داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

محله‌‌ی گم و گورا (۲ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

شب وقتی فاطی برای شبگردی زد بیرون کوله پشتیم رو برداشتم و به سمت چهار راه رفتم. سر چهار راه که رسیدم یکم اینور و اونور رو نگاه کردم خبری از رضا نبود. چند دقیقه بعد با صدای سوت رضا به خودم اومدم. اون طرف خیابون بود و با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش. رفتم پیشش و بلافاصله یه دربست گرفت و راه افتادیم.
تو کل مسیر حرفی نزد، دلم میخواست سر حرف رو باهاش باز کنم. گفتم: “چرا گفتی به فاطی نگم؟ مگه رفیقت نیست؟!”
گفت: “هرچند این فضولیا به تو نیومده ولی بِشِت میگم. اگه فاطی بفهمه خونه دارم اونوقت کل آدمای خرابه رو جمع میکنه و میاره تو خونه‌ام. بعد اونجاست که همسایه ها گزارشمون میدن و برام دردسر میشه.”

چند دقیقه بعد رسیدیم و پیاده شدیم. از ساختمون ها و خیابون ها معلوم بود که پایین شهر نیست و اون بالا بالاهاست! وارد یه ساختمون خیلی طبقه شدیم و رفتیم تو یکی از واحد ها. خونه ی خیلی شیک و جمع و جوری بود. با دهن باز پرسیدم: “خونه ی خودته؟!”
گفت: “آره.”
گفتم: “خوشگله. ولی تو؟ بالا شهر؟ این خونه؟!”
گفت: “زکی! بیست سوالیه؟! این فضولیا به تو نیومده. دنبالم بیا!”
خونه دو تا اتاق داشت و یه پذیرایی و یه آشپزخونه ی بزرگ. رفتیم تو یکی از اتاق ها و گفت: “اینجا اتاق توئه. سوال موال هم نئریم. شب بخیر سفید برفی.”
بعد اینکه رضا از اتاق بیرون رفت، در اتاق رو بستم و دراز کشیدم. استرس داشتم و هر لحظه منتظر بودم که رضا بیاد سراغم و بهم تجاوز کنه! ولی چند دقیقه نگذشت که از شدت خستگی خوابم برد…
صبح که بیدار شدم خبری از رضا نبود. تو آشپزخونه صبحونه آماده بود، یه دست نوشته و یه کلید کنار سفره بود.
نوشته بود: “کلید خونه‌ست، دستت باشه!”
صبحونه رو خوردم و از خونه زدم بیرون. رفتم سر چهار راه پیش فاطی. به محض اینکه من رو دید سریع به سمتم اومد و طلبکارانه گفت: “ورپریده معلوم هست کدوم گوری رفتی دیشب؟!”
نمیدونستم چی بگم و دستپاچه گفتم: “بعدا بهت میگم.”
گفت: “با رضا بودی، آره؟!”
گفتم: “نه.”
گفت: “کسشعر تفت نده باو، من رو نپیچون من خودم پیچ گوشتی‌ام بچه. به من که دخلی نداره ولی خواهرانه بِهت میگم این یارو دودَره بازه! نیگا به دَک و پُزش نکن، کل زندگیش خالی بازی بوده… میگن باباش کُلفَت بازه… ننه اش هم… اصلا بگذریم! از من میشنوی بهش اعتماد نکن، از ما گفتن بود.”
حرف های فاطی تاثیری روم نداشت و شب بازم برگشتم خونه ی رضا، اتاق گرم و تخت نرم بهم ساخته بود. چند ماه گذشت. تو اون چند ماه هیچ حرفی بین من و رضا رد و بدل نشد و رضا حتی دستم رو هم لمس نکرد! حتی یکبار هم بدون اجازه تو اتاق خونه ی خودش نیومد. عجیب بود برام… یه پسر غریبه ی جوون مجرد با اینکه چند ماه تو خونه اش بودم حتی یکبار هم لمسم نکرد… ولی مرد میانسالی که زن داشت و عموم هم بود هر شب بهم تجاوز میکرد…

تو اون مدت من پیش فاطی کار میکردم و سر چهار راه گُل میفروختم، البته گل های رز استتار بودن و اصلی کاری گل های ماریجوانا بودن. بیشتر اوقات راننده ی ماشین ها به جای اینکه قیمت گل رو ازم بپرسن قیمت خودم رو میپرسیدن! همون چند ماه تو خیابون بودن کافی بود که من از یه دختر ساده ی شهرستانی به یه دختر کوچه خیابونی بچه زرنگ تبدیل بشم. سر و وضع و رفتار و گفتارم کامل عوض شده بود. نترس شده بودم. لاتی حرف میزدم. حتی دله دزدی میکردم و با یه سری از بچه ها، پسرای پولدار رو خفت میکردیم…
روزها گل میفروختم و شب ها سر خیابون وایمیستادم و تظاهر میکردم که جنده پولیم. وقتی سوار ماشینشون میشدم چندتا خیابون اون طرف تر رفیقام جلو ماشین رو میگرفتن و یارو رو خفت میکردن. یه اکیپ گم و گور بودیم که تو یه مدت کوتاه کلی پول به جیب زدیم…
یه شب که مثل همیشه بعد از کابوس دیدن از خواب پریدم رضا رو بالا سرم دیدم. یکم شوکه شدم و ترسیدم. رضا گفت: “بازم کابوس دیدی؟!”
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و بی اختیار زدم زیر گریه. رضا گفت: “پریودی؟!”
تعجب کردم و پرسیدم: “تو از کجا میدونی؟!”
برای اولین بار دستم رو تو دست هاش گرفت و گفت: “میخوای امشب کنارت بخوابم؟!”
از سوالش جا خوردم، ولی واقعا بهش احتیاج داشتم. گفتم: “آره!”
پتو رو زد کنار و اومد بغلم خوابید. دستاش رو باز کرد و اشاره کرد که برم تو بغلش. سرم رو گذاشتم رو بازوش و محکم بغلش کردم. با یه دستش کمرم رو می‌مالید و با اون دستش که زیر سرم بود موهام رو نوازش میکرد. به حدی آروم شدم و آرامش داشتم که درد پریودم یادم رفت…
صبح با نوازش دستش رو صورتم از خواب بیدار شدم. بهم لبخند زد و گفت: “بهتری سفید برفی؟”
بهش لبخند زدم و گفتم: “اره… واسه دیشب ممنونم… در ضمن دیگه به من نگو سفید برفی اسم من نیکاست، افتاد؟!”
خندید و گفت: “زکی! واسه من زبون درآوردی بچه؟!”
خندیدم و جواب دادم: “زبون داشتم رو نمیکردم مشتی!”
به چشم هام خیره شد، مکث کرد و گفت: “خیلی قشنگ میخندی، میدونستی؟!”
با لبخند گفتم: “نه.”
گفت: “میدونستی حالت چشمات، رنگ لبات و صدای خنده هات پدر من رو در آورده؟!”
از شدت هیجان و خجالت نفس هام شدت گرفت. رضا به چشم هام خیره شده بود و لب هاش به لب هام نزدیک تر میشد. چشم هام رو بستم و گرمی لبهاش رو، روی لبهام حس کردم… چند ثانیه لب هام رو بوسید و گفت: “دوستت دارم… خیلی وقته… از همون اول!”
به چشم های مشکیِ درشتش خیره شدم و گفتم: “منم همینطور…!”
گفت: “نمیخوای در موردش حرف بزنی؟!”
گفتم: “در مورد چی؟!”
گفت: “کابوس های هر شبت، دلیل فراری شدنت، گذشته‌ات و مهمتر از همه خودت!”
محکم تر بغلش کردم و گفتم: “پدرم کولبَر بود! تلویزیون و خچال و لباس و سیگار رو کول میکرد و می‌برد اونور مرز. بعد از کلی سگ دو زدن تصمیم گرفت خونه بخره. هر چند پول خرید یه خونه رو نداشت و کلی وام و قرض آورد. به حدی که حقوق ماهانه‌ش کفاف پرداخت قسط هارو نمیداد حالا چه برسه به خورد و خوراک. اوضاع بدی بود. مادرم هم تصمیم گرفت همراه پدرم کولبری کنه. چند ماه اول خوب پیش میرفت. هرچند که مادرم از شدت درد پشت و کمرش شب و روز می‌نالید ولی همیشه ته دلش راضی بود و میگفت عیبی نداره عوضش خونه داریم! یه شب مثل همیشه پدرم یخچال کول کرد و مادرم سیگار و زدن به دل کوه. ولی دیگه هیچوقت برنگشتن. چند هفته بعد جسدشون رو یخ زده در حالی که همدیگه رو بغل کرده بودن زیر برف پیدا کردن! عموم خونه‌مون رو فروخت و پول قرضدار هارو داد و وام رو هم تسویه کرد. بعد از مرگ پدر و مادرم تنها کَسام عموم و زن عموم بودن.
بعد از اون ماجرا من پیش عمو و زن عموم زندگی میکردم. وقتی که به سن بلوغ رسیدم متوجه رفتار های غیر عادی عموم شدم. هر وقت چشم زن عموم رو دور میدید من رو می‌نشوند تو بغلش و خودش رو بهم می‌مالید. به بهونه های مختلف بدنم رو لمس میکرد و هر وقت که اعتراض میکردم میگفت تو جای دختر نداشتمی و دوستت دارم. خیلی ازش میترسیدم. اون یه دائم الخمر بود که هیچی براش مهم نبود. ۱۷ سالم که شد تجاوز هاش بهم شروع شد… یه سال بیشتر نتونستم دووم بیارم و یه روز با چاقو زدمش و از خونه‌ش فرار کردم… این اتفاقات مدام تو کابوس هام تکرار میشه…تکرار و هی تکرار…”
گفت: “چی بگم! تو از ما بدبخت تری که… واقعا متاسفم! فقط نمیدونم عموت چجوری…”
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم: “میشه در موردش حرف نزنیم؟ از خودت بگو!”
گفت: “سرنوشت من شنیدنی نی دیدنیه! باس بِشِت نشون بدم! ها راستی دیگه لازم نی بری سرکار. دیگه هم خوش نئرم سر خیابون بایستی!”
گفتم: “چرا؟!”
گفت: “برا اینکه روت غیرت دارم! برا اینکه خوش نئرم حتی خودت به خودت چپ نیگا کنی! چه برسه به چهار تا آب دهن مُرده که حیوونا هم از اونا پاک ترن! خلاصه اینکارو کردی، نکردی… وگرنه با آق رضا طرفی… حالا ما گفتیم… نگی نگفتی! حالا هم آبغوره نگیر و بخند که خراب اون خنده هاتم.”
لبخند زدم و گفتم: “چشم.”
گفت: “حالا هم بپوش بریم، که گذشته‌ام رو با رسم شکل بِشت نشون بدم!”

یه دربست گرفتیم و جلو یه ساختمون بزرگ‌ پیاده شدیم. رو به روی ساختمون روی جدول کنار خیابون نشستیم. پوزخند زد و گفت: “اینجا شرکت پدرمه!”
تعجب کردم و گفتم: “ها؟!”
گفت: “هر ماه یه چندر غاز میریزه به حسابم که فقط ریختم رو نبینه! البته برای اون چندر غازه و برای ما خیلیه. اون خونه ی خوشگل موشگلم همین پدر ناکِسَم بهم داده!”
تعجب کردم و گفتم: “من واقعا گیج شدم میشه بیشتر توضیح بدی؟!”
بلند شد و گفت: “بیا بریم بشِت میگم!”
گفتم: “کجا؟!”
گفت: “قبرستون!”

به سمت قبرستون راه افتادیم. تو مسیر ازش پرسیدم: “چرا فاطی میگفت تو دودره بازی و نباید بهت اعتماد کنم؟!”
خندید و گفت: “فاطی اینو گفته؟!”
گفتم: “آره.”
گفت: “لابد بهت حسودی کرده!”
گفتم: “حسودی چرا؟ نکنه…؟”
گفت: “نه! یه عشق یه طرفه ی دخترونه بود. من هیچ حسی به فاطی نئرم و مثل آبجیم میمونه. الان هم به جز شما کسی تو دلم نی و تو بالا شهر دلم یه خونه ی لاتی داری.”
گفتم: “نه! نشد، طفره نرو. همین حالا بدون طفره رفتن و بگو ببینم جریان چیه؟!”
خندید و گفت: “باشه بابا تند نرو، میگم. فاطی گذشته‌اش از من و تو هم بدتره! روزگار بد بارش آورده. از همون بچگی با ننه بابای معتادش کارتن خواب بودن. بجز خونه مقوایی خونه ی دیگه‌ای رو به چشم ندیده. همین اواخر بود که ننه اش داشت جلو چشمش جون میداد ولی کمکش نکرد و فقط گفت: “حقته که مثل یه سگ جون بدی و بمیری!” از ننه باباش متنفر بود. میگم بود چون باباش کلا گم و گور شده و ننه‌اش هم مرده. فاطی میگه “اینا که انقدر بدبخت بودن چرا اجازه دادن بچه دار بشن؟ چرا باعث شدن یه گم و گور دیگه به گم و گورا اضافه بشه؟” خلاصه مقصر زندگی نکبت بارش رو ننه باباش میدونه. اینارو گفتم که بدونی فاطی خالی از عاطفه‌ست! این دختر بویی از عاطفه و دوست داشتن نبرده. دلیل پرخاشگری ها و رفتار های پسرونه‌اش هم همینه. فاطی اصلا من رو دوست نداره. فقط چون میدونه ته جیبم پول دارم بهم نزدیک شد، منم پسش زدم. شاید دلیل بد گفتنش از من همین باشه. یا فهمیده من بهت حس دارم خواسته تورو ازم دور نگهداره. خلاصه باید بیشتر مراقب خودت باشی. فاطی کینه ایه. ولی در کل فاطی آدم بدی نی، شرایط بد بارش آورده…”

وقتی به فبرستون رسیدیم، کنار یه قبر نشست و بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به فاتحه خوندن، منم به پیروی ازش نشستم و فاتحه خوندم. با دستش گرد و خاک رو اسم قبر رو پاک کرد و گفت: “قبر ننمه! از گذشته‌اش زیاد خبر نئرم فقط میدونم که ننه بابا نداشته و تو خونه ی این و اون کُلفَتی میکرده. یه روز طبق معمول تو یکی از خونه ها مشغول کلفتی بوده و به جز مرد خونه کسی خونه نبوده. مرد خونه خون به مغزش نمیرسه و به جاش خون تو آلتش جمع میشه و حشرش میرینه به عقلش و به زور با ننه ی بدبخت بیچاره ی ما میخوابه. بعدش وقتی که خونِ تو آلتش برمیگرده به مغزش و میفهمه چه گندی زده، برای اینکه گندش در نیاد، یه پول کُلُفت میذاره کف دست ننه ی کُلفَت ما که از کُلُفتی کیرش به کسی چیزی نگه و بزنه به چاک. ننه ی ما هم که از دار دنیا فقط یه عقل ناقص داشته قبول میکنه و گم و گور میشه. یه مدت بعد میفهمه باردار شده و میره پیش یارو و میگه باردارم! یارو بازم کلی پول بهش میده و میگه برو بچه رو بنداز. ولی ننه ی ما احساساتش به عقلش غلبه میکنه و تصمیم میگیره بچه رو نگه داره و تنهایی بزرگش کنه. تنهایی بزرگم کرد! ولی نمیدونم نونی رو که داده بهم از چه راهی بوده. یه سری میگن ننه‌ام کاسب بوده! تن میداده و عوضش پول میگرفته و یه سری دیگه میگن دزد بوده. بگذریم! چند روز قبل از مرگش بهم گفت پدرم کیه و جریان چی بوده. ناگفته نمونه که ننه‌ام ایدز گرفت و مرد. بعد از مرگش کلی گشتم تا پدرم رو پیدا کردم. اولش انکار میکرد ولی وقتی فهمید کله خرابم و شوخی نئرم، یه خونه و کلی پول و یه کارت عابر بانک بهم داد! گفت هر ماه برات پول میریزم فقط دیگه نبینمت! ولی من برای پول نرفته بودم. من رفتم که بدونم بابا داشتن چه حسی داره. با خودم فکر میکردم من رو ببینه کلی تحویلم میگیره… ولی نشد… نشد که بشه. نمیدونم چه حکمتیه کا همیشه خوشبختی واسه ما بدبخت بیچاره ها آدرسو اشتباه میاد…”
گفتم: “واقعا متاسفم! ولی خب پسر چی ازین بهتر؟! با سر افتادی تو کوزه ی عسل، دیگه چی میخوای؟!”
پوزخندی زد و گفت: “درسته حرومزاده‌ام ولی حروم لقمه نیستم! تموم پول هایی رو که پدرم برام فرستاده رو صفر تا صدش رو خرج گم و گورا کردم. خودم دارم کار میکنم و پول جمع میکنم. به محض اینکه تونستم برا خودم خونه بخرم اون خونه رو میفروشم و پولش رو خرج گم و گورا میکنم. نمیخوام با پول اون یارو زندگیم رو بسازم. نمیخوام مفت خور باشم. نمیخوام تهش گم و گور و کارتن خواب بشم. نمیخوام تهش مثل مادرم بمیرم. حتی نمیخوام مثل پدرم تو پول غرق بشم و مثل یه حیوون زندگی کنم…”
بلند شد و یه دسته گل از روی یکی از قبر ها برداشت، بهم داد و گفت: “میخوام زنم بشی، دوتایی زندگیمون رو میسازیم و از این جهنم میریم. دور از همه. دور از پدرم دور از عموت دور از گم و گورا فقط خودم و خودت! آروم و بی حاشیه یه گوشه میشینیم و زندگیمون رو میکنیم…”

با تلفن عمومی زنگ زدم خونه ی عموم! همینکه صدای عموم رو شنیدم مطمئن شدم هنوز زنده‌ست. نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم که نمرده. با رضا ازدواج کردم البته از نوع سفیدش. هرچند مطمئن بودم ما بختمون سفید نداره تهش با ارفاق خاکستریه… چون بالا بریم پایین بیایم تهش دو تا گم و گور بودیم مثل بقیه… ولی… ولی عوضش ما خونه داشتیم! چیزی که خیلی ها نداشتن و خیلی ها چند تا چند تا داشتن…

پایان

نوشته: سفید دندون

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها