داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

زنم و حاجی (1)

یک سال و نیم پیش بخاطر شرایط کاریم، باید برای حدود حداقل یک سال می رفتیم یه شهر دیگه، کار انتقالم صورت گرفته بود و دیگه یه مدت وقت گرفته بودم که توی اون شهر خونه پیدا کنیم. آمار چند تا بنگاه رو گرفته بودم و قرار بود که دیگه از هفته بعد بریم ببینیم خونه چی دارن. وقتش که رسید رفتیم، چند روزی توی هتل و صبح می رفتیم دنبال خونه، بعد 2-3 روز گشتن و خونه مناسب پیدا نکردن، یه روز عصر توی یه بنگاه طرف گفت یه خونه هست که صاحبش یه آخونده! یه ساختمون 4 طبقه که خودش هم طبقه 4 زندگی می کنه! ما اول که فهمیدیم طرف آخونده گفتیم راه نداره! آخوند! نمیشه زندگی کرد و اینجور و … بنگاهی که بیشتر نگاش به سرو سینه و رونای زنم بود گفت میفهمم، اما این از اون آخوندا که فکر می کنید نیست! کارش چیزه دیگست و درس طلبگی هم خونده و همیشه هم با لباس آخوندی نیست! هر جور می دونید ولی ارزش داره خونش و ببینید! جای خوب، خونه تمیز! ضرر که نداره! با اینکه این فاز آخوند بودن یارو بدجور ضد حال بود جوری که اصلا ادم رغبت نمیکرد بره، ولی گفتیم به قول این یارو یه خونست دیگه! چندتا دیدیم، یکی دیگه هم روش!

خلاصه به سمت خونه آخونده راه افتادیم، بنگاهی عقب نشست و آدرس میداد، همین جوری هم که از پشت داشت رونای شیدا رو نگاه میکرد، توی این حدود 4 سالی که ازدواج کردیم، اینکه یه مرد، زنم و با نگاه بخوره دیگه یه چیزه عادی شده، ولی خوب چون ازش لذت میبرم همیشه حواسم هست که کی توی کف شیدا هست! اون روز هم شیدا یه تک پوش سفید تنگ تنش بود، که قلمبگی سینه هاش کامل معلوم بود، یه ساپورت مشکی نازک، که وقتی می نشست راحت سفیدی رونش معلوم بود و یه مانتو گشاد و بلند که فقط یه دگمه سر شکمش داشت! واسه همین از بالا که دو ور مانتو می افتاد دو ور سینش و پستوناش توی تک پوش مشکی بیرون مانتو بود، از اون ور هم لنگه پاچش که کامل معلوم! وقتی هم می نشت مانتو از دو ور می افتاد روی صندلی و دیگه کامل پاهاش پیدا بود! شیدا هم که می دونست من نه تنها ناراحت نمیشم، حالم می کنم واسه همین راحت بود و خیلی موقع ها عمدی هم یه کارای می کرد…

رسیدیم و آخونده اومد پایین و در و باز کرد و تا اینجا واقعا بهش نمی اومد که آخوند باشه! لباس رسمی، خوشرو! تمیز! از همون اول هم بالا تا پائین شیدا رو یه برانداز کرد و تعارف کرد تو! بنگاهی هم اول به خانومم گفت برو تو که موقع رفتن اون خودش هم خوب سینه هارو نگاه کرد و آخونده هم داشت شیدا رو برنداز می کرد! هیچی موقع بالا رفتن از پله ها هم که اول شیدا رو فرستادن بره بالا که خودشون کون نگاه کنن، بعدم به این بهونه که من برم در باز کنم آخونده و بعد بنگاهی اخر من! خوب خداییش خونه خیلی خوب بود! از همه نظر، بماند که بنگاهی که دیده بود آخونده رفته تو نخه شیدا دیگه اومده بود سمت من واسه خونه زبون بریزه، اخونده هم که هی شیدا رو میبرد جاها مختلف خون رو نشون بده!

دیگه شیدا اومد سمت منگفت چی میگی، گفت همه خوبه فقط خودش آخونده ها! گفت بقول یارو از اون آخوندا نیست انگار! اگه بود که مطمئن باش با این سرو شکله من و تو حال نمیکرد و این قدر واسه خونه زبون نمی ریخت! گفتم اینم هست! خلاصه قرار شد تا صبح فکر کنیم و صبح به بنگاهی خبر بدیم که دیگه کارا قرارداد و اینارو صبح انجام بدیم! شب کلی حرف زدیم و دیدم از همه نظر خوبه، دیگه صبح زنگ زدیم که بریم واسه قرار داد و این کارا… صبح که خواستیم بریم، شیدا یه مانتو پوشیده بود، جذب! نه اینجور! 2تا مانتو داشت یه مشکی یه بنفش تیره، اینارو نمیشد بپوشه بیرون ما داستان نداشته باشیم، از نگاه بگیر تا دست مالی و متلک… تا گردن میومد بالا، آستین بلند، تا یکم بالاتر از مچ پا! ولی بشدت تنگ! جوری که از روبرو 2 تا پستون و عرض کون معلوم بود، از بغل قوس کون و سینه ها، از پشت هم که کونش توش می لرزید! بهش گفتم اینا دیروز با اون لباسا خوردنت امروز چی میشه دیگه! گفت هیچی، بیشتر نگاه می کنن، تو که دیگه می دونی، گفتم آخونده شاکی نشه! گفت اگه می خواست بشه، دیروز که با من حرف می زد چشمامو نگاه می کرد نه رونامو! گفتم اینم هست، بریم پس!

دیگه از موقعی که رفتیم بنگاه و آخونده اومد نمیگم که نمی دونستم به کدوم نگاه کنم از بس که جفتشون توی نخ شیدا بودن… اینم بگم که واقعا اونروز صبح من فهمیدم که آخونده اونجور نیست، خیلی شوخ و صمیمی به نظر می رسید، در عین حال حیض و چش چرون! کارا که تموم شد ما رفتیم که تا چند روز بعد با وسیله ها بر گردیم… دیگه از وقتی که رفتیم توی خونه موقع اسباب کشی و اینا خیلی دور برمون می چرخید، یه جور هوامون و داشت، یه جورم می خواست انگار کیفش و بکنه و خودش و نزدیکتر کنه، در عین حال آمار داد که 2 تا طبقه پائین خالی هستن، ما رفته بودیم طبقه سوم و فهمیدیم که اقا تازه مجرد تشریف دارن! بگذریم… گذشت تا چند باری که مشکلی پیش می اومد قبلش بهش می گفتم که بعد انجام بدم اصرار که نه من خودم میام و کسی و میارم درست کنه و اینا، شما کسی و نمیشناسی و این حرفا… همیشه هم با اینکه می دونست من صبح نیستم، ولی باز صبح میومد، یکی دوبار سر شیر آب و یه بار کنتور برق و اینا، که البته شیدا میگفت که خودش یارو رو میاره به من میگه باش توی اتاق و خودش حواسش به یارو هست و میاد پیش منم حرف میزنه تا یارو تموم کنه، که البته شیدا اونجور موقع ها یه شلوار جین می پوشید و یه مانتو معمولی تا رو زانو روش! خوب خدای همه چیز به کنار وقتی کسی واسه تعمیر میاد توی خونه آدم تابلو میشه اگه رعایت نکنه توی محل…

توی اون 2 ماه اول خوب کم و بیش داستان زیاد بود ولی دیگه ما که جا افتادیم، با حاجی ( خودش دوست داشت حاجی صداش کنیم) صمیمی تر شده بودیم و واقعا اینکه آخوند بودنش تاثیری روی زندگی ما نداشت! توی این مدت هم من هم شیدا کامل متوجه شده بودیم که خیلی توی نخ شیداس! می رفتیم بیرون و میومدیم حسابی شیدارو برنداز می کرد و خیلی راحت برخورد می کرد همینم باعث شده بود که ما هم باش راحت باشیم! تا اینکه یه روز صبح میره در خونه به بهونه اینکه یه قبض اومده بده به شیدا، این که زنگ میزنه دیگه تا شیدا مانتوشو روی همون لباس خونش بپوشه ای چند دقیقه طول می کشه، بعد که شیدا در و باز می کنه قبض و میده و به شیدا میگه توی ساختمون راحت باش! منم و تو بابک! یه وقت در واحد و میزنم خودتو اذیت نکن که لباس عوض کنی! شیدا هم میگه مرسی که میگید، می دونید که منو بابک کلا راحتیم! میگه منم چون می دونم راحتید میگم واسه من خودتونو اذیت نکنید و این حرفا و میره!

شیدا که به من گفت، گفتم کونده می خواد چش چرونی کنه، شیدا گفت اره، معلومه لرزش کونم چشماشو گرفته! گفتم همین! گفت حالا چیکارش داری بنده خدارو! گفت من کی به کی کار داشتم که این دومی باشه! من کاری ندارم! سری بعد که اومد با شلوارک تا زیر خط قمبلت برو واسش مانور بده حال کنه! مجرد هم که هست دیگه حسابی ذوق می کنه! شیدا گفت دیونه! حالا اون یه چی گفت منم اگه باز اومد راحت همون جوری که هستم میرم دم در! خودش شاید خجالت بکشه! گفتم اون جلو من، تو که از پله ها میای بالا 3 طبقه صاف صاف کونتو نگاه میکنه! خجالت بکشه! شیدا هم گفت حالا خوبه تو هم! پاشو ببین کی داره در می زنه!

رفتم دیدم اه! خوده حاجی هست! سلام و اینا گفت من 3-4 روزی نیستم خواستم بهتون بگم، که شیدا هم صداش شنید و با همون شلوارک جین و یه تاپ اومد جلوش! اونم یعنی 2-3 باری بالا تا پایئن شیدا رو نگاه کرد و یه نگاهی به من کرد و دید منم که عین خیالم نیست، خلاصه کلی حرف زد و زاغ زد و بعد رفت…

اون چند روز گذشت، تا اینکه حاجی اومد و من صبح موقع سر کار رفتن دیدمش، که بعدش ساعاتا 12 میره در خونه به بهونه اینکه من اومدم و بدونید پیش شیدا! شیدا هم که می خواسته بره بیرون و می گفت یه مانتو تنگ تنم بود و میگفت آی زاغ زد واسه خودش می گفت بام داشت حرف میزد، سینه هامو نگاه میکرد، گفتم حق داره! همه نگاه می کنن! اون که دیگه صاحب خونسو حق بیشتر داره! شیدا گفت خوش بحال تو، گفتم اخخخ من که حالی می کنم، گفتم شیدا، نظرت چیه حالا که برگشته یه شب شام دعوتش کنیم! شیدا هم گفت بد نمیگی، اره بگو این جمعه بیاد… بهش که گفتم حاجی جمعه بیا، یه مزاحم نمیشم گفتو بعدش گفت حتما! خلاصه جمعه شد و حاجی اومد…

شیدا یه ساپورت نازک پوشیده بود، با یه پیراهن مشکی تنگ، که دقیق تا کش شلوارش بود… لباسه آستین بلند، تا روی گردنش، ولی از روی سینه تا گردنش تور بود! جوری که خط سینه هاش پیدا بود… من که دیدمش گفتم می خوای حاجی سکته کنه! گفت نترس! اون با این چیزا سکته نمیکنه! فقط حالی به حالی میشه… حاجی که دیگه انگار توی این مدت فهمیده بود که من نه تنها به سرو وضع شیدا گیر نمیدم، بلکه خوشمم میاد که اینجور می گرده و دیگران نگاش می کنن، از وقتی اومد از شیدا چش بر نمی داشت!

خوب فهمیدنش هم کار سختی نبود، با اون لباسای که شیدا بیرون می پوشید، اون نگاهای که خود حاجی می کرد و من خم به ابرو نمیاوردم، با اون که تا گفت راحت بیا دم در فرداش شیدا با شلوارک اومد دم در؛ دیگه اگه نمی فهمید جای تعجب داشت! وقتی شیدا جلوش چای گرفت، یعنی چاک سینه هاشو جوری نگاه کرد که من گفتم الان دیگه دست میندازه می گیرشون! شیدا هم خدای کرم می ریخت! یه بار بش گفتم این دیگه این مغازه دار و اون بابا رهگذر نیستا! گفت اتفاقا همین خوبه! حالا اگه همسایه بود اره، نمیشد زیاد بش رو داد! ولی این صاحب خونس، میشه هواشو داشت… شیدا روبروش نشسته بود، پاشو انداخته بود روی پاش، جوری رون شیدارو که دیگه از توی ساپورتش سفیدی پاشم معلوم بود نگاه میکرد که من گفتم الان دیگه میگه اقا بذار من بکنم زنتو! شیدا هم خدای کرم می ریخت! پاشد بره شام بیاره به بهونه اینکه چیزی می خواد از روی قالی ور داره خم شد… وای… دیگه شرت قرمزش زیر شلوارش معلوم بود… چشا حاجی 4 تا شد… دیگه اون شب، من حس می کردم که این حاجی توی این 9 ماهه باقی مونده که ما توی این خونه هستیم، کار زنم و میگیره… داشتم روزی رو میدیدم که همین حاجی بیاد بگه اخ، ریختم توی کون زنت خیلی حال داد… آخه شیدا همیشه میگفت اگه کسی دیگه غیر تو هم منو بکنه، میگم بریزه توی کونم، که هر وقت کونمو میبینی، یادت باشه آبه یکی دیگه هم توش ریخته شده…
باقی اتفاقا که بعد چجوری دیگه حاجی ترتیب زنم و داد و توی داستان بعدی میگم واستون.

نوشته: بابک

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها