داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تجاوز وحشیانه ی عمو نامرد

یادآوری اون روزها برام خیلی سخته ، دوران بچگی که باید لذت بازی و شیطنت و غیره رو میبردم به جاش اسیر یه روانی جنسی شدم .
کلاس دوم ابتدایی بودم ، تک پسر و تنها فرزند خانواده . پدر و مادر خیلی خوب که همه چی برای من فراهم کرده بودن ، جز امنیت اونم بخاطر اعتماد بیش از حدی که به عموم داشتن .
کمی از عموم بگم ، اون موقع که من ۸ سالم اون حدود ۳۰ سالش بود ، ورزشکار و قد بلند اما مجرد ! که بعداً فهمیدم بخاطر افکار کثیفش مجرد مونده .
عمو حسن در ظاهر خیلی خوب و دوست داشتنی بود ، مهربون و دست و دلباز . هروقت میومد خونه ما منو میبرد بیرون کلی برام خرید میکرد ، از اسباب بازی و کتاب و لباس گرفته تا خوراکیهای جورواجور . که البته بعدها فهمیدم همش نقشه بوده که منو بکشونه سمت خودش و کسی هم شک نکنه .
داستان از اون جمعه لعنتی شروع شد که عمو حسن برای ناهار اومده بود خونه ما و موقع رفتن گفت یکی از کفترهام جوجه داده گذاشتم برای آرش ، منم با ذوق و خوشحالی گیر دادم به عمو و بابام که باید برم جوجه هارو ببینم . آخه عموم برای تفریح چندتا کفتر داشت و منم عاشق اونا . هروقت میرفتیم خونه پدر بزرگم ، حتما باید یه سری به قفس کفتارها میزدم و با جوجه ها ور میرفتم .
خونه پدربزرگم یه کوچه بالاتر از ما بود در دو طبقه و نیم ، اول خودشون بودن ، دوم مهمون خونه و نیم طبقه آخر هم عموم تنها زندگی میکرد و بالکن بزرگش هم دست عمو بود با کفترهاش .
خلاصه آنقدر اصرار کردم که بابام قبول کرد و عموم گفت غروب خودم آرش رو برمیگردونم . سریع حاضر شدم و رفتیم .
تا رسیدیم رفتیم پشت بوم و منم با همون شیطنت بچگی آویزون عمو شدم که زود باش زود باش جوجه های منو نشون بده ، عموم گفت باشه بزار لباسمو عوض کنم لباس راحتی بپوشم بعد .
تا من برم سراغ قفس ، عموم با یه رکابی و شورت اسلیپ اومد تو بالکن و وایستاد جلوی من ، راستش خجالت می‌کشیدم نگاش کنم فقط گفتم عمو لباس نداری ؟ اونم با خنده گفت نه ، عزیز شسته و مجبورم اینجوری بگردم . رفتارش برام عجیب بود ولی بخاطر بچگی علتشو نمی‌فهمیدم .
در قفسو باز کرد و یه جفت جوجه آورد بیرون و یکیشونو داد بمن و یکیشم دست خودش . نشست رو صندلی و بمن گفت بیا بشین رو پای من که مراقب جوجه ها باشم . منم نشستم رو پاش و سرگرم بازی با جوجه ها شدم . یکم گذشت احساس کردم زیرم داره سفت میشه و تکون میخوره ، حس بدی داشتم و دلم میخواست بلند شم ، با یه حرکت از رو پاش پریدم پایین و گفتم دیگه خسته شدم میشه بریم پیش عزیز و آقاجون ، که عموم با یه لحن خشن گفت تازه اومدیم چرا عجله داری ؟
جوجه ها رو از من گرفت گذاشت تو قفس و بمن گفت بلندت میکنم ببین رو خرپشته کفتر نیست ؟ منو از پشت بغل کرد و تا بکشه بالا ، خودشو چسبوند بمن و یه فشار داد و گفت چیزی نیست منم سریع گفتم نه عمو منو بزار پایین . دوباره موقع پایین آوردن منو مالوند به خودشو گذاشت زمین .
نگران رفتارش بودم ، خیلی عوض شده بود ، تا حالا جلوی من لخت نشده بود و از این کارا بامن نکرده بود . بهش گفتم عمو میشه منو ببری خونمون ؟ اونم با همون لحن خشن گفت میریم عجله نکن ، بلندت کردم کمرم گرفت ، بیا بریم تو یکم برام بمال بعد می‌برمت .
رفتیم تو اتاق و عموم با همون شورت و رکابی روی تختش دمر خوابید و بمن گفت بمال ، اوضاع داشت بدتر میشد ولی من چاره ای نداشتم جز اینکه حرفشو گوش بدم . با اکراه شروع کردم مالیدن ، یکم گذشت گفتم کافیه عمو ؟ گفت نه محکم‌تر بمال
باز تا جایی که زور داشتم براش مالیدم ، گاهی یه تکون غیر عادی میخورد و می‌گفت جون چه قشنگ میمالی ، دستات چه نرمه ، خوشم میاد …
یهو بلند شدم و گفتم دستم درد گرفت دیگه نمیمالم منو ببر خونه . از جاش بلند شد و با عصبانیت محکم زد تو گوشم و یه مشت تو شکمم و بعد انداخت رو تخت و افتاد روم ، با خشم گلوی منو به حالت خفه کردن گرفت و گفت ازین به بعد هرچی عموت میگه انجام میدی و فقط میگی چشم ، بعد با داد گفت فهمیدی ؟!
من که از ترس و درد داشتم سکته میکردم با گریه گفتم چشم فقط نزن عمو …
شهوت همه وجودشو گرفته بود و بوی لجن میداد .
من دمر افتاده بودم و اونم خوابیده بود روم و خودشو بمن فشار میداد ، کاملا وحشی شده بود و گردنمو لیس میزد و با حرص دست برده بود زیرم و سینه های منو چنگ میزد .
حالم بد شده و فقط ناله و گریه میکردم ، با التماس گفتم عمو توروخدا بزار برم ولی اون بی رحم شورت و شلوارمو بزور از پام درآورد و دوباره خوابید روم ولی ایندفعه شورتشم درآورده بود .
سر منو گرفت تو دستای بزرگش و کیرشو گذاشته بود لای پام و بالا پایین میکرد . یهو نشست پشتم و تف کرد لای پاهام و متاسفانه کیرشو فشار داد لای پام ، تا اومدم فریاد بزنم دهنمو با دستش گرفت و گفت صدات دربیاد خفه ات میکنم
با همون حالت وحشیانه سعی کرد کیرشو فرو کنه توی من که دیگه از درد و ترس و وحشت از حال رفتم ،
نمیدونم چقدر گذشته بود که احساس کردم یکی داره آب میپاشه تو صورتم و چک میزنم بهم ، چشامو بزور باز کردم دیدم عموی کثافتم داره قربون صدقه می‌ره ، ترسیده بود . منو چندبار بوس کرد و پرسید خوبم ، من که تمام بدنم درد داشت و نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده فقط با گریه و التماس گفتم تورو خدا بزار برم خونه مون.
عموم گفت باشه برات شیر موز درست کردم بخور بریم ، من فقط از حول رفتن شیرموزو سر کشیدم و اومدم بلند شم لباس بپوشم احساس کردم پاهام مال خودم نیست . به زور قدم برمیداشتم . کنار تخت چندتا دستمال بود که خونی بود و خیس .عموم لباس پوشید و دستمال هارو کرد تو یه پلاستیک و چپوند تو جیبش و کمک کرد بریم .
فقط جلوی در اتاق یه چاقوی کوچیک ضامن دار از تو جیبش درآورد و گذاشت زیر گلوم و با حرص گفت اگه به کسی مخصوصا مامان و بابات چیزی بگی خودم می‌کشمت و میبرم تو بیابون آتیشت میزنم که کسی پیدات نکنه .
با ترس و گریه گفتم چشم و راه افتادیم ، تا خونه بزور راه رفتم و جلوی در گفت عادی رفتار میکنی کسی شک نکنه ، تا فردا دردش خوب میشه و یادت می‌ره .
تا رفتیم تو مامانم گفت آرش چرا رنگت پریده ، چرا بی حالی ؟ گریه کردی ؟ سریع عموم گفت چیزی نیست شیرموز و پفک و ساندویچ رو هم خورد انگار بهش نیوفتاد بالا آورد یکم بی‌حال شده . مامانم منو برد تو اتاقم خوابوند رو تخت که بره دارو و آب قند بیاره ‌‌. عموم با همه خداحافظی کرد و سریع رفت .
حالا من موندم با قصه اتفاقی که افتاده ، درد شدید ، تهدید عمو و نگرانی مامان و بابام . چند روز گذشت ، من درست غذا نمیخوردم هر روز ضعیفتر و پژمرده تر ، نمی‌تونستم درست راه برم بشینم دستشویی برم بازی کنم و …
چندبار تصمیم گرفتم به بابام بگم ولی یاد چاقو و تهدید عمو میوفتادم پشیمون میشدم . بعداز یک هفته عموم اومد خونه مون با یه ماشین کنترلی بزرگ و شیک که برای من خریده بود . هنوز روبراه نبودم ، نه جسمی نه روحی . به بهونه یاد دادن بازی با ماشین منو برد تو اتاقم و آروم گفت ، بهتری ؟ منم با ترس گفتم بله ، بعد منو بوسید و گفت خیالت راحت دیگه تکرار نمیشه بشرط اینکه به کسی حرفی نزنی وگرنه …
که با بغض پریدم تو حرفش و گفتم نه تورو خدا دیگه نه ، قول میدم خفه شم و حرفی نزنم فقط دیگه نه .
از اون روز هرجا عمو بود من فقط میچسبیدم به مامان و بابام
تنها خونه پدربزرگم نمی‌رفتم و از همه مرداها میترسیدم .
ازین موضوع سالها میگذره ، عموم بعد از یکسال برای زندگی رفت اروپا و دیگه نیومد ، شاید بخاطر عذاب وجدان یا ترس از لو رفتن بود . ولی من موندم با یه لکه ننگ اجباری و درد و ترس و غصه که برای همیشه یه گوشه ذهنم حک شده …
لعنت به شهوت افسار گسیخته
لعنت به بیمار جنسی
لعنت به سواستفاده از بچه ها
لعنت به اطمینان بیش از حد

نوشته: آرش

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها