داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

پُل آب و آتش، ساعت ۱۱

آخرین بحثمون عصر بود.
دعوا و دعوا و دعوا…
دلم گرفته بود‌.
دل گرفتن که ساعت نمیشناسه، میشناسه؟
ساعت ۱۱ شب بود و من دلم گرفته بود.

بهش پیام دادم:
” قهر را باور کنیم این دخمه ی نمناک را
زندگی را، مرگ را، این شاعر غمناک را ”

هر وقت زیادی دلم‌ میگرفت، حرف هام قافیه دار میشدن…
نفس هام هم‌…

بیدار بود و پیام رو خوند، تایپ کرد:
” به به!”

همین!
به به!!!
همیشه گفته بود شاعر نیست، گفته بود متنفره از شعر و داستان و ادبیات، اما نگفته بود…
دوباره قافیه گرفتم:
” از وداعِ آخر و زهرِ پیامی بی جواب
کشت باید عشق را، این احمقِ بی باک را”

چشم هام خیس بود. رابطه مون نزدیک بن بست بود.
داشتم دل میکندم و نمیفهمید.
داشتم خداحافظی میکردم! نمیفهمید…
میفهمید؟!

نوشت:
” امشب طبع شاعرانت گل کرده جوجک!”

جوابم این نبود…

با اشک تایپ کردم:
” طبعِ غمگینم نشان از مرگِ احساسم شده
دخترِ تنها فزون دردش، نشاطش کم شده ”
احساسم بهش مرده بود، منی که شادی و نشاطم همیشگی بود، سراسر غم بودم…

نوشت:
” خخخ… شپش! ”

خنده ام گرفت! تلخ ترین لبخندم بود.
نمیفهمید یا نمیخواست بفهمه؟!

آخرین بیت رو نوشتم:
“خنده بر احساس مرگ آسای تلخم میزنی
وَه چه شلاقی بر این اندام سردم میزنی ”

و بعد، بلاکش کردم!
اسکرین گرفتم و برای سامی فرستادم.
سامی خوب درکم میکرد.
درست آخرای رابطه ام با شهاب، سامی اومد.
سامیِ مهربون و قابل اعتماد…

سامی هم معتقد بود که شهاب بی احساسه…
فقط ادعای عشق داشت و نه عشق. اخلاق تندش منِ شاد و خُل رو، افسرده کرده بود.
یه ‌کوه غرور بود‌.

با سامی حرف میزدم که زنگ زد.
از بلاک کردن متنفر بود و لابد قرار بود کلی دعوام کنه.
خود به خود از ترس، دستام لرزش خفیف گرفت.
توان روحی دعوا رو نداشتم.
گوش هام تحمل صدای بم و عصبانیش رو نداشت.
جواب دادم و الو گفتم، با شنیدن صدای سرحالش دو تا شاخ درآوردم!

خوبی شهاب؟!

آره. تو خوبی؟

نفهمیده بود؟!
گفتم: نه‌. با اون بدقولی، اون همه بحث، اونهمه توهین، خوب بودنم پوست کلفتیه.

شهاب: جو نده دیگه. چیزی نبوده. یه چی گفتی یه چی شنیدی. مال اینه که کم همدیگرو میبینیم، بهونه گیر شدی. دلت تنگ شده.

خندید!
همین ۳ساعت پیش بهم گفته بود بی احساس ترین و بد ذات ترین دختری ام که دیده!!!
همین ۳ساعت پیش گفت ازم متنفره! که بدم…
یادش رفته؟!
همیشه همین بود… باورم نداشت…
قرار بود دوستیمون مخفی بمونه، “قول” داده بود… اما به خواهرش گفته بود!
نباید ناراحت میشدم؟!
تازه بعد از اعتراض و گریه و قهرم، هر چی دلش خواست بهم گفت. فکر کرده بود از خواهرش بدم‌ میاد!!! باورم نداشت.
این روزا هیچ عشقی نبود…

ادامه داد: ول کن دیگه تموم شد. خوب فکر کردم یه چیز مهم یادم اومد. امروز سالگرد یه چیزیه. همین الان یادم افتاد.

سالگرد؟! حافظه ام همیشه مثل ماهی قرمز بود!
احتمالا نمیدونست بلاکش کردم، وگرنه خفه ام میکرد. بعد تماس آنبلاک میکردم. حوصله ی دعواش رو نداشتم.

صدای گرفته ام رو صاف کردم:

سالگرد چیه؟! ازدواج که نکردیم! تولدمونم نیس.

با اطمینان گفت: میکنیم، واسه بار هزارم میگم مال خودمی. یه کم فکر کن‌. دوسال پیش، اینموقع، ساعت ۱۱، پُلِ …

پُل آب و آتش!
تب و تاب زیادی داشتم.
همیشه اولش خوبه…
خط چشمم رو بلندتر کشیدم. عاشق چشمام بود.
توی چشمام مداد کشیدم، پررنگش کردم و لبخند زدم.
دیوونه کردنش از علایقم بود.
با دیدن صورت متعجب و ناامیدِ مادرم، خنده ام به هوا رفت…

تو آینه جوک نوشتن؟! خدا شفات بده‌.‌…
حرص خوردنش بامزه بود.
شهاب پیام داده بود که دلش میخواد تو ماشین اون باشم.
فامیل بودیم اما جو طوری نبود که بشه…
دوستیمون باید مخفی میموند.

توی پارک با دیدنش دلم لرزید. خدا خوب آفریده بودش!
ته ریش، جذاب ترش میکرد.
پشت مادرم حرکت میکردم تا نبینم…
شیطنت…
سرک کشیدنش رو دوست داشتم.
سرم رو کمی کنار آوردم تا ببینتم.
دید و لبخند یک طرفی و ابروی بالا پریده اش، عادتش موقع شیطنت بود.
به همه سلام کردیم و روی حصیر پهن شده نشستیم.
بازیم گرفته بود!
پشت این و اون قایم میشدم تا نتونه نگام کنه. پنهون کردن لبخندم سخت و شیرین بود.

پیام داد: شهاب نیستم اگه نکشونمت تو ماشین. هرچی گفتم اوکی باش. همزمان که خواستم برم ذرت بگیرم، پاشو بگو میخوای بری دستشویی.

دستشویی؟!
تو جمع بگم میخوام برم دستشویی بده که!
با لبخند گفتم: من تشنمه… میرم کنار سرویس آب بخورم.

و صورت پر حرص شهاب به خاطر بطری آبی بود که مادرش بهم داد و گفت: بیا. ما آب آوردیم!
حرص خوردنش خنده دار بود.
بلند شد و گفت: من میرم ذرت بگیرم، همه مهمون من.
دست و دلبازی، از پیامدهای تلاشش برای تنها شدنمون بود‌!
همون موقع با خنده به مادرش گفتم: نه… یعنی میخوام برم سرویس…
شهاب سریع گفت: خب بیا میبرمت‌. ذرتا هم زیادن تنها نمیتونم بیارم، کمک کن.
به مادرم نگاه کردم. حرفی نزد و رفتم.
از دید بقیه دور شدیم، به عقب نگاهی انداخت و دستم رو گرفت. همیشه از من گرمتر بود‌.

انگشت هاش رو از بین انگشتام رد کرد و دست هامون قفل شد، اما هرگز جور نبود!
انقدر انگشتاش درشت بودن که فاصله انگشتام درد میگرفت… از اول چفت نبودیم!
دستمو بیرون کشیدم: شهاب اینجوری انگشتام درد میگیره، هی توام بیشتر فشار میدی!

سرخوش خندید: واسه اینه که کوچولویی، بعدها زیاد باید درد بکشی. این که چیزی نیس.

رفتیم روی پُل آب و آتش. ماشین ها با سرعت از زیر پات رد میشدن.
حس جالبی بود.
وسط هفته بود و پل خلوت بود.
شهاب: قراره چندوقت دیگه یه پل قشنگ بسازن از آب و آتش ‌تا طالقانی، پل طبیعت، خیلی قشنگ میشه. از پل خوشم میاد. ارتفاع حس خوبی داره.

حس غرور میده؟

شهاب : اون ساعت رو ببین. ۱۱:۱۰ دقیقه.
دستم رو کشید تا بیشتر بهش نزدیک بشم. تازه ساعت رو برای اولین بار دیدم، یه ساعت دیجیتال قرمز رنگ و بزرگ رو به روی پل.

اِ! تا حالا ندیده بودمش. چه جالب…
دستم رو فشار داد و متوجه نگاه خیره اش رو خودم شدم.
قدش تو این فاصله ی کم مجبورم میکرد سرم رو بالا بگیرم.

شهاب: ساعت ۱۱:۱۰ دیقه… ۵ اردیبهشت…
نگاهش از روی چشمام به لب هام سُر خورد، با لبخند ادامه داد:

یه بوسه ی تاریخ دار، چشماتو ببند!

چشم هامو بستم و لمس لب هاش با لب هام، دلم رو لرزوند.
باد خنک و ملایمی میوزید، عطر گل های اردیبهشتی میومد، فشار دادن دستش از روی هیجانم بود.
سست شدن پاهام رو فهمید که دستش رو پشتم گذاشت.
عطر گل ها با گازی که از لب پایینم گرفت، از خاطرم رفت.
جاش میموند…!
عقب رفت!
چشمام رو باز کردم و نفسم رو بیرون دادم. هنوز چشماش رو لب هام بود.
نسیمِ خنک، تَری روی لب هام رو خنک میکرد.
جای بوسه اش یخ کرد…
شهاب: دو نفر دارن میان رو پل. مجبور شدم عقب بکشم.
چشم هاش رو روی هم فشار داد و عقب رفت.
به خودم مسلط شدم و گفتم: بریم ذرت بگیریم؟
شهاب: بسته اس! وسط هفته تا الان باز نمیمونه. اما یه مغازه میشناسم که بازه.
اینجور موقعا کم حرف میشدم…
کلک! پس اینجوری میکشوندم تو ماشین!

به مادرش زنگ زد و گفت میریم از همین نزدیکی میخریم و میایم.
دستم رو محکم گرفت و رفتیم.
ریموت رو زد و سوار شدیم.
سرد بود.
شاید هم من از هیجان سردم میشد.
لرز کردم. شهاب دید.
وقتی کولرِ ماشین رو زد، لبخندش بدجنس بود.
با اعتراض گفتم: وا! شهاب سردمه!
لبخندش گرم ‌شد.

بیا بغلم گرم میشی.
با تعجب به کوچه ی خانجمن سکسی کیر تو کس که ماشین توش پارک بود نگاه کردم و چند ثانیه بعد تو بغلش فرو رفتم.
عطرش پاریس نایت همیشگی بود…
آرامش آغوش و استرسِ تو ماشین و خیابون بودن، جالب بود.
عقب رفت و گفت: دیدی کشوندمت تو ماشین.
بی حرف سر تکون دادم که ادامه داد: سرتو بذار رو پاهام.
شهاب اینجا؟! یکی رد میشه…
شیشه ها دودیه، فقط میخوام سرت رو پاهام باشه.
کلیپسم نمیذاره! تازه دیر میشه…
درش بیار، زود میریم. خب؟

کلیپسم رو باز کردم و موهای همیشه بلندم باز شدن و دورم ریختن. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و تخت خوابیدم.
دستش رو روی صورتم کشید. ابروهام رو لمس کرد، گونه و چونه ام رو.
با دست موهام رو نوازش کرد. یه دسته ازشون رو تو دست گرفت و خم شد و بوئید. دست دیگه اش هم بین موهام بود.
فاصله مون کم بود و تاریکی و بسته بودن محیط، عطر شهاب و صدای لعنتیش، به علاوه ی حجم بزرگی از غلیان احساساتم، نفس هام رو ریتم و شماره داده بود.

جلوتر اومد، با انگشتِ شست لب پایینم رو لمس کرد، با شیطنت لب هام رو داخل بردم و به هم فشار دادم.
دستی که بین‌ موهام بود و چنگ کرد و صدای آخم، با لمس لب هاش خفه شد!

من بی جنبه بودم یا اون زیادی ماهر؟!
ماهر؟! چطوری انقدر مسلطه؟! یعنی…
در هر حال من کاملا از خودم بیخود بودم!
بوسه هاش زیادی لذتبخش بود. و نوازش موهام…
دست دور گردنش انداختم و مشتاق و داغ همراهیش کردم.
کاملا درگیر و و غرق بودم.
دست هاش و لب هاش، باهم تبانی داشتن.
حسگرهام وقتی هشدار دادن که دستش با یقه ی مانتو و لباسم درگیر شد!
نذاشتم دستش پیش بره. میخواستم و نمیخواستم.
روح و جسمم انقدر میخواست که کاملا سست و مست بودم.
اما منطقِ لعنتی و همیشه پیروزم، نمیخواست، اختیار تن ملتهب و داغم رو به دست گرفت و مانعِ شهاب شد.
عقب روندمش… کافی بود…
به سختی عقب رفت و موهاش رو با دست عقب کشید.
بلند شدم و شالم رو سر کردم.
گیج میزدم. نفس هام هنوز رو شماره بود.
تنم نبض داشت.
چهره ی اون هم ملتهب و قرمز بود.
کلافه و پریشون بود‌.
با نفسی زیادی سوزناک ماشین رو روشن کرد.

نیشم باز شد و خنده ام گرفت! یه خنده ی ارادی.

کوفت! میخندی؟! نمیبینی چجوری آمپر چسبوندم؟! حالم خرابه…
حال من هم! اما قرار نبود با گفتنش اوضاع رو بدتر کنم!
سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم:
خب آهت زیادی جگرسوز بود…
اِ؟! اونروزی که جیگرتو آتیش بزنم زیاد دور نیست خانوم… ببینم آهت جگرسوزه یا نه‌. همه اینا طلبت…

ماشین رو نگه داشته بود و پیاده نمیشد. میدونستم چرا!
نمیشد پیاده بشه!
با خنده به بیرون خیره شدم.
نیشگونی ازم گرفت و صدای جیغ آروم و خنده ام، بلند شد.
کمی صبر کرد و پیاده شد.

توی راه برگشت بازهم دستاشو چفت دستام کرد. انگشت هاشو بین انگشتام برد. دردم میگرفت… این دست ها چفت شدنی نبودن…

گوشی دستم بود…
اونهمه پیام و شعر و…
همیشه احساساتم رو نادید میگرفت، دعواهامون بی انتها بود…
هربار میگفت بی احساسم! شاعر بی احساس!
میگفت بدم…
باورم نداشت.
تمام احساسم بعد دبیرستان معطوف بهش بود، اما اختلافاتمون سردم میکرد…
دو تا نیمه ناجور بودیم. دوتا نیمه ی چفت نشدنی…

گوشی همچنان دستم بود. روحم به پل آب و آتش رفته بود.
برگشتم به زمان حال! به زمان ضدّ حال!
مردد بودم… تردید بدی بود…
رابطه ی مرده زنده میشد؟!
این همه تَرَک، ترمیم میشد؟!
چرا شهاب متوجه این مرگ نمیشد؟!
خواهرش رو خبردار کرده بود که نتونم به هم بزنم؟!
اون “قول” داده بود کسی نفهمه…
قول یه مرد…
همه چیز درهم شده بود. شکسته بود.
تموم شده بود.
خودش رو به اون راه میزد…
باور نداشت، نه احساسم رو، نه خودم رو، نه شکستنم رو…
نه مرگ احساسمون رو.
تصمیمم گرفتن سخت بود.

“همیشه اون کسی که باورت داره، یک قدم از اون کسی که دوستت داره، جلوتره…”

نوشته: Hidden moon

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها