داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

آقا رضا وانتی 1

این اولین داستانی هست که میخوام بنویسم; خوشحال میشم نظرات شمارو بخونم :  looti-khoor
….
;_;___
خیلی اتفاقی ازدواج کردم مادرم یک دختر رو دیده بود و رفتیم خواستگاری. منم که شوت شوت بودم. تا بیست و پنج سالگی یدونه دوست دخترم نداشتم. نه اینکه به جنس مخالف کشش و علاقه ای نداشته باشم; اتفاقا میمردم برا دیدن یک تیکه از بدن خانما. ولی چند تا عامل اجازه نمیداد با دخترا زیاد قاطی بشم. اولیش کم رویی ذاتی بود که همیشه خدا با من بود. و دومین مسئله هم; بچه مثبت بودنم بود. نمیدونم کی تو جمع فامیل; این صحبت رو سر زبونها انداخته بود که آقا رضا خیلی چشم پاکه و اگر به چشمهامون شک کنیم به آقا رضا شک نمیکنم و از این حرفها. خودمم زیاد بیرون نمیرفتم و بعد کار مستقیم میومدم خونه. دوست صمیمی نداشتم که بشینیم با هم کس شعر بگیم و اگه یوقت موقعیتی جور شد برا سکس; منم خبر کنند. قیافم معمولی; مایل به زشت ولی هیکل و قدم بد نبود. اولین خواستگاریم بود که می رفتم و دختر خانم هم که بد نبود. چهره ش خیلی خوشگل و بانمک بود و یک صورت ریزه میزه ای داشت. منم که حرف زدن بلد نبودم تو نیم ساعت صحبت یک خورده از خودم گفتم و اونم تو دو سه تا جمله از تحصیلاتش و علایقش گفت. تازه دیپلم گرفته بود و ظاهرا قصد ادامه تحصیلم نداشت. در مورد خانوادش هم که قبلا مادرم توضیحات کامل داده بود. خانواده نیمه مذهبی بودند و با حجابم میونه ای نداشتند. روز خواستگاری; فرزانه بنظرم زیادی بچه سال اومد و در کل نظرم منفی بود. نمیدونم چی شد که موقع رفتن از دهنم پرید و گفتم “خبر از شما”. ماشین رو که سوار شدیم مادرم خندید و گفت: مبارک باشه; معلومه که از طرف خوشت اومده. با تعجب نگاش کردم و گفتم: نه مادر من; این بیچاره هنوز بچه است. اطاقشو ندیدی; تا سقفش عروسک چیده بود.
مادرم غرولندی کرد و گفت: حالا خوبه اونام از تو خوششون نیومده وگرنه اون حرفی که زدی; معنیش این بود که ما از دختره خوشمون اومده و منتظر نظر شما هستیم. تازه فهمیدم که بله; سوتی دادم.
دو سه روز بعد مادرم زنگ زده بود شرکتی که اونجا راننده بودم. یک شرکت پخش مواد غذایی. روزی دو سه نوبت جنسارو میبردم در مغازه ها خالی میکردم. وقتی برگشتم از تلفن رومیزی زنگ زدم خونه ببینم مادرم چیکار داره. تا گوشی رو برداشت شروع کرد به غر زدن.”آبرومو بردی روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم. الان چی باید بهشون بگم…”
خوب که گوش کردم; وسط داد و فریادهاش متوجه شدم که پدر و مادر فرزانه; اومدن از همسایه ها در مورد داماد آیندشون که من باشم تحقیق کردن. گفتم: مامان; خوب زنگ می زدی می گفتی ما خوشمون نیومده; دخترتونو نمی خوایم. تفاوت سنیشون زیاده…
مادرم صداشو بلندتر کرد و گفت به من ربطی نداره; خودت خرابش کردی خودتم درستش می کنی. و گوشی رو قطع کرد. طبیعی بود که صدای فریادای مادرمو خانم سلیمی; منشی و حسابدار شرکت هم شنید. اولش خودشو سرگرم کارش نشون داد ولی مجبور شدم جریانو براش تعریف کنم. خانم سلیمی خواهر رئیس شرکت بود و چهل و پنج سالی داشت. وقتی جریانو شنید اولش کلی خندید و بعدم یکساعتی صحبت کرد با من.میگفت شش هفت سال اختلاف سنی زیاد نیست و اگه طرف راضیه و خودتم بدت نیومده; چه اشکالی داره با همین خانم ازدواج کن.(سربسته گفت که خودتم همچین مالی نیستی که فکر کنی موقعیت بهتری گیرت میاد) دو دو تا چهار تا کردم دیدم راست میگه. شب که رفتم خونه; به مادرم گفتم همین خوبه برام اوکی کن….
شش ماه بعد هم عروسی گرفتیم. شاید در این مدت شش دفعه با هم بیرون نرفتیم. و یک شبم خونشون نخوابیدم. البته بنده خدا مادرزنم زیاد اصرار میکرد ولی ابدأ روم نمیشد که بخوام شب بمونم اونجا. حتی وقتی تو اطاق کار داشتیم درو باز میذاشتم. بعضی وقتا که سهیلا خانم(مادرخانمم) چایی می آورد برامون; درو پشت سرش می بست. منم اگه خیلی زرنگ بودم یه بوس میکردم فرزانه جونو و به یک بهونه ای درو باز میکردم. هر چی باشه تو اون خونه دو تا دختر بزرگم بود و این خلوت کردنارو زیاد جالب نمیدونستم. همین مسائل بود که باعث شد خانواده فرزانه رو هم مجذوب شخصیت پاک و نجیب خودم کنم و همشون رو سر من قسم می خوردند…
یک خونه کلنگی ارث پدری داشتم شرق تهران. نه اونقدر پول داشتم بخوام بکوبمش و آپارتمان بسازم و نه ارزش داشت خرج تعمیراتش کنیم. ظاهرش رو مرتب کردیم و جهیزیه خانم رو چیدیم
.شب بعد مراسم بدرقه عروس و دوماد و رفتن مهمونها با همون لباس عروس; نزدیک ده دقیقه فقط بغلش کردم و بوسیدمش. یک دل سیر لبهای خوشگلشو خوردم. چقدر ناز و ملوس و دوست داشتنی شده بود اونشب. وقتی دستمو گذاشتم رو بازوهاش; انگار نرمترین جسم دنیا رو لمس می کردم. پشتش تا کمر لخت بود
و شاید صد بار نقطه نقطه اش رو بوسیدم و با لبام گاز گرفتم. در آوردن لباس عروس خودش مصیبتی بود. مجبور شدم اول نزدیک صد تا سوزنی که داخل موهاش بود رو در بیارم. اونقدر موهاش رو تافت زده بودند که شبیه چوب شده بود. باید می رفت حموم و دوش میگرفت. کفشهایی با ده سانت پاشنه; پاهاشو اذیت کرده بود. جالبه با اون کفشها و تاجی که رو سرش بود بازم پنج شش سانتی از من کوتاهتر بود. خلاصه زمین و زمان دست به دست هم داده بود که اونشب سکس نکنیم. مخصوصا که ساعت ده صبح خانما می اومدند برا مراسم پاتختی.
کمکش کردم لباسشو در آورد ولی نگذاشت اندامش رو ببینم. همه چیز رو گذاشت برا فردا شب که سورپرایز شه.

خستگی چند روز درگیری فکری مربوط به کارای عروسی اجازه نداد بیشتر بیدار بمونم و همونطور با پیراهن و کراوات و جوراب رو کاناپه خوابم برد….ادامه دارد

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها