داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خواهر لوس من

سلام ،من داستان های زیادی تو این سایت خوندم ، بعضی ها که مشخص بود دروغ هست ولی بعضی داستانها همین سکس هایی هست که همه ۹ا اتفاق میفته و نوشته شده،اما خواننده ها همه رو میگن دروغ هست ،حتی اگر بنویسه من جق زدم ،بازم میگه دروغ هست، من اصرار به واقعی یا تخیلی بودن نوشتم ندارم ،اگر هم باور ندارید به عنوان یک داستان بهش نگاه کنید نه بیشتر
ما یه خانواده چهار نفره هستیم، خواهرم سحر ۲۶ و من سامان ۲۴ سالم هست ،سحر به شدت بابایی هستش و همه چی براش فراهم بود، کلا دختر سر زبون دار، خوش لباس و به شدت مغرور، فکر ذکرش درس و دانشگاه و داشتن شغل خوب بودش، بعد از اتمام تحصیل توی یک شرکت انتشاراتی شغل خوب گرفت
خواهرم یک دختر لاغر اندام هستش، معمولا رسمی حرف میزنه ،زیاد اهل شوخی نیست از اون دست ادمهایی که نمیتونن یک جوک خنده دار رو تعریف کنن، قدش ۱۶۰ ،وزنش ۵۰ ، و سینه هایی که تقریبا نیست ، میخوام بگمدیک دختر با صورت متوسط رو به بالا و بدنی نحیف ،من بیشتر به پدرم رفتم و قدم ۱۸۰ و بدن خوبی دارم
برخلاف سحر که سوگلی خانواده هست من ، زیاد میانه خوبی با پدرم ندارم ،دلیلش این هست درسم خوب نبود و چسبیدم به کار صافکاری ، تو خانواده ما که پدر و مادرم کارمند بودن،خواهرم فوق لیسانس داشت و کلا فامیل ما به تحصیلات بالا معروف بود ،شاگرد صافکار کمی پرستیژ خوبی نداشت ،با اونکه پول خوبی در میوردم ، ولی دلیل اصلی این بود چند سال قبل توی عروسی یکی از فامیل ها دعوا شد و من میخواستم جدا کنم که یهو خودم شدم یکی از دلایل ادامه درگیری ،اونم وقتی که مست بودم ،کار به کلانتری کشید و وقتی با پدرم رو در رو شدم ، بحث ما بالا گرفت و پرده ها دریده شد
،،، خواهرم خواستگار های خوبی داشت ولی خیلی هم ایراد گیر بود، تا اینکه امیر اومد خواستگاری اش، میونه من و سحر خیلی خوب بود ، مادرم ازم خواهش کرد که با سحر حرف بزنم چون این پسره هیییییچ ایرادی نداشت ،کار خوب، خانواده خوب، تحصیلات بالا، خوش تیپ و کلا همه چی تموم
با سحر حرف زدم و اونم قبول کرد، نامزد شدن،، امیر حق و النصاف پسر فوق العاده ای بود خیلی سریع صمیمی شدیم ،شدش داداش نداشته من، ولی بعد مدتی حس میکردم امیر کمی ناراحته ،
بعدها متوجه شدم که سحر راست به امیر کنایه میزنه، به هر بهانه ای سرش غر میزنه ، با سحر حرف زدم و ازش خواهش کردم با جوون مردم درست رفتار کنه ، اونم در حواب گفت میخواد حساب کار دستش بیاد ، و میخواد سیاست خودش رو به امیر تحمیل کنه،هرچی بهش میگفتم خواهر من اینکاری که تو میکنی اصلا درست نیست ،از محجوب بودن و صبر پسر مردم سواستفاده نکن، زندگی زناشویی و عاشقی این مزخرفات بر نمیداره ،درسته من زن ندارم ولی اگر کسی این رفتار رو با من بکنه سه شماره بیخیالش میشم
از ما گفتن بود و از سحر مقاومت ،تا اینکه یه شب که امیر و سحر بیرون رفته بودن برگشتی دیدم چشماش قرمز هست و مشخصه گریه کرده
از قرار امیر صبرش تموم شدش و یک دعوای اساسی کردن، سخر پاش گذاشت تو یک کفش که جدا باید بشیم ،پدر مادر امیر برای وساطت اومدن و سحر همون حرفها رو زد ،امیر هم جلوی همه گفت خودش میخواد تموم کنه
دختر شما هنوز دختر هست ،و بهتره همین حالا تموم کنیم خوذ منم دیگه خسته شدم،
سحر رنگ صورتش مثل گچ دیوار شدش، انگار یک نفر با سیلی زده باشه تو صورنش، انتظار داشت امیر هم مثل بابا مامان کلی نازش رو بکشن و اونم با منت و کلی شرط شروط قبول کنه زن امیر بمونه
غرور سحر کار دستش داد و همون جا گفت اونم جدی هست و میخواد جدا بشه ،، پدر مادرها وقتی این وضع دیدن بیخیال شدن
طلاق خیلی زود اتفاق افتاد و همه چی تموم شدش… یک زندگی که میتونست به خوبی شکل بگیره سر یک کل کل بچه گانه نابود شد رفت پی کارش
یک روز جمعه که همه خونه بودیم ،مادرم گفت که سحر رو صدا کنم بیاد نهار بخوره ،در اتاقش باز بود و رفتم توی اتاقش ،لبه تخت نشسته بود و چند قطره اشک هم روی گونه هاش بودش،داشت با گوشی عکسهای خودش و امیر رو میدید، اصلا حواسش به من نبود ،صداش کردم یهو از جاش پرید!
کنار تخت نشستم ،بهش گفتم :دلت براش تنگ شده ؟
سحر بی مقدمه سرش گذاشت روی پاهام و بی مقدمه شروع کرد مثل ابر بهار گریه کردن ، اونم با صدای بلند، دلم داشت میترکید ،دستم روی سرش بود، پدر مادرم دویدن سمت اتاق وقتی این صحنه رو دیدن اروم رفتن ، پدرم از خونه زد بیرون! میدونستم میره توی پارکینگ ،سیگارش رو از توی جاساز در میاره ، شروع میکنه سنگین سیگار کشیدن!
مادرمم صدای هق هقش از آشپزخونه میومد ، سحر نیاز داشت خودش ر‌ خالی کنه،
سرش گذاشتم رو شونم ،دلداریش،میدادم ،تو اون وضعیت بدترین کار نصحیت کردن و یاداوری اشتباهاتش هست
خودش میدونست مقصره و داره تاوان میده ،دیگه نباید نمک رو زخمش میپاشیدم… ولی یک اتفاق افتاد
اومدم سرش رو بوس کنم بگم خواهری تمومش کن که یهو سرش اورد بالا و صورتش بوسیدم، کاملا اتفاقی بود ، چیز خاصی هم نبودش،
نمیدونم چرا و اصلا چطور بعد از چند ثانیه سحر با دستاش صورتم رو محکم گرفت و یک لب محکم ازم گرفت
توی گریه اشک فقط گفت عاشقتم داداشی
نمیتونم اون حس رو با کلام به شما بگم ، یک رابطه خواهر برادری یهو شگلش عوض شدش
هیچ واکنشی انجام ندادم و ازش خواستم دست صورتش بشوره و بره پیش مامان ،من توی اتاق خواب بودم ،اونم رفت اشپزخونه و اونجا مادر دختر تا همو دیدن باز شروع کردن گریه زاری کردن
بعد از نیم ساعت تقریبت همه چی اروم شدش
سحر رفت خوابید ، بابا مامان هم واسه اینکه کمی تنها باشه رفتن خونه خاله ،به من هم گفتن مواظبش باش یهو بلایی سر خودش نیاره
من تو اتاقم بودم ، دیدم که سحر داره به من پیام میده ،
از اینکه دلداریش دادم تشکر کرد
کلی از حرفهاش رو زد ، مشخص بود به گوه خوردن افتاده ولی کاری که شده ،بهش گفتم که مردها قرار نیست مثل بابا باشن ، واسه اینکه هواش عوض بشه شروع کردم به شوخی کردن باهلش،هر کدوم تو اتاق خودمون بودیم و داشتیم باهم چت میکردیم ، اینجوری راحتر بودیم صدای خنده هاش میشنیدم
ازم سوال کرد سامان دوست دختر داری؟
تا حالا نپرسیده بود ، حس میکردم که روم کمی غیرت داره ولی دردغ بهش،نگفتم و گفتم اره
اصرار که عکسش رو ببینم ، دوست دخترم در اصل رفیق سحر بود که چندسال باهم قهر هستن میدونستم بگم کی هست خیلی عصبی میشه ، سحر در حد یک ادم مریض حسود بود ،
منم گشتم یک عکس از توی اینستا پیدا کردم ،یک دختر کمی چاق و حدود سی ساله بود، نشونش دادم و کلی شاکی شدش که اخه بدبخت چشم بازعر رو در اوردی با این دوست دخترت ،منم گفتم چیز زیادی که از هم نمیخوایم ،کارمون میکنیم هرکی میره سمت زندگی خودش ،قرار نیست زنم بشه اخه!!
اینو که گفتم گفتش:یعنی فقط واسه سکس باهم هستید ؟ گفتم خودش ازم خواست که رابطه عمیق نباشه (کلا داشتم داستان میگفتم بس کنه ولی هی بدتر فضولی میکرد) حتی تا اینجا که ماهی چندبار باهم هستید، بچه کجاست ،کارش چیه ،کلا فی خالدون دختره میخواست در بیاره ،،
یهو دیدم پیام نمیده ،متوجه بودم چیزی رو داره تایپ میکنه ولی نمیدونستم چرا ارسال نمیکرد
بعد پنج دقیقه بهم گفت:شما مردها چی راضیتیون میکنه ؟
متوجه منظورش شدم ، اون میخواست بدونه چه چیری این زن خیالی داشت که برادر کوچکتر از خودش رو بهش وابسته کرد
منم از اخلاق کردار دختره گفتم
دوباره سوال کرد:منظورم رو نگرفتی؟
فهمیدم سکس منظورش هست، نمیدونستم چه کار کنم
خواهرم با اون اخلاقش دوست پسری نداشت چه برسه به سکس
امیر هم خیلی محجوب و سنتی بود
منم دل زدم به دریا و شروع کردم از چیزهایی که مردها تو سکس خوششون میاد گفتن ولی از کلمه کیر ،کوس ، کون استفاده نمیکردم
شروع کردم مراحل سکس منو دوست دخترم رو از اول گفتن ،از بوسیدن گرفته تا اروم لباس در اوردن ، دست زدن به واژنش از روی شرت ، سحر واکنشی نشون نمیداد
تا اینکه نوشت :اوف
فقط همین یک کلمه کافی بود که خشکم بزنه
لعنت به من ، اصلا حواسم نبود دارم با خواهرم چت سکسی میکنم ،
سحر دوباره نوشت ادامه بده جالب شدش،،، اصلا نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم ،ولی از اینکه شاد خوشحال هست خیلی شاد شدم ،
شروع کردم یکی از بی پروا ترین و صریح ترین چت های سکسی رو انجام دادن
قبلا خیلی خیلی اینکار رو کرده بودم و اتوماتیک همه مطالب رو مینوشتم
ولی سحر تا حالا تجربه نداشت ، مثل این میموند که کنار یک راننده فرمول یک بشینی، سرعت سیصد کیلومتر بری، چیزی که واسه اون عادی هست برای تو در حد جنون هیجان داره
وسط چت بودم که در اتاقم باز شدش ، من روی تخت دراز کشیده بودم
یک شلوارک پ رکابی تنم بود
سحر هم لباس خونگی ،، تا بیام به خودم بیام ،سحر توی تخت کنارم بود و داشت گردن منو میخورد،،
چت سکسی کار خودش رو کرده بود ، اروم تو گوشم گفت فقط چند ساعت دوست دخترت باشم !!
دیگه کاری بود که شده بود،منم حشری شده بودم و شروع کردم گردنش رو خوردن ،چشماش کاملا بسته بود ، اروم اروم رفتم پایین ، پیراهنش در اوردم ،یک سوتین صورتی تنش بود ، رسما سینه نداشت
ولی همونی هم که داشت مثل سنگ شده بودش ، لباش میخوردم ،گردنش میخوردم دستم از روی شرت روی کوسش بودد، جوری خیس بود که انگار شاشیده باشه
اروم سوتینش در اوردم ، همه سینه اش گذاشتم توی دهنم ، آه اوووفش بلند شدش ، با دستاش سرم رو فشار میداد پایین ، اصلا کلامی بین ما رد بدل نمیشد
با تمام وجودم داشتم بذنش میخوردم ، رفتم پایینتر که شرتش در بیارم که گفت صبر کن
قلبم داشت میمود تو دهنم
منتظر هر اتفاقی بودم ، دیدم رفت سمت کامپیوتر ،یک اهنگ گذاشت صداش زیاد کرد ،و دوباره اومد توی تخت
پاهاش باز کرد و چشماش بست،
شرتش رو ور اوردم ،واقعیتش بخواهید خیلی تو ذوقم خورده بود ، سحر همه جای بذنش مو داشت نه اینکه کثیف باشه ولی مو زیاذ داشت ،
اگر اون لحظه ادامه نمیدادم خیلی حالش گرفته میشد
، شروع کردم بهترین خوردن زندگی ام با کوسش ور میرفتم میخوردم ،میدونستم هنوز دختره ،تازه فهمیدم چرا صدای ضبط زیاد کرده بود ، تقریبا با صدای بلند اه اوووف میکرد، با دستاش منو از رو کسش بلند کرد ، رفت سمت کیرم و شورت منو در اورد
بر خلاف سحر من تر تمیز بودم
شروع کرد ساک زدن
کیر خوبی داشتم ولی انتظاز اینهمه اتفاق پشت سر هم رو نداشتم
مدل شصت نه شدیم و منم هم زمان کوسش رو میخوردم
یکی از بدترین ساک زدنهای عمرم بود، رسما داشت گاز میزد اصلا نمیدونست باید چه کار کنه ،
سحر ارضا شدش ،بدنش میلرزید ، کوسش خیلی لزج شده بود ،خالی خالی شده بود
به شکم روی تحت خوابندمش یه بالشت گذاشتم زیر شکمش و شروع کردم لاپایی سکس کردن، همزمان شونه هاش و و پشتش هم ماساژ میدادم ، خیلی خیلی حال میکرد ،میشد از توی اینه قدی صورتش رو بیینم ، یک لبخند ریز تو صورتش بود و داشت گوشه لبش گاز میگرفت ،از اون خنده هایی که خیلی وقت بود ندیده بودم
دیدنش توی اینه هیجان زده ام میکرد ،سحر چشاش رو باز کرد و از توی اینه یک چشمک بهم زد ،همین کارش منو تا حد جنون دیوونه کرد ، کیرم رو لای پاش گذاشته بودم و تنذ تند جلو عقب میکردم ،سحر متوجه شده بود و برای همین اونم حشری ت شده بود اه اووف بیشتری میکرد، تا اینکه اب منم اومد
هر دوتا تو بغل هم بودیم ، لب بازی میکردیم ،قربون صدقه هم میرفتیم ، حواسمون به ساعت نبود ، بهش گفتم سحر برو دوش بگیر یهو دیدی مامان بابا اومدن
اونم علب رغم میل باطنی اش بلنذ شدش ، و رفت منم اتاق مرتب کردم
سحر رفت توی اتاقش رو شروع کرد پیام دادن
ازم تشکر کرد و اینکه خیلی نیاز داشت ، و حرفهای از این دست که اونم نیاز به توجه و نوازش داره
سحر کلا بسیار مودب بود، یهو گفت ،سامان عجیب کیری داری ،!! خوش به حال زن اینده ات ، خوب هم کوس میخوری ،،، کلا فضا چت بیشتر خنده شوحی بودش ، منم گفتم تو هم سینه های سفت دخترونه ، کوس ابداری داری ، ولی ساک زدنت رو درست کن کیرم مثل موز پوستش کنده شد
همین که گفتم صذای خنده اش بلند شدش،
اونم گفت نه اینکه صدبار سکس تجربه کرده ،، از توی حرفهاش فهنیدم امیر اصلا به سحر دست نزده ،
حس کردم بهش بر خورده ،به هر حال خواهرم رو میشناسم ،میدونم چقدر یک دنده و لوس بودش ، ولی با چندتا شوخی سر همش در اوردم
بابا مامان اومدن ، سحر رفت پیش اونها منم خودم به خواب زدم ، سحر خیلی شاد سرحال بود، بابا انگار بال در اورده بودش ، فرداش خیلی سرحال بیدار شد و رفت سرکار ، شب که اومدم خونه دیدم سحر به خودش رسیده ، با مامان داره توی اشپزخونه لگودبخند میکنه
کلا جو خونه عوض شده بود ، انگار یه بار از دوش من ،پدر مادرم برداشته شده بودش
شام خوردیم من رفتم توی اتاقم ، سحر شروع کرد پیام دادن ، کلا اون روز طوری رفتار کردیم که انگار هیچ اتفذقی نیفتاده بود ، من البته انتظار داشتم همون روز تموم بشه ، هنوز هنگ بودم و یک جور انکار دیروز سر تا پای وجودم گرفته بود ،
سحر پیام میداد و کلا در مورد مسائل عادی روزمره چت میکردیم ولی مثل روز برام روشن بود داره بال بال میزنه حرف دیروز رو پیش بکشم ،خودم از این وضعیت شرم حیا خسته شده بودم
بهش گفتم سحر از رنگ قرمز خوشت میاد؟ گفت صورتی بیشتر دوست دارم ،چرا پرسیدی؟ گفتم دوست دارم یک ست ناز خونگی و یک لباس شب سکسی واست بگیرم ، خیلی خوشحال شدش ، کلا عاشق هدیه بود ولی تا حالا اینجور واسش کسی چیزی نخریده بود ،
و دوباره چت شروع شدش ، حس میکردم سحر کمی سکس خشن دوست داره و با تحقیر چون چندتا گیف اون مدلی واسم فرستاد…( واقعا سکس دنیلی عحیبی هستش ،شخصیت داخل اتاق خواب و بیرونش ممکنه صدهشتاد درجه فرق داشته باشه)
با همون چت حسابی حالش سر جا اوردم ، چند روز بعد سحر گفت که میخواد چندتا از دوستاش بگن بیاد خونه ما ، برن تو اتاق خواب و بگن و بخندن
پدرم خیلی خوشحال بود گفت اون روز میریم خونه خاله تا تو تنها باشی منم گفتم سرکار بیشتر میمونم و شما راحت باشید ،
فرداش زودتر از سرکار اومدم ، رفتم یک ست سکسی ناناز واسه سحر خریدم ، سحر هم رفته بود آرایشگاه ،
دودست لباس شب ،یکی صورتی ،یگی دیگه چرم سیاه که بیشتر واسه سکس خشن بود، یک دست هم لباس خونگی با دامن بلند و خیلی رنگی و شاد واسه خونه ،،،
اومدم خونه باورم نمیشد ،شده بود یک تیکه ماه
یک لب ابدار ازش گرفتم و هدیه ها رو بهش دادم ،اوووف پسر مثل بچه ها ذوق میکرد…‌ رفت تو اتاقش و بازش کرد میشد صدای خوشحالیش رو شنید از لای اتاق میدیمش که داره با لباس ها چه حالی میکنه ،اخری همون لباس مشکی بودش وقتی باز کردش کم مونده بود گریه کنه ، جوری نگام میکرد انگار دنیا رو بهش دادم ، روی مبل بودم و منتظر بودم کدوم میپوشه ، لباس مشکی رو پوشید ، چهار دست پا اومد سمت من ، باورم نمیشد پاهام میبوسید ، میدونسم الان خشن دوست داره ،سحر پر وزن بودش ، بلذنذش کردم بردمش تو اتاق خواب مامان بابا،
روی تخت خوابوندمش بهش گفتم خودت شرت منو در بیار ،لبلسم در بیار ،
سحر تر تمیز مثل ایننه بودش، اونم انجامش داد، شروع کردم خوردنش از هنه حای تنش ، به پشت خوابندمش و شروع کردم لاپایی کردن ،قبلش تاخیری خورده بودم ، شروع کردم بهش فجش دادن ،جنده ،خارکسده، کونی، پتیاره …اینها که میگفتم انگار شهوتش چند برابر میشذ ، کونش چنگ میزدم ، همه بذنش رو محکم گاز میزدم ولی حواسم بود جاش نمونه ،یا روی گردن نباشه
کون سحر سفید ژله ای ،کوچیک بود، شروع کردم با انگشت دم کونش ور رفتن ، یکم درد داشت و مقاومت میکرد ولی گفتم حواسم هست کمی به سوراخ کونش بی حسی زدم ، به زحمت تا نصفه دادم داخل ، همون جا اروم ارمو بازی میکردم تا جا باز کنه رسما داشت جرررمیخورد
همه جای خونه سکس کردیم از حموم گرفته تا اشپزخونه ،همه جا
خسته که شدیم نشست واسم چایی اورد ، فکرش رو بکنید لخت کنار همدیگه نشته بودیم داشتیم چایی میخوردیم
بهم گفت سامان چرا تا ته نزاشتی تو کونم؟ گفتم سحر جر میخوزی
با یه عشوه ای گفت ،وااااا ، من اینهمه مخ برادرم زدم که جررررم بده ، این حرف رو که زد بردمش توی اتاق خواب ، دوتا اینه اوردم تا بیینه
گفتم با گوشی خودت فیلم بگیر، دم کونش وازلیل زدم به شکم گفتم بخوابه گوشی رو یه جا ثابت گذاشت ،میتوتست از توی اینه ببینه ، با دستاش محکم کونش رو از دو طرف میکشید باز میکرد ، لباش گاز گرفته بود، کیرم رو گذاشتم روی سوراخکونش اروم اروم میکردم داخل ، وقتی تا نصفه رفتش ، کمی نگه داشتم بازی بازی کردم ،وقتی جا باز کرذ تا خایه کردم توش ، سحر داشت پاررره میشد، شروع کردم گاییذنش ، کم کم کونش اب اورد راحت توش میرفت، اخخخ چه جالی میداد ، از پشت سینه هاشرچنگ میزدم
اون روز کلی سکس کردیم، سحر هر وقت دلش میخواست اون لیاس خونگی که خریده بودم رو میپدشید، اونقدر کونش گذاشه بودم مه سریع میرفت داخل، بعضی وقتها هم وقتی بابا مامان بودن خیلی اورژانسی میمود تو اتاق یکم ساک میزد میرفت ، یا وقتی مامان بعد از ظهرها خواب بود ،دامنش میداد بالا حسابی کون میداد،
بعد از یک سال ، یه خواستگار دیگه اومد، اونم مثل امیر خیلی ادم ساده و پاکی بود ولی کمی شکم داشت ، اینبار سریع به ازدواج ختم شدش ، قرار گذاشتیم بعد ازدواج کل این قضیه فراموش بشه ، بعد چندماه سحر اومد خونه ما و اوند پیش من ، خیلی صریح گفت محسن خیلی سرد هست و برای کارش شاید چند روز خونه نیاد،
سحر به محسن گفت وقتی خونه نیستی خیلی میترسه ، نمیشه که همیشه بره خونه پدر مادرش، به محسن گفت که از طرف خودش به من بگه وقتی میره ماموریت یا جایی بیاد اینجا که تنها نباشه ،محسن هم به من زنگ زد با کلی شرمندگی گفت ،،،
بعد یک هفته محسن رفت ماموریت ، منم رفتم سمت خونه خواهرم ،،، در خونه باز بود ، رفتم داخل ،صداش از توی اتاق خواب میومد ، وقتی دیدمش شوکه شدم ، یه لباس سفید مثل عروسها ، کل اتاق شمع
پاهاش باز کرده بود گفت ،حالا بیا بکن تو کوووووس من !! اخخ اون شب اولین بار کردم تو کوسش ، اصلا به کار به خوردن ،لب ، بوسیدن نرسید ،یه راست کردم تو کوسش ، یک کوس تنگ دخترونه داغ ،خیییس! اون شب تا صبح هر مدلی که فکرش رو بکنید کردمش ، اونم واسه برادرش سنگ تموم گذاشت … این رابطه هنوز ادامه داره با این تفاوت که مادرم بو برده بود ،ولی به روی ما نمیاورد… چون تو یکی از دعواهای سحر محسن فهمید محسن کلا بی بخار هستش، سحر هم زن باسیاستی بود و محسن هم مثل سگ ازش حساب میبرد ،
این خاطره من بود ، امیدوارم خوشتون اومده باشه ،بدون ترس از قضاوت اگر تجربه مشابه دارید ، یا جایی شنیدین و دیدید بازگو کنید
فقط لطفا راستش بگید،
من از این تجربه ام کاملا راضی هستم و حس خوبی دارم ،اگر شما ناراحت هستی لطفا این دست خاطرات رو نخون

نوشته: مهران

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها