داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

یه شب بارونی بود که ترکم کرد (۱)

پامو روی پای دیگم انداخته بودم و با استرس تکونش میدادم. حتی حرکات آروم نوک انگشت آریا رو قسمت زاپ زانوم هم آرومم نمیکرد.
با حس قلقلکی که یهو به سراغم اومد دستشو پس زدم و مچ دستمو برای دیدن ساعت بالا آوردم.
+ساعت ۱۱ و نیم شد که…انگار رفته کون دادن
تک خنده ای کرد و گفت: بیا دراومد
با دیدن میلاد که از مطب دکتر دراومد از جا بلند شدم.
با برگه های تو دستش به سمتمون اومد.
+خب چیشد؟
با خنده به چهره های نگرانمون نگاه کرد و گفت: هیچی خب چی قرار بود بشه؟ همونایی که میدونستیم
کلاه کپی رو که روی سر تراشیده شده اش گذاشته بود جابه جا کرد و گفت: کس نکرده میمیرم
+گوه نخور بابا
زد زیر خنده و گفت: جون تو
آریا برگه های آزمایش رو از دستش کشید و گفت: صد تا جون داری تو تا مارو کفن نکنی نمیمیری
_آقایون لطفا اگه کارتون تموم شده از مطب برین بیرون اینجا شلوغ تر از این نشه
میلاد دست پشتم گذاشت و به سمت در هدایتم کرد. فکرم انقدر درگیر بود که حتی متوجه نشده بودم با پله پایین اومدم یا با آسانسور
با صدای زنی که داشت بستنی سفارش میداد فهمیدم که از ساختمون مطب بیرون اومدیم.
کنار ساختمون یه بستنی فروشی کوچیکی بود که با این وجود بستنی ها و آبمیوه هاش صد تا به جاهای دیگه می ارزید ، انقدر به این مطب اومده بودیم که دیگه یجورایی بستنی فروشی کنارش هم پاتوقمون شده بود و سفارش آب هوبج بستنی هم همیشگیمون.
تا میلاد رفت سمت فروشنده بازوشو کشیدم و گفتم: نمیخوریم چیزی…باید بریم یه دکتر درست درمون
بغض گیر کرده تو گلوم صدامو بم کرده بود…، کم حرفی و نفس های تند آریا هم نشون از بغضش داشت… میلاد اما برعکس ما خنده از صورتش پاک نمیشد.میخواست با خنده ها و خونسردی های ظاهریش نشون بده مشکلش چیز خاصی نیست اما بود. انقدر حالش بد بود که به درمان جواب نمیداد و به زور هزار جور قرص رنگارنگ سرپا بود.
جلوی ما صدای خنده هاش بود و تو خلوتش ناله ها و گریه های از دردش…
میلاد که متوجه حال خرابم شد بی توجه به حرفم دو تا بستنی سفارش داد
بیشتر از این توان سرپا وایسادن نداشتم.
روی صندلی پلاستیکی داخل مغازه نشستم و نگاهم رو بهش دوختم
چی از اون قد و هیکلی که عمرا به یه پسر ۱۷ ساله می‌خورد مونده بود؟ واقعا هیچی…!!
لاغری شدیدی که پیدا کرده بود زیادی تو ذوق میزد، بعضی شبا با خنده میگفت دنده هام موقع خواب به زمین میخوره و درد میکنه.
اینم بهانه ی خوبی شده بود تا بغلش کنم و توی بغل هم بخوابیم‌…
موهایی رو که به عشق بافتنشون بلند کرده بود و هرروز بهشون رسیدگی میکرد انقدر ریزش پیدا کرد که همه رو از ته زده بود.
جفتمون زار زده بودیم، برای موهای بافته شده ای که از ته قیچی شده بود، برای درد ها و حمله هایی که یهو سراغش میومد، برای آزمایش هایی که ناموفق بودن درمان رو به صورتمون می‌کوبید.
با حس سردی و شیرینی چیزی رو لب هام نگاه سرد و غمگینم رو از در و دیوار مغازه گرفتم‌
با همون لبخند مهربون و سرحال همیشگیش نگاهم میکرد.
انگار چشم تو چشم شدن باهاش قدرت تکلم رو هم ازم گرفته بود.
سرشو جلو اورد و آروم دم گوشم گفت؛ فقط قلبمه که هنوزم سالمه‌‌‌‌‌‌…البته اگه چشمات بزاره
قطره اشکی که از چشمم سرازیر شد دست خودم نبود.
حال خودشم دست کمی از من نداشت.
جفتمون انقدر غرق هم بودیم که فراموش کرده بودیم کجاییم و یا آریا کجاست.
بزور بغضش رو قورت داد و گفت؛ وقت برای گریه و زاری زیاده…اما برای با میلاد بودن خیلی کم…نگو که میخای همشو گریه کنی…برنامه ها دارم برا جفتمون
بین اشکایی که بدون کنترل از چشمام سرازیر میشد زدم زیر خنده.
صدای خنده های جفتمون بالا گرفته بود. خنده که همیشه از سر شادی نبود…گاهی برای بزرگ ترین دردت تلخ ترین خنده ها نصیبت میشد.
بعد خوردن بستنی ای که برخلاف هربار برام طعمی تلخ تر از زهر داشت راهی خونه شدیم.
البته فقط من و میلاد، آریا اونقدری فهمیده بود که بدونه باید تنهامون بزاره
کفشامو از پام دراوردم و هر کدوم رو به گوشه ای پرت کردم، قدم بعدی رو برنداشته بودم که بازومو گرفت و چرخوندم سمت خودش
سرمو به سرش نزدیک کردم و گفتم: بنظرت آریا فهمید؟
_با تابلو بازیای تو معلومه که فهمیده
پوزخندی زدم و لبامو مماس لباش کردم
+البته اگه از سروصدای دیشبت بو نبرده باشه
لبخندی رو لبش نشست
با برخورد لبامون باهم چشمام بسته شد
دست پشت سرم گذاشت و با ولع مشغول بوسیدن لبام شد، هربار جوری همدیگه رو میبوسیدیم که انگار آخرین باره…دقایق طولانی که از بوسمون گذشت بلاخره دل از لب های هم کندیم و به داخل رفتیم.
کسی خونه نبود و احتمالا سمیه خانم مثل همیشه رفته بود به یکی از امامزاده های شهر و دخیل بسته بود.
میلاد بدون درآوردن لباس هاش همونطور با کلاه کپ روی سرش خودش رو پرت کرد روی تخت و گفت؛ ببین کدوم یکی از این آشغالا رو باید بخورم دوباره
+صورتیه رو یه ساعت پبش خوردی آره؟
فقط سری تکون داد
+خب پس الان باید دوتا از اون سفید گچیه بخوری
پارچ آب همیشه رو میزعسلی کنار تختش بود.
نیمخیز شد و همینطور که مشغول جدا کردن قرص ها از کارشون بود گفت: این همه قرصی که در طول روز میخورم جمع کنم یهو باهم بخورم فاتحم خوندس
با دیدن نگاه جدیم لبخندی زد و لیوان رو سرکشید
آب رو که خورد برای گذاشتن لیوان روی میز خم شد سمتم.
فاصلمون که کم شد روی لبامو عمیق بوسید.
با ملایمت به عقب پسش زدم و آروم گفتم: باید بریم یه دکتر درست حسابی…بریم تهران
بهم زل زده بود اما توان نگاه کردن بهش رو نداشتم، نگاهمو به نوشته های روی تیشرتش دوخته بودم.
_خیلی دیره
قلبم لرزید، دستای سردمو روی قلب دردناکم فشردم و با صدای گرفته و آرومی گفتم: بدقول نباش…مگه قرار نبود خودت تا ابد مراقبم باشی و حتی به خدا هم نسپاریم؟
_هرجایی که باشم مراقبتم
با خنده دست رو صورتم کشیدم و بلاخره به چشماش زل زدم
+لابد از وسط کون جهنم؟
با خنده ک شیطنت گفت: تو جهنم دیگه من تو کونش نیستم اون تو کونمه
نتونستم جلوی لبخند محوم رو بگیرم
لبخندمو که دید خندش عمیق تر شد و دست دو طرف صورتم گذاشت
_جونم فدای این خنده هات…، تو همه ی منی لعنتی دیوث
با یه فشار پرتش کردم رو تخت و روش خیمه زدم
دستشو بالا آورد و بین موهام فرو کرد.
همینطور که موهامو نوازش میکرد سیب گلومو بوسید
بعد بوسه ای که از لباش گرفتم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و نزاشت عقب بکشم
روی بدن داغش که از عضله به استخوون تبدیل شده بود دراز کشیده بودم و عطر بدنش رو بو میکردم
پشت هم روی موهامو میبوسید، از حفظش بودم…میدونستم پر از حرفای نگفتس
سرمو از روی سینش برداشتم و منتظر نگاهش کردم.
چهرش جدی شده بود.
با تای ابروی بالا رفته گفتم: هوم؟
_اگه بخای بعد من بری با یکی دیگه روح سرگردان میشم میام حال اون کسکشو میگیرما
تا زدم زیر خنده اخماش غلیظ تر شد.
به زور خنده هامو کنترل کردم و گفتم؛ کی بود یه هفته مخمو میخورد برو با یکی دیگه من میل جنسی ندارم دیگه؟
حالت حق به جانبی گرفت و گفت: میرفتی که دیگه جز یه سرطانی قاتل هم میشدم…
با لبخند دست رو سر صاف و تراشیده اش کشیدم و گفتم: بی ناموس…من با دنیا عوضت نمیکنم مگه کسی جز تو چشمم رو میگیره؟
لبخندی که داشت روی لبش شکل میگرفت رو قورت داد و گفت: دیشب و دوست داشتی؟
لبخندم عمیق تر شد
+همه چی با تو دوست داشتنیه
_خوب ساک میزدم؟
سرمو نزدیک سرش بردم و زمزمه کردم؛ اووووف…این یه ماه مرخصی جنسی خوب بهت ساخته بود، دهنت عین جاروبرقی مکش داشت
برق شادی و رضایت از اینکه تونسته بود بهم لذت بده بیشتر دلمو زیر و رو میکرد.
تحمل تا همینجاش هم زیادی بود.
سرشو بین دستام گرفتم و مشغول مکیدن محکم و عمیق لباش شدم.
از بوسیدنش سیری نداشتم، لبامو به گردنش فشردم و مک عمیقی به پوست گردنش زدم.
بوی خوبی که میداد وادارم میکرد بیشتر ببلعمش ، جوری گردنش رو مک میزدم و میخوردم پوستش تماما قرمز شده بود.
میل جنسی نداشت اما مشتاق بود، یا میخواست خودش رو مشتاق نشون بده فقط برای اینکه از بودن باهاش مثل همیشه به نهایت لذت برسم
به عقب مایلم کرد و توی جاش نشست.
تیشرت خودش رو که دراورد جلو اومد و تیشرت منم از سرم بیرون کشید
با وجود اینکه وزن زیادی از دست داده بود اما هنوزم سکسی و جذاب بود.
با شتاب روی تخت انداختمش و مشغول مکیدن سینه ها و شکمش شدم
چیزی بیشتر از یه معاشقه پیش نرفته بودیم اما کیرم انقدر شق کرده بود که داشت شلوارم رو جر میداد.
با چشمایی که از زور شهوت خمار شده بود شورت و شلوارش رو باهم از پاش دراوردم و پاهاشو ازهم باز کردم‌.
کیر خوابیده اش خودش رو معذب و ناراحت میکرد اما من رو نه… اونقدری براش میخوردم و انگشتش میکردم تا شق میکرد.
انگشت فاکم رو تو دهنش فرو کردم و کیرشو وارد دهنم کردم.
میلاد با ولع انگشتم رو میمکید و منم کیرش رو ساک میزدم . همونطوری که دوست داشت، تو حلقی و پرتف‌‌‌…چیزی براش کم نمیزاشتم
انگشتم رو که حالا حسابی خیس شده بود از دهنش بیرون دراوردم و توی سوراخ باسنش فرو کردم.
انقدری براش ساک زدم تا توی دهنم کامل شق کرد و آماده ی یه دخول شد.
نمیخواستم بیش‌تر از این اذیتش کنم که برام ساک بزنه اما خودش اینطور میخواست
تا به داگی چرخوندمش به سمت چرخید و مشغول جق زدن کیرم شد.
تفی روی کیرم انداخت و کم کم مشغول ساک زدنش شد.
حرفه ای تر از قبل شده بود. با مکش زیاد دهنش کیرم رو می‌میبلعید و خایه هام رو می‌مالید
بیشتر از این تحمل نداشتم
داگی که شد سریع کاندوم رو روی کیرم کشیدم و مشغول زدن لوب شدم.
بعد انگشت کردن ها و لوب آروم آروم مشغول فرو کردن کیرم تو سوراخ داغ و تنگش شدم.
آروم آروم تلمبه زدن رو شروع کردم.
میلاد خودش کیرش رو جق میزد و با ناله ها و حرف های سکسیش وادارم میکرد محکم و با قدرت داخلش تلمبه بزنم.
از این پوز خسته شده بود. نیازی به گفتن نبود آبش سریعتر از همیشه اومده بود و اثر داروهای خواب آورش کم کم داشت مشخص میشد.
تا ازش بیرون کشیدم و خواستم خودم جق بزنم این اجازه رو بهم نداد.به پهلو دراز کشید و گفت: دیشب تو خسته بودی من جرت دادم حالا برعکسش‌…، بجنب
با خنده پشتش به پهلو دراز کشیدم و حینی که کیرمو واردش میکردم لاله ی گوشش رو گاز گرفتم
+قربون خودت و این معرفتت برم من.
جوابم فقط یه لبخند بود‌‌
شدت تلمبه هام رو که بیشتر کردم سرشو چرخوند و مشغول بوسیدن هم شدیم.
اونقدری طول نکشید که آبم با فشار توی کاندوم خالی شد.
با آه عمیقی که ناخواسته از بین لب هام خارج شد عقب کشیدم و حینی که نفس نفس میزدم مشغول مالیدن کیرم شدم تا همه ی آبم بیرون بریزه.
بعد مدت ها ارضا نشدن و سکس نداشتن درست حسابی حالا کلی آب ازم خارج میشد‌.
کاندوم رو که به آشغالی انداختم لباسام رو تنم کردم و به تخت برگشتم.
از قرمزی چشماش پیدا بود داره با خوابش مقابله میکنه. سرش رو روی پام گذاشتم و شورتش رو به دستش دادم
_بپوش حداقل یه وقت مامانت اومد داخل بگا نریم
با بی حوصلگی نشست تو جاش و مشغول پوشیدن شورتش شد.
_یه دست لباس هم برام بیار…راحتی باشه.
از جا پاشدم و به سمت کشو های کمدش رفتم.
خودش بی جون تر از این بود که بخاد بلند بشه و لباس بپوشه، تیشرت و شلواری که از کشو برداشته بودم رو تنش کردم و پتو مسافرتی رو روش کشیدم‌‌.
_چرا پتو میکشی روم؟ نمیخوام بخوابم
چرخی به چشمام دادم و گفتم: ادا نیا میلاد کیر نکن تو اعصاب نداشتم
از جا بلند شد و گفت: اسکیت هاتو بردار بریم…اصلا گناه محضه تو این هوا بشینی تو خونه
منتظر غر زدنم نموند، خواب و خستگی و حال بد از چشماش داد میزد اما زیر بار هیچ کدوم نمیرفت
لبه ی پله نشسته بود و اسکیت های مشکی رنگش و پا میکرد
از جا بلند شد و همینطور که چرخ میخورد تک خنده ای کرد
صدای خنده هاش بغضم رو بیشتر میکرد، نمیدونم تا چه حد موفق بودم کنترلش کنم تا به حس و حال خوبش گند نزنم.
حال دلم درست مثل همین هوای بهاری شده بود. یه لحظه ابری بودم و یه لحظه آفتابی.
بارون نمیبارید اما صدای رعد و برق های پر قدرت همه جا رو گرفته بود.
میلاد که دید انگار قصد زدن زنگ خونمون رو ندارم و قراره تا آخر بهش زل بزنم به کناری هولم داد و آیفون رو زد.
خونه هامون درست چسبیده بهم بود. در واقع خونه ی مادربزرگم…، چند سالی میشد که از این خونه رفته بودیم اما من بیشتر روزا رو همینجا بودم
بعد برداشتن اسکیت هام و پوشیدنشون باهم راه افتادیم.
نم نم بارون هم کم کم شروع به باریدن کرد.
انگار غم هامون زیر بارون مشغول شسته شدن بود، حتی با اینکه آهنگی که تو ایرپاد مشترکم با میلاد پخش میشد زیادی غمگین بود اما بازم چیزی رو حال خوبمون اثر نداشت.
مقصد و مسیر برامون مهم نبود، انگار تنها هدف جفتمون پر کردن زمان باهم بودن اونم با خاطره های خوب بود.
خیابون ها رفته رفته خلوت تر و سرسبز تر میشد
به اهنگ دارک و مورد علاقه ی میلاد رسیده بودیم و همینطور که بلند بلند باهاش میخوند بعد قطع شدنش دوباره از اول پلی میکرد
دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم، معنی آهنگ بیشتر از هرچیزی به حال و هوای الانم مرتبط بود…، احتمالا میلاد مثل همیشه بدون توجه به معنیش و صرفا بخاطر حس و موود آهنگ روش قفلی بود اما…
وقتی متوجه شد یه جا خشکم زده و دارم گریه میکنم با سرعت به سمتم اومد و کمرم رو بین دستاش گرفت…منتظر نگاهم میکرد تا به حرف بیام
انقدر با سرعت به سمتم اومده بود که کلاه کپش از سرش افتاده بود و بارون بی رحمانه خودش رو به پوست بی موی سرش می‌کوبید
دستمو بالای سرش گرفتم و با بغض زمزمه کردم:
_ don’t leave me, I want you here with me
با گنگی نگاهم میکرد
زبون رو لب های خشکم کشیدم و آروم تو گوشش معنی آهنگ رو زمزمه کردم:
+ترکم نکن…میخوام پیشم بمونی
حلقه ی دستاش دور کمرم محکم شد اما دست من از بالای سرش پایین نیومد
جفتمون تو آغوش هم مشغول زار زدن بودیم…برای باختن تو داستان عاشقانه ای که تهش داشت خیلی تلخ تموم میشد…، برای از دست دادن یه پانتر، یه معشوق، یه رفیق قدیمی…آسون نبود آروم آروم از دست دادن کسی که چندین سال همه ی تو بود و حالا جلوی چشمت شاهد از بین رفتن تک تک سلول های بدنش بودی

آخرین گلبرگ رز قرمز رو هم از شاخه جدا کردم و روی سنگ قبرش انداختم
لبخند با دیدن عکسش پاک نمیشد، چه لبخند قشنگی توی عکس زده بود
با بغضی که ماه ها بود توی گلوم گیر کرده بود سیگارمو آتیش زدم و آروم زمزمه کردم
+اون بالا خوش میگذره بی معرفت؟ ببین چقدر بدقولی‌‌‌‌…مثلا قول داده بودی هیج وقت فاصله ی بینمون بیشتر از ۵ کیلومتر نشه اما الان چند صد سال نوری باهام فاصله داری
خنده ی تلخی پشت سر حرفم روی لبم شکل گرفت
+مگه نگفتی میشی روح سرگردان و میای سراغم؟ هوم؟ پس چرا نیومدی؟ بیا دیگه…اگه برم با یکی بخوابم میای؟
اشکی برای ریختن باقی نمونده بود، چشمه ی اشکم خشک شده بود
بازم بدقولی کرده بود، وقتی قول داده بود حداقل چند ماهی روباهم بگذرونیم درست همون شب اسکیت بازیمون توی بیمارستان بعد چندین ساعت زجرکش شدن توی آغوشم ترکم کرده بود.
دستمو به آرومی روی سنگ قبرش کشیدم و سرمو کنار عکس روی سنگ گذاشتم و آروم بوسه ای بهش زدم
فرقی نمیکرد کجا کنارش باشم…چه کنار سنگ قبرش و یا چه کنار خودش…‌‌‌…، اون لحظات شیرین ترین لحظات زندگیم بودن.

(اگه رمانم رو دوست داشتین قسمت های عاشقانه و سکسیمون روهم مینویسم…)

نوشته: نیما

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها