داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آتش زیر خاکستر (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

چند کلمه با شما دوستان عزیز:
سلام عزیزانم. من قرار بود این داستان رو زودتر بفرستم. میدونم. ولی عزیزانم، من دچار التهاب رگ چشم شدم (چون شغلم هم با کامپیوتر سر و کار داره) و کل هفته اول عید، مشکلم تشدید شد، چون دکترم نبود و کلاً از حوصلتون خارجه که بگم چه اتفاقایی افتاد. بعدشم در اثر سرگیجه ناشی از عفونت چشم، از پله ها افتادم و الآن با پایی در گچ و چشم هایی بسیار ملتهب، دارم این مقدمه رو مینویسم. امیدوارم دیرکرد رو به من ببخشید. نکته دیگر اینکه این قسمت شامل سه داستان بود: داستانهای “آتش زیر خاکستر 2” با روایت باراد، “مکعب روبیک” با روایت هومن و “پرسه” با روایت مینا.
داستان “مکعب روبیک” با روایت هومن رو در قسمت بعدی میذارم و کاملاً دانسته و خودخواسته از این قسمت حذفش کردم، چون داستانی که میخونید همین الآنش حاوی بیشتر از 26 هزار کلمه هست و اونجوری روی 39 هزار کلمه میرفت! (التهاب چشمام رو در نظر بگیرید!) اما طبق قولی که در نتیجه نظرسنجی در کامنتهای لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه بهتون دادم، حتی یک کلمه هم حذف نکردم و نمیکنم. باز هم معذرت میخوام و لطفاً این دیرکرد رو به کسالت من ببخشید. امیدوارم این قسمت با لایک بالایی که ازتون میگیره (البته امیدوارم) و کامنتایی که ازتون قطعاً خواهم گرفت، انرژی رفته من رو بهم برگردونه. دوستتون دارم.
.
.
برش اول از آتش زیر خاکستر (2) با روایت باراد، شامل 10 هزار کلمه:
.
.
اصلاً خودم رو نمیفهمم و توجیحی برای کارام پیدا نمیکنم. این بار اولی نیست که همچین بلایی سر یه نفر آوردم. خب من بدترش رو هم سر بقیه آوردم!
این کتکی که علیرضا از من خورده، در مقابل کتکایی که به تازه واردهای دیگه ی گالری زدم هیچی نیست… ولی… نمیدونم چرا انقدر اعصابم خورده… تمام ایده ها و نقاشیای این چند روزه من همش داد و زجر کشیدنه…

حتی باهام حرف هم نمیزنه. وقتی میرم طرفش میذاره بغلش کنم، میذاره بهش ور برم، حتی میذاره ببوسمش ولی هیچ لذتی نمیبرم… وقتی میبوسمش دیگه واکنشی نداره، صورتش رو عقب نمیکشه و دیگه حتی من رو هول نمیده عقب!
اما چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که دیگه سینم رو نمیبوسه و دستش رو روش نمیذاره…

از اون طرف زانیار… حال بدش، مسکن های پشت سرهم که بهش میزنن…
نمیدونم باید چیکار کنم…
از اتاقم بیرون میام و وارد اتاق زانیار میشم. دوباره خوابه. روی صورتش خم میشم و میبوسمش. آخه من با تو چیکار کنم؟ این چه بلایی بود سر هومن آوردی و نتیجش این شد؟
دایی سعید بدجور به خون زانیار تشنه اس و من نگرانم بلایی سرش بیاره…

-باراد؟
به سمت صدا برگشتم. فرفری خودمه! تنها کسی که این روزا به جای من حواسش به همه چیز هست…
به طرفش رفتم و بغلش کردم.
+جونم عزیزم؟
خودش رو از بغلم جدا کرد: چرا انقدر ناراحتی؟
دستم رو توی موهاش کشیدم: نباشم؟ زانیار کاری کرده که حتی میترسم کسی به جز خودم کنارش باشه!
-پس من چی؟
+عزیزم از تو که خیالم راحته… نگرانیم بابت این دکتر و پرستاریه که یاوری داره میفرسته. بدجور از دست زانیار شکاره. میترسم یه بلایی سرش بیاد… چون یاوری بهم گفت از زانیار نمیگذره.
فرهود نگران شد: باراد؟ تو میخوای یاوری رو به حال خودش بذاری؟
+نمیدونم باید چیکار کنم… دارم به این فکر میکنم که شاید لازم باشه برم سراغ پدربزرگم.

صدای آیفون باعث شد حرف زدنمون نیمه کاره بمونه. از طبقه بالا که نگاه کردم دیدم هومنه… لعنتی…
به طرف فرهود برگشتم: عزیزم پیش زانیار بمون، اگر پرستارش اومد تا هر دارویی که خواست بهش بزنه من رو صدا کن. تا قبل از اینکه من بیام نذار هیچی بهش بزنن.
-باشه عزیزم.

هومن نبود… رفته تو سوئیت علیرضا؟
تا وارد سوئیتش شدم دیدم علیرضا رو بغل کرده و مدام تکرار میکنه: درست میشه عزیزم، درست میشه عزیزم.

+چی درست میشه؟

علیرضا رو ول کرد و به طرفم برگشت: سلام باراد.
+بهت گفتم چی درست میشه؟
هومن: زندگیش. شرایطی که بهش دچار شده.
+چه زری زدی؟

به طرفش رفتم، علیرضا هومن رو به کنار هول داد و ایستاد و داد زد: برو عقب. ولش کن. حق نداری به هومن دست بزنی!
زخم لب گوشه دهنش، نمیذاشت خیلی راحت بتونه حرف بزنه، رنگش پریده بود و روی پاهاش لنگ میزد… حتماً به خاطر درد انگشتای پاهاشه…
هومن دست علیرضا رو گرفت و روی مبل نشوند. یه لیوان آب ریخت و بهش داد و به طرف من برگشت.

هومن: باراد من میخوام علیرضا رو با خودم ببرم.
+نه.
هومن: برای چی اینجا بمونه؟ بلایی نیست که سرش نیومده باشه.
+هومن، از اینجا گمشو بیرون.
هومن: با علیرضا میرم.
+نخیر. میری، از قضا بدون علیرضا هم میری!
هومن: باراد منطقی باش. چرا باید آدمای اطرافت به خاطر تو صدمه ببینن؟
+بله؟
هومن: این از وضع علیرضا، اون از وضع زانیار…
+وضع زانیار؟ زانیار به خاطر کی الآن اونجوری روی تخت افتاده؟
علیرضا: به خاطر حماقت خودش. گردن هومن ننداز.

به طرف هومن رفتم و به سمت در خروجی هولش دادم.
+نخیر، به خاطر حماقت بچگانه هومن در دادن اون ویدئو به یاوری! چرا سراغ من نیومدی هومن؟

یهو به طرفم برگشت و لبخند زد و گفت: باشه باراد.
لبخندی روی لبش پهن تر شد و آروم روی قفسه سینم زد : برای بعدیش، اول سراغ خودت میام.
+بعدیش؟
پوزخند احمقانش رو حوالم کرد. همون پوزخندی که شب اولی که اومد توی استودیو، موقع شام به هممون زد…
بدنم یخ کرد: برو بیرون. برای منم کُری نخون.

به محض اینکه از سوئیت بیرونش کردم به طرف علیرضا برگشتم. سرش رو گرفته بود.
+عزیزم علیرضا؟ خوبی؟
از روی مبل بلند شد و لنگ زنان داشت به طرف اتاقش میرفت. به طرفش رفتم و دستم رو زیر بغلش انداختم.
+وزنت رو بنداز روی من.

کره خر هنوزم چموشه! صورتش رو به طرف دیگه ای چرخوند و دستم رو پس زد و خواست از بغلم بیرون بیاد، نذاشتم، محکم تر توی بغلم نگهش داشتم و به طرف اتاق بردمش. روی تخت نشوندمش و کنارش نشستم، نیم رخش رو نوازش کردم.
بازم نه…
هیچ واکنشی نشون نمیده، هیچ حرفی نمیزنه…
نگاهم به انگشتای پاهاش افتاد. قلبم گرفت… هنوز کبود و متورمن…
سرم رو تکون دادم: استراحت کن.

از سوئیتش بیرون اومدم و به طرف اتاق زانیار برگشتم درست حدس می زدم! هومن توی اتاق زانیار بود، کنار تختش نشسته بود و دستش رو به پیشونی زانیار میکشید.

+نمیفهمی؟ بهت گفتم بری بیرون نه اینکه بیای توی اتاق زانیار.
-باراد تقصیر من نیست! اینکه آدمایی که کنارتن صدمه میبینن به خاطر خودته نه من!
+وضعیت زانیار به خاطر فیلمی که به یاوری دادی اینطوری شده.

هومن سرش رو تکون داد و ایستاد. به طرف در اشاره کردم: گمشو بیرون. دیگه هم اینطرفا پیدات نشه.
فرهود: باراد لطفاً داد نزن. زانیار بیدار میشه. هومن لطفا از اینجا برو بیرون.

هومن به زانیار نگاه کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. از طبقه بالا بهش نگاه میکردم. میخواستم مطمئن بشم که میره که رفت.
+فرهود، این آشغال رو با زانیار تنها نذار.
-کاریش نداشت باراد. فقط نقاشی ای که از زانی کشیده بود رو براش آورده بود.
+ببینم… کو؟

فرهود از کمد کنار تخت زانیار یه ورقه تا شده درآورد و بهم داد. نقاشی از خود هومن با زانیار بود، در حالی که سرشون رو به هم تکیه داده بودن و هومن دستشو گردن زانیار انداخته بود. هر دو میخندیدن و شاد بودن. تا اومدم نقاشی رو پاره کنم فرهود دستم رو گرفت.
-نکن باراد. خودتم میدونی که زانی از دیدنش خوشحال میشه.

نقاشی رو به فرهود دادم و از در بیرون اومدم. من باید باهات چیکار کنم زانیار؟

در سوئیت علیرضا رو باز کردم و وارد اتاقش شدم. روی پهلو خواب بود، چشم کبودش، انگشتای پاهاش و از همه بدتر… عینک شکسته ای که روی کتاباش بود. پیراهنم رو درآوردم و کنارش دراز کشیدم. به صورتش نگاه میکردم. کبودی چشمش نمیتونست بلندی مژه هاش رو به رخم نکشه. آروم نفس میکشید و خوابِ خواب بود. خدا میدونه چقدر به نفس کشیدن توی موهاش احتیاج داشتم…
روی صورتش رو نوازش کردم و شقیقش رو بوسیدم. تکون خورد و بیدار شد، عین جن زده ها، چنان به سمت عقب خیز گرفت که نزدیک بود از تخت پرت بشه پایین! دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش.
+آروم، عزیزم آروم باش!
داد زد: اینجا چیکار میکنی؟
+میخواستم ببینمت. همین.

جواب نداد. صورتش رو به سمت دیگه چرخوند و دستش رو از دستم بیرون کشید.
+نترس عزیزم… (با چشمای گرد شدش بهم نگاه کرد) چرا ترسیدی؟ من که کاری نکردم! پیراهنم رو درآوردم فقط چون گرمم بود.
بازم جواب بی جواب…

+عزیزم متاسفم، بیا اینجا!
دستش رو به سمت خودم کشیدم و بغلش کردم، باز هم واکنشی نداشت. اینکه تقلا نمیکنه بهم حس بدی میده. توی بغلم فشارش دادم آخه چاره ای نداشتم! نمیتونستم و نمیخواستم از دستش بدم و اصلاً نمیدونستم باید چه جوری اینو بهش بگم…

عزیزم علیرضا؟
سکوت…

نمیتونم بزارم بری. کاش اینو بفهمی… با نگاه کردن به تو، آرامشی بهم دست میده که حتی با نقاشی کشیدن هم نمیتونم تجربش کنم…

بازم جوابم رو نداد. رهاش کردم و روی لبه تخت نشستم. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:

فقط به خاطر کتکی که از من خوردی ناراحتی. حق داری. اما این این حق رو به من نمیدی که از رفتنت ناراحت باشم و بخوام جلوشو بگیرم؟

سکوت.

بی معرفت.

بدون اینکه بهش نگاه کنم از روی تخت بلند شدم، پیراهنم رو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم. نگرانی حتی برای یک لحظه هم رهام نمیکرد. اون از وضع زانیار این از وضع علیرضا و این هم از شب نقاشی گالری برزگر که کمتر از از یک هفته دیگه به به برگزاریش مونده. باید فکرم رو آزاد کنم. با این وضع نمیتونم توی شب نقاشی گالری برزگر خودم رو نشون بدم… باید از شر نگرانی برای تنها گذاشتن زانیار با پرستارش خودم رو رها کنم. وارد اتاق خودم شدم گوشیم رو از جیبم در آوردم و به پدربزرگم زنگ زدم. بوق اول تمام نشده بود که جواب داد.

به به! به عزیز دلم! ببین کی به من زنگ زده!
سلام آقا بزرگ خوبین؟ اینجوری نگین! من که هر روز به شما زنگ میزنم.
و الان دقیقاً دو روزه زنگ نزدی! دو روز صدای تو رو نشنیدن برای من یه عمره!
معذرت می خوام! خیلی فکرم درگیره!
چرا پسرم؟ چیزی شده؟
آقا بزرگ اگر خونه هستین، میشه بیام ببینمتون؟
از کی تا حالا برای برگشتن به خونه اجازه لازم داری؟ ببین باراد، برام مهم نیست که توی یه استودیویی و اون استودیو چقدر بزرگ و یا مدرنه! اتاقت عین همون 9 سال پیش دست نخورده باقی مونده و من و مادربزرگت هر ثانیه دلتنگتیم. بیا پسرم… برای ناهار میای؟ با فرهود و زانیار؟
نه آقابزرگ. تنها میام. احتیاج به مشورت شما دارم.
باراد، منو نگران نکن چی شده؟
نه، نه، نه! چیزی نشده، من فقـ…ط…
حرفم رو قطع کرد: با دایی سعید بحثت شده؟
نه به خدا! من فقط میخواستم بیام باهم حرف بزنیم همین. اگه میدونستم اینقدر نگرانتون می کنم، اصـ…
دوباره حرفم را قطع کرد: ادامه نده! بقیه این جمله رو نمیخوام بشنوم. منتظرم بیا.

و قطع کرد!
چقدر دوسش دارم… پدربزرگم همیشه با من مثل تنها داراییش برخورد می کرد و میکنه. اما چیزی که در مورد اون همیشه من رو آزار می ده حالت ته نگاهشه. من از اعماق وجودم معتقدم چشم دریچه قلبه. ته چشم های پدربزرگم یه حسرتی می بینم که اون حسرت به هر دلیلی که هست من رو آزار میده… البته دارم خودمو گول میزنم. میدونم دلیلش چیه… من رو یادگار دخترش میدونه و البته هیچ وقت هم گی بودن من رو نپذیرفت، فقط باهاش کنار اومد. البته خداییش خیلی بد متوجه موضوع شد!
یه بار من و زانیار و فرهود داشتیم سه تایی توی سالن سکس میکردیم، حسابی مشروب خورده بودیم و راند دوممون هم بود، من داشتم توی فرهود تلمبه میزدم، هر دو ایستاده بودیم و زانیار اون پایین داشت برای فرهود ساک میزد، یه لحظه فرهود به طرف صورت من برگشت و همونطور که داشتم توش تلمبه میزدم از من لب گرفت. گویا دقیقاً همون لحظه پدربزرگم در رو باز کرده و داخل سالن شده؛ میگم “گویا” چون من و زانیار، اون لحظه اصلاً متوجه نشده بودیم! آخه من چشمام رو بسته بودم و لبای فرهود رو میخوردم، زانیار هم که پشت به در نشسته بود و کیر فرهود رو ساک میزد! فقط یهو فرهود لباش رو از لبای من بیرون کشید و داد زد: باراد!
وقتی متوجه خط نگاهش شدم، آقابزرگم رو دیدم که پشت به من کرده بود و از در بیرون میرفت!
از اون روز به بعد، حتی یکبار هم در مورد اون صحنه با من حرف نزد و البته از اونجایی که یکبار هم دایی سعید اینجوری سوپرایز شده بود دیگه کسی بدون هماهنگی استودیو نیومد.
بعدها از طریق دایی سعید فهمیدم که آقابزرگم گفته برام آرزوها داشته ولی تا وقتی خوشحالم مشکلی نداره. شاید به همین خاطره که الآن میدونم زانیار رو فقط از طریق لینک پدربزرگم میتونم سالم نگه دارم.

خیلی راحت مشکل حل شد. وقتی با پدر بزرگم صحبت کردم و گفتم دایی سعید چقدر تحت فشاره و زانیار چه اشتباهی کرده سرش رو تکون داد و گفت شب به زانیار سر میزنه. البته تهش خودمم حق رو به دایی سعید میدادم. هرکی ندونه من خیلی خوب میدونستم که چقدر برای سرپا نگه داشتن گالری تلاش میکنه. روزی که ۴۰ درصد از امتیاز کل گالری را به من داد بهم گفت:
” باراد، صد درصد امتیاز گالری مال توئه، این رو بدون که به زودی بقیه ۶۰ درصد رو هم بهت میدم. فقط باید خودت رو از این رکودی که دچار شدی نجات بدی.”
راست میگفت. من چهار سال بود که اصلا نمیتونستم ایده پردازی داشته باشم. دلسرد شده بودم و طبق معمول دلسردی رو با کتک هایی که به فاحشه ها و کسایی که برامون می فرستاد میزدم، خالی میکردم. وقتی ۴۰ درصد امتیاز گالری رو به من داد، این احساس رو کردم که هنوز اعتبار دارم…
حالا علیرضا رو دارم و انقدر ایده پردازیام زیاد شدن که دیگه حتی نقاشیام رو هم نمی شمارم!
ولی… این وسط یه مشکل با نام هومن دارم! البته این مشکل کاملاً قابل حله!

وقتی از خونه پدربزرگم به استودیو برگشتم طرف های عصر بود. توی آشپزخونه نشستم و سرم رو گرفتم. اصلاً نمیدونستم اول باید سراغ کدومشون برم! زانیار؟ علیرضا؟ نقاشیام؟
پیش خودم گفتم، زانیار که حتماً خوابه، پس اول میرم سراغ علیرضا. باید هرجور شده از دلش دربیارم. نه میخوام و نه میتونم که بذارم بره… نه! نمیذارم بری کره خر چموش من…

از پله های سوئیتش پایین رفتم، در رو که باز کردم، صدای ناله علیرضا رو شنیدم. مرتب میگفت ” تمومش کن، بسه”
مضطرب به طرف اتاقش رفتم. در باز بود و… قلبم درد گرفت… برای چند ثانیه اصلاً فراموش کردم نفس بکشم…
فرهود وسط پاهای علیرضا نشسته بود و داشت توی علیرضا تلمبه میزد، چهره علیرضا به شدت بی تاب بود، معلوم بود خیلی اذیته، هق میزد…
آخ عزیزم…
نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود… فقط… سر جام میخکوب شده بودم و نمیتونستم راحت نفس بکشم، قلبم درد میکرد…
صورت فرهود بیش از حد قرمز بود و چنان خودش رو به بدن علیرضا میکوبید که حتی منم دردم گرفته بود! یهویی دست انداخت و با عصبانیت، گردن علیرضا رو گرفت و تندش کرد، دم دمای ارضاشه، من این حالاتش رو میشناسم… و تمام… دقیقاً درست گفتم! ارضا شد…
یه چیزی به چینی گفت که نفهمیدم ولی اسم خودم و هومن رو توی جملش تشخیص دادم. از علیرضا بیرون کشید و محکم با کف دستش یکی توی صورت علیرضا زد.
علیرضا صورتش رو گرفت.
فرهود داد زد: آشغال، چرا صورتت رو میگیری؟ چرا همیشه زار میزنی؟
علیرضا جوابی نداد، فرهود انگشت شست کبود شده پای علیرضا رو گرفت و محکم فشار داد، داد علیرضا هوا رفت، نتونستم بیشتر از این تحمل کنم.
سریع از در اتاق بیرون اومدم و به آشپزخونه طبقه بالا برگشتم.
قسم میخورم اگر با چشمای خودم ندیده بودم که فرهود داره با علیرضا چیکار میکنه، اصلاً باور نمیکردم… فرهود؟ دلم به این خوش بود که تو همیشه کنارمی… حالا باید توجیحت کنم؟

کی اومدی؟
سرم را بالا آوردم. فرهوده…
سلام عزیز دلم. همین الان رسیدم. خوبی؟
خوبم عزیزم. چرا قیافت انقدر ناراحته؟ اوضاع با آقا بزرگ خوب پیش نرفته؟
یک درصد فکر کن خوب پیش نره! نه تنها گفت قضیه رو برام درست میکنه که این رو هم گفت که شب به زانیار سر میزنه.
پس مشکل کجاست؟

به صورتش دقت کردم. هنوز برافروخته بود، البته نگاهش همون نگاه همیشگیش بود، راستی به علیرضا به چینی چی گفت؟ چرا اسم من و هومن توی جملش بود؟

-باراد؟ بهت میگم مشکل کجاست؟

هیچ. جز اینکه آقابزرگ گفت میخواد هومن رو هم ببینه.
خب، زنگ میزنیم تا هومن هم بیاد.
آخه من به هومن گفتم دیگه این طرفا پیداش نشه!

بسپارش به من!
صندلی رو کمی عقب دادم و دستام رو باز کردم، خندید و سرش رو به عقب خم کرد، من… هنوزم عاشقشم… ولی…
فکر کنم وقتشه که حتی برای فرهود هم خط قرمز بذارم… فرهود؟ چجوری دلت اومد اونجوری توی صورت علیرضا بزنی…؟
روی پاهام نشست و صورتم رو بوسید.

باراد، من چیکار کنم تو دوباره بخندی؟

همیشه همون فرهود روز اول باش.

خندید.

زانیار چطوره؟
همونطوری که بود.

لب محکمی ازم گرفت و بغلم کرد و بعد از چند لحظه گردنم رو بوسید و از روی پام بلند شد.

من مراقب زانیار هستم. میرم به هومن زنگ بزنم.

از پله ها پایین رفتم و وارد سوئیت علیرضا شدم. وقتی وارد اتاقش شدم، دیدم همونطوری روی تخت افتاده، هنوز لخت بود، کنارش نشستم و روی صورتش خم شدم، به شدت بوی الکل میداد. سرم رو چرخوندم و تازه چشمم به بطری مشروب کنار تخت خورد که دو تا پیک کنارش بود. رنگش پریده بود و از اون بدتر…
مژه هاش خیس بود…
آب دهنم رو قورت دادم. به خودم میگفتم “بیخیال باراد!” ولی نمیتونستم… رد اشک هاش روی صورتش حالم رو به هم ریخته بود.
قفسه سینم درد میکرد، دلشوره داشتم، گرمم بود، حالم میزون نبود…
دوستش دارم…
نمیتونم خوشحالش کنم، نمیتونم مراقبش باشم، بعد چه جوری میخوام کاری کنم که دوستم داشته باشه؟
دستم رو روی صورتش کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم. نفسش بوی مشروب میداد. صداش زدم.

+علیرضا؟ عزیزم؟

دستم رو توی موهاش کشیدم. تو رو خدا بیدار شو، اصلاً با من حرف نزن… بیدار شو نگام کن… صورتش رو بوسیدم، گریم گرفت… نمیدونم چند سال بود که گریه نکرده بودم، آخه من اصلاً دلیلی برای گریه کردن نداشتم و ندارم! من حتی وقتی نمیتونستم ایده پردازی کنم هم گریه نکردم…
سر علیرضا رو توی بغلم گرفتم. توی موهاش نفس گرفتم، نه… حتی نفس گرفتن توی موهاش هم آرومم نمیکنه. دو طرف صورتش رو گرفتم، آروم لباش رو بوسیدم. دوباره صداش کردم.

+علیرضا؟ عزیزم؟

محکم تکونش دادم، سرش یه تکون خورد و چشماش رو باز کرد، تازه نفس کشیدن یادم اومد!
+علی؟ کره خرم؟ خوبی؟

چشماش قرمز شده بود و چشم چپش که خودم ناکار کرده بودم جمع تر هم شده بود… صدای اون شبش تو گوشم پیچید:“نه باراد، با تو بهم خوش نمیگذره، همش منتظرم یه بلایی سرم بیاد”
سرم رو پایین انداختم. چرا انتظار داشتم با من بهش خوش بگذره؟ واقعاً جز اذیت شدنش، دیگه چی بهش دادم؟

-باراد؟

انگار دنیا رو بهم دادن! بالاخره باهام حرف زد!
+جونم عزیزم؟
-آبمیوه میخوام! پرتقالی، از همونا که اون شب برام آوردی.

لبش رو بوسیدم و سرش رو روی بالشت گذاشتم. به طرف آشپزخونه تقریباً دویدم! از توی یخچال، پرتقال برداشتم و براش آبمیوه گرفتم. دستام میلرزید!
وقتی لیوان رو براش بردم، انقدر عجله کردم که یه کم از آبمیوه توی دستام ریخت! وقتی به اتاقش برگشتم، توی تخت، یه وری نشسته بود و با چشمای بسته سرش رو به تاج تخت تکیه داده بود.
روی لبه تخت نشستم. چشماش رو باز کرد، لیوان رو به دهنش نزدیک کردم، دستم رو گرفت…

با صدای ضعیفی گفت: باراد چرا دستت میلرزه؟
نگاهم رو ازش گرفتم و لیوان رو به لبش چسبوندم. تا ته آبمیوه رو خورد. بلند شدم و کامل روی تخت کنارش نشستم و سرش رو توی سینم گرفتم.

+علیرضا… عزیزم، خوبی؟
-باراد؟
+جونم فدات شم؟
-خوب شد اون شب اون دختره رو نکردی… ممنونم!
+چی؟
-مینا… همون که بینیش خون اومد.
+عزیزم خوبی؟ اینا چیه میگی؟
-چه موهای قشنگی داشت. خوب شد بهش انعام دادی.
سرش رو از سینم جدا کردم و به صورت زخم و قرمزش نگاه کردم. بغض داشت خفم میکرد. مسته که باهام حرف میزنه… وای نگاه کن! پیشونیش عرق کرده… دوباره پیشونیش برام عراق کرده …

با صداش خیلی بیحالی گفت: باراد… فکر کنم بخیم باز شده.

برق از تنم رد شد… چرا دقت نکرده بودم؟ ملحفه تخت خونیه…
به علیرضای لخت و گیج نگاه کردم. لعنتی… چه مرگم شده؟ نمیتونستم درست نفس بکشم…

-باراد؟

اصلاً نمیتونستم جوابش رو بدم… از توی بغلم بیرون اومد.

-باراد، من یه مسکن میخوام! انگشتای پاهام درد میکنن، سوراخمم تیر میکشه.
+قلب منم تیر میکشه علیرضا… من… نمیدونم باید چیکار کنم.
-کاری که همیشه میکنی رو بکن.
به طرف صورتش برگشتم و گفتم: چی؟
-دکتر خبر کن.

روی پهلوش خم شد و توی خودش کز کرد و خوابید. به جای علیرضا چیز جدیدی رو میدیدم: یه بدن آسیب دیده… چشم کبود، لب پاره، انگشتای پای متورم و کبود، و ملحفه خونی…
لعنت به من… هزار بار لعنت به من… این بدن آسیب دیده، مال عشق منه و باعث و بانی تمام بلاهایی که سرش اومده منم…

گوشیم رو درآوردم. شماره دکتر رو گرفتم.
+یا تا یه ربع دیگه اینجایی، یا برای همیشه از گالری کنارت میذارم. فقط یک ربع وقت داری.

بیست دقیقه طول کشید تا دکتر خودش رو رسوند. نفس نفس میزد و دکمه هاش رو درست نبسته بود. مرتب عذرخواهی میکرد که 5 دقیقه تأخیر داشته. حوصلش رو نداشتم.

+باشه. بسه. دنبالم بیا.
وقتی چشمش به علیرضای لخت کز کرده روی تخت افتاد، یه “اوه” خفه گفت!
+من بیرونم. معاینش کن و بعد، هم این لباسا رو تنش کن، هم ملحفه تخت رو عوض کن. من دلش رو ندارم. (روی شونش زدم) هواتو دارم.
-بله چشم.

کیفش رو روی میز کنار تخت گذاشت و به سمت علیرضا رفت. از اتاق بیرون اومدم و توی سالن نشستم. حالم خوب نبود. چیکار کنم؟ دلم براش تنگ شده، دارمش ولی…
ندارمش…
دلم میخواد دوباره سربه سرش بذارم، عینک بزنه، تا کمر خم بشه توی کتاباش، ابروش رو بالا بندازه و لبخند موذیانش رو بهم بزنه…
میخوام کنار خودم نگهش دارم ولی همه ی کارایی که کردم باعث شده بیشتر و بیشتر ازم دور بشه.
چشمم به دفتر روی مبل افتاد، برش داشتم، دفتر نت بود… اوه…
من یه احمقم…
یعنی انقدر احمقم که حتی یه پیانو براش نخریدم؟ چرا چیزهایی به این واضحی رو نمیبینم؟ صبر کن، گفت مینا؟ همون دختر جنده اون شبی؟

-آقا باراد، میشه بیاین؟

صدای دکتر بود. وقتی وارد اتاقش شدم، دیدم علیرضا خوابیده، دکتر لباسایی که داده بودم رو تنش کرده بود و به دستش هم سِرم بود.

+خب؟
-نگران نباشید. افت فشار داشته که براش یه سرم زدم. در مورد انگشتای پاهاش هم دو تا پماد مینویسم باید هر 6 ساعت براش بزنید ولی باید حتماً انقدر ماساژ بدین که جذب بشه، یه مقدار ممکنه براش دردناک باشه ولی خب ملایم انجام بدید. چشمش هم به خاطر ضربه اینطور شده، قطره و پماد نوشتم هر 8 ساعت داخل چشمش باید قطره چکونده بشه و پماد رو هم باید هر 12 ساعت به اندازه یک ماش داخل چشمش بذارید. با پلک زدن پخش میشه، دستوراتش رو نوشتم.
+راننده رو میفرستم بگیره. فقط… خونریزی مقعدی داشت.
-بله دیدم. جدی نیست، گوشه بخیه باز شده با مراقبت جوش میخوره. شیاف هموروئید نوشتم. هر شب باید براش بذارید و اینکه…
به طرفش چرخیدم: چی؟
سرش رو پایین انداخت: بهتره فعلاً سکس مقعدی نداشته باشه. مثلاً حداقل تا ماه آینده.
+هووم.
-بهش مسکن زدم خوابه. سِرمش که تموم شد ازش جدا کنید یا اینکه تماس بگیرید خودم بیام جدا کنم.
برام پیام اومد، گوشیم رو از جیبم درآوردم، فرهود بود: “باراد، با آقا بزرگ توی اتاق زانیاریم. ”

جواب دکتر رو دادم: نیازی نیست. برات ده تومن میزنم.
-اوه… کار خاصی نکردم. ممنونم… فقط…
+چی؟
-شما حالتون خوبه آقا باراد؟
+هووم. برو بالا، وضعیت زانیار رو هم یه چکی بکن. من الآن میام.
-مطمئنید خوبید؟

به طرفش برگشتم و به چشماش نگاه کردم.
-بله چشم.

نسخه رو دستم داد و کیفش رو برداشت و از در بیرون رفت. به طرف علیرضا رفتم. آخ از این مژه های بلندت…
پیشونیش رو بوسیدم. دستم رو به صورتش کشیدم. دوستت دارم. نمیذارم بری… مطمئن باش که دیگه فرهود حتی بهت نزدیک هم نمیشه. ضمن اینکه… نه به تو که به خودم بارها گفتم: “هرکی بخواد علیرضا رو اذیت کنه پارش میکنم.” حالا این گردونه به فرهود افتاده…

از اتاقش بیرون اومدم، در سوئیتش رو قفل کردم و به طرف سالن رفتم.
چیکار کنم؟

صدای سرحال و خندانی گفت: سلام باراد.
سرم رو بالا آوردم. هومن… مسبب تمام بدبختیای من… نمیدونم چرا یهویی انقدر تعجب کرد.

هومن: باراد حالت خوبه؟

بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت اتاق زانیار رفتم. پشت سرم اومد. وقتی وارد اتاق شدم، دکتر، آقابزرگ، دایی سعید و فرهود توی اتاق بودن.

+سلام آقابزرگ، سلام دایی، خیلی خوش اومدین.
یاوری: سلام پسرم. کجا بودی؟ آقا بزرگ رو منتظر گذاشتی!
+ببخشید دستم بند بود.
آقا بزرگ: باراد؟ خوبی پسرم؟

ضربان قلبم داشت بالا میرفت. چهره علیرضا از جلوی چشمام دور نمیشد. صداش توی گوشم میپیچید: “نه باراد! با تو بهم خوش نمیگذره، همش منتظرم یه بلایی سرم بیاد”
به چه حقی فرهود اونجوری توی صورتش کوبید؟ اصلاً کیر فرهود نسبت به کیر من خیلی لاغره… چجوری علیرضا رو کرده که بخیش باز شده؟ علیرضا با اون همه آسیب، از من فقط آب پرتقال و مُسکن خواست؟ دلم میخواد توی موهاش نفس بکشم… ولی چرا الآن نمیتونم نفس بکشم؟ گرممه…

یاوری: باراد؟ چیه؟ حالت خوبه؟
+هومن…
هومن: بله؟
+برو بیرون. نمیخوام اینجا ببینمت.
هومن: چی؟
یاوری: باراد جان؟ پسرم بشین… چرا انقدر قرمز شدی؟

پدربزرگم بلند شد و به سمتم اومد. کاش اینجوری بهم نگاه نمیکرد… خیلی ناراحته، قلبم از جنس ناراحتی توی نگاهش درد میگیره. دستم رو گرفت و روی مبل نشوند. چشمام رو بستم.
علیرضا… عزیزم… کره خر دلم برات تنگ شده. چجوری تونستی چمدونت رو ببندی؟ چرا نمیمونی تا برای من عینک بزنی؟ کاش باز برام بدجنس بشی!

صدای همهمه ی دور و برم اعصابم رو به هم ریخته بود. کاش خفه میشدن…
صدای دکتر اومد. دلم میخواد نفس عمیق بگیرم، علیرضا کجایی؟ من فقط میخوام توی موهای پرپشتت نفس بکشم… چراغ قوه ای توی چشمم گرفته شد، دکتر بود، هولش دادم عقب و چشمام رو کامل باز کردم.
هومن پشت سرش ایستاده بود. نگاهم میکرد، سرد… خیلی سرد… بلند شدم ایستادم. با هومن به هم زل زده بودیم.
برای چند لحظه سکوت شد.

+آقابزرگ، ایشون هومنه.
صدای مضطرب آقابزرگ رو شنیدم: پسرم بشین. باراد…
هومن لبخند محوی روی لبش داشت. آشغال… چه جوری یه پرورشگاهی 18 ساله من رو به این روز انداخته؟ اسمش چیه؟ زیرکی؟ سیاست؟ شجاعت؟ نامردی؟ یا نکنه… زرنگی؟
هومن با خونسردترین حالت ممکن گفت: باراد، چهرت شبیه صبح روز تولدم شده.

کثافت… همون صبح نحس رو میگه… همون صبحی که علیرضا از اتاق هومن بیرون اومد… طعنه میزنه، میخواد بگه علیرضا مال اونه… چرا انقدر گرممه؟ چرا نمیتونم درست نفس بکشم؟

+مال منه.
هومن: چی؟
+من اون رو خیلی قبل تر از تو دیدم. با من خیلی بهش خوش میگذره. اینجا رو هم دوست داره.
هومن: بام تهران رو هم خیلی دوست داره. حتماً اونجا هم، با هم برید!

طعنه میزنه… خودش و علیرضا رو میگه… همون عکسی که توی اتاق خواب استودیوی هومن دیدم یادم اومد… همونی که به دیوار کوبوندمش… عکس از هومن و علیرضا بود که با هم بالای بام تهران نشسته بودن و دوتایی به طرف دوربین برگشته بودند. علیرضا خندون بود، میخندید، هم لباش…هم چشماش…
چشماش؟
چشمام میسوزه …
بام تهران؟ من با علیرضا مسافرت میرم. بام تهران بخوره تو سرت هومن، وسع تو به اونجا میکشه، وسع من با تو فرق داره… چون من بارادم.

+من بارادم هومن. اینو یادت نره.
هومن لبخند زد: نمیره.

لبخند میزنه، جواب من رو بد نمیده، مواظب کاراشه، حساب شده حرف میزنه ولی… توی لبخندش خیلی واضح بهم فحش میده. علیرضا رو بهت نمیدم. کثافت…

+تو یه حرومزاده واقعی هستی هومن… از تو نفرت انگیزتر خودتی…
هومن: مؤدب باش باراد. من حرومزاده نیستم.

دلم میخواد جوری بزنمش که صدای سگ بده… گرممه… به طرفش حرکت کردم، کشیده ای که به هومن زدم، انقدر بهم چسبید که نگو!! با لگدی که توی شکمش زدم، جیگرم حال اومد! علیرضا… عزیزم، کره خرم… نمیذارم بری… قفسه سینم تیر کشید، قفسه سینم؟ علیرضا؟ پسرم؟ کاش دوباره قفسه سینم رو ببوسی…
دایی سعید و فرهود من رو گرفته بودن، گرما من رو خفه کرد… دایی سعید داد میزد: باشه باراد، باشه من نمیذارم، آروم باش.

خوابم میاد…

صدای گریه میومد. دوباره؟
این دفعه نوبت گریه کی شده؟ چرا همیشه باید یه سر آدمایی که به من میخورن گریه باشه؟
چشمام رو باز کردم. تو اتاق خودم بودم. صدای لرزون پدربزرگم رو شنیدم.

آقابزرگ: خانوم، بیدار شد، انقدر بی تابی نکن!

چقدر خوب خوابیده بودم! چند وقت بود اینجوری نخوابیده بودم؟ مادر بزرگم کنارم نشست، با همون صورت مهربون و نگران همیشگیش…
-خوبی باراد؟
+سلام، مادرجون شما کی اومدین؟

فقط گریه میکرد! بلند شدم نشستم، پدربزرگم روی لبه تخت نشست و روی شونم زد.
آقا بزرگ: پسرم همه چیز مرتبه. فقط یه کم خوابیدی.
+میدونم پانیک بود. سالها بود سراغم نیومده بود.
آقابزرگ لبخند زد: چرا علیرضا رو به من نشون نداده بودی؟
+علیرضا؟ شما از کجا شناختینش؟
لبخند مهربونی بهم زد: پسر خوبیه ولی خیلی از دستت عصبانیه!
+واقعیتش تو شرایط خوبی نیست…
دوباره لبخند زد: باهاش حرف زدم. راستش علیرضا حق داره ازت ناراحت باشه!
سرم رو پایین انداختم: میدونم.
-از دلش دربیار.
+نمیدونم چه جوری! حتی باهام حرف هم نمیزنه!
-مجبورش نکن بزنه! بهش زمان بده.
لبه تخت نشستم. مادربزرگم سمت دیگه من نشست و از پهلوم بغلم کرد، گریه میکرد و مرتب میگفت: من رو ترسوندی باراد!

+ببخشید مادرجون!
صدای آقابزرگ دراومد: خانوم یه کم به خودت مسلط باش. میبینش که خوبه. بهش استرس نده، دوباره از حال میره ها!
مادر بزرگم ولم کرد و از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
آقابزرگ سرش رو تکون داد: من با اون پسر، هومن هم حرف زدم.
به طرف صورت آقابزرگ برگشتم: خب؟
ابروهاش رو بالا انداخت: زیرک… خیلی زیرکه. بهتره با زبونی به جز زور باهاش حرف بزنی.
+زور؟ ولی من اصلاً بهش زور نگفتم!
آقابزرگ خندید و لپم رو کشید: تو زور نگی؟ اون وقت که تو دیگه باراد نیستی!

با همدیگه خندیدیم، مادربزرگم با یه بشقاب سوپ داخل شد و مامان درمانی رو آغاز کرد! بشقاب سوپ رو از مادربزرگم گرفتم و شروع به خوردن کردم. ورمیشل! خوشمزه! مثل همیشه!
سوپ به دهنم مزه زهر گرفت… چون …
خاک بر سر من… علیرضا این همه کتک خورد، از من، از فرهود، بخیش باز شد و هزار تا بلای دیگه و من حتی براش یه سوپ هم از بیرون نگرفتم… دقیقاً چه گوهی داشتم میخوردم؟ بشقاب رو کنار گذاشتم. مادربزرگم با لحن نگرانی پرسید: چیشد؟ بد پختم؟

+نه… مادرجون میگم چیزه… از این سوپ بازم داریم؟ یا فقط همینه؟
پدربزرگم عصاش رو روی زمین زد و خندید: داریم. یه قابلمه پر داریم! بخور، برای علیرضا و فرهود هم میمونه.
به پدربزرگم نگاه کردم، قبل اینکه حرف بزنم گفت: من تو رو بزرگ کردم باراد. میشناسمت. به هر حال یه چیزی باید بهت بگم و برم، چون باید برگردم خونه، لارا (سگش) تنهاست. زانیار رو هم با خودم میبرم. به داییت هم گفتم. تا زانیار خوب بشه پیش ما میمونه.
مادربزرگم وسط حرفش پرید: اینجوری ما یه گروگان هم داریم تا تو بهمون سر بزنی!
+ولی… آقابزرگ، دایی سعید نظرش چی بود؟
آقابزرگم بلند شد و خندید، خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت: نظرش رو برای خودش نگه داشت. نگران زانیار نباش.
وقتی از در بیرون رفت، به سمتم برگشت: یادت نره در مورد هومن بهت چی گفتم. اون پلاستیک دارو رو هم دکتر، راننده رو فرستاد گرفت و اومد. گفت مال علیرضاست.

به اتاقم برگشتم. روبه روی نقاشیم نشستم و یهش خیره شدم. عجب ایده ای… محشره… ذغال برداشتم و مشغول تکمیلش شدم، تقه ای به در خورد و فرهود وارد شد. چشماش ورم کرده بود. بدون هیچ حرفی روی پام نشست.

-خوبی عزیزم؟
+خوبم پسرم. خیلی وقت بود ندیده بودم گریه کنی!
-چون پشتم به تو گرم بود. میدونستم همیشه تو هستی که نذاری من گریه کنم…

دستش رو گرفتم و از روی پام بلندش کردم.
+فرهود میشه باهام بیای؟
-آره.
+نمی پرسی کجا؟
-نه! تو بگو جهنم، من میام!

محکم توی بغلم گرفتمش. فرهود، عزیز دلم… ولی… خودت خواستی…
دستش رو کشیدم و به اتاق خودش رفتیم. در رو بستم و صورتش رو گرفتم. لب های خوردنی فرهود رو از ته قلبم میبوسیدم و مک میزدم. روی تختش خوابوندمش و روش افتادم.

-تا حالا نشده بود این همه وقت سکس نکنیم.
+درسته عزیزم. تقصیر منه.
-نه! تو داشتی برای اینکه روزهای خوب گالری برگرده تلاش میکردی. تقصیر تو نیست.
دستم رو روی صورتش گذاشتم: فرهود، تو اولین کسی هستی که من عاشقش شدم.
لبخند زد: من توی زندگیم تو رو برنده شدم!

محکم لباش رو توی دهنم کشیدم و با دستام گوشهاش رو میمالیدم. عین همون روزای اولی که به گالری ملحق شده بود براش بی تاب بودم! از روش بلند شدم و لباسای خودم و خودش رو درآوردم. وقتی شلوارش رو از پاش درآوردم، دیدم شق کرده! کیر خوشگل صورتیش بهم بدجور چشمک زد!
یه لیس سرتاسری بهش زدم، فرهود آه بلندی کشید، کامل توی دهنم کردمش و ساک میزدم. هر از گاهی از دهنم درش میاوردم تخماش رو میلیسیدم. اصلاً دلم نمیخواست ساک زدنم رو متوقف کنم. دلم میخواد به “آه” های کشیده و شهوتناک فرهود گوش کنم. لذتی که از عشق بازی با فرهود میبرم به اندازه لذتیه که از ساک زدنای زانیار میبرم و البته لذتی که کلنجار رفتنای قبل سکس با علیرضـ…ا…

-آخ باراد! تو که دندون نمیزدی! کجایی؟
+وای ببخشید… دندون زدم؟ دردت اومد؟
-خوبم. 69 شو. بخواب روی من.

علیرضا… راستی من هیچ وقت با علیرضا 69 نشدم، همیشه من رئیس تخت بودم و اون گوش میکرد… البته اون اوایل اصلاً هیچی از سکس بلد نبود… هیچی! نه ساک زدن، نه عشق بازی!
نفسم درست بالا نمیومد… فرهود برام ساک میزد و تخمام رو میمالید، کلاهک کیرش رو مک محکمی زدم، کیرم رو ول کرد و “آه” خیلی بلندی کشید، کونام رو میمالید و کیرم رو لیس میزد.
دلم برای علیرضا تنگ شده… حتی بهم نگاه هم نمیکنه! نمیذاره باهاش حرف بزنم، هر وقت میخوام باهاش حرف بزنم، پشتش رو بهم میکنه یا هدفونش رو روی گوشش میذاره، یا خیلی که دیگه مجبور بشه بهم گوش کنه، صورتش رو به یه سمت دیگه میچرخونه و جوابم رو نمیده… ولی برام سواله… با آقابزرگ حرف زده که آقابزرگ بهم گفت علیرضا از دستم عصبانیه؟ اگه برم سراغش باهام حرف میزنه؟
از روی فرهود پایین اومدم.
+فرفری، کاندوم بده!

از کشوی کنار تختش کاندوم و ژل بهم داد، کاندوم رو روی کیرم کشیدم، پاهاش رو بالا دادم و سوراخش رو لیسیدم ولی… فرهود بخیه نداره…
سر کیرم رو روی سوراخش میزون کردم، به راحتی داخل رفت. کم کم بقیش رو داخل میدادم و به شکم و سینش دست میکشیدم، فرهود هم نرمه ولی نه به اندازه علیرضا…
علیرضا؟ دلم برات تنگ شده…

صدای داد فرهود من رو از حال خودم درآورد: آخ! باراد؟ چرا هرچی میگم آخ، توجه نمیکنی و همینجوری داخل میدی؟
+وای… وای ببخشید عزیزم… اصلاً من…
ازش بیرون کشیدم و کنارش دراز شدم: ببخشید…
روی صورتم خم شد: چیشد؟ مگه نمیخوای سکس کنیم؟
+چرا عزیزم… میخوام ولی دارم اذیتت میکنم. فکرم هزار جا میره.
بوسه ای روی گونم زد: باشه. تو دراز بکش، بقیش با من!
بلند شد و روی من خوابید، لبام رو میبوسید و پایین میرفت. کم کم به نافم رسید، نافم رو هم بوسید و سرش رو روی شکمم گذاشت.

-باراد؟ ناراحت علیرضایی؟
+و زانیار! و هومن! و گالری! و شب نقاشی پیش رو! و هزار تا چیز دیگه!

سرش رو از روی شکمم برداشت و به سمت صورتم اومد.
-زانیار رو که آقابزرگ با خودش برد. تو که خواب بودی و نشنیدی!
+مگه چیشد؟
-من نمیدونستم آقابزرگت داد زدن هم بلده! داد میزد و به یاوری میگفت زانیار رو با خودش میبره و تو نگران زانیار و خط و نشونی هستی که یاوری کشیده.
+حتماً دایی سعید خیلی ازم ناراحته.
-نه والا، روی موضوع خودش بود.
+موضع عزیزم نه موضوع.
-آها! خب همون! میگفت باید زانیار رو حذف کنه و خیلی برای گالری دردسر درست کرده واینا!
+خب؟
-آقابزرگ خیلی داد میزد، خیلی! آخر سر یاوری گفت چشم و از اتاق بیرون اومد.
+که اینطور… آقابزرگ با علیرضا هم حرف زد؟
-آره. با هومن هم حرف زد ولی من نشنیدم چی گفتن، چون توی سوئیت علیرضا بودن و در رو هم بسته بودن. اول با هومن حرف زد و اومد بالا و به مادربزرگت گفت علیرضا هنوز بیهوشه. چند دقیقه بعدش هومن بیرون اومد و اصلاً از استودیو بیرون رفت. یکم بعدش آقابزرگ دوباره به سوئیت علیرضا رفت و باهاش حرف زد.
+که اینطور… پس زانی رفت خونه آقابزرگم.
-آره. از اون خیالمون راحت شد. حالا بیا سراغ علیرضا! اون که اینجاست، تو برای چی ناراحتی؟
+نمیذاره باهاش حرف بزنم. میذاره بغلش کنم و ببوسمش، ولی نه بغلم میکنه و نه میبوسه!
-قبلاً میکرد؟
+این اواخر آره!
-هووم… که اینطور… خب پس چرا همون موقع که بغلش میکنی حرفاتو نمیزنی؟
+گوش نمیده، اگرم بده جواب نمیده! میگی با آقابزرگم حرف زده. آقابزرگ میگفت علیرضا ازم عصبانیه.
-نه اصلاً!
+ها؟
-به نظر من که به هیچ وجه ازت عصبانی نیست! ازت ناراحته!
+مگه فرقیم میکنه؟
-بله که میکنه! عصبانیت یه نوع دلجویی میخواد، ناراحتی یه جور دیگه!
+خب تو میگی چیکار کنم؟

فرهود از روم پایین رفت و توی تخت نشست. دستی توی موهای خرمایی قشنگش کشید و گفت:
-ببین، وقتی یه نفر عصبانیه میشه بری جلوش بایستی و بگی بیا من رو بزن و خالی شو، که در 99 درصد مواقع طرف میزنه و خالی میشه و بعدشم موضوع حل میشه. ولی وقتی کسی در این حد ناراحته، تو هیچ آپشنی نداری جز اینکه بفهمی چی خوشحالش میکنه.

+من نمیدونم عزیزم!
-مستش کن.
بلند شدم نشستم. فرهود راست میگه… علیرضا توی مستی کلاً یکی دیگه میشه… باید مستش کنم…

-همین امشب… بعد از اینکه من ازت سیر شدم، این کار رو بکن. ببین چی میخواد… باید کاری که میخواد رو بکنی!
+اگه حتی تو مستی هم باهام حرف نزنه چی؟
-میزنه! اسمش روشه، مستی! دیگه اختیارش از دستش خارج میشه، اگر نشد، بیشتر مستش کن!
+برای همین توام مستش کردی؟

نفس عمیقی کشید و بهم خیره شد. نه تعجب کرد و نه سعی کرد خودش رو توجیح کنه.
-آره باراد. برای همین منم مستش کردم. اصلاً برای همینم میدونم ازت ناراحته تا عصبانی!
+چرا فرهود؟ من دیدم که کتکش زدی. به چه حقی اونجوری توی صورتش کوبوندی؟
-اون به چه حقی تو رو این چند وقته از من و زانیار گرفته؟ باراد خودت اصلاً متوجه نیستی… تو همه فکر و ذکرت شده علیرضا…
ناخواسته صدام بالا رفت: حق نداشتی فرهود! من دیدمت… اصلاً چه جوری کردیش که بخیش باز شد؟
فرهود روش رو ازم گرفت: باراد من پشیمون نیستم. خیلیم خوشحالم که اون صحنه رو دیدی!
گردنش رو گرفتم و به طرف خودم چرخوندم: فرهود، زدیش. دیدم، پشیمون بودنت برای من هیچ سودی نداره. بهت میگم به چه حقی علیرضا رو زدی؟ با اجازه کی کردیش؟
گردنش رو از دستم بیرون کشید و داد زد: اجازه؟ بدون اجازه! حالا میخوای چیکار کنی؟

دستم رو پشت سرش گذاشتم و به سمت خودم کشیدمش و محکم بوسش کردم.
+فرهود تو اولین عشق منی، من میدونم که نمیتونم بدون کشیدن ناز تو روزامو بگذرونم! بهت به شدت وابستم، تو اینو خوب میدونی. علیرضا برام مهمه، باهاش خوشحالم چون میتونم نقاشی بکشم. این کارای تو، اون رو از من دورتر و دورتر میکنه. من دلم به این خوش بود که تو به جای من حواست به استودیو و آدماش هست. میپرسی میخوام چیکار کنم؟ هیچی. چون نمیتونم! نه خودم و نه هیچکس دیگه ای نباید تو رو برنجونه. ولی… فرهود من رو به شدت از خودت رنجوندی. ازت انتظار نداشتم.

ولش کردم و خواستم بلند شم که دستم رو کشید، روی تخت افتادم. بغلم کرد و با صدای بلند داد زد:
-باراد، ببخشید… دیگه سراغش نمیرم… نمیذارمم کسی سراغش بره! به خدا دیگه اذیتش نمیکنم!

صبر کن ببینم! دیگه؟ وای… نکنه فقط این بار رو تونستم مچشو بگیرم؟

+دیگه؟ مگه بازم بوده؟
جوابی نداد. سرش رو بالا آوردم: فرهود؟ بار چندمی بود که سراغ علیرضا میرفتی؟

به پا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها