکنی عشقِ من قیمت داشت؟؟ فکر میکنی عشقِ من به تو قیمت داره؟
خونسرده ، خودکارشو از جیبش درمیاره و شروع به یادداشت روی چکی میشه که جلو دستشه : نه ، من نگفتم عشقت قیمت داره روزبه… ولی چون مدت زیادی با هم بودیم،وظیفه خودم میدونم که این پولو بهت بدم رفیق… تواَم باید بعد از من یه سرو سامونی به خودت بدی،خدارو چه دیدی یهو دیدی یه دخترِ ماهَم سررات قرار گرفت و زندگیت رو به راه شد.( خنده ی ریزی میکنه در حالی که داره یه عدد چند رقمیو رو چک مینویسه)
حس میکنم صورتم داغ کرده،سرم سنگین شده… از جام پا میشم،جا سیگاری چوبی رو میزو که پارسال تولدم بهم هدیه داده بود بر میدارم و با تمومِ قدرتم پرتش میکنم رو زمین،صدای خشنی تو اون فضایِ سرد و تاریکِ خونه پخش میشه.
آرش با تعجب نگام میکنه : داری چه غلطی میکنی؟…
ابروهامو میندازم بالا و میگم : تو داری چه غلطی میکنی؟… رفیق؟؟؟!! بعد از چهار سال خوابیدن با هم، حالا شدم رفیقت؟ … میخوای برم کارت پستالایی که برام قبل از آشناییمون می فرستیو برات بیارم؟ که توش نوشتی “روزبهِ عزیزم”؟… که توش نوشتی “عشقم” ؟ … که اصرار کردی فقط یه بار باهات برم بیرون؟… هنوز همونجان کارت پستالات… میخوای برم به کَتی نشون بدم؟ … اون عکسایی که تو تعطیلات رو تخت با هم گرفته بودیم،یادته یه بار مثلِ منحرفایِ جنسی ازم خواستی که از سکسمون فیلم بگیریم؟یادته ؟ نظرت چیه اون روزی که میخواید برید محضر سند کارخونه رو بزنن به نامت،منم بیام و این کلیپِ دوست داشتنیو بهشون نشون بدم؟ها؟ایده ی خوبی به نظر میرسه نه؟ … فکر کنم واقعا سورپرایز بشن.
ضربه ی محکمیو رو طرف چپ صورتم حس میکنم… سیلیِ محکمی بود! … نمیدونم با اون دستایِ ظریفش چجوری چنین سیلی ای میتونست بزنه،ولی خب زده بود ! سرش داد میزنم : هااااااا؟ منو میزنی؟
یقه شو می گیرم با دستام و می چسبونش به دیوار : چی شد که تصمیم گرفتی به خاطر یه کارخونه یی که در آستانه ی ورشکستگیه،و یه دختری که تاحالا از نزدیک ندیدیش،کسیو که 4 سال تو هر شرایطی باهات بوده رو بذاری و بری؟ ( یقه شو تو دستم فشار میدم ، میتونم رگای پیشونی و گردنمو که از عصبانیت زدن بیرون، حس کنم ) چرا خفه شدی ؟ چی شد که با خودت فکر کردی با یه چک و چند تا تراول، ردم کنی برم پی کارم؟ چی با خودت فکر کردی درباره من ؟
_ روزبه ، به خاطر خدا آروم باش،دستتو از رو یقه م بردار، داری اذیتم میکنی.
دستامو به سینه و گردنش بیشتر فشار میدم و در حالی که دارم یقه شو تو دستام مچاله میکنم میگم : دارم اذیتت میکنم ؟ چطور وقتی بهم زنگ میزنی و میگی میخوای ازم خدافظی کنی و بعد مثِ طلبکارا میای خونه م و اون چک کوفتیتو میذاری رو میز،اون موقع تو اذیتم نکردی به نظرت؟میدونی چقدر پَستی؟هیچ میدونی؟
با دستاش سعی میکنه به عقب هلم بده، ولی جثه یِ کوچیکش توی اون وضعیت،به نظر ناکارآمد جلوه میکنه.
بیشتر به دیوار فشارش میدم ، قرمزی ای که حاکی از درگیری بدنیه، روی استخونِ ترقوه ش به چشم میاد :“میخوای بهت ثابت کنم که هنوزم یه کونیِ به درد نخوری؟ که بیشتر از اینکه به یه زن احتیاج داشته باشی به یه مرد نیاز داری که بکنه توت ؟ که خودت نیاز به شوهر داری و هیچ وقت نمیتونی شوهرِ هیچ زنی باشی؟ … ( ناخودآگاه پوزخند میزنم ) … باورم نمیشه باید این بدیهیاتو برات تکرار کنم… بازم بگم ؟! … عااا راستی! کَتی بالاخره از خر شیطون اومد پایین و تلگرام نصب کرد؟ آخه میدونی که … عکسات همشون تو گوشیمن، همون عکسای معروفت که وقتی از خودت بیخود میشدی میگفتی ازت بگیرم یا خودت برام میفرستادی،لازمه برا کَـتی بفرستم اونارو؟… ”
حالا دیگه خودمم خودمو نمی شناسم! نمیدونم دارم چی میگم! فقط میدونم که نمیتونم جلوی دهنمو بگیرم، که میل مفرطی به این اظهاراتِ لاشیانه! دارم…یقه شو تو دستام گرفتم، می کِشَمِش جلو و به خودم نزدیکش میکنم،لبامو رو لباش میذارم،و انقدر فشار میدم که چند ثانیه بعد، مایعِ قرمز رنگِ داغیو میتونم رو لبام حس میکنم… خون … لبامو از رو لباش بر میدارم.
میخندم :” نه ! قبلنا بیشتر می چسبید، چون قبلنا حاشا نمی کردی که کونی ای و قبول کرده بودی که باید برا من باشی،عااا آرش کوچولمون خیلی وقت بود که خون دماغ نشده بود،شیوا جون این صحنه رو دیده آیا ؟ صحنه ای که یه پسر متجاوزانه ازت لب بگیره و تو بترسی و مثل همیشه خون دماغ بشی… راستی … کتی به شیوا گفته که هروخ استرس می گیری و می ترسی ، خون دماغ میشی؟
هیچی نمیگه!.. ساکته… : “چرا لالی؟ ( سعی میکنم بدنشو به دیوار بکوبم) … تا چند دیقه پیش که بلبل زبون شده بودی، پُزِ اون پولِ باباتو میدادی، چک می کشیدی واسه من… حالا خفه شدی چرا ؟ ( صدامو بلندتر میکنم) ها؟”
حالا این چشمای اونن که قرمزن،و میتونم هاله یِ آبو تو اون چشمایِ درشت زاغش به خوبی تشخیص بدم… نمیدونم دقیقا چرا! ولی یه خنده ی عصبیِ دیگه میکنم : نگاش کن! نشاشی تو خودت! … به نظر میرسه بدجور ترسیدی،آخه چرا مجبورم میکنی حقیقتو تُف کنم تو صورتت؟ها ؟

ناخودآگاه گریه م میگیره… دستامو می بینم که خالین!.. هیچ یقه ای تو دستام نیست، ولی دستام خونین، گربه یِ بیچاره رو می بینم که چسبیده به دیوار،دیگه ناله نمیکنه… به نظر میرسه که مُرده… نمیدونم یهو آرش کجا غیبش زد… تا چند لحظه پیش همینجا بود، درست زیر دستام، و من داشتم گردنشو فشار میدادم … داشتم بهش بدترین ورژن خودمو نشون میدادم… نمیدونم کجا رفت یهو… نمیدونم چجوری این گربه ی لاغر پیر به درد نخور، اومد تو دستام… نمیدونم این گربه پیرِ چروکیده چرا تو دستامه… چرا گردن نحیفشو فشار دادم… چرا دیگه ناله نمیکنه… نمیدونم چرا مُرده… ولی به نظر میرسه من کشتمش … و نمیدونم چرا کُشتَمِش…

چند سال پیش بود که هرروز که از سرکار بر میگشتم بلااستثنا یه کارت پستال لای در ورودی خونه م بود، یه کارت پستال از یه ناشناس که نمی دونستم چجوری فهمیده اسمم روزبه س ، که نمیدونستم از کجا منو می شناسه،ولی هِی برام مینوشت که بدجور مشتاقه تا بیشتر با من اشنا بشه، اصرار داشت که باهاش برم سرقرار،با خودم میگفتم : کدوم دختری میتونه این کارت پستالارو برا من فرستاده باشه؟… تا اینکه فهمیدم هیچ دختری در کار نیست، فرستنده یِ کارت پستالا، یه پسره، بعدا فهمیدم که اون پسر، تنها بچه یِ یه خانواده یِ پولدار تو بالاشهره،که اون خانواده بعد از سالها تونستن بچه دار بشن و اون پسر تنها کسیه که وارثِ مال و منال اوناس، من تو یه رستوران تو شمال شهر،گارسون بودم، فهمیدم که از اونجا منو شناخته، باورم نمیشد که چقدر یه آدم میتونه پیگیر باشه که پنج ماه، هرروز کارت پستال برا یه غریبه بفرسته،نمیدونستم که تو این مدت هرروز میومده رستوران غذا میخورده و براش غذا میبردم، هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم… هیچ وقت به این فکر نکردم که چرا هرروز این پسره میاد اینجا غذا میخوره، حتی وقتی دو روز مریض بودم و نرفتم سرکار و وقتی برگشتم همکارم گفت که اون پسره، سراغمو می گرفته، اصلا شک نکردم ! فقط با بی حالی خندیدم و به همکارم گفتم : ” ملت چه قدر علافنا ! حساب گارسنای اینجااَم دارن .”… آخه کی فکرشو میکرد که فرستنده یِ اون نامه های عاشقونه، یه “پسر مرفهِ بی درد” باشه…اون روزا، یه رابطه یِ خیلی پر شر و شورو با یه دختری که قلبمو تیکه تیکه کرده بود تموم کرده بودم، با خودم فکر کردم حالا که یه نفر انقدر مشتاقه باهام باشه، چرا پسش بزنم؟… درسته که گِی نبودم، ولی خب اون پسر، یه جورایی دخترونه بود، برام مهم نبود که دختر نیست! فقط یکیو می خواستم که دوستم داشته باشه، و کی بهتر از اون پسره که مثلِ دیوونه ها دوستم داشت در حالی که حتی منو زیاد نمی شناخت؟…پس باهاش وارد رابطه شدم، روزای زیادیو با هم گذروندیم،اوایلش فقط به این چشم بهش نگاه میکردم که یه کونیِ عاشقه که نیازمو برطرف میکنه،ولی بعدا متوجه شدم که دارم وابسته ش میشم،درست وقتی که مطمئن شده بودم وابسته ش شدم، همه چیز خراب شد!.. بهم گفت که باید آرزوی پدرشو قبل از مرگش برآورده کنه و با اون دختره که اسمش شیوا بود و تنها چیزی که ازش دیده بود یه عکس بود،ازدواج کنه. این موضوع به نظرم خیلی مسخره میومد!.. نمیتونستم درک کنم. پس اون روز زمستونی، که داشت بارون میبارید و مثل همیشه سقف خونه نمَ داده بود، اومد خونه م، هه … برام چک کشید، باهاش گلاویز شدم… حرفاییو بهش زدم که اعتقاداتِ خودِ 4 سال پیشَم بود… نه اعتقاداتِ خودِ الانم… خودی که الان برای اولین بار تو زندگیش، حس میکرد داره گِی میشه، در حالی که از اولش تنها چیزی که میخواستم این بود که اون پسر یه سوراخ باشه برای رفع نیازهای جنسیم و یه عاشق برایِ رفع نیازهایِ عاطفیم!..

نمیدونم چرا هم چنان دارم گریه میکنم، قرص آرام بخشمو از تو کشوی میز در میارم، قورتش میدم، به جاسیگاریِ شکسته یِ رویِ میزم نگاه میکنم، حس میکنم یه چیزِ سنگین تو وسط سینمه و اون چیز سنگین داره تمومِ بدنمو میخوره… حس میکنم میخوام بالا بیارم… هفتمین سیگارم روشن میکنم.
زنگ خونه م به صدا در میاد، یکی با شدت و به تندی داره در خونه مو میزنه، با بی رمقی از جام بلند میشم و میرم درو باز کنم. پشت در پیرزن واحد روبه رویی که تنها زندگی میکنه وایساده،اسمش … عا… راستی چرا هیچ وقت تاحالا اسمشو نپرسیدم؟!.. همیشه ” خانم ” صداش میکردم تو تموم مدتی که اینجا زندگی میکردم… من با هیچ کدوم از همسایه هام صمیمی نیستم،اونااَم از من خوششون نمیاد، شاید به نظرشون زیادی تو خودمم! شایدم به نظرشون ارزش توجهو ندارم… نمیدونم:) ولی احتمالا همه ش به خاطر اینه که خودم هیچ وقت باهاشون صمیمی نشدم… هیچ وقت کنجکاو نبودم حتی اسمشونم بدونم.
با تعجب به پیرزنی که جلوم ایستاده نگاه میکنم،ناراضی و عصبی به نظر میرسه، انگار توقع نداشت که درو باز کنم، با صدای بلند و در حالی که نگاش رو زمینه و داره به زمین فحش میده میگه:صدای اون آهنگتو کم کن بی شعور، چند روزه آسایش ندارم از دستِ تُ تو این ساختمون، چرا داد و بیداد راه انداختی تو خونه ت ؟ داری با کی …
سرشو میاره بالا و نگاش به صورتم میفته، یهو چهره عصبی و ناراضیش تبدیل به یه چهره پر از بُهت میشه : چرا داری گریه میکنی بچه جون؟… پیرهنت چی شده ؟ چرا سر و هیکلت خونیه؟… با کی داد و بیداد راه انداخته بودی تو خونه ت ؟نکنه کتک کاری کردی؟
سعی میکنه دستشو بیاره جلو تا اشکامو پاک کنه… خودمو میکشم کنار و دستش رو هوا میمونه …
_ من که آمارتو دارم، کسی نیومده تو خونه ت( میدونستم همیشه فضولیمو می کنه.)، شایدم تلفنی داشتی دعوا میکردی،چه میدونم ولی خدارو خوش میاد واقعا؟که یه پیرزن مریضو انقدر اذیت کنی؟… داد و بیدادت ساختمونو برداشته بچه جون. میخوای بیام داخل؟ سر و وضعت خیلی داغونه.
نمیدونم چی باید بهش بگم!..زنی که واحد بغلیم زندگی میکنه و مادر دو تا بچه س، یهو از خونه ش میاد بیرون و سعی میکنه پیرزنَرو به طرف خودش بکشه:” لیلا خانم، چند بار بهتون بگم همه چیو بسپارید به من ؟ چرا این وقت ظهری اومدید تو راه پله دارید دعوا میکنید؟این بچه حال و روزش خوش نیست،ولش کنید.” بعد سعی میکنه پیرزنرو از جلو در خونه ی من بکشه کنار ، یه نگاهی به من میکنه و میگه :”شما برو داخل پسرم،من با لیلا خانم صحبت میکنم. شما برو خودتو نگران نکن. برو عزیزم… برو داخل “… میتونم رگه های ترحمو تو جملاتِ کوتاهش کاملا حس کنم، ترحمی که نمیدونم منشائِش کجاست…در خونه مو می بندم و رو زانوهام خم میشم…میشینم… رو زمین می شینم و به در تکیه میدم و سرمو تو دستام میگیرم، به گریه کردن ادامه میدم… نمیدونم چرا اون چیزِ سنگین که وسط سینمه، هرلحظه سنگین تر میشه و انگار به چشمام فشار میاره، انگار به چشمام میگن که مثلِ بارونِ پشت پنجره، ببارن!..

_ ” لیلا خانم، حالا شما بی خیال این پسره بشو یه چند روزو، بیچاره اصلا حالش خوش نیست،رفیقِ صمیمیش که همیشه میاد اینجارو که یادته … همون پسره که یکمی بور و ریزه و میزه بود و چشای رنگی ای داشت،از مادرش شنیدم که اون رفیقش چند وقت پیش تو جاده شمال تصادف کرده، طفلک پسره مرگ مغزی شده، بردنش بیمارستان، بعد از دو سه روزم تموم کرده کلا،بیچاره این روزبه حالش خیلی خرابه لیلا خانم، مشاعرشو از دست داده ،تو خونه هی با خودش حرف میزنه، حالا شما خونه ت روبه روشه زیاد حرفاشو نمی شنوی، ما که بغلشیم صداش بیست چار ساعته تو خونمونه، بنده خدا هی با خودش حرف میزنه،مثل دیوونه ها شده،سر خودش داد میزنه،منم چند روز پیش مادرشو دیدم اومده بود اینجا بهش گفتم این چیزارو ، مادرشم برام تعریف کرد قضیه رو، چند روز دیگه ام میخواد از اینجا اسباب کشی کنه بره… پسره ی بیچاره حتما خیلی داره زجر میکشه.تورو خدا یه چند روزو مراعاتش کنید، دلم به حالش میسوزه،این روزبه بیچاره با اون رفیقش خیلی صمیمی بود حتی شبااَم پسره اینجا میموند… ”
_ ” جدی؟؟ همون پسر کوچولوئه؟ با خودم میگم چند وقتیه اینجا سرنمیزنه ها… نگو تصادف کرده مُرده… خدایا… بیچاره ناکام از دنیا رفتا…”

صدای اون موسیقی بی کلام که از یه نوازنده ژاپنیه … هنوز میتونم اون صدارو بشنوم،که آرش تو ماشین گذاشته بود و با اشتیاق بهم میگفت که اون هنرمندو از نزدیک دیده و باهاش عکس گرفته، با ناباوری اون عکسو بهم نشون میداد… آرش عاشقِ موسیقی بود.
صدای بارون که سمجانه تا خودِ صبح میزد به سقف خونه و آرش ناله میکرد که چرا اون صدا خفه نمیشه و کِِی قصد دارم یه خونه جدید اجاره کنم… هنوز تو گوشمه:)…
یه نگاه به گربه ی بیچاره می کنم که له شده و افتاده زمین… چجوریه که مثلِ آدمایِ اسکیزوفرنیک رفتار میکنم و یه گربه رو خفه میکنم و فکر میکنم آرشو خفه کردم؟…چجوریه که نمیتونم حرفایی که تو آخرین دیدارمون بهش زدمو از ذهنم پاک کنم؟… و اصلا چرا باید دقیقا همون شبی که باهاش گلاویز شده بودم خبر دستم میرسید که تصادف کرده و مرگ مغزی شده؟… مگه نه اینکه عصبیش کرده بودم با اینکه میدونستم هروقت عصبی میشه تا اونجایی که میتونه با سرعت میرونه و از شهر فاصله می گیره… مگه نه اینکه من باعث شده بودم عصبی بشه و بزنه جاده شمال و پاشو تا ته رو پدال گاز بذاره، تصادف کنه و بمیره؟… درسته!.. همه ش تقصیر من بود… منی که مثلِ یه لاشی باهاش برخورد کردم و تحمل اینو نداشتم که ببینم دیگه کنارم نیست… مگه نه اینکه این تنفرم از خودم، به جاست؟؟… مگه نه اینکه این خونی که رو پیرهنمه،بویِ لاشه یِ سگ میده… ( از جام بلند میشم تا پیرهنمو عوض کنم.)…باید اون گربه ی بدبختو یه جایی چالِش کنم…

نوشته: میم_الف

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها