داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

آتش زیر خاکستر (۱)

چند کلمه با شما عزیزان:
این یک داستان خیلی طولانی (18000 کلمه) است که حکم مجموعه پایانی برای سری داستان های مجموعه آقای نقاش (مجموعه راهروها، گالری چهره نو و علیرضا) را دارد. از آنجایی که انتشار این مجموعه داستان ها توسط من با ندانستن این موضوع که سایت خوب انجمن کیر تو کس، رمان و پاورقی منتشر نمیکند شروع شد، بعد از پایان مجموعه راهروها و گالری چهره نو و علیرضا، سایت دیگر انتشار ادامه داستان را صلاح ندید و زمانی که من اعلام کردم که از وجود این قانون بی اطلاع بودم (واقعاً نمیدانستم) ادمین لطف کرد و یک داستان 5 قسمتی دیگر به من فرصت داد. برای همین این مجموعه، مجموعه پایانی است، لذا قسمت ها بسیار طولانی و راوی هر قسمت متفاوت خواهد بود.
من در این سایت به نوشتن علاقه پیدا کردم و این اولین تجربه نویسندگی من بود، بنابراین به هیچ وجه ادامه ای از این داستان در سایت های دیگر، کانال تلگرام و … منتشر نخواهم کرد و یک نویسنده و مخاطب در همین سایت باقی خواهم ماند.
ضمناً علامت “+” متعلق به راوی داستان، باراد، است.
از همراهی شما ممنونم.
.
.
.
روزهای خوب!
ایده پشت یده!
حتی خودمم فکر میکردم تموم شدم. همیشه توی خلوتم به این فکر میکردم که من نقاش روزهایی که داره میاد نیستم… اما حالا… موتور ایده پردازیم جوری روشن شده که خواب و خوراکم رو گرفته!
هومن بالاخره به هوش اومد و هیچ غلطی هم نمیتونه بکنه، چون علیرضا پیش منه.
آخ علیرضا… علیرضا… علیرضا…
وای که چقدر این پسر خوردنیه! اصلاً ازش سیر نمیشم. هر بار که میرم سمتش، همون صورت، همون لب ها، همون موها… ولی… انگار بار اوله که میبینمش!
باهام راه نمیاد و بد قِلِقی میکنه، اما با تمام بد قِلقی هاش، من بارادم! اونم از زانیار یُبس تر و بدقِلق تر که نیست!
از روی تخت بلند شدم و به دورتا دور اتاق نگاه کردم. تا حالا شده 116 تا!
116 تا الگو زدم، یکی از یکی : متفاوت تر.
اعتصام پرور جوری بهم احترام میذاره که تا حالا ازش ندیده بودم! حتی دایی سعید هم یه بار اومد استودیو و وقتی نقاشیام رو دید بهم گفت میترسیده که این همه بهایی که برای ملحق کردن علیرضا به گالری داده بیهوده بوده باشه ولی الآن اصلاً حرفی براش نمونده!
بله دیگه!! اینجوریاس که دیگه دوره کپی کردن گذشت…
تقریباً هر روز حداقل و کمِ کمش سه بار رو سراغ علیرضا میرم. یا بهش ور میرم، یا باهاش عشق بازی میکنم، یا میکنمش!
از کاراش خندم میگیره! اولین باری که بهش گفتم ساک بزنه، کاملاً از قصد دندون میزد! البته بلد نبود و اینم بماند که با چه مصیبتی بهش ساک زدن یاد دادم!
کره خر خیلی از دستم در میره! اصلاً همینشم باحالش کرده! بهونه هایی که برای نبودن با من میاره اوج طنز بودن تلاشش رو میرسونه! تقلا کردنش که دیگه ته باحال بودن لحظات منه!! گاهی که به تقلا کردنش زیر خودم نگاه میکنم چنان وسط سکس خندم میگیره که اصلاً حسم میپره! از هول کردناش هم که نگم… آخ آخ!
تازه گاهی وقتا بدجنس میشه و میخواد من رو اذیت کنه، اینجور مواقع همیشه اولش یکی از ابروهاشو بالا میندازه و یه لبخند هم میزنه که احتمالاً قصدش اینه که اون لبخنده موذیانه به نظر بیاد؛ ولی نمیاد!! به خدا بیشتر بانمکش میکنه! قسمت باحال قضیه، عرق کردن پیشونیشه که دست خودش نیست! معمولاً هم وقتاییه که یا خجالت میکشه یا استرس میگیره یا وقتاییه که شجاع میشه! این جور مواقع به بلبل زبونی میفته و جواب من رو با تیکه و طعنه میده! بعدم تا میفهمه اشتباه کرده، عین این کره خر چموشا روی موضع خودش میمونه، چشماش گرد میشه و پیشونیش عرق میکنه!

عاشق پاهاشم. فتیش پا رو نداشتم ولی الآن گرفتم!
انگشتای سفید، تپلی با ناخونای بی نقص! دور ناخوناش یه فرورفتگی هست، انگار توی گوشت پاهاش کاشتنش، هیچ وقت ناخناش بلند یا شکسته نیستن، روی انگشتاش مو نیست، هیچ خبری از ترک پا هم نیست کلاً پاهاش سفید و نرمن عین خودش!

رو به روی نقاشیای دور اتاقم قدم میزنم. احساس غرور دارم.

از اتاقم بیرون اومدم. قطعاً قصدم فقط دیدن علیرضاست. وارد سوئیتش شدم. توی سالن بود، کف زمین و روی فرش نشسته بود و جلوش دفتر و کتاب بود. بچه خرخون رو نگا! تا کمر تو کتاباشه!! انگشتای خوشگل پاش رو نگا… خداااا…!! عینکشو! بگیرم بکنمش؟

+من اصلاً تا حالا تو رو با عینک ندیده بودم.
سرش رو بالا آورد. کره خر چه خوشگله! هنوزم باورم نمیشه که اینجاست، که دارمش، که مال منه…
-سلام!

بیا! دوباره هول کرد! سلام میکنه!
+سلام به روی ماهت!

خودکاراش رو نیگا! قرمز و مشکی و آبی و سبز! عین دخترا خودکار رنگی داره! با تعجب و ترس بهم نگاه میکرد. هنوزم ازم میترسه. میتونم بفهمم. باهاش بد رفتاری که نمیکنم هیچ، تازه کلیم نازشو میکشم ولی بازم میفهمم و راستش تا حدی هم بهش حق میدم که ازم بترسه. من رو غیر قابل پیش بینی میدونه و فکر میکنه میخوام اذیتش کنم. اما نمیدونه که واقعاً چقدر میخوامش و دلم میخواد هر دقیقه بهش ور برم!

-باراد، من امتحان دارم!
+خب چیکار کنم؟ میخوای برم سوالا رو برات بگیرم و بیام؟
-ها؟ نه! یعنی میگم دارم درس میخونم. خیلیم سخته!
+که اینطور… میز که هست چرا روی زمین نشستی؟
-همیشه روی زمین درس خوندن رو ترجیح میدادم. دیگه عادت شده.

کنارش رفتم و روی زمین نشستم. خودشو کنار کشید، اشکالی نداره. زمان میبره ولی بالاخره ترست از بین میره. تا اون موقع و حتی بعد از اون موقع، من بازم دوستت دارم کره خر!
کتابشو برداشتم و نگاه کردم: چی میخونی؟
-هارمونی موسیقی.
به تمرین هاش نگاه کردم، توی اکثرش نوشته بود “روی پیانو بنوازید”
+اینا رو مگه نباید با پیانو بزنی؟
-چرا، باید بزنم.
+خب چرا نمیزنی؟

گذاشتم برم دانشگاه با پیانو اونجا بزنم.
هوووم… تو خونتون پیانو داشتی؟
-آره.
+نمیاریش اینجا؟
-موقع ورشکستگی بابام فروختیمش.
+خب خودم برات میخرم. اینجوری دیگه نمیخواد تا دانشگاه بری که پیانو بزنی.
-نه ممنون.

سرش رو پایین انداخت و دوباره با کتاباش سرگرم شد. به دستخطش نگاه کردم. ریز، حروف کج و سربالا! به نیم رخش نگاه انداختم. جون به جونش کنن، هرکاری هم که بکنه نمیتونه جلوی عرق کردن پیشونیش رو بگیره! هرچقدرم سعی کنه طبیعی باشه این عرق کردنش گند میزنه به تلاشش!
چهار زانو کنارم نشسته بود، دستم رو انداختم دور گردنش و اون یکی رو هم توی موهاش کشیدم و موهاش رو به هم ریختم.

+خرخون منی تو!!
-باراد نکن! بذار درسم رو بخونم! امتحان دارم به خدا!
هولش دادم و روش افتادم. مژه های بلندش از زیر شیشه عینک، بلندتر هم به نظرم میرسید. دلم میخواد یه جوری گازش بگیرم که داد بزنه!
+چرا قبلاً برام عینک نمیزدی؟
-الآنم برای تو نزدم!

میگم بد قِلقه!
+اشکال نداره! از این به بعد برای من عینک بزن!

دوباره لبخند زد. قراره موذی بشه!
-خوشحالم از عینکم خوشت اومده. سلیقه هومنه!

بفرما! نگفتم؟!!
+برات عینک خریده؟
-بله!
+خب منم برات پیانو بخرم پُزش رو به هومن میدی؟
-نه. من از تو پیانو نمیخوام.
+من میخوام! تا حالا پیانو زدنت رو ندیدم. دوست دارم وقتی پیانو میزنی بشینم و نگات کنم.
-بازم جای شکرش باقیه!
+چطور؟
-گفتم الآن میخوای بگی: دوست دارم وقتی پیانو میزنی بگیرم بکنمت!
خندم گرفت: اینم ایده خوبیه! چرا که نه!

کتابش هنوز توی دستش بود و نمیذاشت کامل روش بخوابم. کتاب رو گرفتم و کنار انداختم و کامل روش خوابیدم. دستاش رو کنارش نمیذاشت، گذاشته بود روی شکمش!
+دستات رو از روی شکمت بردار.
-نمیخوام! درس دارم، ولم کن!

از روش نیم خیز شدم و دستاش رو گرفتم و بالای سرش بردم و نگه داشتم. بالاخره تونستم راحت روش بخوابم. توی صورتش نگاه میکردم. اصلاً بهش نمیومد 21 سالش باشه،واقعاً کمتر میزد.

+عاشق عینکتم. اصلاً حالا که انقدر بهت میاد، بازم بذار هومن برات عینک بخره!
-از روم بلند شو، میخوام بشینم سر درسم.

اصلاً جذابیت رابطه داشتن با علیرضا توی تقلا کردنشه! توی عرق کردن پییشونیش، توی چشمای سبز لجنیش… چقدر با عینک، بچه خرخون میزنه! از اینا که 24 ساعته تو لنگ و پاچه معلم افتادن و تقلبم نمیدن! میخواست دستاش رو از دستام دربیاره.

+علیرضا تو اهل تقلب دادن هستی؟
-چی؟
+تقلب! توی مدرسه من از آدمای خرخون که اهل تقلب نبودن خوشم نمیومد!
-از روم بلند شو! بابا میگم امتحان دارم!
+فعلاً یه لب بده بیاد، به امتحانت هم میرسیم.

لبام رو روی لبش گذاشتم. تکون خورد و دوباره به دستاش فشار آورد که ازم جدا کنه، لب بالاش رو گاز کوچولویی گرفتم و اخم کردم. شاید دردش اومد چون ابروهاش رو توی هم کشید و تقلاش متوقف شد. جای گازم رو نگاه کردم، عه! به خدا آروم گاز گرفتم چرا جاش موند؟
به چشماش نگاه کردم، از زیر عینک یه سمت دیگه رو نگاه میکرد و ناراحت بود. دستاش رو ول کردم و عینکش رو از صورتش برداشتم. بهم نگاه کرد.
+پسر من ناراحته؟
-من پسرت نیستم!
+هستی عزیزم! هستی! از همون شب اولی که پات رو توی این استودیو گذاشتی پسر من شدی! بعدش من گُمت کردم و این وسط، هومن سر رسید و یکم راه رو اشتباه رفتی.

منتظر جوابش نشدم و چشمش رو بوسیدم. دستاش رو از بالا سرش کنارش گذاشت.
+کره خر!
-خودتی!

اصلاً نتونستم خودمو کنترل کنم، از خنده منفجر شدم!!
دستام رو دو طرف سرش گذاشتم و لباش رو توی دهنم گرفتم و از ته قلبم شروع به مک زدن کردم. از سکس باهاش سیر نمیشدم! همونطور که لباش توی دهنم بود، دستاش رو گرفتم و روی دو طرف پیراهنم گذاشتم. میخواستم پیراهنم رو برام دربیاره ولی لباش رو کشید و صورتش ازم جدا شد.

-باراد نه! من امتحان دارم!
+بابا کشتی منو با امتحانت! کار من باهات یک ساعتم طول نمیکشه! بعدش بشین سر درست.
-نه! بعدش بیحال میشم و خوابم میگیره.
+نکنه منظورت اینه که تو ایام امتحاناتت نباید بیام سراغت؟
-آره دقیقاً منظورم همینه!

بفرما! یه بهونه چرت و پرت دیگه که از دست من در بره!
از روش بلند شدم و تا خواست تکون بخوره شورت و شلوارش رو پایین کشیدم. کیر خوابش رو توی دستم گرفتم، عین خودشه! نرم!

-نه! باراد نکن!
بلند شد نشست و خودش رو عقب کشید: باراد خواهش میکنم بذار اول درسم رو بخونم! به خدا این ترم مشروط میشم! نصف کلاسا رو که نرفتم، هیچی هم نخوندم!
همونطور که روی زمین بود کشیدمش به سمت خودم. بین دو تا پاهام نشست. همونطور روی زمین پاهام رو دورش حلقه کردم و تو بغلم گرفتمش.

+کی این درس خوندن تو تموم میشه؟
-شب.
+اون موقع هم حتماً خسته ای و حال نداری!
-تو رو خدا یکم درک کن! ایام امتحاناته!
+باشه. نمیکنمت ولی یه بوس رو که دیگه میتونی بهم بدی!

لباش رو آورد سمت لبام، فوری سرم رو عقب کشیدم.
-چیشد؟
+اینجوری نه!
-پس چه جوری؟

به پشت دراز کشیدم و همونطور که تو بغلم بود روی خودم کشیدمش.
+اینجوری!

هنگ کرد! تا حالا روی من نخوابیده بود. دستام رو دور کمرش قلاب کردم و به خودم فشارش دادم. دلم میخواست صورتم رو بگیره و بعد لبام رو ببوسه، کاری که توی حالت مستیش کرد. حالا وقت زیاده! بازم مستت میکنم… اصلاً همین امشب!
خودم صورتش رو گرفتم و روبه روی صورتم نگه داشتم. آرنجاش رو بالای شونه هام روی زمین گذاشت و لب هاش رو پایین آورد، چشماش رو بست و لب هام رو بوسید. زبونش رو توی دهنم گرفتم و مک میزدم. نفس هاش به صورتم میخورد، چشمای بسته، مژه های بلندش و… پیشونی ای که دیگه عرق کرده نبود!
دستام رو روی کون لختش میکشیدم و تا زبونش رو از توی دهنم بیرون میکشید، زبون خودم رو توی دهنش میفرستادم. نمیذاشتم ازم جدا بشه. کوناش رو میمالیدم، چقدر نرمی تو آخه!
بالاخره ازم جدا شد و روی زمین کنارم دراز کشید، دیدم دستش رو گذاشته روی کیرش، دستاش رو کنار زدم، شق کرده بود!

+میگم مطمئنی میخوای درس بخونی؟
-آره!
خب پس به این داداشمون بگو بخوابه، شب بیدارش میکنیم!
-خب راستش… این زیاد حرف شنوی ای از من نداره!

نیم خیز شدم، پیشونیش رو بوسیدم و کامل ایستادم و به اتاقم برگشتم. حالا اینم تا شب!
کاغذ، ذغال… حالات الآنش رو بررسی کردم. ایده ها از ذهنم رد میشد… تا حالا با عینک ندیده بودمش، کره خر نذاشت بکنمشا!
اولین ایده رو پیاده کردم… انگار مژه ها دست داشتن و داشتن شیشه های عینک رو پاک میکردن و چشم و ابروها، نظاره گر اینن که کارشون رو درست انجام بدن.
دومی، سومی… ایده پشت ایده… حتی از درس خوندنش… تصویر آدمی از ذهنم گذشت که کتاب هایی دورشن و کتاب ها دارن اون رو توی خودشون میکِشن. این منظره چیزی کم داره… یک عینک.
باید این تصویر رو از زاویه دید شیشه های یک عینک به تصویر بکشم.
ایده بعدی، ایده بعدی و باز هم… ایده ی بعدی!
.
.
-اینطور که معلومه من باید بلیط بگیرم برم چین. دیگه اینجا به درد نمیخورم!

به طرف صدا برگشتم. فرهود بود.
+برگردی چین؟ مگه اینکه به خواب ببینی!

دستام رو باز کردم: بیا اینجا بشین. فقط دستام ذغالیه.
بدون توجه به ذغالی بودن دستام، اومد و سینه به سینه من، روی پاهام نشست. دستاش رو دور گردنم انداخت و لبهای قلوه ایش رو بین لبام جا کرد. گور بابای کثیف شدن لباست! بغلش کردم و تا میتونستم لبها و زبونش رو خوردم.

-چرا هیچ وقت از من ایده پردازی نکردی؟
+چون وقتی با توام اصلاً چیزی نمیفهمم!
با صدای بلند خندید: دیوث!
+ها؟ اینو از کجا یاد گرفتی؟
-هومن یادم داده!
+هومن غلط کرد! این فحشه!
-آره اینم گفت!
عصبانی شدم: یعنی میخوای بگی بهت فحش داده؟
دوباره خندید و خودش رو روی پام جابه جا کرد: نه! بهش گفتم علیرضا بهم گفت نسناس، هومن هم خندید و گفت خب توام میخواستی بهش بگی دیوث!
خندم گرفت: کلاس فحش شناسی با هم دارید؟
-باهاش خوش میگذره باراد. زانیار راست میگفت. خیلی مهربونه.
سرم رو تکون دادم: زانیار؟ اصلاً کجاست؟
-نپرس. اصلاً از اتاقش بیرون نمیاد.
+من دستم به علیرضا بنده. نمیتونم به حال خودش بذارمش، مخصوصاً که الآن هومن هم به هوش اومده و قطعاً روی مخ علیرضا کار میکنه.
-و چی میشه؟
+هیچ. باید با علیرضا وقت بگذرونم و اینطوری کم کم به من معتاد میشه. میدونم.
-مطمئنی تو بهش معتاد نشدی؟
خندیدم: پس تو این وسط چیکاره ای؟
خندید: من اصل جنسم!

اصلاً یه لحظه کُپ کردم!
+اینم هومن بهت یاد داده؟

سرش رو تکون داد و نگاهش رو شیطون کرد!
+هومن برات بدآموزی داره!!!
خندید: ترجیح میدی باهاش دعوا کنم؟
+نه والا!!

همونجور که روی پاهام نشسته بود، دستام رو توی شلوارش کردم و به کونش کشیدم.
+فرهود نمیتونم بکنمت.
-چرا؟
+چون من باید با علیرضا ارضا بشم و تو با زانیار. هر کدوممون باید یه طرف قضیه رو بگیریم.
-هووم… آره، راست میگی.
محکم بوسیدمش: عزیز دلم، خیلی هوای زانیار رو داشته باش. من حتماً بهش سر میزنم.
-باشه عزیزم. نگران نباش. روی علیرضا کار کن. من حواسم به زانیار و هومن هست.
+فرفری خودمی! الآنم بلند شو به الگوهایی که زدم نگاه کن. هر کدوم رو دوست داشتی برای شب نقاشی برزگر انتخاب کن.

وقتی فرهود از اتاق بیرون رفت دلم گرفت. چقدر دوستش دارم و چقدر بهم کمک میکنه. این علیرضای چموش اصلاً نمیذاره به زندگی عادی خودم برگردم!
دوباره الگو زدن و الگو زدن و الگو…

اصلاً نفهمیدم کی شب شد. شیشه مشروب رو برداشتم و رفتم توی سوئیت علیرضا.
نبود!
حتماً رفته سراغ هومن… بهش پیام دادم: “تا ده دقیقه دیگه هرجا هستی خودت رو برسون توی اتاقت، یا اینکه من میام و پیدات میکنم و دقیقاً همونجایی که پیدات کنم، میکنمت. حقیقتاً دلم میخواد پیامم رو جدی نگیری. امتحان کن.”

در عرض 5 دقیقه، در سوئیتش باز شد و اومد داخل. تا چشمش به من و بطری مشروب روی میز افتاد، نفسش رو با صدای بلندی بیرون داد.
-چرا انقدر تهدید میکنی؟
+کجا بودی؟
-قبرستون!

دوباره شجاع شد! از جام بلند شدم و به طرفش رفتم. چشمای گرد شده و چموش بازی کره خر من که سر جاش ایستاده! گردنش رو گرفتم:
+با من درست حرف بزن. نکنه میخوای به جز ساک زدن، حرف زدن هم یادت بدم؟

با اخم توی چشمام نگاه میکرد، خب، خب، خب… جدیت بسه، امشب دلم میخواد دو بار ارضا شم، پس نازت رو میخرم!

+کجا بودی؟
-توی اتاق آدم ترین آدم این حوالی.
+هومن رو میگی؟
-آفرین که خودتم قبول داری اون آدم ترین آدم اینجاست!
+البته که قبول دارم! چون ماها آدم نیستیم فرشته ایم!

آخه تو یه اَلف بچه، میخوای توی زبون روی من رو کم کنی؟ گردنش رو ول کردم و توی بغلم گرفتمش.
+مگه درس نداشتی؟
-چرا، داشتم!
+خب پس تو اتاق هومن چیکار میکردی؟
-از صبح داشتم درس میخوندم. خسته شدم، رفتم به هومن سر زدم.
+چرا وقتی خسته میشی به من سر نمیزنی؟
-چون با تو خسته تر میشم!

سرم رو تو موهای پر پشتش کردم. چقدر از نفس کشیدن توی موهاش لذت میبرم، کره خر! حرف فرهود تو گوشم پیچید ” مطمئنی تو بهش معتاد نشدی؟”
شدم. میدونم که بهش معتاد شدم… از تو بغلم جداش کردم و دستش رو گرفتم و طرف میز بردم.
-من مشروب نمیخوام.
+وقتی با منی، نمیخوام و نمیتونم و نمیکنم نداریم!
-تو چرا همه کارات زوریه؟
خندیدم: عادت میکنی!
-من تو فرجه امتحاناتمه. نمیتونم مشروب بخورم. فردا صبح میخوام زود بیدار شم درس بخونم، اگر مشروب بخورم، نمیتونم.
+خب نتونی! فوقش ترم دیگه واحداتو از نو برمیداری!
سرش رو تکون داد: باراد اگر میخوای امشب هم سکس کنیم بیا بکن و برو. فقط لطفاً من رو به حال خودم بذار.
+بکنم و برم؟ کجا برم؟

سرش رو روی میز گذاشت.
+دلت مشروب نمیخواد؟
-نه!
+خب نمیخوریم. پاشو بیا روی پای من بشین.

البته که میخوریم! رامت میکنم، اشکالی نداره…! همچنان سرش روی میز بود. از زیر میز آروم به پاش زدم.
+پسرم؟

سرش رو بلند کرد. بهش لبخند زدم: بیا… بیا رو پای من بشین.

همچنان بدون حرف فقط بهم نگاه میکرد. سرم رو تکون دادم و دستام رو باز کردم. بالاخره با بی میلی هرچه تمام تر از روی صندلی بلند شد و به طرف من اومد. صندلی رو عقب دادم. پاهاش رو دو طرف صندلی گذاشت و روی پام نشست. سینه به سینه هم بودم. به پشتی صندلی تکیه دادم و مشغول نگاه کردن به چشمای قشنگش شدم. با دستم روی چشمش رو نوازش کردم و سرش رو به سمت قفسه سینم کشیدم. از سمت راست صورتش روی قلبم بود. دستام رو دورش قلاب کردم.
+جات دقیقاً همینجاییه که صورتت روشه.
-والا این که انگار کاروانسراییه برا خودش.
+چرا؟
-فرهود، زانیار، من!
خندیدم: هومن رو جا انداختی!

سرش رو بلند کرد: دیگه با هومن چیکار داری؟ هر بلایی میخوای سر من میاری بسه! حق نداری اذیتش کنی! از هومن بکش بیرون!
+عزیزم پنج دقیقه پیش بهت گفتم باهام درست صحبت کن، اما مثل اینکه درست حرف زدن رو بلد نیستی! البته اشکال نداره. یادت میدم.

دستم رو پشت سرش گذاشتم و به طرف خودم کشیدمش و لباش رو جوری توی دهنم گرفتم که ابروهاش رو توی هم کشید. میخواست سرش رو عقب بکشه، نمیذاشتم. زبونش رو بین دندونام گرفتم و گاز نه چندان آرومی گرفتم و ولش کردم. “هوم” خفه و کشداری گفت و دهنش رو گرفت و از روی پام بلند شد و ایستاد. عقب عقب میرفت. ایستادم و به سمتش رفتم، تا متوجه شد، چرخید و به سمت اتاق خیز گرفت. دنبالش دویدم و شونش رو از پشت سرش کشیدم، به پشت، زمین خورد. هنوز دستش روی دهنش بود. کنارش روی زمین نشستم. به زور دستاش رو از روی دهنش برداشتم. با چشمای ترسیدش داشت بهم نگاه میکرد.

+دَرست رو دُرست یاد گرفتی پسرم؟

با چشمای گرد شدش، سرش رو به علامت مثبت، چندبار پشت سر هم تکون داد.
+خیلی دردت گرفت؟

دوباره سرش رو تکون داد.
+دهنت رو باز کن زبونت رو دربیار ببینم.

جوابی نداد و به سمت دیگه ای نگاه کرد. یکی از دستام دور شونش بود، با اون یکی دستم آروم به صورتش زدم. بهم نگاه کرد و دهنش رو باز کرد و زبونش رو بیرون آورد. ایده نقاشی از ذهنم رد شد، تصویر دستی که جلوی دهانی قرار داره و دهان روی پشت دست قرار داره، انگار که دست نمیتونه دهن رو بپوشونه، چون دهن روی خودشه، دهن در حال فریاد زدنه.
به زبونش که بیرون آورده بود نگاه کردم، دستش رو گرفتم، این چرا دوباره یخ کرد؟
به طرف زبونش رفتم و توی دهنم گرفتمش، حس کردم میخواد عقب بکشه ولی نمیدونه کارش درسته یا نه. زبونش رو آروم مک زدم. همونجا روی زمین درازش کردم و روش افتادم. چشماش رو بسته بود و حالتی که ابروهاش رو توی هم کشیده بود نشون میداد چقدر ناراحت و ترسیدس. دست یخش که توی دستم بود رو ماساژ میدادم. عزیز دلم… نمیخوام اذیتت کنم ولی باید یاد بگیری نمیتونی با من هر جوری خواستی حرف بزنی!
مک زدن زبونش رو متوقف کردم و دستش رو بالا آوردم و بوسیدم. هنوز چشماش بسته بود. دستم رو روی چشماش کشیدم.
+پسر خوبی باش. من رو مجبور نکن بخوام رفتار درست رو یادت بدم.

چشماش رو باز نمیکرد. صداش زدم: علیرضا؟ عزیزم؟
همونطور که چشماش بسته بود، فکش لرزید و دستم که داشتم روی چشماش میکشیدم خیس شد. صورتش رو تکون داد و بهم فهموند دستم که روی صورتشه رو بردارم. از روش بلند شدم. نشست و صورتش رو گرفت. خواستم دستم رو توی موهاش بکشم که سرش رو تکون داد و عقب کشید.
ایده ها از ذهن من رد میشدن… توی یکی از ایده ها به وضوح قطره اشکی رو میدیدم که از چشمی میچکه و توی قطره اشک، پر از تصاویریه که هر کدوم خاطره ای رو روایت میکنه. اوه اوه… این از اون ایده هاییه که حداقل چندماهی رو زمان میبره. نزدیک علیرضا شدم.
+گریه مال دختراس! مگه تو دختری؟ (جواب نمیداد) گریه نکن عزیزم. بسه دیگه.
بغلش کردم، هق هق نمیکرد، گریش کاملاً بی صدا بود. یه کم که گذشت بلند شدم و زیر بازوش رو گرفتم و بلندش کردم. دستاش رو از روی صورتش برداشتم. مژه های خیس بلندش، دلم رو لرزوند. بهم نگاه نمیکرد، صورتش رو گرفتم.
+عزیزم من چیز زیادی ازت نمیخوام. فقط باهام مودب باش. من دیدم که تو چجوری و با چه ادبی با بقیه حرف میزنی پس چرا در مورد من یهو بی ادب میشی؟
-وحشی!

یه جوری زیر خنده زدم که فکر کنم با وجود عایق صدا، صداش تا طبقه بالا رفت!
+بیا بریم توی اتاق.

بردمش توی اتاق، و روی تخت هولش دادم. لباسای خودم رو درآوردم و بعد به سمت تخت تابیدم و لباسای اونم درآوردم. وقتی شلوارش رو از پاش درآوردم، دستم به انگشتای پاش خورد.
+علی پاشو برو دستشویی، خودت رو یه چکی بکن. در ضمن پاهات رو هم حسابی بشور.
-پاهام؟
+آره. میخوام از پاهات بوی تمیزی مایع دستشویی رو حس کنم.
-ولی من کثیف نیستم!
+کاری که گفتم رو بکن.

رفت و ده دقیقه بعد اومد: خب حالا چیکار کنم؟
+بیا لبه تخت بشین.

بلند شدم و حوله رو از روی چوب لباسی برداشتم و پاهاش رو خشک کردم. لعنتی… چقدر آخه تو خوردنی هستی! با تعجب بهم نگاه میکرد. با هول کوچیکی که بهش دادم، روی تخت دراز کشید.
روی تخت رفتم و پایین پاهاش نشستم. انگشتاش رو ماساژ میدادم، عزیز خنگم! با حیرت بهم نگاه میکرد! به انگشتاش زل زدم. میگه “من کثیف نیستم!”!! ای جانمی تو! ناخناش کوتاه بودن، حتی یه تار مو به پاهاش نبود. خیلی خوشگلن… خیلی!
لعنتی… میدونم کارم بهداشتی نیست ولی… پاش رو به سمت دهنم آوردم و انگشتاش رو بوسیدم و توی دهنم گرفتم. انقدر حسی که از این کارم گرفتم حشرم رو بالا برد که درجا شق کردم! پاهاش رو از دهنم درآوردم و شروع به ماساژ دادن و بوسیدن قوس کف پاش کردم. چقدر صافه! کیرم رو بین کف پاهاش گذاشتم و چشمام رو بستم.
+علیرضا… عزیزم پاهات رو به کیرم بکش.
-باراد خوبی؟
+عالی! خوب چیه؟

آه های من از ته وجودم میومدن… انگشتاش روی کیرم کشیده میشد، انگشتای نرم و بی نقصش! چشمام رو باز کردم، سرم رو پایین آوردم و به کیرم که بین پاهاش بود نگاه کردم. حشرم رفت روی 1000!
پاش رو بلند کردم و دوباره انگشتاش رو بوسیدم و شستش رو توی دهنم کردم و گاز گرفتم. آخ بلندی گفت!

-بابا تو چرا همش منو گاز میگیری خب!!!
بهش نگاه کردم: از بس تو خوردنی هستی! شنیدی میگن بوس نمیدهد جواب، گاز مگر اثر کند؟
-ها؟
پاهاش رو ول کردم و روش خوابیدم. آخ از پاهات، آخ از چشمات، آخ از گوشهات، آخ از لبات…
شروع به بوسیدنش کردم، کیرم به کیرش مالیده میشد و انگشتای پاهاش به مچ پاهام… هر دو تا دستام رو زیر گردنش بردم و قفل کردم. همونطور که میبوسیدمش محکم به خودم فشارش دادم. برای چند لحظه لباش رو ول کردم. در چند میلیمتری صورتش بودم.
+علیرضا…
-بله؟
+خیلی میخوامت کره خر!

دهنش هیچ حرفی نزد، ولی چشماش باهام حرف میزد… چشم ها هرگز دروغ نمیگن… هرگز.
چشماش و نگاهش بهم میگفت که نمیدونه باید چی جواب بده، که از بودن پیش من اگر خوشحال نیست، اونقدرها هم ناراحت نیست!
چشماش بهم میگفت از احساساتش مطمئن نیست…
روش نیم خیز شدم و نشستم. دستام رو روی سینه و شکمش میکشیدم. نرم! عین پَر!

+میدونم که گاهی اذیتت میکنم. ولی این رو باید بدونی که از سر حرص نیست. بهم میگی زور میگی، تهدید میکنی و از این چیزا… ولی علی، من تو رو سخت به دست آوردم. تو نمیدونی اون یه ماهی که دنبالت گشتم، هر دقیقش رو چقدر بهت فکر کردم. زورگویی ای که بهش معترضی، جزئی از وجود منه. اگه نباشه من اصلاً دیگه باراد نیستم!

بین پاهاش نشستم و دستام رو زیر روناش انداختم و بالا آوردمش. کیرش کاملاً شق بود!

+من آدم مهربونی نیستم. خودم میدونم.

نگاهم رو از کیرش به چشماش انداختم، با حالت مبهمی نگاهم میکرد. ابروهاش رو بالا داده بود، انگار منتظر بقیه حرفام بود.
+ولی با تو مهربون میشم. تو هرچی بخوای فقط کافیه بهم بگی…

کیرش رو توی دهنم کردم و ساک اول رو زدم، “وای” کشیده ای گفت. کیرش رو توی دهنم میکشیدم و نگه میداشتم و محکم مک میزدم. برای اولین بار پیش آبش رو حس کردم. آه هایی که میکشید، من رو دیوونه میکرد! کمرش رو روی تخت گذاشتم و پاهاش رو بالا گرفتم و تخماش و سوراخش رو لیسیدم. نوک زبونم رو روی بخیش کشیدم و بوسیدمش…

+میدونی علیرضا… خیلی وقتا پیش خودم میگم ای کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم، به همون شب اولی که دیدمت.

کاندوم رو باز کردم و روی کیرم کشیدم و ژل رو کف دستم ریختم و به سوراخش مالیدم. بهم نگاه میکرد، چه نگاهت ترسیده باشه چه نباشه، چه باور کنی چه نکنی، من نه تنها دیگه اذیتت نمیکنم که اگر کسی هم بخواد اذیتت کنه پارش میکنم.
بعد از چندبار انگشت کردن، کیرم رو روی سوراخش میزون کردم و سعی کردم آروم سر کلاهک رو داخل بدم. ابروهاش رو توی هم کشیده بود و دهن نیمه بازش تلاشی رو برای گفتن “آخ” شروع کرده بود ولی توی “آ” گیر کرده بود!

+ای کاش میشد… ای کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم. اون شب اول… تو، با اون سوراخ صفرت که اول زیر زانیار باز شد…

سر کلاهک وارد سوراخش شد. بالاخره “آخ” رو کامل ادا کرد! دوباره ژل ریختم، تخماش رو با دستام ماساژ میدادم و یواش یواش بقیش رو داخل میدادم. تکون میخورد و “آخ” های بلندتری میگفت. سرعتم رو کمتر میکردم، نگه میداشتم و دوباره کم کم داخل میدادم. آخ عزیزم… از من میترسی… میدونم، میفهمم.

خودتو شل کن پسرم. نفس عمیق بگیر.

بالاخره این دفعه وقتشه همش رو توی سوراخت کنم. بالاخره که باید جا باز کنی… روش دراز کشیدم. تقریباً دو، سه سانت مونده بود. همون اندازه ای که داخلش بود رو توی سوراخش نگه داشتم تا یکم آروم بشه. یه بوس کوچولو روی لباش زدم.
+چشمات رو باز کن پسرم.
آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو باز کرد. نفس نفس میزد. دوباره دستام رو زیر گردنش قفل کردم و پاهام رو توی پاهاش جوری انداختم که به تخت میخ بشه. حالا وقتشه…
یه تلمبه محکم زدم و اون دو سه سانت رو هم داخل دادم. تکون بدی خورد و به داد بلندی کشید، نمیتونست از زیرم بیرون بیاد، خِفت شده بود، داد میزد: بارااااااد!!

کار من تموم شده بود. توش نگه داشتم و گذاشتم دادهاش رو بزنه. با مشت توی پهلوهام میزد و تقلا میکرد از زیرم بیرون بیاد.

+ششش… علیرضا آروم باش عزیزم تموم شد… میدونم دردت اومده ولی بالاخره که باید این درد رو تحمل میکردی، دیگه تموم شد.

سر و صورتش رو میبوسیدم. اشکال نداره، داد بزن. زانیار اینجا نیست که صدای دادهای تو اذیتش کنه. البته دلم نمیخواد کاریت کنم که داد بزنی… ولی این یه مورد رو باید داد میزدی، حق داری. بالاخره تقلاش آروم شد و جاش رو به گریه داد. با گریه داد میزد:

-باراد تو رو خدا، نکن… قول دادی اذیتم نمیکنی…
+تموم شده عزیزم، آروم باش، یه نفس عمیق بکش.

دستام رو که زیر گردنش قفل کرده بودم درآوردم و روی دو طرف صورتش گذاشتم و با شست هام روی چشماش کشیدم و اشکاش رو پاک کردم.

+چرا گریه میکنی؟ تموم شده عزیزم!
هق هق کرد: دردم میاد… هر وقت میخوام بهت عادت کنم، یا حرفاتو باور کنم من رو به شب اول برمیگردونی و بازم میگی نمیخوای اذیتم کنی.
+عزیز دلم بالاخره یه روز میفهمی که من هیچ وقت زیر حرفم نمیزنم.
با گریه گفت: باید ببینی چه دردی هر بار به جون من میندازی و حتی اجازه گریه رو هم بهم نمیدی.
چشمای خیسش رو بوسیدم: بحث اجازه نیست، وقتی میبنم چشمات خیسه، قلبم میگیره. دیگه هم از درد خبری نیست پسرم.

از روش نیم خیز شدم و به پایین نگاه کردم. آروم کیرم رو بیرون کشیدم و تلمبه های آرومی رو شروع کردم. دستام رو روی شکم و سینه هاش میکشیدم و هر از گاهی خم میشدم و سینه هاش رو میبوسیدم و مک میزدم. دیگه گریه نمیکرد و آخ های خفیفی میگفت.
چشماش رو بسته بود و با دستاش، خیلی آروم رونام رو هول میداد، با اینکه بالاخره موفق شده بودم تا ته کیرم رو توی سوراخش جا کنم، بازم الآن که داشتم توش تلمبه میزدم دلم نمیومد تا ته داخلش کنم. خیلی تنگه، انگار هومن جدی جدی باهاش یه قل دو قل بازی میکرده! دوباره روش خوابیدم، تلمبه ها رو با نهایت آرامش میزدم، صورتش رو به سمت دیگه ای چرخوند، با دستم به سمت خودم چرخوندمش.
+بهم نگاه کن عزیزم.

جواب بی جواب!
+چشمات رو باز کن، به خدا تموم شده، دیگه خبری از درد نیست!
چشماش رو باز کرد و بریده بریده گفت: کی… تموم میـ…شه؟
+تازه شروع شده عزیزم!
لباش رو بوسیدم و گفتم: تو یکی از بزرگترین موهبت های زندگی منی!
-لطفا موهبت زندگیت رو انقدر گاز نگیر!

خندیدم و تلمبه ها رو یه کم تندتر کردم و لب هاش رو دوباره بوسیدم.
+کره خر!
-چرا… هی… فـ…حش میدی؟
+آخه این کره خر که من به تو میگم فحش نیست که، کره خرم! قربون این خنگولیات برم!
روش نیم خیز شدم، میدونم یه کم دیگه تلمبه بزنم میام ولی میخوام ارضاش کنم. باید ببینم چه جوری ارضا میشه. توش نگه داشتم و ژل رو برداشتم و روی کیرش ریختم. وقتی کیرش رو مالیدم، نفسش رفت ته دلش! با یکی از دستام براش کیرش رو میمالیدم و با اون یکی تخماشو میمالیدم. آه هایی که میکشید و تکون هایی که میخورد خیلی ناب بود!
اخم کرده بود و با چشمای بسته و دهن نیمه باز وول میخورد، کمرش رو بلند میکرد و آه میکشید.

+ای جان…

یه لحظه خودش رو روی گردنش بلند کرد و پاهاش که دو طرف من بودن رو کشید و نگه داشت، توی دستم خیس شد، با صدای بلند سه تا “آه” گفت و شل شد. چرا من متوجه نبض زدن سر کیرش نشدم؟ یعنی انقدر محو نگاه کردنش بودم؟ تخماش رو آروم میمالیدم، آبش توی کف دستم و روی شکمش ریخته بود. بدنش در شل ترین حالت خودش بودو موهاش روی پیشونی عرق کردش پخش و پلا…
پاش رو دوباره بالا آوردم و انگشتاش رو توی دهنم گرفتم، دیگه حرکات کمرم دست من نبود، توی علیرضا تلمبه میزدم و انگشتای خوشگلش رو میبوسیدم… خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم اومدم!
ازش بیرون کشیدم و کنارش افتادم. هنوز نفس میزد. دستم رو زیر شونش انداختم و به طرف خودم کشیدمش. انقدر شل بود که دیگه خبری از تقلا نبود!

+خوبی؟
-آره.

به پهلو شدم و دستم رو روی صورتش کشیدم.

+احتمالاً تو زندگی قبلیت از این گربه ملوسا بودی!

مگه کره خر نبودم؟

از خنده ترکیدم! خودشم خندش گرفت!
-والا به خدا!
روی آرنجم بلند شدم، سرش رو چرخوندم، به پهلو تابید و محکم لباش رو بوسیدم : پاشو بریم یه چیزی بخوریم و بیایم برای راند 2!
با صدای آرومی زمزمه کرد: نه… باراد تو رو خدا بسه!!
+عه… پس چرا داری میخوابی؟

دستش روی بازوم بود و موهای به هم ریخته و پر پشتش بهم حس خوشحالی عجیبی داد… نفس های منظمی میکشید. سرش رو بالا آوردم و بالش زیر سرش رو درست کردم. گونش رو بوسیدم، یکبار… دو بار… راستی چندبار شد؟
هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم. خیلی خوشحال بودم! بدن لخت و سفیدش، انگشتای قشنگ پاهاش که بدون حرکت بودن، صدای نفساش… خوابِ خواب بود برعکس کیر من که کاملاً بیدارِ بیدار بود! پتو رو روش کشیدم و همچنان به صورت خوابش نگاه میکردم. مژه های بلندش، چشمای درشت خوابش…
من اصلاً آدم رمانتیک یا مهربونی نیستم. اتفاقاً کاملاً برعکسم! بیشتر دلم میخواد کتک بزنم و از دیدن درد بقیه حس بدی هم بهم دست نمیده! تا بوده همین بودم. حالا چیشده که انقدر دارم به دل این پسر راه میام؟ من ازش ایده هام رو گرفتم، حداقل برای 100 تا شب نقاشی ایده دارم! اما چرا هر شب و حتی هر روز کارم شده نگاه کردن به علیرضا؟
خیلی از ور رفتن و کلنجار رفتن باهاش خوشم میاد. جوابایی که بهم میده، حالت صورتش موقع ارضا شدنش…
الآن خوابه، باهاشم تازه سکس داشتم… ولی چرا دلم بازم شور میزنه؟ میترسم ازم بگیرنش… نمیدونم چرا، ولی به هومن حس خوبی ندارم. از روزی که پاش رو توی این استودیو گذاشته، حس کردم اومده که همه چیز رو ازم بگیره… دلم میخواد از علیرضا دور بمونه و نمیمونه. نمیتونم علیرضا رو ازش دور کنم چون اینجوری بازم خود علیرضا رو از دست میدم. هومن کاش میمردی! روی شقیقه علیرضا رو بوسیدم و دستم رو روی صورتش کشیدم. بیخیال سکس شدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم، خوابم برد…

صبح وقتی بیدار شدم همچنان علیرضا خواب بود. نمیدونم چرا ولی سرش روی بازوی من بود. احتمالاً نصفه شب، ناخودآگاه اینجوری شدیم. سرش رو روی پشتی گذاشتم و آروم از اتاق بیرون رفتم. صورتم رو شستم، دلم املت میخواد! درست کردم و به اتاقش برگشتم. همچنان خواب بود! تازه امتحان هم داره!

+بیدار شو. علیرضا جون؟

بازم بدون واکنش، همچنان به خواب شیرینش ادامه داد!

عزیزم؟

کنارش روی تخت دراز کشیدم و روی آرنجم بلند شدم.
+پسرم؟

خیر… بازم نشد! حتی تکون هم نخورد!
+کره خر؟
-بله؟

صدای خنده خودم رو شنیدم! اصلاً نمیتونستم خودمو کنترل کنم! به علیرضا جون و عزیزم و پسرم واکنشی نداره، بعد تا اسم کره خر میاد جواب میده!
-چیشده باراد؟ چرا میخندی؟

بهش نگاه کردم، توی تخت نشسته بود و با چشمایی که یکیش باز بود و یکیشم بسته با تعجب بهم نگاه میکرد! دست انداختم کشیدمش زیرم و روش افتادم و محکم لباش رو بوسیدم، گونش، چشماش، دست آخر نتونستم خودمو کنترل کنم و چونشو گاز گرفتم! دوباره دادش دراومد!

-آآآآآآآی! چرا انقدر منو گاز میگیری خب!
+پاشو خنگول! صبح شده و تو هنوز خوابی!

اون روز تا شب دستم به الگو زدن بند بود! در حدی که اگر فرهود به دادم نمیرسید حتی قید خوردن ناهار رو زده بودم. نگاه به ساعت کردم، خداوکیلی کی شد ده و نیم؟ از اتاقم بیرون اومدم. صدای خنده علیرضا و هومن تا این بالا میومد. از پله ها پایین رفتم و وارد اتاق هومن شدم.

+به منم بگید به چی میخندین تا باهاتون همراه بشم.

خندشون متوقف شد و به من زل زدن.
هومن: سلام باراد.
+دلم برات تنگ شده بود هومن.

جوری علیرضا زیر خنده زد که حتی هومن هم تعجب کرد!
+من رو مسخره میکنی پسرم؟
علیرضا: حرفت به اندازه کافی مسخره بود! دیگه لازم نیست من کاری بکنم!

دهنت سرویسه کره خر! حالا دارم برات!
+برو بیرون عزیزم. میخوام با هومن حرف بزنم.
علیرضا بلند شد و دستش رو دور گردن هومن گذاشت و لبش رو محکم بوسید: فردا صبح خودم میبرمت حموم. خوب بخوابی!

که اینطور…
با هومن حرف زدم. پسره گوه سر راهی دوباره عقب نشینی کرده… یه چیزی تو راهه… داره بهم احترام میذاره و بهم گوش میکنه… یه چیزی تو راهه. میدونم.
به اتاق زانیار رفتم. در رو که باز کردم دیدم روی لبه تخت نشسته و سرش رو گرفته.
+زانی؟
سرش رو بالا آورد و ایستاد: سلام باراد. خوبی عزیزم؟

حالش افتضاح بود. سعی میکرد گریه نکنه ولی ورم پلکاش نشون میداد این فقط تظاهره. بهش نزدیک شدم و بغلش کردم.
+من که خوبم، ولی انگار تو خوب نیستی.
-نه منم خوبم.
ازش جدا شدم و لبش رو آروم بوسیدم: میخوام برام کاری کنی.
-تو جون بخواه.
+عزیزم فردا صبح هومن رو ببر حموم.

چشماش گرد شد: من؟؟
+آره تو! نمیخوای رابطتت رو با هومن درست کنی؟
-میخوام ولی نمیتونم.
+میتونی. فردا صبح به علیرضا گفته که ببرتش حموم.
سرش رو پایین انداخت: حتی به من به عنوان کسی که میتونه ببرتش حموم هم نگاه نکرده.
+مگه تو بهش یه بارم سر زدی؟
-نه.
+خب چجوری باید بهت میگفته بیای ببریش حموم؟

روی تخت نشوندمش: زانیار، هرکاری که با هومن کردی تموم شده. بهش فکر نکن، ازش بگذر. من مطمئنم که هومن هم ازش میگذره.
-باراد، اون الآن عاشق علیرضاست. نه من.
+همین؟

با بغض بهم نگاه کرد: هومن من رو دوست داشت. من هم دوستش داشتم ولی ببین حتی برای یه حموم رفتن هم به من فکر نمیکنه.
+زانیار خودتو جمع کن. من خیلی بعید میدونم که هومن قید تو رو بزنه. میخوام بهت کمک کنم و فرصت درست شدن رابطتت با هومن رو بهت بدم.
-باشه باراد. ممنونم که انقدر هوامو داری!
سرم رو تکون دادم: پس خیالم راحت باشه پسرم؟
-آره. فقط اگر سراغ علیرضا رو گرفت چی بگم.
از روی تختش بلند شدم: بهش بگو با من حمومه.

از اتاق زانیار که بیرون اومدم به طرز عجیبی ناراحت بودم. این چه وضعشه؟ علیرضا میگه هومن! زانیار میگه هومن! حتی فرهود!! اونم میگه هومن!

در سوئیت علیرضا رو باز کردم. صدا زدم: علی؟
وارد اتاقش که شدم دیدم هدفون رو گوششه و سرش توی لپ تابشه. هدفون رو از توی لپ تاب بیرون کشیدم، صدای پیانو قشنگی اومد.

+چه عجب درس نمیخونی!
-دارم میخونم!
+پیداس!
-باید این رو گوش کنم تا بتونم هارمونی پشتیبان رو از ملودی تشخیص بدم.
+ها؟
-هیچی ولش کن! اصلاً خوابم میاد! میخوام بخوابم!
+کار خوبی میکنی! بیا بغلم!

پیراهنم رو درآوردم و با شلوار رفتم روی تختش دراز کشیدم و دستام رو براش باز کردم.
+بیا اینجا دیگه!

با بدبینی بهم نگاه میکرد!
-یعنی… نمیخوای… سکس کنی؟
+نه!
-خب پس مگه خودت اتاق نداری؟ برو اتاق خودت بخواب!
+یعنی میخوای بیای تو اتاق من؟
-وای نه!

در لپ تابش رو بست، چراغ رو خاموش کرد و توی تخت اومد. بغلش کردم و سرش رو روی قفسه سینم گرفتم. بخواب عزیزم. بخواب که صبح کارت دارم!
صبح وقتی بیدار شدم دیدم علیرضا سر کمدشه و داره لباس برمیداره. یهو به سمتم چرخید، خودم رو به خواب زدم ولی در نهایت تعجب دیدم پتو رو روم کشید و دستش صورتم رو نوازش کرد… اصلاً باورم نمیشد… چشمام رو باز کزدم و بازوش رو گرفتم. ترسید.
-بیدارت کردم باراد؟
+آره. کجا میری؟
-اتاق هومن. میخوام کمکش کنم بره حموم.
+ایده خوبیه.

از روی تخت بلند شدم و دستش رو گرفتم.
+تا حالا با هم حموم نکردیم.
-باراد دستم رو ول کن! میخوام برم پیش هومن، منتظرمه!

نه. تو هیچ جا نمیری!

توی حموم بردمش: لخت شو!
-باراد هومن منتظرمه.
آب وان رو باز کردم: نیست. به زانیار گفتم ببرتش حموم.
داد زد: زانیار؟ یا خدا دوباره بلایی سرش نیاره!

-شلوارم رو درآوردم و به طرفش رفتم. همونطور که ایستاده بود تیشرتش رو از تنش بیرون کشیدم و بلافاصله لباش رو بوسیدم.

+بیا اینجا.
-همه کارات زوریه!
+عادت میکنی!

شورت و شلوارش رو پایین کشیدم و بغلش کردم. به شدت دلخور بود!!
+بیا!
دستش رو کشیدم و به طرف وان رفتیم. شیر رو بستم و توی وان نشستم و دستام رو براش باز کردم.
+بیا عزیزم!
-باراد چرا به چیزی که من میخوام احترام نمیذاری؟
+عزیزم به زانیار فرصت بده رابطش با هومن رو درست کنه!
-خب این دفعه میکشتش!
دستش رو کشیدم: نه! من قول میدم. بیا اینجا پسرم.

روی پاهام نشست، تا کیرش به کیرم خورد، روی پام جابه جا شد. دستام رو دورش حلقه کردم.
+تو مال خودمی!
-آخه زوریه!!
خندیدم: عادت میکنی!

لباش رو بوسیدم، آب رو با دستام روی کمرش میریختم، ماساژش میدادم و هر از گاهی انگشتش میکردم.

+به جای هومن منو حموم کن!
-هومن مریضه! تو نیستی!

سرم رو کج کردم و زبونم رو بیرون آوردم و ادای تشنجیا رو درآوردم. خندش گرفت!

-حالا برای یه حموم خودت رو م

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها