داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

چی از این بهتر؟!

سلام. من نیمام و ۱۹ سالمه. قدم ۱۷۲ئه و ۶۱ کیلوئم. لاغرم و پوست گندمی دارم. نمی‌گم خیلی خوشگلم ولی خب قیافم خوب و جذابه. دانشجوئم و تهران زندگی می‌کنیم. این خاطره‌ای که می‌خوام براتون تعریف کنم مال پارساله. ولی خب تا همین الانشم ادامه داره.
من از حدود ۱۳ ۱۴ سالگی که دیگه به واسطه‌ی مدرسه و هم و سن و سال‌هام و البته اقتضای سنم با سکس و مسائل جنسی آشنا شده بودم، مردها برام جذاب بودن. مردهای عضلانی، قد بلند و درشت و چهارشونه، پرمو و خشن و با اعتماد به نفس. هر اون چیزی که ویژگی‌ مردونه محسوب می‌شه برام جذاب بود.
تقریبا می‌تونم بگم هیچوقت با این موضوع مشکلی نداشتم، چون همون موقع با سرچ کردن تو نت و اینور اونور، فهمیده بودم که این فقط من نیستم که همچین حسی دارم و کلا آدم‌ها طبیعیه که به همجنس های خودشون گرایش داشته باشن؛ ولی خب این موضوع رو هیچوقت به هیچکس بروز ندادم، چون از عواقبش یه مقدار می‌ترسیدم. بعدشم که دیگه رفتم دبیرستان و مدرسه‌ای که می‌رفتم به واسطه علاقه‌ای که برای حفظ شهرتش داشت، به ما فشار زیادی می‌آورد تا کنکورمون رو خوب بدیم و در واقع من ۳ سال فقط درس خوندم. البته که به موسیقی و زبان و شنا هم رسیدم و تمرین می‌کردم، ولی خب سرم پایین بود و به چیزای دیگه‌ای نمی‌پرداختم.
تا اینکه کنکور رو دادم و تهران قبول شدم و وقتم آزاد شد و مغزم دنبال ارضای نیازهایش بود. اواسط مرداد بود که همسایه‌ی طبقه‌ی پنجممون فوت کرد و تا آبان طول کشید تا همسایه‌‌ی جدیدمون بیاد و این همسایگی جدید، مصادف بود با راحت شدن من از قید و بند مدرسه و کنکور.
روز اول دومی که اومده بودن من ندیده بودمشون، فکر می‌کردم یه خانواده اومدن تو ساختمون‌. خیلی بی سروصدا و آروم. فقط یه بار از پنجره ماشینشون رو دیدم که داشت از پارکینگ می‌رفت بیرون. یه تیگو فایو مشکی و خیلی تمیز و پولیش خورده بود. رو همین حساب با خودم گفتم قطعا یه خانواده‌ی نسبتا جوون هستن. اما وقتی مامانم یه ظرف شیرینی سوغاتی یزد بهم داد تا به عنوان خوش‌آمد گویی براشون ببرم، اوضاع تغییر کرد. وقتی در زدم یه آقایی در رو باز کرد که انگار خدا طراحیش کرده بود که دل منو ببره. قد بلند، چهارشونه، خوش قیافه با بازوهایی که داشت آستینای تیشرتشو جر می‌داد. باور کنین نفهمیدم چطوری شیرینیارو دادم اومدم پایین. حتی یادم رفت بگم ما همسایه‌ی کدوم طبقه‌ایم. فکر کنم اونم از تعجب و خیره شدن من شوک شده بود واسه همین نپرسید.
فرداش ولی موقعی که داشتم از در می‌رفتم بیرون که برم دانشگاه، همون موقع سوار ماشینش از پارکینگ اومد بیرون. یکمی خودمو جمع و جور کردم و سلام و احوال پرسی کردیم و بابت شیرینی‌ها تشکر کرد. بعد ازم پرسید که پسر کدوم همسایه هستم و منم بهش گفتم. اونم خودشو معرفی کرد.
رفتار جذابی داشت. با شخصیت و جنتلمن بود. سنش حدود ۳۰ سال بنظر میومد و میمک‌هاش نشون دهنده‌ی اعتماد بنفسش بود.
دیگه ندیدمش تا هفته‌ی بعد که رفته بودم باشگاه دیدمش. در واقع من جلوی آینه بودم و تو آیینه دیدم که یه چهره‌ی آشنا وارد شد، ولی خب چون عینک نزده نبودم نتونستم تشخیص بدم. ولی وقتی از رختکن اومد بیرون و نزدیک تر شد شناختمش و خدایا. بدنش تو اون رکابی و شلوارک شبیه مجسمه‌‌ی موسی میکل‌آنژ بود. بی‌نقص و زیبا. باهاش سلام علیک کردم و یه لبخند پت و پهن تحویلش دادم. واقعاااا زیبا بود. از همه نظر. انگار که موقع حرف زدن باهاش مغزم کار نمی‌کنه. ولی اون خیلی مسلط و با اعتماد بنفس بود. تمرینمون تقریبا با هم تموم شد طوری که با هم رفتیم تو رختکن. طوری که اصلااااا ضایع نباشه یکمی بدنشو موقع لباس عوض کردن دیدم و هرچه بیشتر به بی نقص بودنش پی بردم. موقع بیرون اومدن بالطبع هم مسیر بودیم و تقریبا ۲۰ دقیقه پیاده تا خونه راه بود. تو راه از خیلی چیزا صحبت کردیم، فهمیدم که دندونپزشکه و تازه از پدر و مادرش مستقل شده و واحد بالایی ما رو اجاره کرده. زیاد کار می‌کنه، ولی تو اوقات فراغتش کتاب می‌خونه و فیلم می‌بینه، اهل شنا و ورزشه و زیاد موسیقی گوش می‌ده.
دیگه معمولا تو باشگاه و استخر می‌دیدمش و ارتباطمون یکمی صمیمانه‌تر شده بود. ولی خب این میزان زیاد جذابیتش دیگه کارامو مختل کرده بود. تمام سعیمو می‌کردم که نگاهش نکنم و اگر هم می‌خوام دید بزنمش، کاملا قایمکی و نامحسوس باشه، ولی خب زیاد پیش می‌اومد که مچمو بگیره و یه “لبخند” یا “پوزخند” تحویلم بده. ولی خب رابطمون همیشه مودبانه بود. تو این مدت صمیمی‌تر شده بودیم البته. من محسن صداش می‌کردم و اونم که از اول به من می‌گفت نیما. تو تلگرام گاهی چت می‌کردیم و برای هم موزیک می‌فرستادیم. تو اینستا اگه پست بانمکی بود برای هم می‌فرستادیم و البته به واسطه‌ی رابطه‌ی خوبی که محسن با مامان و بابام پیدا کرده بود، مامانم براش زیاد غذا می‌فرستاد که ببرم طبقه‌ی بالا و بدم بهش. چون معتقد بود که پسر تنها اشپزی بلد نیست و مریض می‌شه. محسن هم همیشه ظرف رو پر از شیرینی و شکلات می‌کرد برمی‌گردوند. (البته این روال هنوزم ادامه داره.)
گذشت و گذشت و ما همینطور صمیمی‌تر می‌شدیم و من حس می‌کردم که یه جرقه‌های احساسی بین ما داره شکل می‌گیره. خصوصا که یکی دوبار موقع پیاده شدن از آسانسور به جای دست دادن، منو بغل کرد و یکمی تو بغلش نگه داشت. ولی خب همه رو به حساب توهم می‌ذاشتم. حتی بعدا که اینستای شخصیشو بهم داد و دیدم که یکی دوتا پیج گی‌های معروف اینستا رو فالو کرده، گذاشتم به حساب اطلاع نداشتن و اشتباه. ولی خب دلم پیشش گیر بود شدییید. تا اینکه با خودم گفتم بسه دیگه.اگه با یه نفر دیگه اوکی بشم، از فکر محسن میام بیرون و راحت می‌شم. رو همین حساب اپ هورنت که یکی از دوستام معرفی کرده بود رو نصب کردم و پروفایل ساختم و هیچ اطلاعاتی توی پروفایلم نذاشتم. نه اسم داشت نه اصل داشت و نه عکس.
ولی خب چشمتون روز بد نبینه. نردیک‌ترین شخصی که بهم نشون داد یه محسن نامی بود که پروفایلش عکس نداشت. بیو هم نداشت، ولی قد و وزنی که داده بود تقریبا با اون چیزی که من از محسن حدس می‌زدم همخونی داشت. و خب من با کمال پررویی بهش پیام دادم. تقریبا فرداش جوابمو داد و ازم اسم و عکس و اصل خواست که راستش من همه رو دروغ گفتم. چون می‌ترسیدم آبروم بره. عکس هم اونموقع براش نفرستادم چون حقیقتا می‌ترسیدم. و براش همینو توضیح دادم. گفتم که می‌ترسم آشنا باشی و آبروم بره (ولی خب در حقیقت از خدام بود که محسن خودمون باشه). اونم قبول کرد و گفتش که یکمی باهم صحبت می‌کنیم و آشنا می‌شیم، بعد هر دو عکس می‌دیم. یه مقداری صحبت کردیم و ازش خوشم اومده بود. طوری که با خودم می‌گفتم حتی اگر یه محسن دیگه هم باشه بازم دوست دارم باهاش اوکی بشم.
تا اینکه یه روز گفت الا و بلا عکس بده. ولی من راستش هنوز ترسم نریخته بود‌. ازش پرسیدم که عکس واسه چی می‌خوای؟ گفت که خب باید ببینم که قیافت چه شکلیه و کیسم هستی یا نه. چون من ازت خوشم اومده و می‌خوام که به صورت جدی باهات آشنا بشم. منم افتادم به قسم و آیه که بخدا قیافم خوبه و اینا. که دیدم می‌خواد بلاکم کنه. منم بهش حداقل آی‌دی بده که بریم تلگرام برات بفرستم که دیگه جوابمو نداد. جوابم نداد تا حدود ۴ ۵ روز که دیگه تقریبا فراموشش کرده بودم. یهو دیدم آی‌دی فرستاد. اصلا حواسم نبود و زدم رو آی‌دی یهو دیدم رفت تو پی‌وی محسن. محسن خودمون. باورم نمی‌شد. نمی‌دونستم چیکار کنم. پیام ندادم و اومدم بیرون. چند ساعت بعد پیام داد تو هورنت که چرا تو تلگرام پیام ندادی؟؟ نمی‌دونستم چیکار کنمم. نمی‌خواستم این موقعیت رو از دست بدم. گفتم باشه. الآن پیام می‌دم. ولی رفتم تو پی‌وی محسن و مثل همیشه یه اهنگ براش فرستادم. انگار نه انگار که از هورنت اومدم…

اگر تا اینجاشو دوست داشتین، بقیش رو هم می‌نویسمممممم

نوشته: نیما

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها