داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

زن دایی پونه

《خوانندگان عزیز این ماجرا خیلی خلاصه نویسی کردم که از خوندنش خسته نشید》

یه کیف بزرگ رو شونم دم در دبستان بودم و تو شوق اینکه آخرش اومدم مدرسه و الان دیگه یه دانش آموزم که خواهرم با یه لبخند اومد دنبالم؛
آبجی:داداش ما رو ببین چقدر بزرگ شده،کیفش رو نگا
من:آبجی بقیه کی میان خونه
آبجی:مامان و داداش شب میان، من تو رو میزارم پیش زن دایی پونه خودمم کارم تموم بشه میام اونجا تا شب که بقیه برگردن
(پونه زن داییم ۳۹ ساله که شوهرش ۷ سال پیش تو تصادف مرده و یه پسر دارن که تازه رفته سربازی)
زنگ در خونه زن دایی زده شد؛
زن دایی:کیه
آبجی:منم زن دایی

زن دایی در رو باز کرد؛
زن دایی:سلام عزیزم خیلی خوش اومدید،وایی گل پسر رو ببین بچه مدرسه شده بیایید داخل
آبجی:درست درد نکنه زن دایی باید برگردم سر کار مامان نبودش مرخصی ساعتی گرفتم اومدم دنبال امیر دیگه گفتم پیشت باشه تا شب که مامان بیاد البته خودمم زودتر میام.
(آبجیم تو شهر حسابدار بود)

(زن داییم خیلی آدم راحتی بود و تو شوخی هاش خیلی بی مهابا بود؛دو مورد از شوخی هاش،مثلا یه بار که با آبجیم اونجا بودم دستش رو انداخت چاک کون آبجیم و گفت پس نمیخوایی شوهر کنی و این کونت رو پاره کنه و آبجیم سریع خودش جمع کرد و گفت:عه چته زن دایی راست میگی برو یکی پیدا کن خودت رو پاره کنه؛ یه مورد دیگه این بود یه بار واسه شوخی ایقد پیش همین آبجیم با دودول من ور رفت مثل یه انگشت راست شد گفت بچه رو ببین با سن کمش دودولش چقدر بزرگ شده نمیخوایید واسش زن بگیرید،آبجی هم با لبخند طعنه آمیز گفت قابل خودتو نداره.)

داشتم از شیرینی هایی که زن دایی گذاشته بودم میخوردم که زن دایی اومد جلو؛
زن دایی:عزیزم لباسا رو در بیار راحت باش
من: لباس باهام نیست
زن دایی:شورت که پاته
من:آره زن دایی داداشم واسم گرفته خیلی باحاله شورت میپوشم
زن دایی:ای فدات لباساتو در بیار ببینمش

لخت با یه شورت روبه روی زن دایی؛
من:ببین زن دایی چه باحاله
زن دایی:ای قربونش حالا بیا پیشم ببینم خبرا

نشتم کنار زن دایی شروع کردم تعریف از مدرسه و دوستام،زن دایی لپم رو گرفت و گفت:بیار ببینم حالا که رفتی مدرسه،شورت میپوشی دودولت هم بزرگتر شده پررو
من:مثل بچه‌ها خندیدم
زن دایی:نخند در بیار ببینم پررو
من:زن دایی روم نمیشه
زن دایی:پس بزار خودم درش میارم

زن دایی دودول رو از تو شرت در آورد و با انگشت یخورده اینور و اون ورش کرد؛
زن دایی:ببین بیچاره خوابیده بزار بیدارش کنم برات
من:فقط میخندیدمو زن دایی رو نگا میکردم ببینم چکار میکنه

زن دایی دهنش رو آورد جلو دودولم رو مثل ماکارونی مک زد یه حالی عجیب پیدا کردم اگه بگم لذت بود میگید بچه که حس شهوت سرش نمیشه ولی نمیدونم چه حالی بود ولی برام تازگی داشت؛
من: با خنده گفتم عه زن دایی چیکار میکنی
زن دایی:چیه بچه ببین چجور دودولت راست شده

زن دایی آروم سرش رو آورد جلو گفت:
امیر جون میخواییم یه کاری کنیم که فقط مامان و باباها میکنن ولی چون تو بچه ای تو هم میتونی با من یه کارایی بکنی و گناه هم نداره فقط آبجیت اومد براش نگی و هیچ کس نباید بدونه چون از خونه میندازنت بیرون،بعدش کیرم رو که دوباره شل شد بود با مک زدن راست کرد و به پشت خوابید و شلوارک قرمزش رو در آورد؛
من در حالی که لای رون های زن دایی دوتا موز گوشتی جفت هم میدیدم تو دلم گفتم پس کوس که میگن این اینجوریه یعنی مال زن‌ها همه این شکلیه؛
زن دایی: چته و لبخندی زد و دستم رو گذاشت روش گفت ببین چه نرمه
من:آره زن دایی خیلی نرمه
زن دایی:میبینم دودولت اینبار خوب راست مونده

زن دایی با انگشتاش سر دودولم رو گذاشت دم سوراخ کوسش(تا اون موقع فک نمیکردم کوس خانما سوراخ داشته باشه فک میکردم یه شیار هستش) یه دست دیگه‌ش گذاشت رو کمرم و فشار داد جلو؛ احساس کردم دودولم وارد یه پنبه شده که توش رو انگار گرم کردن،یخورده داشت خوشم میومد؛ممه های نسبتا گنده‌ش رو در آورد؛
زن دایی:بیا بخور پسر خوب
من در حالی که داشتم ممه ‌نرمش رو که اندازه سرم بودمیخوردم اون با دو دست دوتا رون‌هامو از پشت گرفته بود و به سمت خودش عقب جلو میکرد که به قول خودتون دودولم تو کوسش تلمبه بده و می‌گفت: اوممممم بخور بچه آههههه اوووووخخ.

چند باری منو برد خونش و از این کارها، مثلا یه بار رفتم اونجا لنگاش رو از هم باز کرده بود گفت بیا بچه تا جایی خسته میشی بخور برام.

ولی چه باعث ایجاد یه فاجعه شد؟نادانی من که یه بچه کلاس اول روستایی بودم و عقلم در حد یه بچه دو ساله امروزی بود و ماجرا از این قرار:

(گوشه اتاق یه تنفگ پلاستیکی دستم،سرم رو بلند کردم دیدم آبجی داره حساب و کتاب میکنه؛
من:آبجی یه راز میگم قول بده کسی نفهمه
آبجی:در حالی هم چنان مشغول کارش بود گفت بله بفرما
من:منو زن دایی یه کارایی میکنیم که میگه واسه بچه‌های کم سن و سال مثل من گناه نداره
آبجی:یه مکث کرد و گفت خوووب منظور امیر
من:همون کارهایی بابا و مامان ها میکنن
آبجی:در حالی که هنوز تو همون حالت مکث کرده بود گفت نفهمیدم یعنی چی
یه توضیح مختصر کردم و آبجیم در حالی که به حرفام گوش می‌کرد با سیلی زد تو صورتم؛
آبجی: پسر پررو الان به مامان میگم تکلیفت مشخص بشه.

سالهاست زن دایی به خاطر دعوایی که مامانم باهاش کرده بود و از خجالت و رسوایی از کنارمون رفت و سرکاری باهاش نداریم و تنها گهگاهی پسر داییم رو میبینم البته فقط مامان و آبجیم و زن دایی و خودم از این ماجرا خبر داشتیم.
با اینکه اون موقع یه بچه بودم ولی الان بعد بیست سال افسوس میخوردم چرا پیش آبجیم گفتم.

در آخر دوستان من این واقعیت رو بیان نکردم که فحش بخوردم یا بگید چرت و پرته یا هرچی فقط یه ماجرایی بود که بیست سال پیش اتفاق افتاده و الان بیانش کردم. مرسی از همتون

نوشته: افسوس

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها