داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

وقتی برگشتم یکی دیگه جای من بود (۱)

داستان دارای محتوای همجنس‌گرایی می‌باشد
در سبک مکالمه نوشته شده و پیشنهاد میشه آروم و با دقت بخونید
اگه دست به کیر وایسادید پیشنهاد نمیشه خوندنش
(+من) (*یه شخصیت سوم شخص) (-هر شخصیت دیگه به جز من)

برام تعریف میکنی ؟
+آره ولی بزار یه خلاصه ای از قبل از خودم بگم …
مادرم توی شیرینی فروشی باباش کار میکرد، بابام هم هر روز به بهونه شیرینی تازه می رفت اونجا ، اون آخرا اگه بله رو نمی‌گرفت بجاش مرض قند می‌گرفت . میدونی ، انگار وقتی آقاجونم دخترش رو داد به بابام و خیالش راحت شد تک دخترش خوشبخت شده ، سرش رو گذاشت زمین و رفت … بعد از اون همیشه بابام شیرینی فروشی رو می چرخوند. تا مامانم بعد از زایمان بهتر شد و منم به سنی رسیده بودم که بتونم پیش مادربزرگم بمونم[پدری]
منم وقتی ۶ سالم شد رفتم اونجا و با یه دنیای رنگی از شیرینی ها با مامان و بابام بزرگ شدم، اگه بگم نصف عمرم رو لای شیرینی ها بودم دروغ نگفتم، از ۷ یا ۸ سالگی شیرینی پختن رو یاد گرفتم و تو ۱۲ سالگیم خیلی وقتا خودم تنهایی مغازه رو می گردوندم تا پدرم و مادرم کمی استراحت کنن و شاید فرجی شد و منم یه داداشی چیزی گیرم اومد.
خیلی وقتا مامانم گیر میداد که نرو مغازه و درس بخون ، منم برای اینکه گیر نده، تو مغازه وقتی مشتری نبود درسم رو میخوندم و همیشه نمره های خوبی میگرفتم.
خلاصه همه چی خوب بود تا اینکه مامانم رفت شهرستان تا به مامان‌جونم رسیدگی کنه (مادر خودش) قرار بود یه سر بزنه و برگرده ولی ظاهراً حال مامان‌جون اصلا خوب نبود و مجبور شد همونجا بمونه یه مدت منم تقریبا ۱۴ سالم بود اون موقع که مامانم رفت ، اوایل بهونه نمی‌گرفتم چون دوره بلوغ و مغروری بودم و سعی میکردم خودمو غُد جلوه بدم؛
دو سه ماهی که گذشت دیگه تحمل کردنم تموم شد و شروع کردم به گلگی کردن و گیر دادن به پدرم ، نتیجه پیله کردن های شب و روز شد بلیط شهرستان برای من .
بی صبرانه وسایلم رو جمع کردم و منتظر رفتن شدم تا خود رسیدن به ترمینال بابا ساکت بود و چیزی نمی‌گفت ، وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کرد و یه نگاه عمیق به من کرد.
-می‌خوام یه چیزی بهت بگم ،
+چیزی شده ؟
-راستش رو بخوای ، میدونم باید بهت میگفتم ولی خب الان دارم میگم ، ببین ، با مادرت صحبت کردم ، قرار شد همونجا بری مدرسه ، برای همین پرونده ات رو گرفتم و قراره یه مدت ، تا حال مامان‌جون خوب میشه اونجا باشی
+چرا مامان‌جون رو نمیاریم اینجا ؟ اصلا چرا نمیتونم چند روزه برگردم ؟
-سوالات رو جمع کن برای بعدا ، بریم که اتوبوس نره
+نمی‌خواد بیای ترجیح میدم خودم برم
-وایسا کارت دارم
+بگو ؟
-دوست دارم !
+ممنون

نمیدونستم باید از دیدن مامانم خوشحال بشم یا از ندیدن بابام ناراحت ، توی اتوبوس تا خود مقصد ، مغزم بین این دو راهی احساسی گیر کرده بود و نتیجه این دوتا حس شده بود یه پوکر فیس مسخره که انگار حوصله هیچکس رو نداره .
با صدای راننده بیدار شدم ، وسایلم رو برداشتم و پیاده شدم .
داشتم دنبال مامانم می‌گشتم که یه دست از پشت محکم بغلم کرد …
-دلم برات تنگ شده بود عتیقه‌ی دایی !
+سلام ؟ مامانم نیومده ؟
-نه دایی ، سوار شو بریم خونه که همه منتظر تو هستن.

**{{*وایسا ببینم مگه نگفتی بابابزرگت تک دخترش رو عروس کرد و مرد ؟ بعد دایی از کجا اومد ؟؟ **
+میزاری تعریف کنم یا نه ؟}}

-ما برگشتیم !
یه سلام به جمع کردم و پریدم بغل مامانم و مثل کوالا چسبیدم بهش .
(مامانم)-بردیا ، ایشون دایی حامد ، زندایی معصومه ، پسر داییت مهدی و دختر داییت مریم هستن.
از بغل مامانم اومدم بیرون و با زنداییم دست دادم ، بعد هم رفتم پیش مامان‌جون و حسابی بغلش کردم
بعد از خوش‌آمد گویی ، با مامان رفتیم طبقه بالا و اتاقم رو نشون داد ،
-وسایل ‌ات رو بزار اینجا و هر جور دوست داری بچین
+ممنون مامان
مشغول چیدن وسایل بودم که مهدی اومد توی اتاق .
-چرا من تا حالا تورو ندیده بودم
+یجور میگی انگار من دیده بودم
-اسمت چیه ؟ چند سالته ؟ قبلا کجا بودی ؟ چرا اومدی ؟
+این همه سوال داشتی ؟ اسم من بردیا عه ، دارم میرم تو ۱۵ و قبلا پیش بابام بودم ، اصلا به تو چه؟
-منم مهدی ام و تازه ۱۳ سالم شده ، خوشحال شدم دیدمت لطفا ناراحت نشو به خاطر سوال پرسیدن هام 🙂
+باشه ، دوست داری کمکم کنی اینا رو بچینیم ؟
-البته ؛ میشه منم پیشت بخوابم ؟ اتاق ندارم 🙁
+بستگی داره ، حالا فعلا کو تا شب .

آب و هوا اونجا بهتر از شهر بود ، یه حیاط بزرگ داشتیم و یه استخر هم گوشه‌ی حیاط، کلی درخت و بوته های گل ، واقعا جای خوبی بود ، اما میدونستم دلم برای بابام تنگ میشه
بیشترین حسرتم این بود که چرا وقتی گفت دوست دارم، بهش نگفتم منم دوست دارم و گفتم ممنون ؟
تو فکر و خیالات بودم که مادرم اومد پیشم نشست و بغلم کرد.
-خوبی ؟ پَکَری!
+خوبم ، دلم برای اون طرف تنگ شده . چرا برنگشتی؟
-مگه ندیدی حال مادر بزرگت خوب نبود ؟
+خب چرا نیاوردی پیش خودمون ؟
-پس این خونه رو چیکار میکردیم ؟ این همه مرغ و خروس و گل و گیاه
+باشه هرچی ، چرا هیچوقت نگفتی یه دایی هم دارم؟
اگه وقتی اومده بود دنبالم ، از روی چهره اش حرفش رو باور نمی‌کردم، فکر میکردم، میخواد منو بدزده ، خیلی به هم شباهت دارید انگار دوقلو هستید.
-راستش باهم قهر بودیم ، داییت تقریبا وقتی ۱۹ سالم بود گذاشت و رفت ، حتی به ما نگفت که ازدواج کرده، انگار بعد از فوت آقاجون عذاب وجدان گرفت و برگشت همین حوالی ، بعدم که بچه دار شد ، الان هم بخاطر مامان‌جون اومده اینجا پیش ما .
-از اون طرف چخبر؟
+هیچی ، بابا برای اینکه من دلم برات تنگ نشه درمورد تو حرف نمی‌زد و وقتی سوال میکردم بحث رو عوض میکرد
-دوتایی کار می‌کردید ؟
+آره خب چطور؟
-همینجوری. با مهدی آشنا شدید ؟
+بچه خوبیه ، اولش فکر کردم از این رو مخ هاست ولی خیلی آروم و مهربونه .
-آره واقعا خیلی دوستش دارم .
+راستی بابا میدونه دایی رو ؟
-نه بهش نگفتم .

سه سال اونجا رفتم مدرسه و سال آخری بودم

من و مامان و دایی پولامون رو جمع کردیم و یه شیرینی فروشی زدیم تو شهری که چند دقیقه فاصله داشت تا روستامون
اکثرا من و مهدی اونجا میموندیم ، و مامان و دایی تو کارگاه شیرینی هارو درست میکردن .
تو این سه سال من و مهدی خیلی صمیمی شدیم ، بهش شنا کردن یاد دادم، با همدیگه می‌رفتیم گردش و کل روستا و کوه جنگلی نزدیک روستا رو کشف کرده بودیم .
یروز با خودم گفتم این بشر دیگه تو سنی هست که بخواد درمورد مسائل جنسی بدونه ، از اونجا که روستا مثل شهرمون نبود این جور چیزا زیاد روال نبود
ترجیح دادم خودم بهش یاد بدم چی به چیه تا اینکه یکی بخواد ازش سوء استفاده کنه ، واقعا متنفر بودم حتی یکی بخواد بدن لختش رو ببینه ، برای همین هیچ وقت نذاشتم دوستامون بیان تو خونه مون با ما شنا کنن.

دو سه روزی فکرم درگیر این بود که چجوری باید بهش بگم و اینا،
حتی به رابطه داشتن باهاش فکر هم نکرده بودم .
یروز که مثل همیشه تو مغازه نشسته بودیم و پرنده پر نمی‌زد ، صداش کردم اومد پیشم نشست و شروع کردیم حرف زدن.
-کارم داشتی ؟
+ببینم میدونی سکس چیه ؟ یا خود ارضایی ؟
-چی ؟ نه چیه ؟
+ببینم میدونی یه بچه چجوری به وجود میاد ؟
-نه از کجا بدونم؟
+میخوای من بهت بگم ؟
-به چه کارم میاد ؟ بگو
+ببین میدونم دهنت قرصه ولی باید قول بدی به هیچکس هیچی نمیگی .
-خیالت راحت بین خودمون میمونه هرچی باشه .
در حالی که خودم بین دوگانگیِ خجالت کشیدن و هورنی شدن مونده بودم، یه پورن پلی کردم و بهش گفتم نگاه کن.
-اینا چیه دیگه ، چرا لختن، زشت نیست دیدن اینا ؟
+دهن رو ببند و نگاه کن چیکار می‌کنه .
+دیدی ؟ به این کار میگن سکس ، حالا کاربردش ، ببین بیضه که میدونی چیه ؟ یه چیزی تولید می‌کنه به اسمِ اسپرم ، وقتی اسپرم تو واژن یه زن خالی میشه بچه به وجود میاد .
-واژن ؟ چی ؟ یعنی بچه اینجوری به وجود میاد ؟ یعنی الان منم ؟؟
+واژن همون چیزِ زن رو میگن 🫠. آره تو هم ، منم ، همه
-الان تو این فیلمه داشتن بچه درست میکردن ؟
+آره , نه !، بچه چیه، دارن لذت میبرن .
-لذت هم داره ؟
+خودِ خودِ لذت !
با اومدن مشتری فضای بینمون از بین رفت ، منم خودم رو جمع و جور کردم و رفتم سفارش مشتری رو آماده کنم
اون روز دیگه در مورد چیزی حرف نزدیم .
شب موقع خواب خودش رو نزدیک تر کرد و گفت منظورت چی بود از لذت بردن ؟
پاشدم در اتاق رو قفل کردم تا از اومدن یهویی هر کسی جلوگیری کنم .
ادامه دارد .

نوشته: H.M

ادامه…

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها