داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تجاوز پسرعموم به من (۲‌و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

این داستان ادامه داستان قبله که به همین اسم نوشته شده
این قسمت هیچ مسئله سکسی نداره و صرفا برای تکمیل لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه نوشته شده
و اما حالا میخوام اول در یه مواردی برای دوستان منتقد شفاف سازی کنم
اون دوستایی که داستان رو خوندن و اونو از پایه و اساس دروغ خطاب کردن اینو بدونن که این داستان کاملا واقعی و هر فجشی که دلشون میخواد بدن اگه این داستان رو از قصد بدای تخریب یه قومیت یا خیال پردازی نوشته باشم
دوما من این داستان رو از زبون اون دختر نوشتم واگه یه ذره مغز داشتید میدونستید نویسنده برای انتقال احساسات داستان از زاویه اول شخص داستان رو مینویسه
البته که برای بهتر بودن یه جزئیاتی بهش اضافه کردم ولی
چارچوب داستان کاملا واقعیه
البته نباید این چیزا رو میگفتم ولی انقدر داستان ها دروغ زیاد شدن که دوستان دیگه نمیتونن فرق بینشون رو تشخیص بدن والبته بهشون حق هم میدم
خوب بریم سراغ ادامه داستان که به اونجا رسیدیم که زینب ماسه رو فشار داد…
ولی خوشبختانه گلوله گیر کرد و تفنگ شلیک نکرد حسن که از ترس چشم هاشو بسته بود وقتی متوجه موضوع شد مثل برق پرید و تفنگ رو از دست زینب گرفت و با صدای بلند التماس آلودی مامان و عموش رو صدا کرد
اونا هم سراسیمه اومدن داخل و وقتی از فضا و اتفاقات باخبر شدن سریع رفتن و زینب رو که بعد اون اتفاق سر جای خودش خشکش زده بود رو گرفتن و از اتاق بیرون آوردن
و به یه اتق دیگه بردن لباس تنش کردن و با حالتی ناراحت و پشیمون از کاری که کرده بودن به اون نگاه میکردن
زینب کاملا شوک بود و واقعا انگار از مرگ برگشته بود
مغزش قفل بود و فقط تصاویر تجاوزز وحشتناکی که چند دیقه پیش بهش شده رود جلوی روش بود و اتفاقاتی که افتاده بود رو چندین و چند بار توی ذهنش مرور میکرد وگاهی قطره اشکی از چشمش بیرون میزد و البته بغض سنگینی توی گلوش بود و واقعا نفس کشیدن رو براش سخت میکرد
یه ساعتی گذشت و همه چیز همین طور یخ زده بود و کوچک ترین حرکت یا صدایی ایجاد نشد
بالاخره مغز زینب اتفاقات رخ داده رو هضم کرد و زینب باز به آینده فکر کرد
اما به چی فکر میکرد اون لحظه؟
خودکشی دوباره! یا تن دادن به خواسته های حسن ؟
شایدم هیچ کدوم !
زینب با فشردن اون ماشه از بین نرفت ولی کاملا عوض شد شاید اگه اون زینب یکی دو ساعت قبل بود تصمیم دیگه ای میگرفت
ولی اون توی چند لحطه تصمیم خودشو گرفت اون دیگه به خود کشی فکرنمی کرد اون قصد داشت اتفاقاتی که افتاده رو به پدرش بگه و از اونا شکایت کنه
شاید بهترین راه انتقام از کسی اینه که اونو با دادگاه و پاسگاه و … گیز بندازی اکسایی که تجربشو دارن میدونن که عذاب آور ترین شکنجه ممکنه
زینب از سر جاش بلند شد عمو و زن عمو (مادر حسن) با نا امیدی به حرکاتش چشم دوختن ولی واقعا روی نگاه کردن توی چشم هاش رو نداشتن زینب بدون هیچ حرفی با نگاهی تحقیر آمیز بهشون نگاه کرد چادرش رو سرش کرد و راهش رو گرفت و به سمت خونه رفت و افکارش رو تو مغزش برسی میکرد
تصمیم اون فقط انتقام نبود !
دیگه به انتقام براش اهمیت نداشت و بیشتر به فکر آینده خودش بود و اونا رو به دست خدا سپرده بود ولی این به معنی نبود که موضوع رو به باباش نگه و ازشون شکایت نکنه
ولی نگرانی زینب از جای دیگه ای بود
اگه بابا یا برادراش این قضیه رو میفهمیدن معلوم نبود چه اتفاقی بیوفته احتمالش زیاد بود که با شنیدن این خبر یه جنگ خیلی بزرگ بیوفته و یکی یا چند تا از خوانواده عموش رو میکشتن والبته اونا هم قطعا بی جواب نمیذاشتن و این یعنی عمیق تر شدن فاجعه .
بهترین را این بود که باباش رو به یه بهانه ای به پاسگاه بکشونه و موضوع رو اونجا براش بگه
به خونه که رسید به بابا گفت که توی شهر که رفتیم کیفم رو دزد برد بیا بریم تا یه شکایت نامه تنظیم کنیم
رفتن به اون پاسگاه محل و اونجا بود که زینب میخواست در حضور پلیس ها موضوع رو به باباش و پلیس ها بگه و از خطر های عکس العمل احتمالی باباش کم کنه
خلاصه همه داستان رو برای باباش تعریف کرد ولی ازش خواهش کرد که قضیه رو از طریق پلیس پیش ببرن.
بابایی زینب که واقعا تو شوک بود و اونا رو به شهر فرستادن و یه روانشناس کاملا سعی داشت بابای زینب رو قانع کنه تا کار رو از طریق قانون پیش ببرن و از روش های سنتی پیش نرن و از قتل های زنجیره ای جلو گیری کنن چون عرب ها توی این مسائل خیلی متعصب هستن و این جور جنگ ها اگه پیش بیاد کشته های زیادی از دو طرف میده
حسن و عموش و مادرش رو فورا دستکیر کردن و دادگاه ها در جریانه(دادگاه های ایران رو که در جریان هستین چه قدر لفتش میدن و کند پیش میره )ولی چیزی که قطعیه اینه که زینب به هیچ وجه رضایت نخواهد داد .

نوشته: زینب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها