داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

بیست وپنج فطر بعد

بعد از مدتها  واسه دخترم یک خواستگار اومده بود . اونم شب عید فطر . نمی دونم این خواستگار دیگه چه خواستگار سمجی بود که حتما باید شب عید فطر رو میومد خواستگاری دخترم . من دبیر باز نشسته دبیرستان بودم و همسرم هم خانه دار بود . زندگی متوسطی داشتیم . خدا به ما فقط یه دختر داده بود . که اسمشو هم گذاشته بودم فاطمه .. . البته من به این که اسمها تعیین کننده سر نوشت انسانها هستند اعتقادی ندارم و اونو سلیقه ای می دونم ولی خودمم اسمم بود محمد و دلم می خواست اسم دخترم همین باشه و دیگه هم خدا بهم بچه نداد ولی همیشه شکر گزارش بودم . فاطمه من بیست وچهارسال داشت که یه خواستگار سی وسه  ساله اومد براش . راستش اولش نمی خواستم اونو بپذیرم . چون قرار بود با چند تا از دوستان خانوادگی و خانوماشون بیاد خواستگاری .. ولی از اونجایی که گفت همه چی رو توضیح میده گفتم باشه .. نمی دونم به خاطرچی  یک چمدون پر از اسناد مالکیت زمینها و خونه ها و مغازه ها و ماشینهایی رو که در اختیار داشت با خودش آورده بود تا اونو نشون من و زن و بچه ام بده . اینا اصلا برام مهم نبود . خود من با عشق با خدیجه از دواج کرده بودم . اون با دار و ندار من ساخت . -ببینید علی آقا این جوری که مشخصه شما میلیارد ها پول نقد و ملک و املاک دارین  پسر خوش قیافه ای هم که هستی .. هزاران دختر با یک اشاره تو حاضرن همسرت شن . من نمی دونم تو فاطمه رو از کجا دیدی . کی بهت معرفی کرده .. -قلبم .-نکنه خواب نما شدی . باید به من حق بدی که نگران دخترم باشم . من نمی دونم تو اصلا از کجا اومدی . از مهاجر بر گشتی های ایران به غربی .. یا …من متولد ایرانم . در همین جا بزرگ شدم . یک پزشک متخصصم و همه اینها رو از راه حلال به دست آوردم و حاضرم برای آدمایی که نیاز دارند از مالم بگذرم .. -گذشت ;/; این دوره زمونه خیلی سخته .. -من اگه یک تریلیارد سر مایه داشته باشم پونصد  میلیاردشو ببخشم پونصد تاش می مونه ولی یکی  اگه از هزار  تاش هشت صد تا رو به یکی ببخشه و دویست  تا دیگه رو به یکی دیگه اون وقت اگه خودش هیچی نداشته باشه این خودش خیلی درد داره . -متوجه نمیشم چی میگی …از جیبش یک  برگ اسکناس صد تومنی در آورد که  با این که  مال سالها قبل بود ولی کهنه نشون نمی داد . -هنوزم متوجه نشدم .. -محمد آقا شما رو به همون پیامبری که همنامشین قسمتون میدم که این داستانی رو که خیلی خلاصه براتون میگم از اول تا به آخرش گوش کنین . صبر کنین تموم شه تا نظرتونو بگین . قول میدین ;/ اون وقت من میذارم میرم . دیگه دخترتونو هم نمی خوام . اگه بهم ندین اصرار نمی کنم.. سالها پیش در یک روستایی یک کودکی زندگی می کرد که پدر و مادرشو از دست داده بود . . اول باباش مرد . بعد مامانش . عموش تمام ملک باباشو که حق پسره بود بالا کشید .اون پسره من بودم . عموم  واسه این که مردم حرفی نزنن منو پیش خودش نگه داشت . همیشه گرسنه بودم . زن عموم بهم متلک می گفت . منت میذاشتن بهم . دختر عموها و پسر عموهام در ناز و نعمت بودند . حق منو می خوردند . زمینهای بابام بعد ها رسید به اونا .. شبا با گریه می خوابیدم . گرسنه می رفتم مدرسه . کسی منو به حساب نمی آورد . آخه یکی که بابا نداشته باشه مامان نداشته باشه انگار هیچی نداره .. من حاضربودم گشنه بمونم ولی یکی برام دل بسوزونه .. یکی نگرانم باشه . یکی منتظرم بمونه تا  بر گردم خونه .. عموم اگه چاره داشت با دستاش خفه ام می کرد . بیست وپنج  تا عید فطر قبل بود . اون وقتا در روستاهای ما  مراسم جالبی برگزار می شد . برای فطر بازار های بزرگی راه مینداختند . بزرگتر ا به بچه ها ونوه هاشون عیدی می دادند و به خیلی از فامیلایی که اون روز دور و برشون بودند . بسته به سنشون عیدی می گرفتند . از ده تومن و بیست تومن و پنجاه تومن .. خیلی چیزا می شد با اون پول خرید . من با حسرت به دست این و اون نگاه می کردم . هیشکی رو نداشتم که به من پولی بده تا باهاش برم خرید . تابرم بازار .. ولی پیاده همراه خیلی ها رفته بودم به اون بازار . بوی عید رو می داد . عید فطر بوی نوروز رو می داد . هر چند تمام عید ها برای من زجر آور بود .من فقط پول می خواستم .در یه اندازه ای که بتونم چیزی رو که دلم می خواد بخرم . گشنه ام بود ..چند تیکه قند که از اتاق عموم توی جیبم خالی کرده بودم با من بود و گاه میذاشتم توی دهنم . . یه زن و یه مردی رو دیدم که با هم بودند و از هم جدا شدند مرد دستشو کرد توی جیبش  تا احتمالا پولی در آره …. من تا اون روز نمی دونستم دزدی یعنی چه .. فقط می خواستم چیزی رو که بقیه دارن داشته باشم . خودمو به اون مرد نزدیک کردم یه لحظه دستمو بردم تو جیبش هر چی به دستم رسید برداشتم و فرار کردم . اون مرد فقط نگام می کرد . فقط یه بیست تومنی کش رفته بودم .اون مرد دنبالم نیومد . شاید نمی دونست که اون سرقت کار منه . رفتم طرف یکی   از بساطها . چقدر پشمک دوست داشتم . تا برم پولشو حساب کنم دیدم یه دستی رو شونه هامه . همون مرد بود . حسابمو کرد . به دست و پاش افتادم به غلط کردن به این که به عموم نگه .. ولی اون مرد دستی به سرم کشید و گفت  پسرم هیچوقت سعی نکن با پول دیگران زندگی کنی . تو الان خیلی بچه ای .ولی با هوشی . شنیدم حقتو دیگران خوردند ولی حق گرفتنیه . باید براش بجنگی . اما امروز نمی تونی . سعی کن رو پاهای خودت وایسی . سعی کن مرد باشی .  مگه همه بابا مامان دارن ;/;اون مرد اشک می ریخت . منو بوسید . اون بیست تومنو از دستم گرفت . گفت اینو می گیرم چون حق منه .. تو باید یاد بگیری چیزی رو که حق تو نیست نگیری .. بعد به جای اون رفت یک هزار تومنی , آخرین پولی رو که در جیبش داشت خردش کرد هشت تاشو داد به من . هشت تا صد تومنی رو . -پسرم شاید یه روزی به دردت بخوره . شاید به کارت بیاد . فقط زرنگ باش . که ازت ندزدنش . -قول میدم آقا فقط به عموم چیزی نگین . -به شرطی که  تو بهم چند تا قول بدی یکی این که دیگه دزدی نکنی .. اگه به جایی رسیدی رفیق اونایی هم باشی که بابامامان  ندارن .. بعد این که  درساتو خوب بخونی همیشه شاگرد اول بشی ….. این پولاتو هم قایم کن کسی نبینه اونا رو..سعی کن جایی خرجش کنی که بیارزه …. خیلی حرفا برام زد که سر در نمی آوردم چی میگه . هشت سال بیشتر نداشتم . خانومش اومد .. حالا می فهمم که  با اون پول می خواست یه چیزی براش بخره . چون یه لحظه اون زن ناراحت شده بود ولی اون مرد چیزی بهش گفت که اون زن اومد و دستی بر سرم کشید .. و من و شوهرشوتنها گذاشت . اون لحظه به اون مرد گفتم آقا یه چیزی ازتون بخوام دعوام نمی کنین ;/; -چی می خوای .. خودمو انداختم تو بغلش .. -می خوام به شما بگم  بابا …اون مرد اشک در چشاش حلقه زده بود . حالا می فهمم که چرا اشک می ریخت . آدمای مهربون این جورین . .. اون هشتصد تومنو در باغی که مال بابام بود وعموم تصرفش کرده بود زیر خاک قایمش کردم . خیلی به دردم خورد . برای خریدن کتابهای عمومی که نیاز به پول داشتم .. شب و روز درس خوندم ..خونواده عموم وقتی دیدن من رو پاهای خودم دارم به جایی می رسم وقتی که وارد دانشگاه شدم خواستند   به اندازه  هزینه یک دبستانی واسم هزینه کنند که نخواستم . وقتی که دانشجوبودم کار می کردم . یک قطعه زمین خریدم . خرید و فروش می کردم . حالا یک جراح مغزم . اما هرگز حرف اون بابا رو فراموش نمی کنم . بابایی که از اون هشتصد تومنش فقط صد تومن برام مونده . . اومدم بگم بابا من دیگه دزدی نکردم . محتاج نشدم ..درسامو خوندم ..به یتیما یی مثل خودم کمک می کنم . بازم دارم . ولی بابا می دونی من یه چیزی رو نمی بخشم اگه تمام این اموالی رو که سندش در این ساکه ببخشم یه چیزی رو نمی بخشم . این صد تومنی رو که از اون هشتصد تومن باقی مونده نمیدم . آره بابا محمد من همون علی کوچولو هستم که سالهاست دارم دنبالت می گردم و حالا بعد از باز نشستگی می بینم که بر گشتی به شهر ودیارت .نمی دونم چرا کسی نشونی از تو رو نداشت . اشک از چشام جاری بود . علی کوچولو .. فقط یک ساعت هم نمی شد که من با اون بودم .. ولی اون عمری با من زندگی کرد . -بابا اگه پولهای تونبود خیلی از چیزایی رو که امروز داشتم نداشتم .اومد دستمو ببوسه نذاشتم . -حالا خوشحالم که بعد از بیست و پنج سال بازم می تونم ببینمت . خیلی خسته به نظر میای .. می خواستم بگم واسه گرونی و کم پولیه ولی گفتم شایدفکر کنه به پولش نیاز دارم . .علی خودشو در آغوش من انداخته بود . فضای خواستگاری در سکوتی محض فرو رفته بود . حتی صدای اشکی هم به گوش نمی رسید . . احساس آرامش می کردم . خیلی آروم شده بودم . علی با چهره زمان بچگی خودش فرق کرده بود .-خب بابا من باید برم -اصلا واسه چی اومده بودی -نمی دونم شاید این حق من نباشه که یه آدم دو بار در حق من گذشت و بخشش داشته باشه ..-یک بار دیگه بگو واسه چی اومده بودی ;/; -واسه خواستگاری فاطمه -من ازش می پرسم اگه موافق بود یه شرط داره .. . این که من کاری ندارم پولت از آسمون هفتم بالا میره یا نه … با این زندگی بخور و نمیر و کم پولی و وام و ارث پدری آپارتمان روبرویی رو به اسم دخترم خریدم . خونه ما هم جا داره . به هر حال فاطمه من باید نزدیک من باشه .. -منم دوست دارم کنار بهترین بابا مامان دنیا باشم . حتی حاضرم در همین خونه کنارتون زندگی کنم . این همون شرطی بود که من خودمم می خواستم بیانش کنم .. -پس یه لحظه اجازه بده ;/; خدیجه که موافق بود . فاطمه رو کشیدم به کناری و ازش پرسیدم نظرش چیه . فاطمه سرشو بلند نکرد -بابا شما که همه قول و قرار ها رو کردین و تصمیماتو گرفتین . مگه می تونم نه بگم و شما رو ناراحت کنم ;/; -عزیزم رو در بایستی نداشته باش . من الان میرم میگم نه .. داشتم فیلم میومدم . همون جوری که فاطمه فیلم میومد . .. دستمو کشید .. -بابا با اجازه شما بله .. پیشونی دخترمو بوسیده بهش تبریک گفتم . .. -راستی مهریه چی باشه ;/; .علی آقا چمدونشو بلند کرد و گفت هر چقدر از اینا رو که بخواد .. فاطمه زیبا و محجوب من سرشو انداخت پایین و گفت اینا خوشبختی نمیاره من یک قلب پاک می خوام مثل قلب بابام . من می خوام مهریه من همون صد تومنی بابا باشه که  هنوز به یاد گار پیشت نگه داشتی . مهریه یک جلد کلام الله مجید به علاوه یک صد تومان ….. پایان … نویسنده … ایرانی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها