داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شَبِ کَویر

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه داستان با عنوان “سرهنگ شهربانی” منتشر شده‌است …

مبینا بهم سلام کرد و منم با تکون دادن سرم جوابش رو دادم . با دعوت خاله نوید که اسمش ربابه بود وارد خونه شدیم و دور تا دور اتاق نشستیم . منو الیاس و طاها کنار هم نشسته بودیم ، بهرام و نوید هم به دیوار مجاور ما تکیه داده بودن ، سهراب و مبینا هم روبرومون کنار در بودن .
الیاس آروم گفت : چه خونه قشنگی دارن .
با نگرانی بهش گفتم : به دلم بد افتاده الیاس ؛ احساس میکنم اتفاقای بدی تو راهن .
الیاس گفت : تا اونجایی که یادمه تو سق سیاه نبودی ولی به هر حال نفوس بد نزن . ببین چه آدمای خوبی‌ان . من که میگم اینجا کلی بهمون خوش میگذره ؛ خونه رو میبینی ؟ انگار مال دوره ناصری یا مظفریه .
گفتم : ما که نیومدیم اینجا خوش بگذرونیم . اصلا از این دختره مبینا خوشم نمیاد . نگاه کن چقدر مرموزه . از شوهرشم خیلی متنفرم ، ببین چقدر هیزه .
سهراب بر و بر بهمون نگاه میکرد . الیاس گفت : وا ! یعنی نگاه این نر خر به دلت بد انداخته ؟
بعد با آرنجش آروم زد بهم و گفت : یارو همچین بد گل هم نیستا ، ببین چشماشو چه خوشگله ؛ حیف که این نعمت نصیب این دختره شرنده شده .
گفتم : چشماش چه آلبالو گیلاسی هم میچینه . گور پدر پدرسگش اصلا ؛ بزار انقدر نگاه کنه که چشمای چش‌چرونش در بیاد . بدم میاد از هرچی آدم بی‌ناموس قرمساقه . الهی به تیر غیب گرفتار بشن این چشمای بی شرم و حیا .
چنددقیقه‌ای گذشت که خاله ربابه با یه سینی که توش چندتا استکان چای و دوتا قندون بود وارد اتاق شد .
خاله ربابه چای هارو جلوی ما گذاشت و خودشم رفت کنار دامادش نشست و به نوید گفت : خاله جان ، دوستات رو به ما معرفی نمیکنی ؟
نوید اول از همه به من اشاره کرد و گفت : ایشون شاهزاده کایان هستن .
با تعجب به نوید نگاه کردم ؛ کایان ؟ مبینا و سهراب و ربابه با تعجب بهم نگاه میکردن و دهن هرسه‌تاشون باز مونده بود ، مبینا پرسید : شاهزاده ؟
نوید سرشو تکون داد و گفت : اوهوم ؛ شاهزاده . شاهزاده قاجار که پدربزرگشون نوه مستقیم فتحعلی‌شاه هستن .
یه لبخند زورکی زدم و به بقیه نگاه کردم .
مبینا پوزخند زد و چایش رو هورت کشید اما سهراب و ربابه با اشتیاق داشتن بهم نگاه میکردن .
سهراب گفت : یعنی از این شاهزاده راستکی ها که تاج میزارن و تو قصر زندگی میکنن ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : البته دودمان من اکثرا از کلاه قجری استفاده میکردن اما خب ، بودن کسایی که تاج بزارن ؛ از مادربزرگمم یه تاج بهم رسیده که گاهی تو ضیافت های ایلی و خانوادگی ازش استفاده‌ میکردم . من هم اگرچه تو کاخ گلستان متولد شدم ، ولی خیلی اونجا زندگی نکردم ، چون یه مدت بعد از تولد من حکومت قاجاریه منحل شد و پهلویه شروع شد . پدر و مادرم و پدربزرگ و مادربزرگم خاطرات بیشتری از اونجا دارن .
و حرفمو با یه لبخند تصنعی تموم کردم .
نوید هم بقیه رو بهشون معرفی کرد و کم کم چایمون رو خوردیم . بعد از اینکه ربابه چای هارو جمع کرد ، بلند شدیم و هرکدوممون یه اتاقی رو انتخاب کردیم .
ربابه همینطور که داشت اتاق هارو بهمون نشون میداد ، از تاریخچه این خونه قدیمی صحبت می‌کرد . مثل اینکه خونه مال پدربزرگشون بوده و بعد از مرگ پدربزرگ ، به مادر و خاله نوید به ارث رسیده . بعد اینکه مادر نوید فوت میکنه ، اینجا مال ربابه و نوید میشه . خونه تقریبا بزرگیه ؛ با ارسی های قشنگ و شیشه های رنگارنگ .
از راهروهای تو در تو که مشخصه خونه های قدیمی کاشانه گذشتیم تا رسیدیم به یه سه راهی که سه طرفش راه بود و طرف چهارمش که بسته بود ، یه بالکن بود به سمت حیاط . وارد راهرویی شدیم که روبروی بالکن بود و به دوتا اتاق رسیدیم .
یه اتاق با اندازه مناسب رو انتخاب کردم و نوید وسایلم رو برام آورد تو اتاق . اتاق من با یک پنجره به حیاط پشتی که تقریبا باغ مانند بود ، دید داشت . دوتا فرش ۱۲ متری تو اتاق پهن بود و یه میز کوچیک و دوتا صندلی گوشه اتاق بود ؛ کنج دیگه اتاق هم یه گنجه بود که میشد وسایل رو توش گذاشت . رخت‌خواب هم به شیوه کاروانسرا رو هم چیده شده بود و روش یه پارچه تمیز کشیده شده بود . رو طاقچه اتاق یه لامپا بود که میشد به موقع نیاز روشنش کرد ؛ رنگ قهوه‌ای روشن دیوار باعث میشد اتاق خسته کننده به نظر برسه اما بالش ترکمن های رنگارنگ اتاق کمی بهش نشاط می‌بخشید .
نوید وسایل رو گوشه اتاق گذاشت و اومد روبروم رو صندلی نشست .
دستش رو گرفتم و گفتم : مگه شهاب چش بود که اسمم رو عوضی گفتی ؟
نوید گفت : یه آدم عوضی قرار بود حرفم رو بشنوه که اسمت رو عوضی گفتم . این مرتیکه سهراب یه دیوث به تمام معناست ؛ بهتره دور و برش زیاد نچرخی . به الیاس و طاها هم بگو .
سرمو تکون دادم و گفتم : خب حالا چرا کایان ؟
نوید گفت : چون تو مثل آبی که از کوه میاد پایین زلالی ، به همون اندازه خنک و لطیف ، همونقدر نشاط‌بخش و سرحال کننده ، به همون صورت مسحورکننده و جادویی .
بعد به صندلی تکیه داد و گفت : خب ، حالا یکم تو تعریف کن .
گفتم : از چی ؟
گفت : از من .
گفتم : تعریفی که خودت بخوای و من ازت بگم قبوله ؟ خیلی عاشقانه بنظر نمیاد ‌.
نوید گفت : تو فقط بگو ، اصلا دروغ بگو ولی بگو . وقتی عاشقت باشم مهم نیست من ازت بخوام یا خودت بخوای که بگی ؛ مهم اینه که فقط بگی . بگی دوستم داری ، بگی عاشقمی ، بگی بدون من نمیتونی ؛ حتی اگه فقط به حرف باشه . مگه تمام عاشقای دیگه دنیا ، دلشونو به چی خوش میکنن ؟
گفتم : منوتو رو نمیدونم ، اما خیلی از عاشقای دیگه دنیا هستن که مشکلشون حتی فقط با یه جمله دوستت دارم هم حل میشه . وقتی فکر میکنم و به مغزم خطور می‌کنه که ممکنه از اول تاریخ بشر تا حالا چندین هزار معشوق فقط بخاطر همین ابراز نکردن ، نفهمیدن که طرف عاشقشونه ، مغزم سوت میکشه . احمقانه‌ست ، اما بعضی چیزا رو نمیشه گفت .
نوید گفت : حتی بین منوتو ؟
گفتم : بین منوتو دیگه نمیشه‌ای وجود نداره ، همین چندوقتی که ازت دور بودم انقدر دلم برات تنگ شد و عذاب کشیدم که میتونم بخاطرش تا قیام قیامت غصه بخورم و غمگین باشم . حالا دیگه یجوری دستات و میگیرم و میچسبم بهت که دیگه نه سبک بارانِ ساحل بتونه غصه‌دارمون کنه ، نه شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل بتونه از هم جدامون کنه .
نوید گفت : کاش هر عاشقی حتی به غلط ، به معشوقش میگفت که دوستش داره ؛ کاش بخاطر ترس و کوفت و هر زهرمار دیگه‌ای این لحظه هارو از دست نمیداد ، لحظه هایی که این همه حرفای عاشقانه رو از زبون معشوقش میشنوه . کاش هیچکدوم از عاشقای دنیا ، عشقشون رو نابود نمیکردن .
گفتم : عشق نابود نمیشه نوید . شاید عاشق و معشوق از هم جدا بشن و ناچار از بازی روزگار ، دور از هم گذران عمر کنن ؛ عشق ولی همیشه زنده‌س . عشق که تو قلب دونفر به وجود میاد ، دیگه هرگز از بین نمیره ؛ شاید زیر غبار زمان و گرد و خاک گذر دوران دفن بشه ، اما هنوزم هست ؛ حتی اگه تا ابد کسی ازش خبردار نشه و ردی ازش پیدا نکنه .
نوید گفت : همیشه حسرت میخورم از اینکه تو دنیا ، به تعداد تمام آدمایی که از اول به این جهان اومدن قصه های عاشقانه عشق و عاشقی وجود داره اما ما هرگز نمیتونیم داستان خیلیاشون رو بشنویم . خیلی‌هاشون مردن و اون قصه ها و رازهارو با خودشون به گور بردن ، خیلی‌هام که هستن هرگز زبون به گفتن باز نمیکنن .
گفتم : رها کن اول و آخر و ازل و ابد رو . ما نه اول رو دیدیم و نه ابد رو می‌بینیم ؛ پس کاش تا هستیم ، واقعا باشیم ؛ بود و نبودمون فرق کنه واسه بقیه . کاش خاموش نشه شعله های این عشق ؛ کاش تا همیشه سوخته‌ی داغِ عشقت باشم و کاش تا همیشه از گرمای آتیش عشقم بسوزی .
نوید از جاش بلند شد و اومد جلوی صندلی من چهار زانو نشست و دستاشو گذاشت روی دوتا ساق های پاهام .
تو چشمام نگاه کرد و گفت : این شعله تا ابد خاموش نمیشه . اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم ‌…
و من ادامه دادم : که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان .
دستامو گذاشتم دوطرف صورتش ، احساس زبری ته‌ريشش روی دستام باعث تحریک شدنم میشد . صورتش رو کشیدم جلوتر و لبام رو روی لباش گذاشتم . زبونم رو بین دندوناش گرفت و با نوک زبونش ، نوک زبونم رو به بازی گرفت . چشمام رو بستم و به حرکت لبام روی لباش و به رقص زبونم توی دهنش دقت کردم . آره ! این همون احساسیه که تا ابد تو وجودم جاودانه میشه و تا روزی که من روشنم از فانوس وجودم میتابه و می‌درخشه ؛ این عشق نویده .

◇               ◇              ◇

زمستون گذشت و بهار شد ، به قول مازندرانیا درختا تی‌تی زدن ، بوته ها گل دادن و بوی شکوفه‌ها کوچه‌های کاشان رو پر کردن ، ظهر ها که نه آفتاب داغ بود و نه هوا منجمد کننده ، بوی شکوفه‌ها همراه با نسیم خنک و سرحال کننده بین دیوارای خشتی خونه می‌پیچد و آدم رو مست میکرد . هوا طوری شده بود که انگار دل میخواست افسار پاره کنه و قلم دست بگیره و شاهنامه عاشقانه بنویسه . آه ! هوای بهار ! بقیه رو نمیدونم ؛ اما بهار همیشه وجود منو تازه می‌کرده . انگار روحم تو فصل بهار تعویض میشده و جای اون آدم افسرده پائيز و زمستون ، یه آدم دیگه برای بهار و تابستون متولد میشده . نمیدونم همه مردم دنیا تو بهار انگار عاشق‌ترن یا فقط من اینطوری‌ام ؟
سه چهار ماهی از اومدن ما به کاشان می‌گذشت و کم کم به فضای خونه و باغ پشت خونه و کوچه های اطراف عادت میکردیم . چندهفته‌ای میشد که خاله ربابه به هوای زیارت مشهد ، شال و کلاه کرده بود و اول به قم و بعد به مشهد رفته بود . از وقتی خاله ربابه رفته بود ، اصطکاک بین ما و مبینا و سهراب بیشتر شده بود ولی من همچنان سعی میکردم به حرمت مهمون و میزبانی دندون رو جیگر بزارم و تحملشون کنم ؛ اما گاهی مبینا انقدر زیاده‌روی میکرد که دیگه دیگ تحملم به جوش میومد و بحث شکل میگرفت ولی بعد بازم بخاطر اینکه زیر یک سقف و توی یک خونه و دور یک حیاط زندگی می‌کردیم مجبور بودیم باهم بسازیم و همو تحمل کنیم .
سر سفره ناهار نشسته بودیم و داشتیم غذا می‌خوردیم ، ناهار امروز رو من درست کرده بودم ؛ فسنجون . برنج ، خورشت ، ترشی ، سبزی و دوغ توی ظرف های مختلف سر سفره چیده شده بود و غذاها درحال خورده شدن بودن .
یهو مبینا قاشق‌ش رو انداخت تو بشقاب و گفت : واه واه واه ، غذای امروز رو کی پخته ؟ کار سکینه خانم که نیست ؛ من میشناسم دست‌پختش رو . چرا اینجوریه مزه‌ش ؟ نه ترشه ، نه شیرینه . سبزیا رو کی تمیز کرده ؟ نگاه کن تربچه‌هارو توروخدا ، قد پشکل خر .
میدونستم که میدونه غذا رو من درست کردم ، میخواست منو خفیف کنه جلوی جمع . حالا پیزی به سرت بیارم که ایولا بگی . لقمه‌ای که تو دهنم بود رو قورت دادم و سریع بشقاب غذای مبینا رو از جلوش برداشتم و گذاشتم تو سینی کنار ظرف های خالی و با تاسف گفتم : آخ ! غذای امروز رو من درست کرده بودم ، خوشت نیومد ؟ چقدر ناراحت شدم ! حالا چیکار کنیم ؟ گشنه که نمیتونی بمونی ؟
برای چندلحظه حالت فکر کردن به خودم گرفتم و بعد سریع انگار که راه حل پیدا کرده باشم گفتم : آهان ! داخل مطبخ ، تو یه پیش‌دستی یه تیکه پنیر هست ، میتونی با نون های صبح بخوری عزیزم ‌. هرچند که اون نون ها خشک شدن تاحالا ولی خب حتما از این غذایی که نه ترشه و نه شیرینه بهتره دیگه . کنار پنیری که میخوری و نون خشکی که سق میزنی میتونی این سبزی پلاسیده ها و ترب های قد پشکل خر رو هم بخوری .
بعد لبخندم رو بزرگ تر کردم و همونطوری که تو چشماش زل زده بودم یه قاشق غذا گذاشتم تو دهنم .
نوید و بهرام سرشونو انداخته بودن پایین و سعی میکردن جلوی خنده خودشون رو بگیرن ، هرچند که موفق نبودن و از لرزش شونه هاشون معلوم بود دارن از خنده جون میدن .
دوباره غذایی که تو دهنم بود رو قورت دادم و گفتم : تورو نمیدونم ، ولی ما به این طعم میگیم ملس . نخوردی تاحالا ؟
الیاس هم که خنده‌ش گرفته بود ، یه نیشگون ازم گرفت . بعدش همینطور که نگاهم به بشقاب خودم بود گفتم : تربچه‌ها رو هم شوهر خودت خریده ؛ حالا چه پشکل خر ، چه سنده اسب .
مبینا دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما حرفش رو خورد و با عصبانیت پاشد و از اتاق رفت بیرون . الیاس روی زمین دراز کشید و با صدای خیلی خیلی بلند و شدید خندید .
بهش نگاه کردم و آروم گفتم : وا ‌!
طاها خنده کوچیکی کرد و گفت : تا عصر از گرسنگی میمیره بیچاره که .
گفتم : به تخمِ اسبِ فتحعلی‌شاه . میخواست با من نپیچه . دختره پاپتی یجوری حرف میزنه انگار تاحالا هر روز از مطبخ سلطنتی کاخ نگارستان براش طعام می‌فرستادن .
سهراب به خودش اشاره کرد و با اعتراض گفت : من هنوز اینجا نشستم که جلوی چشمم درباره زنم صحبت میکنینا .
با اخم تحقیرآمیز نگاهش کردم و گفتم : شما غذاتو بخور . جنابعالی اگه خیلی متعصب بودی به پوزه زنت افسار میزدی که پاچه نگیره ‌.
سهراب گفت : حرف دهنت رو بفهم .
ابروی چپم رو دادم بالا و گفتم : خفه خفه ؛ همین مونده تو بهم گوشزد کنی چی دارم میگم . حلزون هم خودشو قاطی شاخدارا کرده .
سهراب هم پاشد و از اتاق رفت بیرون . فضای بدی درست شده بود .
شونه‌هامو انداختم بالا و گفتم : خوش آن باغی که شغالش کند قهر .
طاها گفت : خیلی تند رفتی شهاب ؛ کاش اینطوری حرف نمیزدی .
سرمو برگردوندم و به نوید نگاه کردم . میخواستم ببینم ازم دلگیر شده یا نه . تو صورتش دنبال یه نشونه میگشتم که بهم لبخند زد . ناراحت نشده ازم ؛ پس گور بابای سهراب و مبینا .
بعد از ناهار ، ظرف و ظروف و سفره رو جمع کردیم و همه رو بردیم سمت مطبخ . تازه اومده بودم توی حیاط که بهرام بهم اشاره زد که برم پیشش ، وقتی رسیدم بهش گفت : میدونم از مبینا خوشت نمیاد اما کاش لااقل یکمی رعایت کنی . هرطور بخوای حساب کنی صاحبخونه‌ست .
دستم رو زدم به کمرم و گفتم : اولا نوید هم تو این خونه سهم داره و ما مهمون نویدیم ؛ دوما ، قرار نیست اگه صاحبخونه‌ست هرچی از دهنش درمیاد بار بقیه کنه و هرچی که لیاقت خودشه به من بگه ‌. اون از اون شب‌نشینی باغ پشتی که داشتین کباب درست میکردین و با سهراب دعوا راه انداخت که چرا همش به این پتیاره نگاه میکنی ، اون از اون روز که رفتم گرمابه و وقتی برگشتم قشقرق راه انداخت که تو داری شوهرمو قر میزنی ، اون از اون شب که داشتیم شله‌زرد میپختیم که نذری بدیم و برای اینکه آبرومو ببره اومد تو دیگم یه کیسه نمک ریخت ، اون از اون روز که رفت تو اتاقم و شال‌گردن ابریشمی عزیزم رو دزدید . چقدر تحملش کنم دیگه ؟ هرچی هیچی نمیگم ، پررو تر و دریده تر میشه ‌.
بهرام گفت : ولی من منظورم اینه که وقتی ما …
حرفش رو قطع کردم و گفتم : اصلا برام مهم نیست منظورت چیه ؛ من آدمی نیستم که بشینم تا یکی مثل مبینا بیاد هرچی دلش خواست بهم بگه . از این به بعد جواب کلوخشو با سنگ میدم .
بعد برگشتم و به جای مطبخ رفتم تو اتاق خودم . در رو بستم و یه بالش انداختم وسط اتاق و روش دراز کشیدم . چشمام رو بستم و به سکوت توی اتاق دل‌خوش کردم تا هیاهوی اون بیرون از یادم بره .

♤               ♤               ♤

رفته بودم اتاق الیاس . آفتاب عصر کاشان از پنجره های رنگارنگ توی اتاق میتابید و فضای اتاق رو زرد و نارنجی میکرد . دور میز کوچیک اتاقش روی صندلی نشسته بودیم و داشتیم چای می‌خوردیم .
الیاس با تته پته ازم پرسید : میگم شهاب ، بعد ناهار که داشتی میرفتی مطبخ ، بهرام کشیدت کنار چی بهت گفت ؟
با تعجب گفتم : چیز خاصی نگفت . میخواست بهم بگه بهتره با مبینا کنار بیام تا همه راحت‌تر باشیم . چرا پرسیدی ؟
الیاس لبخند زد و گفت : همینطوری ، آخه سایه همو با تیر میزدین .
گفتم : باید باهاش کنار بیام . انگار اینجا خیلی چیزا هست که باید باهاش کنار بیام .
الیاس گفت : مثلا چی ؟
با لبخند گفتم : با له‌له‌ی که تو داری واسه بهرام میزنی .
الیاس گفت : من ؟ بهرام ؟ قبلا هم گفتم ، اصلا هیچ احساسی به بهرام ندارم .
تو چشماش زل زدم و گفتم : احساست رو مخفی میکنی ، اما اینو یادت میره که چشمات هم حرف میزنن .
الیاس با دستپاچگی برای عوض کردن بحث ، استکان و نعلبکی‌ش رو گذاشت رو میز و گفت : وای ، شهاب ! میدونی اینجا چه خبراییه ؟
پرسیدم : چه خبراییه ؟
الیاس گفت : چندوقت پیش همینجوری لب پنجره بودم و داشتم به حیاط نگاه میکردم که دیدم نصف شبی یه نفر هول هولکی اومد تو حیاط و رفت بیرون . اون شب نفهمیدم کی بود ولی شبای بعد حواسم رو بیشتر جمع کردم تا اینکه فهمیدم تو شبای نامشخص و تو ساعت های نامنظم ، این دختره آسمون‌جل از خونه میره بیرون .
با بی‌خیالی گفتم : مبینا رو میگی ؟ خیالات برت داشته ، هذیون میگی . با اینهمه گزمه و کشیک‌چی چطور میشه نصف‌شبی رفت بیرون ؟ الوات شهر و اراذل شهربانی و اوباش ژاندارمری رو هم علاوه کن ؛ تازه سربازای ارتش انگلیس هم هستن . نصف شب بیرون رفتن به همین راحتی نیست که ، اونم مبینا که از ترس دل و روده‌شو میرینه ‌. بی‌وقتی برات پیش اومد ، جن من دیدی لابد .
الیاس گفت : جن من چیه ، تو خودتم اینارو باور نداری . صبر کن همشو برات تعریف کنم . وقتی حالیم شد که این پالون مال مبیناست ، بعدش بیدار موندم که از ساعت مراجعت خبر دار بشم . چون نمیخواستم بیخود بهش بهتون ببندم ، چیزی نگفتم به شما و پیش خودم فکر کردم اول ته و توی قضیه رو دربیارم ، بعد بهتون بگم . یکی دو باری منتظر موندم ببینم کی میاد اما خوابم برد ولی سری های بعد دیدم که وقتی ساعت از ۳ شب میگذره برمیگرده و پاورچین پاورچین میره تو اندرونی خودشون ، اون سمت حیاط .
تعجب کردم . گفتم : مطمئنی مبینا بوده ؟ مطمئنی اشتباه نکردی ؟
گفت : آره ، مطمئنم . بین زن باغبون و مبینا شک داشتم ولی بعدش به خودم خندیدم . زن باغبون اندازه یه بشکه هزار مَنیه . مبینا به قاعده نصف سکینه خانم نمیشه . تازه سکینه خانم سر شب که می‌خوابه، صبح باز بزور بیدارش میکنن ؛ بیچاره بدبخت کی وقت داره که شب‌زنده داری کنه .
از الیاس پرسیدم : یعنی کجا میره ؟
الیاس شونه‌هاشو انداخت بالا و گفت : اینو دیگه نمیدونم .
به روبروم زل زدم و متفکر و با لحنی که مشخص بود دارم دروغ میگم گفتم : البته برام مهم نیست ؛ تازه به ما چه مربوطه که کدوم قبرستونی میره ‌؟
الیاس گفت : من که میدونم میخوای حالش رو بگیری ؛ بیا تعقیبش کنیم ببینیم داره چه گهی میخوره . اگه اونی باشه که منوتو فکر میکنیم ، میدونی چی میشه ؟
به الیاس گفتم : اگه اون باشه که منوتو فکر میکنیم و اگه شوهرش بفهمه میدونی چی میشه ؟ محشر کبری میشه الیاس ! مبادا اینارو پیش کس دیگه‌ای بگی . اصلا هر غلطی هم که داره میکنه به ما مربوط نیست ؛ ما کلانتر محلیم یا جاسوس شوهرش که راه بی‌افتیم دنبالش و ببینیم کجا میره و از کجا میاد ؟
الیاس گفت : وا ! من چیکار دارم به این کارا ؛ نه شاهه نه شازده . مثلا کی هست که بخوام زاغ سیاشو چوب بزنم ؟ من که دنبال تجسس تو کارش نبودم . فقط چون پنجره اندرونی من سمت حیاط بود ، دیدم داره زیرآبی میره . تازه ، ما اگه قضیه رو بفهمیم هم که به کسی نمیگیم . هیجان هم داره !
مردد شدم ، هم دلم میخواست سر از کار این پتیاره دربیارم و هم از دردسرش میترسیدم . اگه قضیه ناموسی باشه و یهو اتفاق غیرمنتظره‌ای پیش بیاد مثل بمب تو شهر صدا میکنه . من نمیخوام اسممون بی‌افته سر زبون ها .
دو دل گفتم : نه الیاس ، بگذر از این لاطائلات پرمکافات . هیچ نصیبی نداره برامون این واقعه جز مرافعه . مبینا جفایی هم اگر میکنه ، بهتره در خفا بمونه .
الیاس که شک و تردیدم رو دید گفت : کدوم لاطائلات شهاب ؟ کدوم مصیبت و زحمت ؟ بعد از چندماه بالاخره یه گزک افتاده دستمون که بتونیم باهاش این دختره ورپریده رو یه نیشی بزنیم . همونم پر بدیم تو آسمون خدا و ولش کنیم ؟ من که نمیگم بعد از فهمیدن قضیه بریم و رسوا کنیم مبینا رو . میگم سر از کارش دربیاریم ؛ اصلا اومدیم و یک درصد کاسه‌ای نبود زیر نیم‌کاسه و ما الکی گناهش رو شستیم . تو که دلت خون بود از اسنادی که بهت بست و گفت با شوهرش راه داری . نمیخوای تلافی کنی ؟
سریع گفتم : میام ولی مشروط به اینکه بازگو نکنی جایی ، حتی پیش طاها ، حتی پیش نوید ، حتی پیش بهرام . هیچکس نباید بفهمه ؛ هیچکس .
الیاس چشمکی زد و گفت : خیالت راحت .

□                □                □

از ماشین پیاده شدیم و در ماشین رو بستیم . نوید به در چوبی قدیمی اشاره کرد و گفت اینجاست . همه باهم حرکت کردیم و رفتیم سمت در ‌. در زدیم و چند دقیقه بعد در چوبی باز شد و ما وارد یه انگورستان شدیم ؛ یه باغ خیلی بزرگ پر از تاک و انگور که وسط باغ یه آلاچیق بزرگ بود . رفتیم سمت آلاچیق ، دورتادور آلاچیق حدود سی‌نفر نشسته بودن که با ورود ما از جاشون بلند شدن و سلام کردن . ماهم جواب سلامشون رو دادیم و رفتیم بالای مجلس ؛ من وسط وسط نشستم و بقیه هم کنارم نشستن ؛ الیاس و طاها سمت چپ من نشستن و نوید و بهرام سمت راست من . یه خانومی به تعداد ما یعنی ۵ فنجون قهوه آورد و گذاشت جلومون و بعد رفت .
نوید رو به جمع و با صدایی که همه بشنون گفت : خوشحالیم که دعوت مارو پذیرفتین و اینجا حاضر شدین و مفتخریم که قراره باهم قدمی برداریم برای این ایران بی‌پناه . از روز اول شروع این قائله برای همه مسجل بود که این گرهی نیست که با دست باز بشه ؛ روباه انگلیس و خرس شوروی دندون تیز کردن برای این مُلک . مُلکی که ارثیه شرافتمندانه نیاکان ماست برای ما و ارثیه شرافتمندانه ماست برای نوادگان‌مون . ایران و آداب و رسومش که حالا رسیده دست ما میراث کوروش ها و داریوش هاست برای ما ؛ میراث خواجه نصیرالدین ها و فردوسی ها ؛ میراث میرزا تقی‌خان ها و ستارخان ها . روا نیست همینطور دو دستی تقدیم بیگانه‌ش کنیم . پس ما می‌جنگیم برای این وطن ، می‌جنگیم که این وطن جز ما کسی رو نداره .
همه برای نوید کف زدن و احسنت گفتن . پیرمردی پاشد و گفت : سخن شما ، عمیق بود و دقیق . چیزی که امروز مارو دور هم جمع کرده عشقه ؛ عشق به یه معشوقه مشترک به اسم ایران خانوم . این ایران ناموس ماست ، قلم میشه دستی که بهش دست درازی کنه ؛ کور میشه چشمی که ازش چشم چرونی کنه ؛ شکافته میشه سری که خیال تجاوز بهش رو تو سرش بپرورونه . مگه بار اوله که ایران ما آب انداخته به لب و لوچه دشمن ؟ مگه اول باره که دشمن خواسته مملکت مارو لقمه بگیره برای خودش ؟ مگه ما تاحالا دندونای همون دشمن رو تو دهنش خورد نکردیم ؟ حالا مگه چه فرقی میکنه ؟ دشمن همون دشمنه ، ما باید ببینیم آیا همون ایرانی باغیرت هستیم ؟
پیرمرد نشست و چندنفر دیگه هم پاشدن و همچین حرفایی زدن تا اینکه من گلومو صاف کردم و گفتم : غرض از مجالست امروز ، مشورت بود و مشارکت . گفتیم جمع بشیم که چاره‌ای کنیم به این درد بی‌چاره .
یه زنی که گوشه آلاچیق نشسته بود از روی صندلیش پاشد و گفت : اما ما مجموعا ۵۰ نفر نمیشیم ؛ چطور دفع شر کنیم از این شهر ؟ چطور حریف اینهمه سرباز انگلیسی مسلح بشیم بدون سلاح ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : آره ، درسته ؛ ما کمیم ، کمیم ولی ضعیف نیستیم . ما قدرتمندیم و شجاع چون اولین‌هاییم . یه خانوم دکتری رو میشناسم که یه جمله خیلی قشنگی میگفت . اتفاقا اصلا هم بی‌مناسبت نیست که اینجا بگم . خانوم دکتر میگفت ما اولین ها که بیایم ، راه برای بقیه باز میشه ، بعدش میشیم هزاران نفر و اونوقت میشه چاره درمانگر کرد به این مُلک و ملت بیمار .
یه‌نفر پاشد و پرسید : حالا با این تعداد کم باید چیکار کنیم ؟
الیاس گفت : باید قدم های اول رو برداریم ، قدم های اول به حدی ساده و بی‌خطرن که حتی افرادی به تعداد انگشتای دست هم میتونن از پسش بر بیان ، چه برسه به ما که انجمنی هستیم .
طرف پرسید : منظورتون چیه ؟
طاها گفت : بقیه رو بیدار کنین از خواب غفلت . هرکسی اگه حتی بتونه یکنفر رو هم به انجمن اضافه کنه میدونین نهایتا چقدر میشیم ؟ هشیار کردن مردم اصلا کار حادی نیست ، اونم مردمی که چشم و دلشون خونه از جفا و بی‌رسمی های این جماعت متجاوز .
گفتم : این از قدم اول ؛ با هرکسی که مورد اعتمادتونه و بهش مطمئنید ، صحبت کنید و قانعش کنید کمکمون کنه ، هرچند که کمک کوچیکی باشه . بعد از اون تحریم ارتشی های انگلیسیه . یعنی هیچ جنس و کالایی بهشون فروخته نمیشه و حتی‌الامکان اگه میتونید مغازه‌هاتون رو ببندین و جوری کسب و کار بچرخونین که پنهانی باشه و بی خبر ‌. زمان ها و محل های خاصی رو برای فروش کالا با افراد درمیون بزارین . سربازای انگلیسی نباید بتونن هيچ آذوقه ای توی شهر برای خودشون دست و پا کنن . اینطوری بخشی از قواشون برای آوردن آذوقه از شهرای دیگه درگیر میشه .
یه مردی پاشد و گفت : اگه مغازه هارو ببندیم و کسب و کار تعطیل بشه ، اگه اعتصاب کنیم پس خودمون نونمون رو از کجا دربیاریم ؟ پس بقیه مردم چجوری آذوقه‌شون رو تامین کنن ؟
نوید گفت : گفتن که ؛ اهالی شهر زمان ها و محل های خاصی رو برای خرید و فروش کالا مشخص میکنن .
بعد اون مرد پرسید : خب قدم بعدی چیه ؟
بهرام گفت : قدم بعدی خنثی سازی سربازای ارتش شوروی به نفع مردمه .
طرف پرسید : یعنی بکشیم‌شون ؟
بهرام گفت : نه ، نه ، اصلا . خنثی سازی به این منظور که کاری کنیم ارزش هرکدوم از اعضای گروه مبارزه مردمی با ارتش انگلیس ، بیشتر از سربازای ارتش بشه . ببینین یعنی ما در حال حاضر اسلحه و مهمات چندانی نداریم ؛ باید تو زمان های درست و مکان های مناسب به گروه های کوچیک سربازای گشتی ارتش حمله کنیم و سلاح هاشون و هرچیزی که بدردمون میخوره رو ازشون بگیریم . چیزایی هم که به درد ما نمیخوره اما برای اونا امتیاز حساب میشه رو از بین ببریم .
یه پیرمردی پرسید : مثلا چه چیزایی رو ؟
بهرام گفت : مثلا جیپ های نظامی شون رو ، با آتیش از بین می‌بریم .
یه پسر حدودا بیست و پنج ساله بلند شد و گفت : این حرف هایی که شما زدین هزینه داره . هزینه‌هاش رو کی تامین میکنه ؟ این پول ها از جیب کدوم فقیر بیچاره‌ای باید خرج بشه ؟
بهش گفتم : اولا اگه منظورت هزینه های گروه مردمیه که خب باید بگم همیشه گروه مردمی خودجوشه و اعضای اون هیچوقت درخواست مزد نمیکنن . ولی اگه منظورتون درمورد خانوار های فقیره باید بگم حرفتون درسته . در این مورد قبلا فکری کردم ، حتی‌الامکان بخشی از این هزینه هارو ما تقبل میکنیم ولی پر واضحه که سیر کردن شکم فقرای یه شهر از چهار پنج نفر برنمیاد . تو این مورد هم اغنیای شهر باید بهمون کمک کنن ؛ برای اینکه تعداد خانواده های نیازمند کم بشه هم فقط یک راه هست . وضعیت خانوار های نیازمند از دو حالت خارج نیست ، یا سرپرست دارن اما سرپرست خانواده بی‌کاره که خب در این مورد باید شغل های هرچند با حقوق کم بسپارید بهشون که دست خودتون رو میبوسه و از ما کاری ساخته نیست . و در مورد خانوار های بی‌سرپرست هم باید بگم که یک‌نفر داوطلب از بین خودتون مشخص کنین که تا چندروز آینده لیستی تهیه کنه از تعداد خانوار های بی‌سرپرست و به دست ما برسونه که ماهم تا جایی که میتونیم کمک هزینه زندگی تهیه کنیم براشون .
پیرمردی که اول جلسه بعد از نوید صحبت کرده بود با بغض گفت : مرحبا ، مرحبا ، مگر که با نفس مسیحایی شما نسل تازه درمان بشه این درد کهنه !

◇            ◇            ◇

الیاس کاغذ رو از زیر دستم کشید و گفت : یه لحظه ول کن این صور ابلیس رو .
با اخم گفتم : چیکار میکنی الیاس ؟ نمیبینی دارم نقاشی میکشم ؟ اگه خراب میشد چی ؟ خیلی دوستش داشتم .
الیاس گفت : خیلی خب حالا ؛ خراب نشد که . من یکساعته دارم حرف میزنم ولی تو اصلا گوش نمیدی بهم ، انگار دارم یاسین به گوش خر میخونم .
رو زمین دراز کشیدم و گفتم : خب ، بگو . میشنوم .
الیاس گفت : بهرام بهم گفت میخواد باهام قرار بزاره .
ابروهامو انداختم بالا و گفتم : این پسره هم شده اسباب دل غشه . خیلی ازش خوشم میاد حالا دوستمم میخواد باهاش بریزه روهم .
الیاس گفت : من که قبول نکردم ‌‌.
گفتم : قبول نکردی هنوز ولی قبول میکنی به زودی .
الیاس با ناراحتی گفت : یعنی قبول نکنم ؟
دیدم داره ناراحت میشه ؛ نشستم ، دستش رو گرفتم و گفتم : چرا نظر منو میپرسی ؟ ببین دل خودت چی میگه . اگه دلت باهاشه یه لحظه هم صبر نکن . اصلا هم به من فکر نکن ، مطمئن باش من انقدر دوستت دارم که بخاطرت با بهرام کنار بیام . تو تصمیم خودتو بگیر . من چیکاره‌م که بخوام به دل الیاس جانم امر و نهی کنم ؟
بعد سرشو بغل کردم و روی سینه‌م گذاشتم .
الیاس گفت : وقتی میبینمش انگار دلم میریزه تو شکمم ، انگار وجودم گُر میگیره ، انگار صاحب تمام خوشحالی های دنیام ؛ وقتی نیست هیچی نمیخوام جز اینکه باشه ، به هیچی جز اون فکر نمی‌کنم ، یه دردم میشه هزارتا و هزارتا خوشحالیم میشه هیچی . چیه اسم این درد بی‌درمون شهاب ؟
سرش رو نوازش کردم و گفتم : اسمش عشقه جان من . دل سپردی به بهرام ، باید دل بِبَری ازش وگرنه محکومی به دل کندن .
الیاس گفت : ولی شک دارم به سرانجام این عاشقی ، میترسم از فرجام این دلدادگی . کاش یه خط از دفتر سرنوشت رو میشد خوند . فقط یه خط ، اونوقت میشد آگاه شد ؛ میشد فهمید که اگه قراره راهمون سوا بشه از هم ، دل ندیم و دل نَبَریم تا که بعدش بخوایم دل بکنیم .
موهاش رو نوازش کردم و گفتم : عشق بازی شانس و اقباله ‌. تا بوده همین بوده ؛ کس را وقوف نیست که انجام کار چیست . عشق و عاشقی با همین شکا و تردید ها قصه‌ی شیرینیه .
الیاس گفت : نیست شهاب . این نسخه علاجی که تو ازش حرف میزنی ، همیشه هم مایه دوا نیست ؛ گاهی قباله بلاست . آتیش میندازه به کلبه دل و خرمن خرمن احساس رو میسوزونه .
سرشو از روی سینه‌م برداشتم و گفتم : شب سیاهه ، سیاهی شبم سنگینه . بد میندازه به دل آدم . این خاصیت شبه که بدبینی میاره . توهم جای این حرفا پاشو برو اندرونی خودت که مصدع اوقات من شدی . وعده دارم با نوید ، باید برم پیشش الان .
الیاس ابروهاشو انداخت بالا و با لبخند ژکوند گفت : پس شاهزاده ما قرار عاشقانه تشریف میبرن که اینطور بی‌تاب وصالن و مشتاق دیدار ؟
گفتم : شکار دل میرویم و دیدار دلدار .
و هردوتا خندیدیم و باهم از اتاق من رفتیم بیرون . الیاس به سمت اندرونی خودش رفت و من به حیاط رفتم . سکینه خانم تو حیاط بود و داشت کنار حوض رو جارو می‌کشید .
از سکینه خانم پرسیدم : نوید رو ندیدی ؟ نمیدونی کجاست ؟
سکینه خانم گفت : بعد از شام که از مهمون‌خونه رفتن بیرون ندیدمشون .
سرمو تکون دادم و به سمت مطبخ رفتم ، از پله ها پایین رفتم و وارد مطبخ زیر زمینی شدم . مبینا تو مطبخ بود و داشت از سماور توی استکان آب جوش می‌ریخت .
منم رفتم و از توی قفسه ها دوتا استکان برداشتم و کنار مبینا وایستادم و ازش پرسیدم : میدونی نوید کجاست ؟
مبینا قوری رو برداشت و همینطور که داشت چای توی آب‌جوش می‌ریخت گفت : رفتن بالا پشت بوم با بهرام .
سرمو تکون دادم و استکان هارو گرفتم زیر سماور .
سرمو که برگردوندم دیدم مبینا داره توی استکان چای ، تریاک حل میکنه .
با طعنه گفتم : حاجی سهراب افیونی هم تشریف دارن ؟
مبینا دست و پاشو گم کرد و گفت : چی ؟ افیونی ؟ نه بابا ؛ بنده خدا خوابش نمی‌بره ، گاهی اوقات یه نخود تریاک میندازم تو چاییش که راحت بخوابه .
یه بوهایی به مشامم خورد ، گمونم مبینا امشب پالونش کج باشه . اگه داره تریاک میندازه توی چای یعنی میخواد سهراب رو بخوابونه ؟
مبینا یه چندثانیه بهم نگاه کرد و بعد با شک و تردید گفت : میگم کایان ، اون دستبند نقره‌ای که داشتی ، سه تا زمرد روش بود ، همون که دوهفته پیش دستت بود ؛ سهراب ازش خوشش اومده ، میشه بديش دوشب دست من باشه بعدش پست بدم ؟
ازش پرسیدم : کی میخوای‌ش ؟
مبینا سریع گفت : همین امشب .
گفتم : تو که میخوای سهراب رو بخوابونی . دیگه دستبند به چه کارت میاد امشب ؟
با تته پته گفت : نه ، آخه چیزه ؛ یعنی امشب میخوامش که فردا دستم باشه .
آیه رو خوندم . پس مبینا خانوم برای امشب برنامه داره ‌که زیور و زینت میخواد .
دوباره پرسید : میشه بگیرمش ؟
نبات انداختم تو استکانا و ابروهامو دادم بالا و گفتم : نخیر ، نمیشه .
مبینا رو ترش کرد و گفت : به گربه گفتن گه‌ت درمونه ، روش خاک ریخت .
استکان و قندون رو گذاشت توی یه سینی کوچیک مسی و سریع از مطبخ رفت بیرون .
منم از کنار پنجره یه سینی برداشتم و استکان‌ها و نعلبکی رو گذاشتم توی سینی و از مطبخ رفتم بیرون . فانوسی که روی لبه حوض بود رو برداشتم و وارد راه پله تنگ و کاه‌گلی و راه‌رویی پشت بوم شدم . جلوی در بوم که رسیدم ، دیدم بهرام هم روبروی نوید کنار آتیش نشسته و داره باهاش حرف میزنه . از سر کنجکاوی ایستادم و گوش کردم که ببینم چی میگن .
بهرام گفت : آخه این که نشد زندگی ؛ یالغوز و تنها از این صحرا به اون دریا ، از این دریا به اون دیار ، از اون دیار به این بلاد . خسته نشدی نوید ؟ به چی زندگیت دل خوش کردی ؟ پیش خودت فکر کن یکم . دلت نمیخواد یه زندگی بدون جنجال و تعقیب و گریز داشته باشی ؟ دلت نمیخواد وقتی میری خونه اجاق خونت روشن باشه ، تنور خونت گرم باشه ، بچه هات بدو بدو بیان زیر پر و بالت ، زنت بیاد و غبار خستگی از رو تنت برداره ؟
نوید با ماشه‌ای که توی دستش بود ، هیزم های توی آتیش رو جابجا کرد و گفت : من که میدونم میخوای به کجا برسی ، توروخدا دوباره پای اون دخترعمه‌ت رو نکش وسط .
بهرام گفت : اصلا گوربابای دخترعمم ، واسه خیر و صلاح خودت میگم .
نوید گفت : باشه اصلا بر فرض که واسه خودم میگی . پسر و دخترش چه فرقی داره ؟ شهاب هرچیزی که من میخوام رو داره ، از همه دخترایی که تو عمرم دیدم هم بیشتر به دلم نشسته . اونطوری که تو میگی ، آخرش قراره یه زنی بگیرم که معلوم نیست کیه و چیه ، سواد داره یا نداره ، خانواده داره یا نداره ، اهل زندگی هست یا نیست ، اصلا میتونم دوستش داشته باشم یا نه ‌. عوضش شهابِ من برعکس منوتو که نمیدونیم اسم بابابزرگمون چی بوده ، هفت پشتش معلومه کی بودن . علاوه‌بر سواد فارسی ، فرانسه و انگلیسی بلده . خانواده‌ش سالها سلطنت کرده به کشور ، هنوزم اسم و رسم دارن . مهم‌تر از همه اینکه منو میخواد ، منم میخوامش ‌.
بهرام طوری که سعی میکرد دلسوزانه باشه گفت : اسم هفت جد شهاب برای تو خونه و زندگی میشه ؟ فِنارسه و عربی و زرگری به چه دردت میخوره ؟ دِ واسه همین میگم این پسره وصله تنت نیست . خودت داری میگی صد و اندی سال سلطان مملکت بودن اینا ؛ از کجا معلوم پس فردا که ازت سیر شد ، مثل آشغال پرتت نکنه تو آشغال‌دونی یا اصلا سر به نیستت نکنه ؟ قاجاریه کم خون ریخته ؟ خون تو کجای دامن‌شون رو رنگین‌تر میکنه ؟
نوید ماشه هیزم توی آتیش رو با ماشه خورد کرد و گفت : مزخرف نگو توروخدا بهرام ، حرصم رو درنیار .
بهرام طوری که میخواست حرفش رو تموم کنه گفت : خودت هم خوب میدونی که این پسرای خوشگل فقط واسه تفریح و سرگرمی خوبن . هیچ جای زندگی آدم جایی ندارن .
یعنی بهرام همین احساسو به الیاس داره ؟ ولی الیاس خیلی بهرام رو دوست داره . اگه حرفش واقعا از ته قلبش باشه چی ؟ نه ، چون از من خوشش نمیاد داره اینارو به نوید میگه که بین مارو بهم بزنه . آره ، حتما همینطوره .
نوید گفت : بهتره پاشی بری بخوابی تا کلاهمون تو هم نرفته .
بهرام شونه‌هاشو انداخت بالا و از جاش بلند شد و به سمت در اومد . وقتی منو دید خشکش زد و تو چشمام خیره شد .
با تته پته گفت : امممم ؛ میدونی ، یعنی من …
حرفشو قطع کردم و گفتم : صبر کن ، موقعش که برسه حالت رو جا میارم . تا خشتک جنابعالی رو جا قاب دستمال ندم لحاف‌دوزی دست‌بردار نیستم ؛ ولی به موقعش ‌.
بهش طعنه زدم و از کنارش رد شدم و وارد بوم شدم . بوم خونه ، یه بوم بدون سقف وسیع بود که چشم‌انداز قشنگی داشت . بخاطر اینکه خونه توی حاشیه های شهر بود ، کمی دورتر از بوم ، کویر کاشان زیر نور مهتاب درخشان بهار ، مشخص بود . جلوتر رفتم و سینی رو گذاشتم روی کنده درخت که کنار آتیش بود و فانوس رو هم گذاشتم روی زمین .
نوید لبخند زد و گفت : شب کویر و چای تازه و شاهزاده خوشگل من . چه ترکیب دلچسبی !
خندیدم و گفتم : مار بزنه زبونتو که انقدر شکر نپاشی باهاش ‌‌.
قیافه مظلومی گرفت و گفت : زبون منو مار بزنه ؟ دلت میاد ؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم: آره که دلم میاد ، پس چی خیال کردی ؟ لااقل فکرم از این جهت راحته که این زبون چرب و چیل برام رقیب‌تراشی نمیکنه . اونطوری دل از هیچکس نمی‌بره و دلدار نمیسازه .
نوید استکان چای رو گرفت تو دستش و گفت : این زبون آفریده شده که فقط از شما تعریف کنه ؛ از هیچکسی هم جز شما دل نمی‌بره شاهزاده .
با لحن طلبکاری گفتم : غلط میکنه ببره ، از حلقومت میکشمش بیرون .
نوید گفت : اونوقت شوهر لال به چه کارت میاد ؟
گفتم : شوهر لالش یه دردسره ، زبون‌دارش هزار دردسر .
نوید با صدای بلند خندید و بعد از تموم شدن خنده‌ش یه قُلُپ از چایش رو خورد و بعد گفت : یه سوالی ذهنم رو خیلی وقته که مشغول کرده ‌‌. اگه ناراحت نمیشی بپرسم .
گفتم : بپرس .
نوید گفت : همیشه برام سوال بود چطور خط فکری تو اینهمه با خانوادت متفاوته ، راستش رو بگم اولش فکر میکردم تو هم همون طرز فکر رو داشته باشی ؛ اما حالا میبینم اصلا درست نبوده تصوراتم . چی باعث شد که تو اینهمه متفاوت باشی ؟
چندلحظه فکر کردم و گفتم : بنظر خودم اینکه من تو یه خانواده با فکر بسته به دنیا اومدم دلیل بر این نیست که لزوما منم باید فکر بسته‌ای داشته باشم . اگرچه این موضوع تاثیرگذاره اما اساس نیست . یادمه وقتی کوچیک بودم خیلی به خونه تاج‌السلطنه¹ رفت ‌‌و آمد داشتیم . شاید نقطه آغاز این افکار از همون زمان بود . تاج‌السلطنه خیلی با زنای اطراف خودش فرق داشت ، آگاه بود ، تحصیل کرده بود و از همه مهمتر شاید واقع‌بین بود . حرف هایی که تاج‌السلطنه میزد تاثیر زیادی روی من داشت ، از این جهت که برام جدید و جالب و شاید باورپذیرتر بود ‌.
نوید گفت : پس تاج‌السلطنه باعث شد که روشنفکر بشی .
گفتم : نه ، روشنفکر نیستم . من فقط از نسلی هستم که نسبت به نسل گذشته خودم آگاهی بیشتری به امور اجتماعی و فردی دارم .
نوید لبخند زد و گفت : اما همه این مدت ، هیچوقت نگفتی کِی و چرا بهم علاقه‌مند شدی . تو شاهزاده قاجار ، عاشقِ منِ بچه کوچه و بازار .
گفتم : عشق اگه اما و اگر و دلیل و منطق داشت که دیگه اسمش عشق نبود .
همونطور که نگاهش به آتیش بود گفت : نمیخوای داستان زندگیت رو از اول برام تعریف کنی ؟ البته اگه دوست داری .
گفتم : چرا ، الان میگم برات . ۱۷ و خوردی سال پیش ، تو اندرونی کاخ گلستان یه پسری به دنیا اومد که چشمای کهربایی داشت . وقتی خبر به دنیا اومدنم رو به پدربزرگم میدن ، وقتی نگاهش رو میندازه سمت آسمون که خداروشکر کنه از اینکه نوه‌ش سالم به دنیا اومده ، همون لحظه یه ستاره دنباله‌دار میبینه ؛ از این رو اسمم رو میزارن شهاب ، اگه دختر بودم لابد اسمم میشد ستاره . چندروزی از تولدم میگذره و همه اهل ایل با دیدن رنگ چشمام حیرت میکنن ، چون اونطور که نقل شده بود ، تو چند نسل گذشته هیچکس همچین رنگ چشمی نداشت و پدربزرگ و مادربزرگم به همین افتخار میکردن . یه مدت گذشت و وقت اون رسید که به این مولود تازه به دنیا اومده لقب سلطنتی بدن ، اولش قرار بود سر ماجرای همون ستاره دنباله‌دار ، لقبم بشه اخترالدوله اما بعد به سبب همون رنگ چشم و چهره متفاوتی که با باقی افراد سلسله قاجار داشتم لقبم شد افتخارالدوله . خلاصه ، قرار بود افتخار دولت باشم که اضمحلال سلطنت رو دیدم . حدود یکسال بعد از به دنیا اومدن من ، سلطنت قاجاریه منحل شد و ما مجبور شدیم از کاخ گلستان نقل مکان کنیم و بریم یه جای دیگه زندگی کنیم . بعد از اون ماجرا پدرم عمارتمون رو خرید و رفتیم و اونجا ساکن شدیم . تازه اوایل مدرسه رفتنم بود که با طاها و الیاس و هادی دوست شدم . اول منو الیاس بودیم و بعدش طاها و بعدش هادی به جمعمون اضافه شدن . کله هادی بیشتر از هممون بوی قرمه‌سبزی میداد ، اون بود که مارو تشویق میکرد تا قفل سکوت‌مون رو گاهی بشکنیم و زنجیر

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها