داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تجاوز به من (۱)

من در کل ادم کینه ای نیستم و تا حالا هر کسی هر بدی در حقم کرده بخشیدمش…
اما دو نقر توی زندگیم هستند که هیچ وقت نتونستم ببخشمون
این داستان صحنه سکسی زیادی رو به تصویر نمی کشه ! فقط می خوام به کسایی که در مورد سکس با محارم و فامیلاشون که شوهر دارن می نویسند بگم که حتی فکر کردن به این رابطه کثیف هم ادم رو ازار می ده! و اگر در حقیقت اتفاق بیافته چقدر می تونه ضربه وارد کنه

داستان از اینجا شروع می شه که من یه برادر شوهر دارم که 16 سال از من بزرگتره یعنی 36 سالشه . از اونجایی که همسر من زودتر از داداشش ازدواج کرده این اقا مجرده
از زمانی که من عروس این خانواده شدم به خاطر محبت هایی که رضا(اسم مستعارش) به من داشت خیلی جذبش شدم و به دلیل اینکه برادری ندارم مثل برادرم دوستش داشتم و بهش محبت می کردم . اکثر اوقات که می دونستم تنهاست به همسرم می گفتم تا بهش زنگ بزنه و دعوتش کنه به خونمون و دو سه باری هم با دوست دخترش به خونمون دعوتشون کردم و کلا دوست داشتم تا جایی که می تونم بهش کمک کنم.
رفتارای رضا هیچ وقت این فکر رو در من ایجاد نکرد که این ادم فکر بدی نسبت به من داشته باشه . همسرم اون قدر بهش اعتماد داشت که وقتی جلوی همسرم بقلم می کرد و از لپم می بوسید چیزی نمی گفت و همیشه همسرم بهم می گفت که:رضا تو رو عین مریم(خواهرشون) دوست داره

این اعتماد اون قدر زیاد بود که حتی همسرم از تنها موندن من وداداشش هیچ ترسی نداشت و این شامل من هم می شد . جالب این بود که رضا همیشه برای جلب اعتماد هم که شده سعی می کرد که با من توی خونه تنها نباشه . همیشه برنامه هاش رو طوری تنظیم می کرد که وقتی من توی خونه تنهام خونه ما نیاد و همین باعث می شد من خیلی بیشتر بهش اعتماد کنم

یه شب دضا به خونه زنگ زد و به همسرم گفت که داره از شهرستان می اد تهران و خیلی خسته ست و در واقع داشت غیر مستقیم می گفت که می خواد بیاد خونمون . همسرم هم سریع همین حرف رو زد و ازش خواست تا بیاد خونه ما . چون ما غرب تهران هستیم و رضا هم از سمت کرج داشت می اومد و خلاصه خونه مانزدیکتر بود . قرار شد شب بیاد خونه ما و صبح از خونه ما بره سر کار

شب رو با همسرم کلی منتظر موندیم اما نیومد و گوشیش رو هم جواب نداد . ما هم گرفتیم خوابیدیم. احتمال دادیم که تو راه خوابیده باشه(اکثر اوقات همین کار رو می کنه)

ساعت حدودای 5:30 صبح بود که علی رسید خونه ما البته من خواب بودم و همسرم بیدارم کرد و گفت که پاشم لباسام رو عوض کنم . اخه فقط یه لباس خواب تنم بود. با کلی غر غر از خواب بیدار شدم و همش می گفتم: اخه من که توی این اتاقم .اون که اینجانمی اد! به هر حال لباسام رو عوض کردم و دوباره رفتم خوابیدم و به همسرم هم گفتم که به داداشش بگه من کلا بیدار نشدم . اصلا حوصله سلام و احوالپرسی اونم اول صبح نداشتم!

بعد اینکه رضا وارد خونه شد همسرم حدود 5 دقیقه باهاش خوش وبش کرد و بعدش هم رفت سر کار. من هم توی خواب و بیداری بودم تقریبا. تا می خواست خوابم ببره یه صدایی می اومد می پریدم و دوباره بیهوش می شدم.
تااینکه یه لحظه حس کردم یکی داره با در اتاق خواب ور می ره . دلم هررررررری ریخت. اولش حس کردم که دارم خواب می بینم . چشمام رو کامل باز کردم و دیدم دستگیره در داره تکون می خوره و رضا سعی داره خیلی اروم در رو باز کنه . یه لحظه یخ کرده بودم. اولش با خودم گفتم شاید رخت خواب کم داره و می خواد بالشتی چیزی برداره ! خودم رو زدم به خواب و لهاف رو کشیدم روی سرم.
یه آن حس کردم که یکی داره می اد روی تخت. دیگه نفسم بالا نمی اومد. حس می کردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون. رضا اومد روی تخت …
هیچ جوره مخم جواب نمی داد تا این کارش رو توجیه کنم. همش به خودمم می گفتم نکنه می خواد روی تخت بخوابه؟ باز به خودم می گفتم: نه بابا! چه ربطی داره؟؟ یعنی یه لحظه هم فکر نمی کردم که این می خواد من و دست مالی کنه
تا اینکه حس کردم رضا داره به ارامی لهاف رو از سرم می کشه کنار. شاید ضربان قلبم روی 1000 بود و اگر رضا دقت می کرد می تونست ببینه که بولیزی که پوشیدم داره با ضربان قلبم بالاو پایین می شه…!
بعد اینکه لهاف رو کشید کنار دست من رو که روی سرم بود به ارومی برداشت و گذاشت بقل دستم. بعدش شروع کرد به ناز کردن موهام و صورتم . خیلی هم اروم و با احتیاط این کار رو انجام می داد که مثلا من از خواب نپرم!!!
خیلی حس بدی داشتم . یه حسی مثل نفرت اما مخم یاری نمی کرد کاملا هنگ کرده بود . نمی تونستم توی خودم حل کنم که چه اتفاقی داره می افته !
یه کم که گذشت لهاف رو اروم از روی سینه م کشید پایین تر و این سری رفت سراغ سینه هام. دیگه داشتم دیووونه می شدم . دلم می خواست پاشم بزنم توی دهنش اما نمی تونستم . با وجود اینکه توی موقعیتی بودم که مغزم قفل کرده بود اما یه لحظه این به فکرم رسید اگر بفهمه بیدارم امکان داره توی عمل انجام شده قرارم بده و مجبور به سکسم کنه
تصمیم گرفتم همش توی خواب تکون بخورم و این ور و اون ور کنم خودم رو تا حس کنه که من خوابم سبکه و بی خیال بشه اما فایده ای نداشت که نداشت!!!

همش تکون خوردم و دستم رو جابه جا کردم و از این کارا . اما همش به اندازه 1 دقیقه صبر میکردم ودوباره سعی می کرد که دکمه های بولیزم رو باز کنه .
دیگه کلافه شدم پشتم رو کردم بهش . دیدم بعد یه دقیقه گیر داد به باسنم!!!
دیگه داشتم دیووونه می شدم . می خواستم پاشم بگم : گمشو از اتاقم بیرون اشغاااااااااااال! و تمام این فریاد ها رو توی دلم می کشیدم!
دوباره به پشت خوابیدم و دوباره رضا رفت سراغ سینه هام . واقعا دیگه نمی دونستم چی کار باید بکنم !
یهوویی آلارم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.
توی هیچ موقعی به اون اندازه صدای آلارم گوشیم خوشحالم نکرده بود.
می خواستم نشون بدم که کم کم دارم بیدار می شم و از طرفی میخواستم این فرصت رو بهش بدم که از اتاق بره بیرون روش توو روم باز نشه!
با سرعت جت رفت بیرون و در رو هم چفت نکرد اما بست…!
چشمام رو که کامل باز کردم عین روانی ها شده بودم
نمی دونستم چه جوری اماده شدم با سرعت جت اماده می شدم و فقط می خواستم از خونه بزنم بیرون . حس اینکه یه قاتل توی خونه باشه رو داشتم !
بادمه که زمستون بود ساعت 6 هوا تاریک بود! همیشه تا صبحانه بخورم و ارایش کنم و استه استه اماده بشم یه ساعتی طول می کشید اما اون روز 5 دقیقه هم طول نکشید و اماده شدم. از طرفی می ترسیدم برم بیرون و از طرفی هم توی بیرون بودن و امن تر از خونه می دونستم

از اتاق که اومدم بیرون رضا نشسته بود روی مبل و داشت با گوشیش ور میرفت
سلام کردم و گفتم: هنوز نخوابیدن؟ خسته نباشید!
رضا: مرسی! کجا داری می ری؟
من:دارم میرم باشگاه!
رضا: این موقع صبح؟ زود نیست؟
من: میخوام پیاده برم . چون قدم زنون میرم طول می کشه
همین رو که گفتم گیر داد که باید بیای تا برسونمت!!!
هر چقدر بهش گفتم نمی خوام حالیش نبود و بدون اینکه به حرفای من گوش کنه سویشرتش رو تنش کرد و رفت کفشاش رو پوشید! اخه چی بهش می گفتم!
توی راه پله ها گفتم: مگه نمی خوای بخوابی؟
گفت که نه می خوام برم سر کار
اون قدر ازش بدم می اومد که حتی نمی تونستم لبخند بزنم و باهاش حرف بزنم!
بدترش این بود که از وقتی که نشستیم توی ماشین دست چپش رو گذاشته بود روی پای راست من !
هر چقدر خودم رو جمع می کردم تا بفهمه که خوشم نمی اد نمی فهمید و همش چرت و پرت می گفت می خندید!
وقتی دید نمی خندم گفت خوابت می اد! که من هم گفتم : نه! حال ندارم!
وقتی که از ماشینش پیاده شدم عین اینکه از زندان فرار کرده باشم دوییدم رفتم توی باشگاه و حتی ازش تشکر هم نکردم!

توی باشگاه عین مرده ها داشتم ورزش می کردم ! اصلا توی خودم نبودم.
مربیمون دید حالم بده ازم خواست که اون روز تمرین نکنم!
نشسته بودم یه گوشه و ذل زده بودم به بچه ها که داشتن هماهنگ رقص رو می رفتن ! ریتم رقصشون رفته بود روی اعصابم و همش داشتم گذشته رو مرور کردم و کارای رضا رو!
حس می کردم که تا حالا وقتی بقلم می کرد و بوسم می کرد و بهم محبت می کرد همش از روی منظور بوده و این عذابم می داد
چشمام پر شده بود اما نمی خواستم گریه کنم!

زودتر از باشگاه اومدم بیرون یپاده برگشتم خونه
تارسیدم خونه لباسام رو با عجله و حرص در اوردم خودم رو انداختم روی تخت و تا اونجا که می تونستم گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم…!
حالم به حدی بد بود که متوجه نشده بودم که 2 ساعت مداومه دارم گریه می کنم
تا به اون موقع این جوری با احساسات و اعتماد من بازی نشده بود!
برام دقیقا مثل این بود که داداشم بخواد بهشم تجاوز کنه

تا شب که همسرم بیاد داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بهش بگم یانه!

تا اینکه همسرم از سر کار اومد . از قیافه داغون و چشای پف کرده و صدای گرفته و تن بیحالم فهمید که یه اتفاقی افتاده اما حتی فکرشم نمی کرد که داداشش خواسته زنش رو دست مالی کنه یه به قولی بهش تجاوز کنه!

خیلی اصرار کرد که بهش بگم اما اون قدر سردرگم شده بودم که نمی دونستم چه جوری شروع کنم و بهش بگم که داداشت یه ادم لاشیه!!!

با کلی بدبختی و لکنت زبان همه چی رو بهش گفتم! خودم داشتم عین ابر بهاری اشک می ریختم … همسرم یخ کرده بود و فقط داشت نگاهم می کرد!
بعدش خودش رو انداخت توی بقلم و محکم بقلم کرد. از لرزش تنش فهمیدم که داره گریه می کنه و برای همین راحتش گذاشتم و از این ور هم چون طاقت گریه کردنش رو ندارم خودم بیشتر از قبل هق هق داشتم گریه می کردم!

بعد چند لحظه ای از بقلم اومد بیرون و چشای خیسش رو پاک کرد و گفت: می دونی چی داره ازارم میده؟ اگر تو دختر لاشی بودی و بهش پا می دادی چی می شد؟ من چقدر تنها می شدم؟ من چرا این قدر بدبختم که برادرم به زنم چشم داره؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟ مگه چی کارش کردم؟؟؟؟
و دوباره بقلم کرد! این حرفاش با اون تن صدایی که اون لحظه داشت من رو دیونه کرده بود و انگاری که با پتک می کوبیدن توی سرم !
انگاری که می فهمیدم که یکجا چه غم بزرگی ریخته توی دلش

از اون روز به بعد همسرم سعی می کرد که روابطش با رضا رو خیلی محدودکنه اما به من قول داده بود که به روی داداشش نیاره
اولش می خواست به همه خانواده بگه که چی شده و در نهایت در مقابل همه بزنه توی گوش داداشش و تف کنه توو صورتش!

ولی نذاشتم! چرا نذاشتم؟ چون با شناختی از مادرشوهرم داشتم می دونستم که هیچ وقت پسرش رو به عروسش نمی فروشه و حتما می گه کرم از خود آنا بوده! اون موقع این من بودم که پیش همه خورد می شدم نه رضا!
خودتون هم می دونید که این ابروریزی ها برای پسر ها چیزی نیست اما برای دختر عین مرگه!
کم کم داشتم روی مخ همسرم کار می کردم که همه چی رو فراموش کنه فقط سعی کنه که دیگه با رضا خیلی قاطی نشه که اتفاق دیگه ای افتاد!

ادامه…

نوشته:‌ آنا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها