داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

آخر هفته های رویایی (۱)

سلام به همه بچه های انجمن کیر تو کس.
نمیخوام زیاد وقتتون رو با حاشیه رفتن های الکی و توضیحات اولیه در مورد راست یا دروغ بودن خاطره ای که میخوام واستون تعریف کنم،بگیرم.
واسه همین مستقیم میرم سراغ تعریف خاطرم و قضاوت راست یا دروغ بودنش رو میزارم به عهده بیننده های این مطلب.
اسم من علی رضاست. 20 سالمه . رنگ پوستم گندمیه با موهای لخته مشکی که یکم بور و چشمای بادومی مشکی. قدم 176 و وزنم 85 کیلو هست.حدود یک سال و دو ماهه که تو رشته پرورش اندام فعالیت میکنم و به خاطر تیپ بدنی که دارم تونستم تو این رشته موفق باشم و یه هیکل سکسی توپ واسه خودم بسازم.نمیخوام بگم خیلی خوشکلم و اغراق کنم ولی قیافه خوبی دارم و طبق نظر اطرافیانم ، قیافم با نمکه.خیلیم شوخ طبعم و به خاطر این خصوصیتم همه منو تو فامیل دوس دارن و باهام راحت ارتباط برقرار میکنن. یکمم شهوتیم ولی اکثر وقتا سرم تو کتابه، حالا یا درسی یا غیر درسی و یه کار پاره وقتم انجام میدم و بیشتر تو فاز موفقیت و ساختن آینده هستم تا فاز سکس و دختر بازی.البته با چهار تا دختر تو یه مدت محدود دوست شدم ولی رابطمون در حد چت کردن و یکیشونم بوسه و بغل بود که زود تموم شد.نمیدونم چرا با وجود شهوتی بودنم هیچوقت نتونستم با دوس دخترام سکس داشته باشم.شاید به قول دوستام از بی عرضگی و بیشعور بودنمه یا از شکست تو اولین رابطه عاشقانمه…بگذریم.
خاطره من از اونجایی شروع میشه که خانواده مادریم اهل روستا هستن و بعضیاشون مثل مادر من بعد ازدواج ساکن شهر شدن و بعضی های دیگشون مثل داییم زندگی در روستا رو به شهر نشینی ترجیح دادن. پدر بزرگ خدابیامرزمم یکی از افراد سرشناس تو روستاشون بوده و باغ و املاک زیادی داشته که به فرزندانش به ارث رسیده.خلاصه کل فک و فامیلمون پنج شنبه و جمعه ها(به غیر از زمستونا که هوا سرده) که میشه میرن روستا تا بعد یه هفته کار کردن ، تو هوای پاک و خنک روستا و گشت و گذار تو باغ های سرسبز پدر بزرگم ، خستگیشون رو در کنن و شنبه رو سر حال و پرانرژی آغاز کنن.خود من تا همین دو سال پیش اکثر فامیلامون رو نمیشناختم یا اصلا ندیده بودمشون ، چون به خاطر شرایط کاری پدرم ، تو شهری که الان زندگی میکنیم ،زندگی نمیکردیم.بعد از اینکه شرایطش جور شد و به این شهری که الان توش زندگی میکنیم نقل مکان کردیم ، تازه با خانواده مادریم و فامیلای مادریم آشنا شدم.به هر حال بعد از این که به این شهر اومدیم ما هم به جریان عشق و صفا در پنجشنبه جمعه های تو روستا پیوستیم.دیگه هر پنج شنبه جمعه میریم روستا و من با فامیلامون که قبلا نمیدونستم حتی با من نسبت فامیلی دارن ، باهاشون میگم و میخندم و کلا تو این پنجشنبه جمعه کلی حال میکنم.تو این رفت و آمد ها به روستا با آدم های تازه با اخلاقای تازه آشنا شدم ، اما یه نفر بود که شرایطش با بقیه فرق میکرد.یه نفر بود که حرفاش به دلم مینشست و عاشق حرف زدن باهاش بودم و از هم صحبتی با اون خیلی لذت میبردم.یه نفر که از دید من خیلی خاص بود.
اون کسی نبود جز فاطمه!!!.
فاطمه نوه ناتنی خالم میشه که نمیخوام زیاد این بحث نسبت فامیلی که با هم داریم رو واستون باز کنم چون خاطرم طولانی میشه.
فاطمه دو سال از من کوچیک تره.یه دختر با پوست سفید و شفاف با چشای مشکی و موهای لخته مشکی.با گونه یکم برجسته که موقع خنده یه چال رو لپاش میوفته و ابروهای کمونی و لبای کوچولو و قرمزش که واقعا اونو به بوسیدنی ترین موجود دنیا تبدیل میکنه.قدش تا چونه من هست و هیکلشم جوریه که قشنگ تو بغل من جا میشه و سرشو راحت میزاره رو شونه یا سینه هام.
خونواده فاطمه و مخصوصا پدرش مذهبین.خودشم چادر سرش میکنه اکثرا. ولی وقتی تو جمع خودمونی باشه مانتویی میگرده. یه دختر شیطونه که با نگاه های شیطون و موزیانش منو دیوونه میکنه.وقتی از تعجب و با چشمای گرد شدش میگه وااااا ،میخوام جونمو فداش کنم.وقتی هر هفته میاد و به یه بهونه ای سر سفره ناهار پیشم میشینه از شدت هیجان ضربان قلبم میره بالا.اینقدر از حرف زدن و معاشرت باهاش لذت میبردم که هر هفته حتی اگه پدر مادرمم نمیتونستن برن روستا من خودم رو هر جوری شده بود میرسوندم روستا.نمیخواستم فرصت حتی یه لحظه با اون بودن رو از دست بدم. این دیدار و صحبت های هر هفته من با اون باعث شد بین منو اون علاقه به وجود بیاد.باورم نمیشد که بعد از اون شکست عشقی بد ، دوباره بتونم نسبت به یه دختر حس عشق و دوس داشتن رو داشته باشم.
علاقه بینمون به وجود اومد، اما هیچکدوممون به روی خودمون نمیوردیم. دیگه همه فامیل متوجه رفتار صمیمانه ما شده بودن و هروقت ما رو با هم میدیدن یه لبخند میزدن که یعنی ما حالیمونه چه خبره.خخخخ.
اینقدری با هم صمیمی شده بودیم که گاهی وقتا به هم میگفتیم عزیزم و گلم.همو دوس داشتیم ولی پا پیش نمیزاشتیم که در میون بزاریم حسمون رو.وقتی دیدم بک گراند گوشیشو گذاشته A و گوشی رو از اون فاصله طوری گرفته که من ببینم دیگه یقین پیدا کردم که منو دوس داره…

خلاصه بعد دوسال آشنایی من و فاطمه دیگه خیلی با هم راحت شده بودیم و اون گاهی اوقات با یه پیرهن آستین کوتاه جلوم میگشت .البته زنداییشم اونجا بود ولی زنداییش خیلی پایه بود و هیچی نمیگفت. تا این اواخر که پنجشنبه رفتم روستا و شب همونجا موندم . ساعت 12شب بود و رفتم تو اتاق خوابیدم و اونو زنداییش و مادرشو داداش کوچولوش رفتن تو حال خوابیدن.دم دمای صبح بود که من از خواب بلند شدم . در اتاق باز بود. فضای داخل خونه جوری بود که هرکس میخواست بره تو آشپزخونه باید از جلوی در اتاق رد میشد.همینطور تو رخت خوابم بودم و داشتم چشامو میمالیدم یهو دیدم فاطمه یه لحظه از جلوی در اتاق با کمی مکث رد شد.
یه تاپ صورتی تنش بود با یه شلوار تنگ مشکی و رفت تو آشپز خونه.منم خواستم برم نزدیک در اتاق تا وقتی برگشت بازم ببینمش که با خودم گفتم اگه بفهمه دارم دیدش میزنم ممکنه از دستم ناراحت بشه.همونجا دوباره خوابیدم که نیم ساعت بعدش بلند بشم.
چشامو که دوباره باز کردم دیدم ساعت نه صبح شده و خونه بابا بزرگم پر از فامیل.از جام بلند شدم و تشک و پتو رو جمع کردم و رفتم تو حیاط که دست و صورتمو لب حوض بشورم که یاد صحنه ای افتادم که دم صبح دیدم.تازه وقتی خواب از کلم پرید فهمیدم قضیه از چه قرار بوده و من چه فرصتی رو از دست دادم.اولین بار بود که یه دختر رو نیمه لخت میدیدم و واسم تازگی داشت.یه حس عجیبی داشتم.خلاصه دست و صورتمو که شستم از سر جام بلند شدم و رفتم داخل پذیرایی.جمع مهمونا جمع بود.سریع با مهمونا سلام و علیک کردم و رفتم نشستم یه گوشه ای.سرمو بالا اوردم و شروع کردم به جست و جو.داشتم دنبال فاطمه میگشتم که دیدم گوشه پذیرایی، نشسته بغل دختر عموی چندشش که همیشه با هم مشکل داریم و همیشه به هم تیکه میندازیم.اینقدر دختر عموی فاطمه که اسمش نسرینه حسوده که نگو و نپرس.چون هروقت نگام به فاطمه میفتاد با چشم غره بهم نگاه میکرد.خلاصه مادر من گفت یکیتون بلند شه چایی بیاره ، دهنمون کف کرد از بس با هم حرف زدیم.مادر فاطمه هم یه اشاره به فاطمه کرد که پاشو چایی درست کن واسه مهمونا.فاطمه و نسرین با هم رفتن تو آشپز خونه واسه درست کردن چایی و منم وقتی فاطمه از جلوم رد شد با چشمام دنبالش کردم تا این که رفت تو آشپزخونه.بعد یه ربع بیست دقیقه دیدم فاطمه با سینی چایی اومد بیرون و پشت سرش نسرین قندون به دست به مهمونا قند تعارف میکرد.اینجا یه فکری به ذهنم رسید که بتونم حرص نسرین رو در بیارم.وقتی فاطمه اومد چایی رو اورد جلوم و تعارف کرد تو چشماش نگاه کردم و هردومون لبخند زدیم و من چایی رو برداشتم و گفتم: مرسی عزیزم.نسرین که پشت سر فاطمه بود فهمید چی گفتم.وقتی اومد قند بهم تعارف کنه قشنگ معلوم بود از حسودی داشت میترکید و حتی نزاشت درست حسابی قند بردارم و رفت.فاطمه و نسرین بعد از پخش چایی رفتن همونجا ،گوشه پذیرایی نشستن اما فاطمه اینبار همه تمرکز و حواسش رو من بود و زیر چشمی منو نگاه میکرد و ریز میخندید. این نسرینم که خودشو داشت میکشت که حواس فاطمه رو از من پرت کنه.
خلاصه بعد از تموم شدن حرف مهمونا که ساعت نزدیکای 1 بعد از ظهر شده بود کم کم داشتن بساط ناهار رو ترتیب میدادن واسه مهمونا.این وسطم که فاطمه قربونش برم داشت سفره پهن میکرد و بشقاب هارو میزاشت جلوی مهمونا.تو این مدت چشام قفل کرده بودن رو فاطمه و ازش چشم بر نمیداشتم.یه ذره حواسمم به محسن که پسر عمومه بود که یجورایی رقیبم محسوب میشه اما مطمئن بودم فاطمه منو دوس داره و میدیدم محسن هرچقدر تلاش میکنه به فاطمه نزدیک بشه،فاطمه با بی محلی گند میزد به حالش.این رقابت بین من و محسن باعث شد یه تلنگری بخورم و به فکر این بیوفتم که هر چه زودتر به فاطمه بگم عاشقم.نمیخواستم بلایی که تو اولین رابطه عاشقانم سرم اومد دوباره سرم بیاد.خلاصه بعد ناهار یه عده از مهمونا که فامیلای درجه دو ما میشدن رفتن و بقیه مهمونا هم رفتن خونه یکی از فامیلامون که حالش خوب نبود و تو بستر بیماری که حدود پونصد متر از خونه پدربزرگم دور تر بود رفتن.منم همراه این مهمونا رفتم خونه اون فامیل بیمارمون و ده دقیقه ای نشستم که گوشیم زنگ خورد و رفتم بیرون که جواب بدم بعد از یکی دو دقیقه صحبت با یکی از دوستام گوشی رو قطع کردم و دیدم گوشیم شارژ باتریش خیلی کمه.شارژرمم تو خونه پدر بزرگم بود.با دو سریع رفتم که به خونه پدر بزرگم برسم و گوشیمو شارژ کنم.به خاطر اینکه سیمکارتمو جدید خریده بودم و پین کد داشت و من پین کدش رو بلد نبودم.اگه گوشیم خاموش میشد تا ساعت 6 و 7 بعد از ظهر که باید میرفتم خونمون نمیتونستم از سیمکارتم استفاده کنم.سریع خودمو رسوندم دم در خونه پدر بزرگم.ساعت تقریبا نزدیکای 3 بعد از ظهر بود.در خونه رو بسته بودن.منم از در رفتم بالا و پریدم تو حیاط.رفتم طرف در پذیرایی ،انگار هیشکی خونه نبود.در رو باز کردم و رفتم تو که با یه صحنه عجیبی رو برو شدم…

وقتی وارد پذیرایی شدم دیدم یه نفر اون گوشه خوابیده.رفتم یکم نزدیکتر دیدم فاطمست که با داداش کوچولوش(الیاس) خوابیدن.چادرشم کشیده بود رو خودش و دستشو دور داداشش حلقه کرده بود.یه لحظه فکرای شیطانی به سرم زد ولی سریع خودم رو جمع و جور کردم.یهو یادم اومد گوشیم شارژ نداره.سریع رفتم شارژرمو از کوله پشتیم در اوردم و گوشیمو تو آشپز خونه زدم به شارژ.بعد رفتم سراغ سماور و روشنش کردم تا یه چایی مشت بزنم تو رگ.نشستم رو صندلی و رفتم تو فکر.داشتم به این فکر میکردم.که الان بهترین فرصته که به فاطمه بگم دوسش دارم و عاشقشم و هی با خودم کلنجار میرفتم که چطوری بهش بگم که دوسش دارم.تو همین فکرا بود که یه صدای خمار و مخلوط با خمیازه اومد که :کی تو آشپزخونست؟؟؟.
از سماور روشنی که دم در آشپز خونه بود فهمید یه نفر تو آشپزخونست.منم دست و پاچه شدم و لرزون رفتم طرف در آشپز خونه.وقتی پامو گذاشتم تو پذیرایی فاطمه رو دیدم که با یه قیافه پف کرده داره نگام میکنه.
_سلام
_سلام علیرضا ،تو تو آشپز خونه بودی؟؟ترسیدم فکر کردم دزده!!!
منم که یکم هول شده بودم .دستمو بردم پس کلم و کلم رو خاروندم و با من من کردن گفتم:
_نه بابا دزد کجا بوده،تا جایی که یادمه هیچوقت مامانم واسم تعریف نکرده که دزدی تو این روستا اتفاق افتاده باشه.
_اهوم.هنوز نیومدن اینا؟؟
_نه تازه با هم گرم گرفته بودن
دوباره یه خمیازه کشید که من گفتم:
_فکر کنم آب سماور به جوش اومد.من برم یه چایی بریزم و بیام.
رفتم تو آشپزخونه و وقتی داشتم چایی میریختم خدا خدا میکردم که یه بحثی پیش بیاد که من بتونم بش بگم دوسش دارم.خلاصه چایی رو ریختم تو دوتا لیوان و یه قندونم ورداشتم گذاشتم تو سینی و با دستای لرزون رفتم نشستم پیش فاطمه.پنجره باز بود و یه نسیم خنکی از بیرون میومد تو.فضا کاملا در سکوت غرق بود و تنها صدایی که میومد صدای نفس کشیدنای الیاس بود.بخار از تو لیوان چای میومد بیرون و نگاهم رو به لیوان چای گره زده بودم و داشتم با خودم میگفتم که چجوری الان بهش بگم دوسش دارم.
یهو فاطمه سکوت رو شکست و گفت:
_تازگیا تتلو آهنگ نداده بیرون؟؟؟
_من دیگه زیاد تتلو گوش نمیدم.فقط یه آهنگ نوازشش رو دان کردم.دیگه کاراشو دنبال نمیکنم
_چه عجب بلاخره فهمیدی تتلو میمونی بیش نیست!!
منم یه لبخند ریز زدم و گفتم:
_از آرمین چخبر؟؟اون که دیگه کلا خودشو بازنشسته کرده فکر کنم.
فاطمه آهی کشید و گفت :
_اره مردیم از بس واسه کار بعدیش انتظار کشیدیم.
چای رو برداشت و منم لیوانم رو برداشتم و شروع کردیم به چای خوردن.
فاطمه تا نصفه لیوان که خورد چای رو گذاشت تو سینی و گفت:
_من نمیخورم.
_چرا؟؟؟
_ مگه من شیره ایم که یه لیوان کامل چای بخورم.
_ دستت درد نکنه!!یعنی من شیره ایم.
_خخخخ. نه عزیزم منظورم این نبود.
وقتی خندید و بهم گفت عزیزم روم باز شد.
یهو دیدم لباشو گاز گرفت و چشاشو بست.یه اخخخخ گفت و پاش رو دراز کرد.
_چی شد؟؟!!
_پااام گرفت اخخخخ.
_کجای پاته؟؟
_پشت پام بدجور گرفته.علیرضا دارم میمیرم اییییی.
منم سریع گفتم سر پنجه پاتو بگیر و بکش طرف خودت اونم گفت نمیتونم واسه همین سریع رفتم نزدیک تر و خودم دست به کار شدم.همینجور داشت ناله میکرد.دستمو گذاشتم رو زانوش و زانوش رو چسبوندم به زمین و با اون یکی دستم سر پنجه پاشو گرفتم و کشیدم طرف خودش.یه چند لحظه صبر کردم .به فاطمه نگاه کردم داشت لباشو گاز میگرفت .یکم که گذشت پرسیدم چطوری؟؟؟اونم گفت بهتر شدم.دستم همینطور رو زانوش بود که دیدم داره یه جوری نگام میکنه.یهو متوجه شدم دستم رو گذاشتم روی رون پاش .سریع دستم رو کشیدم و گفتم معذرت میخوام شرمنده ،حواسم نبود.اونم خندش گرفته بود و گفت اشکال نداره گلم و من ازت ممنونم که کمکم کردی و …
تو همین حال و هوا یه لحظه سرمو اوردم بالا دیدم اونم داره نگام میکنه.یه لحظه چشمامون به هم قفل شد،فاصلمون هم نزدیک بود و نفسامون میخورد تو صورت همدیگه.عطر نفسش مستم کرد و نمیدونم چی شد که یهو گفتم فاطمه دوست دارم ، عاشقتم ،همه زندگیمی و…

ادامه دارد

نوشته: pesar_khoob

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها