داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خواهرزن رویایی من

سلام دوستان.
امیدوارم حالتون خوب باشه. داستانم واقعیه اما اگه نمیخواین باور کنین دیگه خودتون می دونین. ببخشید اگه لحن و نوع تایپم زیاد خوب نیست. توانم در همین حده.
اسمم آرمان هستش، 29 ساله. ساکن کرج. متاهلم. سه سال پیش ازدواج کردم. خانومم تارا 25 سالشه. خوشگل و خوش زبونه. خیلی دوسش دارم. اونم همینطور. هرچند بعضی وقتا دعوا می کنیم اما دیگه نمک زندگیه. چهار سال پیش رفتم خواستگاری تارا. خیلی خجالتی بودم و عرق کرده بودم و نمی تونستم سرمو بالا بگیرم. خلاصه سر سفره نشسته بودیم و بزرگترها با هم صحبت می‌کردن. منم سرم پایین بود و بعضی وقتا خانومم رو قایمکی دید میزدم. خانومم کنار خواهرش نشسته بود. بعضی وقتا که سرمو بالا میاوردم تا خانومم رو ببینم، چشمم به خواهرش هم میفتاد. خواهر خانومم از خانومم شش سال بزرگتره. متاهله و یه بچه داره. تقریبا هم قد و هم وزن هم هستن. جفتشون واقعا خوشگلن. خواهر خانومم سفیدتر بود و واقعا زیبا. اینا دوتا برادر کوچیکم داشتن که هر کدوم 17 و 14 ساله بودن. خلاصه اون شب با دید زدن های قایمکی خانومم و خواهرش گذشت. شب وقتی رفتیم خونه دیدم خواهر خانومم قبل از خواهرش تو اینستا ریکوئست فرستاده. زود قبول کردم و خودمم ریکوئست فرستادم. عکساشو دیدم. واقعا خوشگل بود. بعدش خودم برای خانومم ریکوئست فرستادم و اونم فرستاد و خلاصه جفتشونو فالو کردم. ناگفته نماند که اون موقع خواهر خانومم رو صرفاً به خاطر اینکه زیبا بود نگاش می کردم و حقیقتا دنبال افکار خاکبرسری نبودم. واقعا عاشق خانومم بودم و هستم و خواهم بود. خانومم هم واقعا زیباست. در واقع هر کدوم یه جوری خوشگلن. عین دوتا گل. خلاصه ما نامزد کردیم و بعدشم ازدواج و ادامه ماجرا. بعد از ازدواج رفت و آمدمون با خانواده باجناقم بیشتر شد. اونا میومدن، ما می رفتیم. روابطمون خیلی صمیمانه شده بود. خواهر خانومم اوایل خجالت می کشید و لباس آستین بلند می‌پوشید و حجاب داشت اما بعداً یواش یواش رو آورد به لباس های آستین کوتاه و حلقه ای. البته منظوری هم نداشت. حقیقتا به خاطر صمیمیت دوتا خانواده بود. هرچند باجناقم از چند سال پیش دوماد این خانواده شده بود و با خانومم راحت بود. شوخی می کردن. خانومم از همون اول آستین کوتاه می‌پوشید و سرلخت می نشست جلوش. من اوایل ناراحت می شدم اما رفته رفته عادی شد برام. چون واقعاً مطمئنم جفتشون فقط به خاطر راحتی و صمیمیت اینجوری هستن و فکر دیگه ای ندارن. بگذریم. من در این مدت یواش یواش فکر می‌کردم یه حس هایی دارم به خواهر خانومم پیدا می کنم. خیلی رفتارهای سکسی نداشت اما واقعا زیبا بود و به خودش می رسید. مغرور تر از خانومم هم بود و کسی نمی تونست روی حرفش حرف بزنه. خلاصه این رفت و آمدها ادامه داشت و حس منم بهش شدید تر می شد. هرچند واقعا عاشق زنم بودم اما به خواهر زنم فقط به دید مسائل جنسی نگاه می کردم. عذاب وجدان هم داشتم راستش. حتی تو این مدت چند بار هم به یادش خود ارضایی کردم. نمی دونم چرا از فکرم نمیره بیرون.
یه روز من بیرون بودم و داشتم خریدهای خونه رو می کردم. یهو دیدم خانومم داره زنگ میزنه. جواب دادم. گفت خواهرش از سر کار اومده بیرون و تاکسی پیدا نمیشه. (یادم رفت بگم، باجناقم حسابدار یه شرکت کوچیکه و خانومش هم توی یه آزمایشگاه کار می‌کنه.) اون روز خواهر خانومم ساعت هفت و نیم کارش تموم می شد. شوهرش هم عصر دست پسر کوچیکشو گرفته و خارج از وقت اداری رفتن شرکت تا کارای عقب افتاده رو انجام بده. زنش هم بهش زنگ زده اما جواب نداده. حالا نمی‌دونم سرش شلوغ بوده، نشنیده یا چی. خلاصه به خانومم زنگ میزنه و خانومم هم میگه اتفاقاً آرمان هم بیرونه. بهش میگم برسونتت.‌ منم که تقریباً نصف خریدها رو کرده بودم. بهش گفتم باشه میرم دنبالش. محل کارشو می دونستم. خلاصه رفتم دنبالش و سوارش کردم. اونم کلی معذرت خواهی کرد. منم گفتم این چه حرفیه. نزدیک خونشون که شدیم شوهرش زنگ زد. زنشم قضیه رو توضیح داد. شوهرش گفت که اگه آرمان نزدیک خونست، تعارف کن بیاد تو. منم آخرای کارمه و میرم دنبال تارا و باهم میایم تا شب بشینیم و بگیم و بخندیم. اولش گفتم نه مزاحم نشیم و… اما تهش قبول کردم. رفتیم تو و خواهر خانومم لباساشو عوض کرد و رفت حموم. منم با تلویزیون مشغول شدم. خلاصه چند دقیقه ای گذشت و خواهر خانومم طبق معمول با یه پیراهن آستین کوتاه و سر لخت در حالی که موهاش نیمه خیس بود اومد تو هال. گفت ببخشید همینجوری رفتم حموم و چایی ندادم و پذیرایی نکردم. سریع رفت تو آشپزخونه. منم که چند مدتی بود فانتزیم شده بود ایشون. خلاصه تا می تونستم دید میزدمش. خیلی خوشگل و جذاب شده بود. بوی موهاش پیچیده بود تو خونه. یهو نتونستم خودمو کنترل کنم. یه ندایی از تو دلم گفت برو آشپزخونه پیشش. دلمو زدم به دریا و رفتم اونجا. گفت راحت باش و بشین خودم کارا رو انجام میدم. گفتم نه بذار کمک کنم. خلاصه به بهونه کمک یه جورایی طبیعی دستمو میزدم به دستش یا پاهامو می مالوندم به پشتش. خونشون آپارتمانی بود و آشپزخونشم کوچیک بود. اونم فکر کنم یه چیزایی دستگیرش شده بود اما به روی خودش نمیاورد. خودمم نمی‌دونستم قراره چیکار کنم. فقط داشتم از همون لحظه استفاده می کردم. از طرفی هم می ترسیدم که مبادا یهو ناراحت بشه و اعتراض کنه. یا یهو باجناقم سر برسه. خلاصه یکی دو دقیقه مثلاً داشتم کمک می کردم و در اصل ریز می مالوندم. کیرمم که نگم. سیخ سیخ شده بود اما از روی شلوار لی سعی می کردم خیلی معلوم نباشه و جابجاش می کردم. یه لحظه دیوونه شدم. خواهر خانومم جلوی اجاق گاز بود که یهو از پشت رفتم محکم بغلش کردم. نفهمیدم چطور این کارو کردم. آدم ترسویی بودم اما اون لحظه همه توانمو جمع کردم. گرمی تنش و بوی خوشش مستم کرد. خواهر خانومم چند ثانیه خشکش زد. واقعا انتظار این کار رو نداشت. بعد از چند ثانیه دستامو از هم باز کرد و برگشت سمت من. گفت آرمان این چه کاریه که کردی. خجالت نمی کشی؟ منظورت از این کار چی بود؟ منم که به ترس و لرز افتاده بودم، با صدای لرزان گفتم ببخشید دست خودم نبود. یهو شیطانی شدم و از دستم در رفت. جفتمون چیزی نداشتیم بگیم و از اتفاق پیش اومده شوکه بودیم. همینطوری به هم زل زده بودیم که یهو باز جوگیر شدم. نسبت به چند دقیقه پیش جرئتم بیشتر شده بود. این بار از جلو حمله کردم سمتش و جوری محکم بغلش کردم که نتونه دستامو باز کنه. چند ثانیه تو همین حالت موندم. اونم تکون نمی خورد و هیچی نمی گفت. شوکه شده بود. بعد از چند ثانیه یهو زبونم کار کرد و گفتم تو خیلی خوشگلی. عین ماهی. بوی گل‌‌ میدی. هر کی باشه جذبت میشه. منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم. ببخشید. معذرت می‌خوام. بعد ولش کردم. یه نگاه به صورتش انداختم. همچنان می شد شوکه شدن و خجالت رو توی صورتش دید. اما از طرفی هم مشخص بود که از تعریفایی که ازش کردم خوشش اومده بود و ناخودآگاه یه لبخند ریزی زد. همه اینا توی چند ثانیه اتفاق افتاد.‌ منم دیگه قبل از اینکه کار بدتری ازم سر بزنه از آشپزخونه زدم بیرون و رو مبل نشستم. ده دقیقه بعد باجناقم اینا اومدن و تا سه چهار ساعت نشستیم. شب عجیبی بود.‌ کل تنم رو عرق سرد پوشونده بود. اون شب حال عجیبی داشتم. خواهر زنم هم رفتارش زیاد نرمال نبود و دستپاچه بود. چند بار شوهرش به شوخی پرسید چته؟ که اونم گفت چیزی نیست سر کار یکم فشار اومد بهم. خلاصه اون شب گذشت و من همچنان تو کف خواهر زنمم. می دونم فکرم نسبت بهش شاید درست نباشه اما وقتی یه چیزی توی دل و فکر آدم میفته دیگه بیرون نمیره و میشه خوره روح و فکرت. خیلی دوست دارم یه روز به بدن ناز و خوشگلش برسم و بتونم اونو حتی برای یکی دو ساعت هم که شده مال خودم کنم.
دوستان ببخشید اگه سرتون رو درد آوردم.

نوشته: آرمان

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها